eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
318 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۶_۲۲۴ 🦋 ((حالات روحانی)) هفته های آخر آمادگی برای بود. یک روز ماشین آمد و در محوطۂ اردوگاه توقف کرد. در باز شد و با دو عصا ، لنگ لنگان، پیاده شد. همه تعجب کردیم. هیچ کس باور نمی کرد او با آن جراحت سختی که داشت، دوباره به منطقه برگردد. بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. او با آنکه هنوز نمی توانست به درستی راه برود با تنی مجروح، برای شرکت در عملیات آمده بود. بدنش به شدت ضعیف شده بود و اصلاً توانایی قبل را نداشت. کاملا مشخّص بود این بار به جهت دیگری به آمده است. گویا می دانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد. هرچه به عملیات نزدیک تر می شدیم، حال و هوای محمّدحسین روحانی تر می شد. او دیگر آن فرد شوخ و پر جنب و جوش نبود. نه به خاطر زخم و جراحتش؛ بلکه حالاتش طوری بود که بیشتر توی خودش بود. در تمام فعالیّت ها حاضر و ناظر بود،اما سعی می کرد زیاد محوریت نداشته باشد. در واقع بچه هارا برای بعد از خودش آماده می کرد. نمی خواست بعد از او کارهای واحد، زمین بماند. کار می کرد ، طوری که نقش کمتری در تصمیم گیری ها داشته باشد. می خواست راه را برای بچه ها باز کند تا در غیاب او بتوانند کار هارا به عهده بگیرند. علاوه بر این ها سعی می کرد خودش را برای عملیات آماده کند. او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد و حالا هم به آمده بود، نمی خواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند. برای کمک و باز کردن گرهی آمده بود، وجودش در آن لحظات روحیه بخش بود. ♦️به روایت از "مجید آنتیک چی" @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🔺من با کار دارم ! ابراهیم نداشت ، اما بی سیم که داشت ! 🚩ابـراهـیـم ! اگر صدای مرا میشنوی ، کمک ! من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی ! تلفن همراه من کار نمیکند بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه نداشت تا با تو تماس بگیرم ... گفتم میخواهم با بیسیم شما بگیرم.. گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم ! اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم ... اگر میشنوی ما افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟ تا چشم و دل دختری را آب نکنی ! اینجا میگیریم تا دیده شویم .. لاک💅 میزنیم تا 👍بخوریم تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی و دنیارا پیچاندی! و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم ! 🚩ابـراهـیـم! اگر صدایم را میشنوی، دوباره بگو تا ماهم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند راه را پیداکنیم .. راه را گم کرده ایم اگر از برگشتی کمی از ان های نـاب ها را برایمان سوغات بیاور؛ تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم... تمام..... .... .... .. شهدا گاهی نگاهی.....👌 شادی روحشان 💐 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 شهیدی که پیکرش هرگز نمی‌پوسد!!! ♦️ این فیلم کاملا واقعی است و دفاع مقدس ما پر است از این اعجازها #️⃣ @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت " همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۹_۲۲۸ 🦋 (( تلفن صحرایی )) قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند . سپس خودش را به سنگر ما، که فاصله چندانی با رود نداشت، برساند. بین ما و نقطه حرکت بچه‌ها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم. هنوز بچه ها وارد آب نشده بودند که محمّدحسین با من تماس گرفت: «حاجی!! وضع خراب است.» گفتم:«خدا نکند، مگر چی شده؟!» گفت: «آب به شدّت موج دارد ، بعید می‌دانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند.» گفتم: «چاره‌ای نیست! به هرحال باید بچه‌ها را بفرستیم. تو را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند.» محمّدحسین « چشم حاجی » را گفت و قطع کرد.. بعد از این که نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقی‌ها راه افتادند ، محمّدحسین خودش را به من رساند. وقتی آمد دیدم اصلا آرام و قرار ندارد. خیلی نگران بود. من اشک چشم محمّدحسین را خیلی کم میدیدم!! تا آنوقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بیقراری کند و مضطرب باشد. گفتم :« چطوری محمّدحسین؟ » بغض ،گلویش را گرفته بود؛ با حالت گریه گفت: «بعید می‌دانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه واقعا کمک‌شان کند.»😓 در همین موقع سجّادی، یکی از بچه‌هایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت: «همه‌ی گروه ما را آب برگرداند..» محمّدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت: « من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچه‌هایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، می‌شنوم یا نه.» 🌊 آب آن قدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه ، صدای بچه ها را در خودش محو می کرد؛ البّته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه ها، نه به ما می‌رسید و نه به ساحل عراقی‌ها! در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفاء، خودشان را به خط برسانند.. هنوز چهل دقیقه از رفتن بچه‌ها نگذشته بود، که "حاج احمد" رسید به همان نقطه‌ای که ما باورمان نمی‌شد!! وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیّت خودش و بچه‌ها را اعلام کرد، گل از گل محمّدحسین شکفت.☺️ او بلافاصله با من تماس گرفت: «حاجی! وضع خوب است.» هیچ چیز دیگری مثل این خبر نمی توانست محمّدحسین را آرام کند . بی‌تابی و بیقراری او فقط با موفّقیّت بچه‌ها رفع می‌شد و چنین شد. حضرت زهرا (س) واقعا کمکمان کرد.. ♦️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی 🔅🔅🔅 (( سال ۱۳۴۸، در شهر كرمان ديده به جهان گشود. تابستان سال ۱۳۶۰ خواست به برود که با مخالفت پدر رو به رو شد. اما با اصرار زياد رضايت او را جلب كرد. او به خاطر درايت زياد خود نظر فرماندهان را نیز جلب كرد و به واحد اطلاعات عمليات رفت و به عنوان مسئول محور اطلاعات شناسایی، شروع به كار كرد. در واحد اطلاعات با برادرانی چون ، ، ، كياني و... آشنا شد. در عمليات والفجر 8 شايستگی خود را نشان داد وحماسه‌ی ۳۰ بار عبور از را با وجود مشكلاتی چون سرعت آب، سردی هوا در زمستان، جزر و مد آب اروند، ومشكلات ديگر، به جان خريد. سردار شهيد يزداني را فاتح اروند وعمليات والفجر 8 مي داند. در بيست و چهارم بهمن ماه سال شصت و چهار، سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شيميايی دشمن قرار گرفت و حسن یزدانی به شدت شيميايی شد و بعد از 11 روز در بيمارستان امام رضا (ع)مشهد به فيض شهادت نائل گرديد. )) @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷 🌹 🕊 دلم برای پر میزند آی رفقا کنید ساقی سبو بر لب هر مست نداد نوبت ما که رسید را بست نداد حال خوش بود کنار آه دریغ بعد یاران حال خوشی دست نداد شادی روح و 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌺خواهر شهید ابراهیم هادی : 🛵یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و زخمی شده را بلند کرد. نگاهی به چهره زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد و خودش درمان زخمش شد. 😔آن بنده خدا از رفتار ابراهیم زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟ 🛠 کرد و برایش درست کرد! طرف خوان شد، به رفت و 🦋بعد از ابراهیم در جبهه شد... گرفتن آسان است! گیری کنیم . 🏴 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی 🔹صفحه:۲۷۵_۲۷۴ 🦋 🔸سخنان سردار سلیمانی در دیدار با هیئت شهدای بیت الّله الحرام کرمان (روزنامهٔ حدیث، شمارهٔ ۴۵٨، یکشنبه 7 آذر ١٣٧٢ شمسی اینها واقعیّته! واقعیّته! «خدا رحمتش بکند» خیلی هاتون میشناسیدش، ایشان بچّهٔ این شهر بود و از فداکاران بود. جوانی که آمده بود توی و خیمه زده بود و مانده بود به عنوان . محمّد حسین خیلی عارف بود. واقعاً یک غوغایی بود در محمّد حسین، اگر هم با کسی دوست می شد، درونش را کسی نمی توانست درک بکند که چه عالمی بوده است. محمّد حسین یوسف الهی قبل از هر عملیّاتی زخمی می شد و بعد از عملیّات بدر که زخمی شد، من ناراحت شدم و به ایشان گفتم می روی جبهه و خط و زخمی می شوی و بعد از آن می آیی اینجا. و بچّه‌های مردم را بی سرپرست می گذاری و می روی و جدّی هم با ایشان برخورد کردم. (شهید یوسف الهی مسئول واحد اطّلاعات عملیّات بود) گفت: «نه!» و یک خنده ای کرد. 😄 نمی دانم برادران چقدر محمّد حسین را می شناسند. یک خنده ویژه خودش داشت 😄 و آن گوشهٔ لبش را باز می کرد، یک خنده ای این طوری می کرد. و می گفت : « که این طوری نیست! من با قبل از هر عملیّاتی شرط می کنم می گویم که ای خدا! 🤲 اگر بناست من توی این عملیّات ببرم و تحمّل سختی های این عملیّات را نداشته باشم. و به طریقی از جنگ خارج شوم، من قبل از عملیّات زخمی بشوم. و شما می دانید که من توی بدر (اگر) مانده بودم، معلوم نیست بمانم برای جنگیدن و خدا دعای مرا اجابت کرده و من زخمی شده ام. امّا این بار، بار آخر است و این دفعه من شهید می شوم.» 🕊 در والفجر هشت هم شهید شد. ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌹#به‌وقت‌رمان🌹
🦋 💠شهید غلامرضا صانعی💠 افسوس به حال جامعه که آن چشمان نافذ در حال رفتن؛ به قرآئت قرآن بسته شد. آن شب ها را در سنگرمان یادم می آید. آن شب سخت که رفتی و دیگر از میدان مین برنگشتی. آن گاه که با تو شوخی می کردم. با تو گلاویز می شدم، با آرامش خود مرا آن چنان شرمگین می کردی که من عرق می کردم و بلافاصله می گفتی:«چرا اذیّت می کنی؟» می گفتم:«تو را دوست دارم.» تو در مقابل صادقانه جواب می دادی: «به خدا من تو را خیلی دوست دارم.» از آن یاران چند نفر رفتند؟ اول تو بودی. دوم رحیم آبادی... سوم امیری... چهارم یزدانی...... بله!...شماها رفتید. تنها مانده ام من با بار گناه. خداوند درجاتتان را متعالی گرداند. صحبت آن روز با آن کیفیت را پس از شهادت طالبی و اصالت یادت هست؟! درست یک روز پیش از شهادتت بود، ولی خوشحالم که از تو، همان موقع قوا شفاعت گرفتم....الحمداللّه! 💠💠💠💠💠💠 شهید غلامرضا صانعی پانزدهم ‌دی ۱۳۴۲، در شهرستان‌ چشم به جهان گشود. پدرش سهراب، ارتشی ‌بود و مادرش‌ سلطنت نام‌ داشت. تا سال چهارم متوسطه ‌تحصيل كرد، به ‌عنوان در حضور يافت. ایشان نوجوانی بود که به روایت دوستانش در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد و رکوع و سجود طولانی داشت. ایشان از محل خود خبر داشتند ، و محل آن را به شهید یوسف الهی نشان داده بودند. ششم‌ فروردين ۱۳۶۲، در بر اثر اصابت ‌تركش در همان محل در حال تلاوت قرآن به درجه رفیع نائل گردید. پيكر وي در به خاک سپرده شد. ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌴🌷🕊🌹🕊🌷🌴 وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی : 🌴🌷🕊🌹🕊 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌴💐🥀🌼🥀💐🌴 در دست نوشنه هایش آورده بود : از ناحیه چشم شده بودم . در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر خود را بدست نمی آورید . امیدم برای رفتن به از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم . غروب یکی از روزهای در اوج ناامیدی به متوسل شدم . از عمق جان را صدا می کردم . در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم . تازه وارد سلام کرد و گفت : ، حالت چطوره ؟! با بی حوصلگی گفتم : با من چکار دارید. ولم کنید . راحتم بگذارید . فرمودند : ، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی !؟ یک لحظه زبان بند آمد . دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد . آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم در حال خروج از اتاق است . شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد گفتم: نه . بگذارید من با شما بیایم ... سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم . جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم . وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم . آنها با تعجب به چشمان یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم . 📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱ 🌴💐🥀🌼🥀💐🌴 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🎂سالروز ولادت شهید مدافع حرم🎂 💖سردار شهید حسین همدانی💖 ✨تاریخ ولادت: ۲۴ آذ
🍃از پس شیب آسمان، پشت بوته پراکنده ابرها، ستاره ای چشمک می‌زند. بندبند وجود آسمان و زمین، سرشار از یاد اوست. اویی که نامش، همیشه ستاره ممتدیست در امتداد آسمان . . 🍃حاج حسین همدانی، ملک پیکار و شیرمرد میادین عشق. عاشقی که در تب و تاب رسیدن، طبیب خاکریز های شد❣ . 🍃وجودش را در کنه حقیقت میجویم و بر چهره دلم تصویر می‌شود. وجودش را در قعر دقایق این روزها جستجو می‌کنم، روزهایی که دردمند فقدان و 😓 . 🍃روزهایی که در پی ستارگان زمین، آسمان شبانگاه را طی می‌کنند و خود را با خاطرات، زنده نگاه می‌دارند. خاطراتی از جنس . . 🍃او نیز دست در دست دوست، روزی میخورد از بیکران و دست به دعای زمینیان برمیدارد، اما جای خالی اش با هیچ واژه ای، پر نمی‌شود😞 . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۲۴ آذر ۱۳۲۹ . 📅تاریخ شهادت : ۱۶ مهر ۱۳۹۴.حومه حلب . 📅تاریخ انتشار : ۲۳ آذر ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای همدان . 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
✅بخونیــد خیـــلی قشنــگه👇 ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جنوب مشغول نبرد با بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه میشم، قراره توی در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 🕊🥀✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 16ساله بود یه نوار روضه زیر و روش کرد . بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت : من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم ... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت ، دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود : در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم ... بهم فرمودند : اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ... یه برای خودش اطراف پادگان کنده بود ... نیمه شبها تا می خوابید داخل قبر می کرد و می گفت : یا منتظر وعده ام ... چشم به راهم نذار ... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود ... که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده ، دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شد که تو نوشته بود ! 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 بعد از شمـا به رفت رنگ باخت و بردباری ها تمام شد و در رنگ رنگ باخت وقتی از رنگ ، گرفتیم دیگر ... 🌹 🌹🕊 🌹🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 بعد از شما به رفت رنگ باخت و ها تمام شد و در رنگ رنگ باخت وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم دیگر ندارد 🌹 🌹🕊 🌹🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌸 ... گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم : آری. گفت : در چی؟ 😳 گفتم :در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری .☺️ گفت: چی میخوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂‍♂️ گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏 گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠️ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔 🌹 شادی روح پاک همه شهدا و سلامتی جانبازانمون 🌹 🕊🥀🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
پسرم؛ تو به اندازه کافی رفتی . دیگه نرو؛ بزار اونایی برن که تا حالا نرفتن.❌ ⚘چیزی نگفت و یه گوشه نشست. صبح که خواستم بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد، بهم گفت: “پدر جان! شما به اندازه کافی خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها، نماز بخونن"😔 خیلی زیبا منو کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.👌 ♥️🕊 🕊🥀🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🍃در کودکی برای بزرگ شدن بسیاری داشتیم. چشم بستیم تا برای آرزوهایمان دعا کنیم و به سرعت یک چشم برهم گذاشتن بزرگ شدیم. 🍃زمان به سرعت گذشت و روزها از یکدیگر پیشی گرفتند. ما ماندیم و دنیای بزرگترها. سرگرم زرق و برق ها شدیم و غافل از مسیری که باید به انتهای قربه الی الله میرسید.گناه کردیم و گوشمان کر شد در مقابل ندای حسرت بار عذاب وجدان... 🍃دلبسته شدیم و تا به خود آمدیم دست و پاها در غل و زنجیر وابستگی اسیر شده بود و ما به دنبال آرزو هایی که عاقبتشان به دنیا ختم می شد... 🍃در این میان عده ای شدند و با چشیدن طعم ، چشمشان جز معشوق را ندید.چشم بستند بر دنیا ، پا گذاشتند بر آنچه که میخواست زمینگیرشان کند. 🍃 در خاک های ، در میان مناجات هایشان، رها شدن از بند دنیا را خواستند و این چنین شد که دنیای زیبای پیش رویشان جلوه کرد و قربة الی الله گویان راهی میدان شدند. 🍃نفس را سرکوب کردند و پیروز میدان شدند.می خواستم از ابراهیم صوفی بگویم اما چند خط بیشتر از او سهم دنیا و آدم هایش نبوده. امثال او درس رارزیبا آموختند چرا که پیش از اینکه در چشم خلق خدا جلوه کنند درچشم خدا جلوه کردند😍 🍃ابراهیم، پس از در بیابان های سقز به دنبال عشق بود و سرانجام در درگیری با مزدوران به معشوق رسید و شهادت نصیبش شد🕊 ✍نویسنده: 🕊🥀🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
اینهاروکہ‌مینویسم‌بده‌نیـروهاتهیہ‌کنند :) بعدبیان‌براےاعـزام‌بہ فرهنـگی! ۱⇦ توڪـل ۲⇦ توسـل ۳⇦ غـیـرت ۴⇦ تهذیـب نفـس ۵⇦ فرمایشـات آقـا و از همـہ مهمتـر ... شهیدمحمدبلباسی🕊 🕊🥀🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🥀🕊💐🕊💐🕊🥀 خاطره ای در مورد شب عید فطر، رئیس ستاد لشکر مرا خواست و دستور داد که به تمام واحدها اطلاع دهم که فردا سحر در محل تبلیغات لشکر جهت اقامه نماز عید فطر جمع شوند. واحد تبلیغات در دره ای واقع بود که دور آن را ارتفاعات محاصره کرده بود. نماز عید که تمام شد، امامِ جماعت در حال خواندن خطبه های نماز بود که من دو جنگنده عراقی را دیدم که از دور مستقیم به سمت دره ما و جمعیت می آمدند. یکی از فرماندهان که متوجه قضیه شده بود، پشت تریبون قرار گرفت و فرمان «یگان ها به سمت واحدهای خود» را صادر کرد. طولی نکشید که بالاخره دو جنگنده عراقی بالای سر ما بمب های شیمیایی رها کردند. تمام رزمندگان که برای نماز عید فطر آمده بودند، ماسک شیمیایی همراه نداشتند لذا باید تا محل خود می دویدند تا ماسک های خود را بردارند، اگر می دویدند حدود نیم ساعت با سنگرهایشان فاصله داشتند. خوشبختانه باد به سمت ایران بود و کسی شیمیایی نشد، الا دو سه نفر که روی ارتفاع بودند . 💐 💐 🥀🕊💐🕊💐🕊🥀 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 می گوید : هر موقع در مناطق جنگی شدید ببینید دشـــمن را می ڪوبد؛ هـمانجا خـــــودیست. گم شده‌ای؟! نمی دانی خودی کجاست؟! سوال ؟؟ دشمن هر روز را می کوبد؟! یک روز با ماهواره یک روز با فضای مجازی یک روز با مدهای عجیب و غریب یک روز با ... و ... فهمیدی؟! خودی دقیقا در توست دشمن، و را نشانه گرفته است.... پس زیر این سنگین بیش از پیش مواظب خودی باش ... شادی روح و 🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌺به مناسب سالروز 🍃ای شهید... در خاکریز های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی،‌ ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد😔 🍃با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. 🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه بخوان. برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در به رویمان باز شد😭 🍃از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های تاب بیاریم.. 🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده، یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت😞 🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. 🍃این پایان ندارد.... سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو می شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن❤️ ♡تولدت مبارک فرمانده♡ ✍️نویسنده : 📅تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳ 📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه 📅تاریخ انتشار : ۲۲ تیر ۱۴۰۰ 🥀مزار : اصفهان ♡دوست‌شهیدم🙄 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷 🌹 🕊 دلم برای پر میزند آی رفقا کنید ساقی سبو بر لب هر مست نداد نوبت ما که رسید را بست نداد حال خوش بود کنار آه دریغ بعد یاران حال خوشی دست نداد شادی روح و 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹   🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🍃بارها با خود فکر کرده ام آیا انسان ها خودشان شان را انتخاب می کنند یا سرنوشت است که آنهارا انتخاب کرده و گل چینشان می کنند. در مواردی این سوال برایم پر رنگتر می شود و یکی از آن موارد شهید علی خاقانی  است که در دوران کودکی به بیماری سختی دچار شد تا جایی که امیدی به زنده ماندنش نبود و به طرز آسایی از رهید تابماند و علیه و مستکبران مبارزه نماید. 🍃دانش آموز بود و با ورود به دوران راهنمایی که مصادف با شروع جریانات بود در تظاهرات شرکت می کرد و در آگاه سازی دوستانش نقش بسزایی داشت. با شروع تحمیلی با وجود سن و سال کمش عازم های نبرد شد، تا از خاک کشور دفاع نماید. دفاع از اسلامی و در مسلخ عشق از او مردی مقاوم و صبور ساخت. خاقانی سرانجام در تاریخ ۱۰\ ٨\۱٣۶۱ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت در جریان عملیات محرم خاک خونین عین خوش را به خون خویش مزین ساخت و پیکر این نوجوان ۱۶ ساله ایران اسلامی در گلزار شهدای رهنان به خاک سپرده شد.           #شهید_علی_خاقانی 📅تاریخ تولد : ۱٣۴۰ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آبان ۱٣۶۱ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : عین خوش 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر رهنان اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🍃 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
نامش بود.😊🌖 زمان جنگ توی محل ما 🚘 می‌کرد و چون و بود، خیلیا مسخره‌ش می‌کردن.😞 یه روز رفتیم سر قبر شهیدش ” شه‍یدغلامرضا اکبری“🌹 🧡عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با یه چارچوب قبر کشید و توش ”شهید عبدالمطلب اکبری“!🤗🌹 ما هم خندیدیم ومسخره‌ش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ کرد و با دست، نوشته‌‌ش رو کرد😶 و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…😞👤 🖇فردای اون روز عازم شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شد🥀 و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و کردیم!😔 ← خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود:👇🏼 .. ” بسم الله الرحمن الرحیم “ یک عمر هر چی گفتم به من !🙂 یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن!😞 یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی بودم.💔 اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام (عج) حرف می‌زدم.😊🌸 آقا خودش گفت: تو میشی...😍❤️ 🌙 . . [حالا که‍ با این شه‍ید بزرگوار آشنا شدین لطف کنید ده تا صلوات نثاره روح باشکوهِ شه‍ید کنید و به‍ نیابت از ایشون دعای فرج بخوآنید و‌ ه‍دیه به‍ امام‌زمان‌(عج)‌ کنید🌻 ʝօɨռ↯ @mohebin_velayt_shohada