🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۱_۲۳۹
#پارت_صد_و_یازدهم 🦋
((حسرت آخ ))
#مجید_آنتیک_چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با #محمد_حسین ، #محمّد_علی_کارآموزیان و یکی دیگر از بچهها ، چهار نفر میشدیم .
یادم میآید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد .
او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند .
توی بیمارستان خیلی از بچهها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد .
وضعش وخیم بود.
یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند.
محمدحسین آنطرفتر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به #اهواز منتقل شوند .
من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم .
خدا رحمت کند #شهید_یزدانی را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد میمیرد.»
دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین .
من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد .
در واقع هنوز میتوانست خودش را کنترل کند.
در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را #بمباران کردند .
آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم.
محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا میکرد .
بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد .
صندلی های اتوبوس را برداشته بودند.
بچهها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضیها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند .
من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛
گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.»
گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .»
وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را
نمی بینم.»
محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !»
من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم .
از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف میشدم وارد سالن بزرگی شدیم .
محمدحسین مرا روی تخت خواباند .
خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید .
احساس میکردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین
آه و ناله ای نمیکرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا میپرسید .
به روایت از "محمد علی کار آموزیان"
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷
#قسمت_سوم
با آغاز #جنگ عراق علیه ایران داوطلبانه به نیروی هوایی بازگشت و با انجام #پروازهای شناسایی و آموزشی فعالیتهای خود را آغاز کرد.
وی یکی از #جوانترین استادان #خلبان شکاری در عملیات 140 فروندی بود و در آغاز جنگ، #لیدر دسته پروازی چهار فروندی به شمار میرفت .
#شهید_اقبالی در یکم آبانماه 1359 زمانی که #لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-5 را به عهده داشت، در یک ماموریت برونمرزی با هدف #بمباران یکی از سایتهای راداری #موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف ، بلافاصله به سمت هدف ثانویه که #پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی #کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی #هدف ظاهر شد و در پایان این #عملیات موفقیتآمیز، رادار راهبردی دشمن #پرنده آهنین #شهید_اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد #اصابت موشک قرار گرفت .
#پرنده_زخمی که خلبان #جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک #مرز_ایران رسانده بود، سقوط کرد و #اقبالی_دوگاهه با چتر نجات ، هواپیما را ترک کرد و به #اسارت دشمن بعثی درآمد.
#ادامه_دارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
گزارشی از ۶۴۰ شهید و جانبازی که در یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۶۵ همزمان با شب یلدا در #بمباران شهر #کرمانشاه به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
#شهدای_بمباران
هدیه به روح مطهر شان صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀
#قسمت_چهارم
در آن بامداد #لشکری و #سرگرد_ورتوان دومین دسته #پروازی پایگاه #دزفول بودند که در خاک #عراق به عملیات رفته بودند.
دسته او با #حملاتی که انجام داد، پدافند #موشک_عراق را هوشیار کرد. لذا به محض عبور آن دو هواپمیا از مرز نقطه هدف را #شناسایی کردند. گرد و غبار ناشی از شلیک #توپخانه عراق وجود هدف را مشخص کرده بود.
هر دو برای #شیرجه آماده بودند.
در پناه تپه ای چندین دستگاه #تانک و نفربر #استتار شده بودند.
#لشکری از #لیدر_پرواز اجازه زدن هدف را می گیرد.
قرار بود هر دو به صورت #ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده و #هدف_ها را #منهدم نمایند.
#لشکری زاویه مخصوص #راکت را به #هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی #هدف تنظیم کرد ولی ناگهان #هواپیما تکان شدیدی خورد و #حسین_لشکری فرمان کنترل را از دست داد.
نمی دانست چه بر سر #هواپیما آمده است.
کوشید #هواپیما را که در حال پایین آمدن بود کنترل کند.
او در وصف آن #حادثه می گوید: « به هر نحو توسط #پدال_ها سکان افقی هواپیما را به سمت #هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع #هواپیما به #شش_هزار پا رسیده بود.
چراغ #هشدار دهنده #موتور مرتب اخطار می داد.
شاسی پرتاب #راکت_ها را رها کردم.
در یک لحظه #۷۶_راکت روی #هدف ریخته شد و #جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که #هدف را با #موفقیت نشانه گیری و #بمباران کردم بسیار خوشحال بودم ولی می دانستم با وضعیتی که برای #هواپیما پیش آمده #قادر به بازگشت نیستم.
در حالی که #دست چپم روی #دسته_گاز موتور بود #دست راستم را به سمت دکمه #ایجکت بردم.
دماغ هواپیما در حال #شیرجه بود و هر لحظه #زمین جلوی چشمانم بزرگتر می شد.
تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن #شهادتین دسته #ایجکت را کشیدم و از اینجا به بعد دیگر چیزی یادم نیست.»
#ادامه_دارد
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀