eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
297 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۶_٨۴ 🦋 ((داخل سنگر)) محمد حسین بعضی وقت ها شوخی های جالبی می کرد، اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند. یک بار داخل نشسته بودیم و محمد حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و با خنده😄 گفت : «علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی. تقصیر خودم نیست که حرفی می پرانم؛ اینها همه اثرات آن خون هایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است.» ((گمنام نام آور)) در قرارگاه اهواز بودیم. شب همه‌ بچّه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود. در نیمه های شب از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم. هیچ کس در محوطه نبود. وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم، دیدم یک نفر دارد توالت ها را می شوید. با خودم گفتم چرا این وقت شب؟! 🤔 وقتی نزدیک تر شدم، دیدم محمد حسین است، از فرصت استفاده کرده ونیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود. با دیدن محمد حسین از خودم خجالت کشیدم. هر چه باشد او بود، نمی دانستم چه کار کنم. جلو رفتم و از محمد حسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم، اما قبول نکرد. دلش می خواست تنها باشد اصرار هم فایده نداشت، به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود. 💠مرا کشت خاموشی ناله ها دریغ از فراموشی لاله ها 💠کجا رفت تأثیر سوز ودعا کجایند مردان بی ادعا 💠کجایند شورآفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق 💠کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست 💠همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حسین متصدی 🔹صفحه ۹۷_۹۵ 🦋 ((جوِّ اطلاعات عملیات)) ، جانشین واحد و ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است! درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗 به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید! یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای ، باهم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛ حدود ساعت هفت صبح بود.🕢 یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل. محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.» من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید. 💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد! ((تیررسام )) محل استقرار واحد،خط بود. محور هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند. از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد، دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند. آن شب، نوبت و بود! هردو آماده شدند؛ بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم. روز بعد، نزدیکی های غروب، مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕 اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق، امکان نداشت!! با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛ اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔 هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛ به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم! اما چاره چه بود⁉️ زمان می گذشت وهوا سردتر میشد! ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند! محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد. سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۴_۲۲۲ 🦋 ((پدال گاز)) دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم. گفت:«راجی( اطلاعات عملیات) آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد. برو بگو محمدحسین کارت دارد. می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.» با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳 اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !» من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم: «آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید. چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود. در ضمن من هم امروز عازمم.» راجی گفت:«خیلی خوب! پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.» من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم. از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم. گفت:«چی شد؟!» گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.» پرسید:«شما چکار کردید؟» گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.» گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!» گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.» گفت:«نه!شما با ما بیا.» گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.» گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.» گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.» می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.» داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت . تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔 ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!» با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت. گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو می کنی؟!😓» گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم» هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم! مستقیم پیش راجی رفتیم . محمّدحسین به ایشان گفت:«باید را هم با خودمان ببریم.» راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.» محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.» و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم. محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم. صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️ راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.» پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به رسیدیم، بیشترش آب شده بود. ♦️به روایت "حسین متصدی" @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزهای بعد از تــو گذشت و می گذرند اما خودت بهتر میدانی چه بر ما گذشت و می گذرد داغت همیشه داغ است و سرد نخواهد شد تقصیر من نیست ، دلم نمی تواند تـو را فراموش کند .. ، ، ❲-شادۍروح‌مطھرشھداصلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌷🍃🌷🍃🌷 مسئول موقعیت بودم ، یه روز رفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه ، برداشتم و رفتم توی سنگر (من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده ) خلاصه رفتم توی سنگر و رو بریدم و گذاشتم جلوی ایشون و گفتم چون رو بچه ها زحمت کشیدن و کاشتن ، شما نمی تونید ببرید ولی می تونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ... نگاهی عمیق به من کرد و بعد از خوردن از پیش ما رفتند . بعد از رفتن ایشون ، بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، می دونی کی بود؟ ( لازم به ذکر است که بگم من یک ماه بود به اون منطقه اعزام شده بودم و ایشون رو نمی شناختم ) گفتم : کی بود ؟ بچه ها گفتن ایشون ستاد بود . منتظر باش که به زودی از ستاد احضارت کنند ، چند روز بعد از ستاد من رو خواستن ، پیش خودم گفتم کارم در اومد ، خلاصه رفتیم ستاد ، دفتر مدیریت . گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟ رفتم داخل اتاق ، ایشون گفتن : از امروز شما فرماندهی هستین . چند وقتی گذشت ، یه روز از ایشون پرسیدم : چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتین ، در حالی که من اون روز توی خط ... ایشون گفتن : چون به فکر بودی . تا وقتی که در ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن غذا بخورم ، می گفتن باید سر یک با هم غذا بخوریم . روای : ... . ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
دلگویه های نبرد کربلای ۹۵ حماسه شانزدهم، هفدهم اردیبهشت ۹۵ ۱- شهادت شهید محمود محمود ، سیدرضا جانم، جانم محمود جان، دشمن مارو محاصره کرده، آتش بریزید کمک کنید. چشم، الان اقدام میشه. عبدالله، عبدالله، سیدرضا بفرما بفرما عبدالله جان، من تیر خوردم، دارم حسینی میشم. الان بچه ها دارند می‌رسند، مقاومت کنید. ۲- شهادت سیدرضا، سیدرضا، مشتاق جانم، بله. سیدرضا جان، دارم میام، ازکجا بیام؟ مشتاق، نیا، اینجا توی خونه زرد پر از تکفیریهای ملعون هستند. مشتاق، دارم میام به کمکت، مشتاق، بچه ها من وارد خونه زرد شدم. عبدالله، عبدالله، مشتاق. بفرمایید. مشتاق، تکفیریها اطراف خونه زرد پرهستند، تانک شون آمد توی خونه زرد، کمک بفرستید، محمود، محمود، مشتاق، جانم، جانم محمود جان، آتش بریزید، کمک بفرستید، چشم، الان هم نیروی کمکی میاد وهم آتش میریزم، ای دوستان، من مشتاقم، زخمی شدم، دارم حسینی میشم، ان شاء الله، دوستان دیدار به قیامت، درخونه زرد با حماسه سازی شهیدان و و یاران حماسه ای درتاریخ ۱۶ اردیبهشت ۹۵ رقم خورد، با رشادت ها و سلحشوری، این شهیدان، به دشمنان تکفیری تلفات وخسارات سنگینی وارد شد. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد. _رستمیان مدافعان حرم ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
سید رضا نریمانی سید رضا نریمانی_شب دوم فاطمیه98 - تک - قسم به خونِ قاسم سلیمانی-1578813558.mp3
زمان: حجم: 13.25M
قسم به خونِ پاک قاسم سلیمانی🥀 بانوای‌گرم‌✨:کربلایی سیدرضانریمانی🎤 💔 💔 💔 ۱۵ روز تا سالروز شهادت😭 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
⚘﷽⚘ مدافع حرم آل الله 🌹 محمودرضا بیضائی🌹 ✅ولادت:1360/9/18🌼 ✅شهادت:1392/10/29🌸 ✅ محورعملیاتی منطقه قاسمیه🌼 ✅محل شهادت: 🌸 ✅مزار: 🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
حیـف ڪہ خش خشِ زیــــاد شده ... و دیگر مفهـــــوم نیست لطفاً بلندتـر بگو ...😔 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
در سال 1361 رفت و هنوز برنگشته است... فرمانده ای که آرامش این روزها را از تلاش ها و رشادت های او و امثال او داریم. چشم های زیادی منتظر حاج احمد متوسلیان هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش پیر شدند... او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت. نمی دانم سرنوشتش چون اربابش شد یا چون کاروان اسرا اما او نمونه بارز است.حال چه اسیر باشد چه .... منتظران این قصه بلا تکلیفی 39 ساله هنوز هم منتظرند. ، برگرد و پایان بده به این غم بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو.... حاج_احمد، دعا کن. نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات. ✍️نویسنده: 🔹به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد: 15 فروردین 1332.تهران 📅تاریخ ربوده شدن: 14 تیر 1361.لبنان 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 به روایت وقتی از این كانال كه سنگرهای دشمن را به یكدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری، به خواهی رسید، به او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت اما چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه‌ی بهتری است. شادی روح و 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
در میان آتش ایستاده است... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @mohebin_velayt_shohada