eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
297 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حمید شفیعی 🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵ 🦋 ((لبخند زیبا)) های واحد عموماً در شب انجام می گرفت؛ چون بچه‌ها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند. شب ها به می رفتند و روزها به کار های خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند. آن روز هر کس مشغول کار خودش بود. محمّدحسین هم داخل سنگر بود. نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد. گرد و خاک و غبار تمام را پوشانده بود. چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع متوجه طوفان شد. با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت: «خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.» گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳» گفت:«بله!...بهترین فرصت است.» دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯 جلو رفتم و با التماس گفتم: « بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.» گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.» گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.» گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.» گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟» گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.» هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت. او به سرعت طرف دشمن رفت. همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد. دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را. فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود. هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد. دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد. دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم. های عراقی را زیر نظر گرفتم. نگهبان هایشان سر پست بودند؛ اما از محمّدحسین خبری نبود. همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم. داخل کانال دشمن نشسته بود؛ نمی دانستم چه کار می خواهد بکند . از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود. هوا روشن و آسمان صاف بود. کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند. همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم، دیدم یک دفعه..... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴٢_١۴١ 🦋 ((ترکش گلو)) زمانی که بچّه ها از برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نمیه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد. چشمانم را باز کردم، بود. گفتم : «چیه؟ چی شده؟!» با دست اشاره کرد که بلند شو. گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!» به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و شده است. دستپاچه شدم، با عجله برخاستم : «کی این طور شدی؟» با دست اشاره کرد برویم، ماجرا را از همراهانش پرسیدم. چون بچّه ها خسته بودند، قرار شد محمد حسین و را من به بیمارستان منتقل کنم، خود محمّد حسین هم بخاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم. حالش اصلاً خوب نبود با توجّه به مدّت زمانی که از شدنش می گذشت، خون زیادی از بدنش رفته بود. 😥 رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم. داخل ماشین که نشستم توانش را کاملاً از دست داده بود. وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بیهوش بود؛ امّا نکتهٔ خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لب هایش تکان می خورد. وقتی خوب دقّت کردم، متوجّه شدم می گوید. قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه محمّد حسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛ به همین خاطر، وجود من در آنجا فایده ای نداشت. از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم. 💠نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چـــه کنم حـــرف دگـر یاد نداد استــادم @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴٨_١۴٧ 🦋 ((دکل دیده بانی)) آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت. رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود. شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم» این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم. پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد. و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم. با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم را آن طور که باید ببینم و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂 هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم. 💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ‌‌‌‌ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی ((من بسیجی ام)) در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول لشکر شده بود، من و چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت! و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔 اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» 😕 گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!» گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️ محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛ 👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من شدم، روی سنگ قبرم ننویسید ؛ اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻 من یک بسیجی‌ام! 💠کجایند مستان جام الست ؟ ‌‌‌ دلیران عاشق، شهیدان مست @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت"مادر شهید" 🔹صفحه ١٧٩-١٧٧ 🦋 ((جراحت گلو و تارهای صوتی)) روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمّدحسین مجروح شده و به آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است. سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همهٔ اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باند پیچی بود. نزدیکش شدم با صدایی نحیف، سلام کرد. اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید، بعد متوجّه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است ؛ و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند. بعد از مدّتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود. هنوز نمی توانست صحبت کند؛ یعنی حالت حرف زدن داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید. من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم: اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم؟! و خودم را دلداری میدادم و می گفتم خدا را شکر زنده است. 🙂 امّا دکتر به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند. به این حرف ها و نظرها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق. حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید: «محمّد حسین چه طوری داداش؟» می گفت: «خوبم! هیچ مشکلی ندارم.☺️» خیلی دوست داشتم بدانم چه اتّفاقی افتاد که محمّد حسین از ناحیه گلو زخمی شد. بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است : "آن شب قرار بود که همراه عدّه ای از بچّه‌ها برای محوری در گیلان غرب برویم، فرماندهٔ گفته بود که دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در ردهٔ بالاتری خدمت کند. به همین خاطر ، به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور انجام وظیفه کنیم و بدین ترتیب ، محمّد حسین همراه ما نیاید؛ امّا او قبول نمی کرد. نمی توانست بچّه ها را به حال خود رها کند. او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروها داخل شوند، خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد. شب قبل همین کار را کرده بود، ولی با این حال آن شب هم می خواست با ما بیاید. او تصمیم خودش را گرفته بود. با محمّد حسین تیم ما پنج نفره می شد: من، محمّد حسین، حمید مظهری صفات، یک و یک بلد چی. وظیفه تخریب چی ، شناسایی راهکارها در میادین مین بود. اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است . بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه، تپّه و شیارها را می شناخت و بچّه ها هم کار شناسایی انجام می دادند. همهٔ بچّه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود. یک کلانش و یک خشاب اضافی داشتیم، چند نارنجک و به علاوه دوتا دوربین که یکی از آن ها دید درشب بود و یک قطب نما. گفته بودند که حق درگیری نداریم و.... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢ 🦋 ((آخرین عزاداری)) روز دوم، والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود. از طرف فرماندهی به واحد دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی به اعزام شوند. محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد. ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم. محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم. دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀 فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. منطقه ای را که باید میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّه‌ها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد. بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم. در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊 وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل می‌شود؛ به همین سبب قرار شد که بچّه‌ها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند. همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار بود،آمدیم. وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت.. حمّام، و استراحت. آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛ چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود. صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند. یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد. همه شور و حال خاصّی داشتند. هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار می‌دانستند این آخرین عزاداری است!! مراسم که تمام شد، مشغول خوردن صبحانه شدیم. @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢ 🦋 ((آخرین عزاداری)) روز دوم، والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود. از طرف فرماندهی به واحد دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی به اعزام شوند. محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد. ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم. محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم. دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀 فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. منطقه ای را که باید میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّه‌ها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد. بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم. در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊 وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل می‌شود؛ به همین سبب قرار شد که بچّه‌ها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند. همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار بود،آمدیم. وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت.. حمّام، و استراحت. آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛ چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود. صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند. یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد. همه شور و حال خاصّی داشتند. هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار می‌دانستند این آخرین عزاداری است!! مراسم که تمام شد، مشغول خوردن صبحانه شدیم. @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
. رفته بود بعد از نقشه عملیات را پهن کرد را نشان داد و گفت : اگر من شدم ، اینجا از روی چند رد شدم ، به بگویید باشد روحش شاد🌷 . ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی 🔹صفحه:۲۷۱_۲۷۰ 🦋 به نظر من گل سر سبد بسیجیان، بود. سردار سرلشکر در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران استان در طول هشت سال چه کسانی هستند" گفتند: کسی که کلمهٔ پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛ همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌 در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست. بعضی از این بچّه های بسیج می آمدند در عملیّات ها ، و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک کمک می کردند..... بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛ و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند. 💠بنظر من در شهر ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، بود که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود! او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد. از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت. حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور بود. شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی می نمود، از میدان های عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ به محمّد حسین واگذار می شد. هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود. نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!! اهل مرخصی نبود، مگر اینکه...... ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🍃میخواستی یک قهرمان ملی باشی! طوری که همه ی به خوبی یادت کنند.نمیدانستی با این غیرت و شجاعت مردانه ات در همان ، نه فقط اینجا روی زمین، که عرش هم به تو میبالد😍 . 🍃میبالیم به تویی که هیچ نبودی.کاری نداشتی چه کسی میاید چه کسی نمی آید.تو بودی و خودت که با موهای ژولیده میرفتی توی دل ،بهانه میاوردی برایشان که دنبال مادرت میگردی و کی فکرش را میکرد یک بچه ی لاغر و استخوانی و ریز جثه آمده باشد برای ! چه سر نترسی داشتی . چه بودی تو! . 🍃چقدر هوای شهر و دیارم این روزها مردهایی مثل تو را کم دارد. که توی وصیت نامه سه خطی شان بنویسند نمیدانم چه بگویم فقط آرزوی دارم. . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۱۲ بهمن ۱۳۴۵ . 📅تاریخ شهادت : ۲۸ مهر ۱۳۵۹ . 📅تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : قطعه شهدای کلگه، شهرستان مسجد سلیمان . ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀 در آن بامداد و دومین دسته پایگاه بودند که در خاک به عملیات رفته بودند. دسته او با که انجام داد، پدافند را هوشیار کرد. لذا به محض عبور آن دو هواپمیا از مرز نقطه هدف را کردند. گرد و غبار ناشی از شلیک عراق وجود هدف را مشخص کرده بود. هر دو برای آماده بودند. در پناه تپه ای چندین دستگاه و نفربر شده بودند. از اجازه زدن هدف را می گیرد. قرار بود هر دو به صورت از چپ و راست یکدیگر را رد کرده و را نمایند. زاویه مخصوص را به داد و نشان دهنده مخصوص را روی تنظیم کرد ولی ناگهان تکان شدیدی خورد و فرمان کنترل را از دست داد. نمی دانست چه بر سر آمده است. کوشید را که در حال پایین آمدن بود کنترل کند. او در وصف آن می گوید: « به هر نحو توسط سکان افقی هواپیما را به سمت هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع به پا رسیده بود. چراغ دهنده مرتب اخطار می داد. شاسی پرتاب را رها کردم. در یک لحظه #۷۶_راکت روی ریخته شد و از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از این که را با نشانه گیری و کردم بسیار خوشحال بودم ولی می دانستم با وضعیتی که برای پیش آمده به بازگشت نیستم. در حالی که چپم روی موتور بود راستم را به سمت دکمه بردم. دماغ هواپیما در حال بود و هر لحظه جلوی چشمانم بزرگتر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن دسته را کشیدم و از اینجا به بعد دیگر چیزی یادم نیست.» 🥀🕊💐🌹💐🕊🥀
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 رفته بود ، بعد از نقشه عملیات را پهن کرد، را نشان داد و گفت: اگر من شدم اینجا از روی چند رد شدم به بگویید باشد.   🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 وقتی با می‌کرد، حین عملیات و آموزش هوایی، روستاهای دورافتاده رو شناسایی می‌کرد. یه ماشین قدیمی داشت که سوار می‌شدیم و مقداری غذا و آذوقه برای روستایی ها بر می‌داشتیم و از میان کوه‌ها و دره‌ها با چه مشکلاتی رد می‌شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا کرده بود. می‌رفتیم آنجا و مردم روستاها من رو با لباس روحانی و رو با لباس خلبانی می‌دیدند خیلی براشون جالب بود و بعد از این که وسایلی رو که آورده بودیم به روستایی‌ها می‌داد، می‌پرسید چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستایی‌ها می‌گفتند حمام نداریم و ایشون با پول خودشون شروع می‌کرد براشون حمام می‌ساخت و من به چشم خودم می‌دیدم که برای ساختن حمام با پای خودش گِل لگدمال می‌کرد، حمام رو می‌ساخت و برای برق حمام، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خودش موتور برق سیار می‌خرید و روشنایی حمام رو تامین می‌کرد... : حجت الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی شادی روح و   🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━