eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه ۵۹_۵۷ 🦋 《قبل از عملیات والفجر یک》 قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند. فاصله ما با در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!! این باعث می شد بچّه های نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم؛ را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.» 🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای رفته بودند. آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم،گفتم: «من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️ تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟» با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟» خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥 آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه "وَ جَعَلْنا" را خواندیم. ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛ بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند. نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭 عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند. بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃 گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛ اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉 آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛ به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال هستند.گویا سجده شکر بود.😳 بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم!! محمد حسین را کناری کشیدم ادامه دارد ✍ @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه ۵۹_۵۷ 🦋 《قبل از عملیات والفجر یک》 قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند. فاصله ما با در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!! این باعث می شد بچّه های نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم؛ را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.» 🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای رفته بودند. آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم،گفتم: «من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️ تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟» با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟» خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥 آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه "وَ جَعَلْنا" را خواندیم. ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛ بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند. نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭 عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند. بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃 گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛ اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉 آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛ به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال هستند.گویا سجده شکر بود.😳 بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم!! محمد حسین را کناری کشیدم ... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حسین متصدی 🔹صفحه ۹۷_۹۵ 🦋 ((جوِّ اطلاعات عملیات)) ، جانشین واحد و ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است! درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗 به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید! یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای ، باهم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛ حدود ساعت هفت صبح بود.🕢 یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل. محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.» من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید. 💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد! ((تیررسام )) محل استقرار واحد،خط بود. محور هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند. از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد، دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند. آن شب، نوبت و بود! هردو آماده شدند؛ بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم. روز بعد، نزدیکی های غروب، مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕 اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق، امکان نداشت!! با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛ اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔 هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛ به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم! اما چاره چه بود⁉️ زمان می گذشت وهوا سردتر میشد! ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند! محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد. سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ١٠٩_١٠٧ 🦋 ((توسل به ائمه "ع" )) با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر برای بچه های زحمت می کشید. به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب و عباداتشان بود. 📿 مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد. وقتی قرار بود بچه ها برای بروند، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می کرد. بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی می کرد و محور را تحویلشان می داد. تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد، می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛ ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر برمی گشتند؛ مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم می کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛ و با توجه به سختی کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست و چشم به راه می دوخت. بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها به شناسایی می روند، برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.» اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد! خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد. هر کاری از دستش بر می آمد، انجام می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت. نیروهای هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗 شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود. همه از صمیم قلب به او می ورزیدند. طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛ یعنی حاضر بودند خودشان بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود! و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛ اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد. خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد. یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛ آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد. سرِ شب، وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت. وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول و دعا🤲 شد. قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛ غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست بچّه ها چه ساعتی بر می گردند. خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست. و بعد همگی به داخل سنگر آمدند. نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود. روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند. می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.» خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند. 💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است فکـر مشـاطه چه با حسن داد کنـد @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱ 🦋 ((زبون بسته ها)) یکی از نکات جالب توجّه در مورد ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻 در عملیات چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین رفتیم. من بودم، محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر. لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد. همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم. در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥 عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛ ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود. توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛ ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم. معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند. در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود، گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔» وقتی از خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣 آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 » این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛ روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود. @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای نصرالله باختری 🔹صفحه ١٢٧_١٢۵ 🦋 و را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین. وقتی بچّه‌ها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست. من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛ به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر! اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.» اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔 گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!» همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.» من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم. همه اینها به خاطر برخوردهای بود. وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید، نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند. ((پتوی خاکی)) یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم. فقط می دانستم که در ، معاون برادر راجی است. یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد شد، دیدم خیلی خسته است. 😞 موقع خواب😴بود. اولین برخوردم با ایشان بود. با خودم فکر کردم چون ایشان واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛ برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار برداشت. آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید. با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در زحمت می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.» این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم. فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم. ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم. با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد. خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت. حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند. وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است. آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست! در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌 💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز زآنکه گوی نتوان زد به چوگان هوس @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴۴_١۴٢ 🦋 ((دکل دیده بانی)) حدود یک سال قبل از در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند. این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩 و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد. و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند. با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!! چون هیچ نرده و حفاظی نداشت. فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥 و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛ و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود. در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از مسئولین برود و را از نزدیک ببیند، به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.» گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و می‌بینند👀.» گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.» گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است‌.» 👌 گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.» گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم. بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢 من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩 گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.» گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔 مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند. فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.» نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد. گفتم: «چیه؟ چی شده؟» گفت: «هیچی. بلند شو برویم!» گفتم : «کجا؟!» گفت: «دکل.» گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟» گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.» گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩 گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.» دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!! هر دو راه افتادیم. 🚶‍♀ شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود. گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست. پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........ @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت"مادر شهید" 🔹صفحه ١٧٩-١٧٧ 🦋 ((جراحت گلو و تارهای صوتی)) روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمّدحسین مجروح شده و به آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است. سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همهٔ اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باند پیچی بود. نزدیکش شدم با صدایی نحیف، سلام کرد. اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید، بعد متوجّه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است ؛ و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند. بعد از مدّتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود. هنوز نمی توانست صحبت کند؛ یعنی حالت حرف زدن داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید. من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم: اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم؟! و خودم را دلداری میدادم و می گفتم خدا را شکر زنده است. 🙂 امّا دکتر به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند. به این حرف ها و نظرها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق. حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید: «محمّد حسین چه طوری داداش؟» می گفت: «خوبم! هیچ مشکلی ندارم.☺️» خیلی دوست داشتم بدانم چه اتّفاقی افتاد که محمّد حسین از ناحیه گلو زخمی شد. بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است : "آن شب قرار بود که همراه عدّه ای از بچّه‌ها برای محوری در گیلان غرب برویم، فرماندهٔ گفته بود که دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در ردهٔ بالاتری خدمت کند. به همین خاطر ، به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور انجام وظیفه کنیم و بدین ترتیب ، محمّد حسین همراه ما نیاید؛ امّا او قبول نمی کرد. نمی توانست بچّه ها را به حال خود رها کند. او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروها داخل شوند، خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد. شب قبل همین کار را کرده بود، ولی با این حال آن شب هم می خواست با ما بیاید. او تصمیم خودش را گرفته بود. با محمّد حسین تیم ما پنج نفره می شد: من، محمّد حسین، حمید مظهری صفات، یک و یک بلد چی. وظیفه تخریب چی ، شناسایی راهکارها در میادین مین بود. اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است . بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه، تپّه و شیارها را می شناخت و بچّه ها هم کار شناسایی انجام می دادند. همهٔ بچّه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود. یک کلانش و یک خشاب اضافی داشتیم، چند نارنجک و به علاوه دوتا دوربین که یکی از آن ها دید درشب بود و یک قطب نما. گفته بودند که حق درگیری نداریم و.... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه۲۰۶_۲۰۵ 🦋 ((جزر و مدّ اروند)) یکی از مسائلی که در اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی نیز تاثیر می گذاشت. برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازه‌گیری کنند، یک میله را نشانه‌گذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند. افرادی وظیفه‌شان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود. اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد. از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش‌بینی باشد. اطلاعات برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه‌روز ثبت می کردند. یکی از این نگهبان‌ها بود؛ خودش تعریف می‌کرد: «دفترچه‌ای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را می‌خواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.» آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمه‌های شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد. "حسین! بلندشو نگهبانی." همان‌طور خواب آلود گفتم: « فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.» نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم نگاهی به بچه‌ها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم: « الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر و هم اهوازند.» از تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم . روز بعد داخل محوّطه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد. مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.» جلو رفتم، بی مقدمه گفت: «حسین! تو نمی‌شوی ..» @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه۲۰۹_۲۰۸ 🦋 ((جزر و مدّ اروند)) [ادامه] گفت:«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم !» گفتم :«آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.» گفت:«با این حرفت میخواستی من را به شک بیندازی.» گفتم:«چه شکی؟» گفت:«بیخیال خب! حالا چه میخواهی بگویی ؟» گفتم :«هیچی !من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟» گفت:«دیگر کار به این کار ها نداشته باش ،فقط بدان که نمیشوی!» گفتم :«تو را به من بگو،باور کن چند روزی است این مسئله ذهنم را به خودمشغول کرده .» گفت:«چرا قسم میدهی ؟نمیشود بگویم.» گفتم :«حالا که قسم داده ام پس بگو.» مکثی کرد و با تردید گفت:«خیلی خب! حالا که اینقدر اصرار میکنی میگویم ، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی ،لااقل تا موقعی که زنده ایم.» گفتم:«هر چه تو بگویی قول میدهم.» گفت من و توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل خواب بودیم ،نصف شب محمّدحسین مرا بیدار کرد و گفت:« ! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جرز و مدّآب را اندازه بگیرد ،همین الان بلند شو برو سراغش! من چون مطمئن بودم محمّدحسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا . وقتی خواستم راه بیفتم ،دوباره آمد و گفت:«محمّدرضا به حسین بگو شهید نمیشوی چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی .» حالا فهمیدی که چرا اینقدر با اطمینان حرف میزدم ؟ اما تو با انکارت آن روز میخواستی من را نسبت به او به شک بیندازی . وقتی اسم محمّد حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چی دستگیرم شد . او را خوب میشناختم و باورم شد که شهید نمیشوم . @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی 🔹صفحه:۲۷۱_۲۷۰ 🦋 به نظر من گل سر سبد بسیجیان، بود. سردار سرلشکر در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران استان در طول هشت سال چه کسانی هستند" گفتند: کسی که کلمهٔ پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛ همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌 در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست. بعضی از این بچّه های بسیج می آمدند در عملیّات ها ، و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک کمک می کردند..... بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛ و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند. 💠بنظر من در شهر ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، بود که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود! او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد. از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت. حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور بود. شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی می نمود، از میدان های عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ به محمّد حسین واگذار می شد. هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود. نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!! اهل مرخصی نبود، مگر اینکه...... ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی 🔹صفحه:۲۷۵_۲۷۴ 🦋 🔸سخنان سردار سلیمانی در دیدار با هیئت شهدای بیت الّله الحرام کرمان (روزنامهٔ حدیث، شمارهٔ ۴۵٨، یکشنبه 7 آذر ١٣٧٢ شمسی اینها واقعیّته! واقعیّته! «خدا رحمتش بکند» خیلی هاتون میشناسیدش، ایشان بچّهٔ این شهر بود و از فداکاران بود. جوانی که آمده بود توی و خیمه زده بود و مانده بود به عنوان . محمّد حسین خیلی عارف بود. واقعاً یک غوغایی بود در محمّد حسین، اگر هم با کسی دوست می شد، درونش را کسی نمی توانست درک بکند که چه عالمی بوده است. محمّد حسین یوسف الهی قبل از هر عملیّاتی زخمی می شد و بعد از عملیّات بدر که زخمی شد، من ناراحت شدم و به ایشان گفتم می روی جبهه و خط و زخمی می شوی و بعد از آن می آیی اینجا. و بچّه‌های مردم را بی سرپرست می گذاری و می روی و جدّی هم با ایشان برخورد کردم. (شهید یوسف الهی مسئول واحد اطّلاعات عملیّات بود) گفت: «نه!» و یک خنده ای کرد. 😄 نمی دانم برادران چقدر محمّد حسین را می شناسند. یک خنده ویژه خودش داشت 😄 و آن گوشهٔ لبش را باز می کرد، یک خنده ای این طوری می کرد. و می گفت : « که این طوری نیست! من با قبل از هر عملیّاتی شرط می کنم می گویم که ای خدا! 🤲 اگر بناست من توی این عملیّات ببرم و تحمّل سختی های این عملیّات را نداشته باشم. و به طریقی از جنگ خارج شوم، من قبل از عملیّات زخمی بشوم. و شما می دانید که من توی بدر (اگر) مانده بودم، معلوم نیست بمانم برای جنگیدن و خدا دعای مرا اجابت کرده و من زخمی شده ام. امّا این بار، بار آخر است و این دفعه من شهید می شوم.» 🕊 در والفجر هشت هم شهید شد. ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯