فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️دعایت میکنم هر شب
✨به عطر میخک و مریم
⭐️الـهی در دلـت هرگز
✨نباشد غصه و ماتم
⭐️شبتون پر از مهر خداوند
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴۴_١۴٢
#قسمت_شصت_و_یکم 🦋
((دکل دیده بانی))
حدود یک سال قبل از #عملیّات_والفجر_هشت در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند.
این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩
و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد.
و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!!
چون هیچ نرده و حفاظی نداشت.
فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥
و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛
و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود.
در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از
مسئولین برود و #منطقه را از نزدیک ببیند، #محمّد_حسین_یوسف_الهی به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.»
گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و میبینند👀.»
گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.»
گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است.» 👌
گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.»
گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم.
بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢
من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩
گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.»
گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔
مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند.
فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.»
نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد.
گفتم: «چیه؟ چی شده؟»
گفت: «هیچی. بلند شو برویم!»
گفتم : «کجا؟!»
گفت: «دکل.»
گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟»
گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.»
گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩
گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.»
دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!!
هر دو راه افتادیم. 🚶♀
شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود.
گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست.
پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٧_١۴۴
#قسمت_شصت_و_دوم🦋
((دکل دیده بانی))
و اتاقک در دل آسمان گم شده بود.
ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان بیست طبقه، 🏢 بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود.
و امشب می بایست من از آن بالا بروم؛
کاری که هر شب بچّههای #اطلاعات می کردند.
نگاهی به #محمد_حسین انداختم.
همچنان آرام و مصمّم منتظر من بود. ☺️
اضطراب😰 را از چهره ام می خواند.
لبخندی 😊زد : «نگران نباش! من هم پشت سرت می آیم.»
بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلّه های دکل گذاشتم.
نور ماه🌙زیر پایم را روشن کرده بود.
هر چه بالاتر می رفتم، همه چیز روی زمین کوچکتر می شد.
خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم.
نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم، لحظه ای مکث کردم، دیدم دیگر نمی توانم بالاتر بروم تا همین جا خیلی از زمین🌍 دور شده بودیم.
این افکار باعث شده احساس خستگی 😞کنم پاهایم شروع به لرزیدن کردند!
محمّد حسین که دید توقّفم طولانی شده، پرسید : «چیه؟ چرا نمی روی بالا؟»
گفتم : «نمی توانم، خسته شدم»
گفت : «برو! چیزی دیگر نمانده.
پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.»
گفتم: «محمّد حسین پاهایم دارند می لرزند، 😓 نمی توانم بروم.»
گفت: «خیلی خب! همان طور که هستی صبر کن.»
بعد سعی کرد تا چند تا پلّه بالاتر بیایید.
گفتم: «کجا می آیی؟»
گفت: «صبر کن!»
خودش را بالا کشید. دست هایش را دو طرف من گذاشت و گفت : «حالا بنشین روی شانه های من.»
گفتم: «برای چی؟!»
گفت : «خب بنشین خستگی در کن!»
گفتم: «آخر این طور که نمی شود.»
گفت: «چاره ای نیست، بنشین! کمی که خستگی ات رفع شد، دوباره ادامه می دهیم.»
چاره ای نبود آن قدر و خسته و ضعیف 😰بودم که نمی توانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد..!
آرام روی شانه های محمّد حسین نشستم، این کار هم برایم سخت بود؛ 😥
اینکه او بایستد و من روی شانه هایش بنشینم..
در واقع محمّد حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیّه ام تغییر کند.😊
لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم.
دیگر زانوهایم نمی لرزید انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شد. 💪
وقتی به بالای دکل رسیدیم، نفس عمیقی کشیدیم و گوشه ای نشستم.
نگاهی به اطراف انداختم همه چیز به شکل غرورانگیزی زیر پایم کوچک شده بود! 😌
باد خنکی که آن بالا می وزید به تن عرق کرده ام😥 میخورد و حسابی سردم شده بود.
می دانستم باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم.
به محمّد حسین گفتم: «خب! حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چه کار کنیم؟» 🤔
گفت: «چه کار می خواهی بکنی؟»
گفتم : «بالاخره یک سری امکانات اینجا لازم داریم.»
گفت: «هر چه بخواهی برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری.
همین جا بنشین و دیده بانی کن. به فکر پایین رفتنم نباش خودم هستم.»
محمّد حسین آن شب و روز بعد، چند بار....
#ادامه_دارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
AUD-20200326-WA0023.mp3
2.64M
🌷 #یا_صاحب_الزمان(عج)🌷
🏴غفلت از یار گرفتار شدن هم
🏴از شما دور شدن زار شدن هم دارد
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 😭
🖤💫🖤💫🖤💫
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🌸#امام_زمانم_سلام
شنبه شد پنجره از
آمدنت وا مانده
دوسه تا دلهره از
جُمعه ز ِتوجامانده
جُمعه وشنبه دگر
فرق ندارد بی تو
تا میان من و تو
فاصله برجا مانده
السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ
یا خلیفة َالرَّحمنُ
السَّلامُ علیک یاشریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ والجّان
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🌷گفتندکه تا،
صبح فقط یک راہ ست
باعشق فقط،
#فاصله ها کوتاہ است❤
💫هرچندکه
رفتندولےبعدازآن
هرقطعه ی
این خاک زیارتگاہ است✨
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞فیلم،حاویصحنههایدردناک!!!
📣امروز،سالگرد فاجعه اسپایکر،
هولناکترین فاجعه قرن است...!!!
سال ۲۰۱۴ داعش، این مزدوران جبهه عبری، عربی، غربی، وارد دانشگاه هوایی تکریت عراق شدند و بیش از ۲۰۰۰ هزار جوان شیعه عراقی را قتل عام کردند و عده زیادی را لب دجله گردن زدند!!! بطوری که رنگ آب دجله، از خون این جوانان، قرمز شده بود!!
اینجاست که باید مردم عراق و ایران، قدرشناس و دعاگوی مدافعین حرم باشند!! خاصه سردار اسلام و دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی!!
اگر پای انها به ایران میرسید، خدا میداند که چه جنایتهای دردناکی بوقوع میپیوست...!!!
#مکتب_سلیمانی
#ما_باید_قوی_باشیم
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
المنتقم | القدس لنا | فتح قدس برای انتقام خون ات کافی است سردار دلها!
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
امروز مصادف با شهادت پیر جبهه های جنگ، فرزندتوپخانه، ۱۵خردادسپاه
فرماندهی شجاع، باادب، متواضع،
که ازسن ۱۷سالگی اولین مسئولیت فرماندهی اتشبار توپخانه رابعهده گرفت وبعدازکسب تجربیات ومراحل زیاد ورشادهای فراوان درمناطق شمالغرب کشور دردرگیری باضدانقلاب
درشامگاه ۱۵شهریور سال۹۰درماموریت
به جمع دوستان شهیدش پیوست،
ازویژگیهای این سردارعزیز،
فرمانبرداری ازاوامرفرماندهی کل قوا
صداقت، صمیمیت، سادگی، اخلاق دربرخورد بازیردستان، سرکشی مدام به خانواده پرسنل، خوش رویی ومتواضع بودن وی اشاره کرد
بطوری که بعد از شهادتش،
مردم محل سکونت متوجه جایگاه ومسئولیتهای اوشدند
پاس میداریم مقام همه شهدا راباذکر صلواتی بر محمد وال محمد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
46.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی با سردار شهید حاج عباسعلی جان نثاری
روایتی شنیدنی از پدر،برادر،همسروهمکاران سردار شهید
حاج عباسعلی
روایتی ازساده زیستی، ازمحل زندگی
روایتی ازشجاعت،شهامت وازخودگذشتگی،شهیدعزیز
یادش گرامی وراهش پررهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹