#بخش_هایی_از_وصیت_نامه✨
ما تمام تلاشمان
و ناراحتيهامان و رنجها و حتي نوع احساسهامان در اينست كه #بهتر زندگي كنيم....
بجاي انديشيدن به اينكه
#چگونه بايد زندگي كنيم و چرا؟
زندگي #يعني_چه؟
تلاش براي چه؟
اصلاً چرا زندگي ميكنيم⁉️•••
خواهش ميكنم
اين جمله را با دقت بخوان و فكر كن تا #عظمت آن را درك كني
🍂الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا 🍂
...مردم خوابند وقتي كه مردند متنبه ميشوند، بيدار ميشوند...
#نتايجي كه من از اين جمله گرفتهام به شما ارائه ميدهم چه بسا كه شما فكر كنيد
به نتايج #عميق_تري دست يابيد...
*مردم خوابند*
🍂۱- خواب معمولاً در شب است و از خصوصيات شب تاريكي و سياهي و #ظلمات است
🍂۲- كسي كه خواب است از وقايعي كه در اطرافش اتفاق ميافتد
بي خبر است.
🍂۳-كسي كه خواب است از خود نيز بي خبر است.
🍂۴- اگر دشمني داشته باشد به سادگي ميتواند او را از بين ببرد يا در دام بيندازد.
🍂۵- هنگامي كه خورشيد كه مظهر نور است و روشنايي، طلوع كرد انسان از خواب بيدار ميشود.
🍂۶- كلمه ناس بكار رفته به معناي توده مردم.
🍂۷- چه كسي متنبه ميشود؟
بيزار ميشود،؟پشيمان ميشود بعد از آنكه بيدار شد⁉️
كسي كه ميفهمد #استعدادها و نيروهاي بسيار در وجود داشته؛
سرمايههاي #عظيمي خدا به او عطا كرده و
آنها را راكد در عالم خواب و ناآگاهي قرار داده؛
همانند آب راكدي كه ميگندد
و در ثاني كار از كار گذشته و #مرگ فرا رسيده و راه بازگشتي نيست...
#هدف او (الله) از آفرينش انسان تكامل بسوي اوست
و سرمايههاي مادي را در اختيار انسان گذارده تا در #خدمت آن هدف بكار بريم، اما...
چگونه بدست خود استعدادها و نبوغهايمان را دفن ميكنيم و در گورستان فراموشي
رها ميكنيم و به قول قرآن زندگيمان #كافرانه میشود🥀
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#کلام_شهدا
🍃🌸شهید علی هاشمی:
🔅 #مرگ میآید، ولی چه بهتر که خودمان به سراغ مرگ برویم در خون بغلتیم، نه اینکه مرگ به سراغ ما بیاید و در رختخواب ذلت بمیریم.
سرلشکر #شهید_علی_هاشمی🌹
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
عضو يگان تكاوری نيروی انتظامی
درجه: #استوار_دوم
باور نميكند دل من💔 مرگ خويش را
نه نه من اين #يقين را باور نميكنم
تا همدم من است نفسهاي زندگي
من با خيال #مرگ دمي سر نميكنم
اخرچگونه گل،خس وخاشاك ميشود⁉️
اخر چگونه اين همه روياي نو نهال
#نشكفته گل، ننشسته در بهار
مي پژمُرَد به جان من وخاك ميشود؟😔
باوركنم كه #عشق نهان ميشودبه گور؟
بي آنكه سرزند گل عصيانيش🌷 زخاك؟
#شهید_سعید_سلمان
#سالروز_شهادت
🌹 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
❇️ #کلام_شهید
شهادت نوع #مرگ را عوض میکند
وقت مرگ را عوض نمیکند...
از مرگ نترسید؛
جورے در زندگے حرکت کنید کہ خداوند شـهادتـ را نصیبتان کند و از دنـیا ببرد.
#شهید_جواد_محمدی ❤️
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
❌شهید مظلوم....، شرمنده ڪه تروریست یا قاتل نبودی ،ڪه برایت هشتگ ترند ڪنند و تقاضای بخشش ڪنند 💔
برای #مرگ یڪ پیرمرد هشتاد
ساله ڪه به مرگ طبیعی
از #دنیا رفته غمگین میشوند
و نوحه سر میدهند .💔
اینجا ڪسی نیست ڪه #قدردان
رشادت و #جانفشانی شما باشد . 💔
💭ننگ بر جامعه #سلبریتی زده
امروز ما ،ڪه سلبریتی هایش
فقط دلواپس مادران
#قاتلین هستند، ....،💔
#شهیدعلی_بیرامی_مغان
#کسی_برای_تو_گریه_نخواهدکرد
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِڪــــ
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات ۲۲۴ 🌺 یک خاطرهی ناب و شگفت انگیز از جوانی که شهادتش اشک آیتالله حقشن
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۴
🌺 یک خاطرهی ناب و شگفت انگیز از جوانی که شهادتش اشک آیتالله حقشناس را در آورد...
#متن_خاطره
عارفِ بزرگ آیت الله حق شناس میگفتند: در عالم رویا شهید نیّری رو دیدم و ازش پرسیدم: چه خبر؟ احمدعلی گفت: تمام مطالبی که از برزخ میگویند حق است. شب اولِ قبر، سوال قبر و ... حق است ، اما مرا بیحساب و کتاب به بهشت بردند. آیت الله حقشناس مکثی کردند و گفتند: رفقا! حتی آیت الله بروجردی با آن عظمت حساب و کتاب داشت، اما من نمیدانم این شهید احمدعلی نیّری چه کرد که به این مقام رسید...
📌خاطرهای از زندگی عارف شهید احمدعلی نیّری
📚منبع: کتاب عارفانه ، صفحه ۱۵
#شهیدنیری #مرگ #شهادت #سوال_قبر
#فشارقبر #یوم_الحساب
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_پنجم 📚 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچ
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_ششم
📚 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشت زدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
📚 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
📚 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
📚 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
📚 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
📚 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
📚 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🔴جو #بایدن رابشناسید
⏪از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۷ معاون اول رئیس جمهور آمریکا بود و در دوره معاونت او آمریکا؛
۳۵ بار یمن را،
۴۹۶ بار لیبی را،
۳ بار پاکستان را،
۱۴ بار سومالی را،
۱۲٫۰۹۵ بار عراق را،
۱٫۳۳۷ بار افغانستان را بمباران کرد،
اوباما و جوبایدن طراح وشروع کننده جنگ در سوریه بودند؛
وقتی شهید سلیمانی شهید شد بایدن گفت حقش بود او تروریست بود
مراقب باشید ظریف و اصلاحات و اعتدالیون او را فرشته جا نزنند!
#مرگ-بر-امریکا
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستان پشت پرده مدیریت آمریکا
🎥 چه کسانی امریکا را مدیریت میکنند؟
🔸 رئیسجمهور یا ...؟
حتما ببینید و نشر دهید
#مرگ-بر-آمریکا
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
❣﷽❣
1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🔻خالص برای خدا🔻
✍ #اخلاص یعنی خالص برای #خدا.
✅️ بنابراین #اخلاص فقط در #عبادت نیست، بلکه همهی وجودمون باید خالص برای #خدا باشه:
👈 حتّی مرگ⚰ و زندگیمون🚶 هم برای #خدا باشه.
⚡️ قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. (انعام/۱۶۲)
💢 ﺑﮕﻮ: #نماز ﻭ ﺗﻤﺎمِ #عباداتِ ﻣﻦ..
💢 ﻭ #زندگی ﻭ #مرگِ ﻣﻦ..
💢 ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
یعنی:
❣↶ برای #خدا زندگی کنیم..
❣↶ برای #خدا بخوابیم..
❣↶ برای #خدا نفس بکشیم..
❣↶ برای #خدا صبر کنیم..
❣↶ برای #خدا درس بخونیم..
❣↶ برای #خدا آشپزی کنیم..
❣↶ برای #خدا..
❣↶ و آخر سر هم برای #خدا بمیریم..
⭕️🔴 این ایدئولوژی، کاملاً دیدِ ما رو به زندگی عوض میکنه.😊
👈 اینطوری تمام زندگیمون رو جهتدار میکنیم، و همهی کارهای ما میشه #عبادت، اون هم عبادتِ خالصانه👉
💯این رو میگن #سبکزندگیقرآنی.💯
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌷🥀🕊🌹🕊🥀🌷
#مدیران_بحران
#جلسات_مهم
#تصمیمات_مهم
ساده ترین جلسه #مدیریت_بحران
بدون تشریفات ، #خاکی و #افلاکی
در مقطعی #حساس همراه با #بینش و
#تدبیر و #قاطعیت ...
اینجا جایی برای #خطا نیست
آنسوی اشتباه #آتش است و #مرگ و #اسارت ، آنسوی سوء مدیریت ، اینجا به #زنجیر کشیده شدن #وطن است .
نقصان راهبرد ، فرصتی برای #جبران باقی نمی گذارد ...
خاک تکه تکه می شود اگر لحظه ای #خطا شود ...
#اما_امروز ؟
این روزها #مدیران بحران با #گرد و #خاک بیگانه اند ، خط #اتوی کت های مارک دارشان اینگونه #نشستن را بر نمی تابد ، نوع میوه و قهوه و بستنی ، #ملاک و #عیار جلسه شان را تعیین می کند ، میزهای پهناور ، سالن های براق کنفرانس حتی راه را بر #نگاه_ها می بندد ، ساعتها که بکاوی هم ذره ای #خاک نمی یابی ، شاید به همین علت است که #بحران_ها حل نمی شوند ، آنانکه روی #خاک نمی نشینند چگونه باید درد #خاکستر نشینان را دریابند !
جلسه #فرماندهی تیپ یکم عمار
قبل از #عملیات والفجر ۴
#قلاجه
از چپ :
سردار #شهید ابراهیم علی معصومی
سردار جعفر عقیل محتشم
سردار #شهید سید ابراهیم کسائیان
سردار #شهید اکبر حاجی پور
سردار #شهید اسماعیل لشگری
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
#تلنگر
#تفکر
#قابل_توجه ..
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_چهاردهم 📚 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذا
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_پانزدهم
📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
📚 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
📚 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
📚 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
📚 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
📚 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
📚 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
📚 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
📚 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
#رمان
#دمشق_شهر_عشق
#پارت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_چهل_و_ششم 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🔆🔆🔆
#تلنگر
سلام
جوانی را دیدم ک دلش پر بود از محبت خدا
اهل #نماز
و ذاتش در جستجوی خوبی ها✅
.
دنیایش اما رنگ دیگری گرفت
کم کم همه چیز برایش کمرنگ شد
جز خودش و #خواسته های دلش😱
.
از کدام شان بگویم
از #پیامک هایی ک بی حیا و بی فکر
برای آن #نامحرم میفرستاد❌
یا
از #وایبر و #لاین و....
ک مدام دنبال کسی بود تا به لیست دوست هایش اضافه کند
اصلا هم مهم نبود دختر باشد یا پسر..
ترجیحا جنس مخالف..❌
یا #تلگرام,,,
ک از وقتی پایش ب گوشی های هوشمند باز شد
گروه های #مختلط🙊
پی وی و چت و #دردل با نامحرم شد قصه ی زندگی اش
و فقط دنبال پر کردن وقتی ست ک با #سلام شروع میشود
و اخر و عاقبتش جز #بی_آبرویی و آسیب نیست
از کانال هایش بگذار نگویم
ک همه اش اشک ب چشم
پسر فاطمه (عج) آورده است😞
.
متاهل ها حتی..
نمیدانم چه بر سر زندگی شان آمده
ب جای خالی کردن وقت برای #همسرشان💞
ب جای ساختن و پی ریزی زندگی و دلگرمی برای خانواده شان
گیر داده اند ب پی وی پسرانی ک هیچ اعتماد و شناختی از انها ندارند😳
ولی مدام در پی وی هم و گپ ها وقت برای هم میگذارند
و بنظرتان این همان #خیانت نیست😏
.
و از #اینستاگرام
لال شوم بهتر است🤐
انگار ک #ماهواره را اورده اند
در ملا عام
و جز پوچ گرایی
و شهوت طلبی
عرضه جسم
و الودگی روح
اثری ندارد
همه چیز دور محور #لایک معتبرشده💟
چه عکس سرلخت😱
چه استوری گذاشتن ها
و امان از گفتگوهای دونفره و خلوت🔞
امان پیج هایی ک
عکس هایی ک
فقط دل مهدی فاطمه (عج) را میشکند💔
.
از کجا بگویم
نمیدانم ب کدامین #مجوز اینقدر بی حیا شده ایم⁉️
اینقدر ب دور از خدا
و معتاد ب #فضای کثیف مجازی ای ک عجیب از زندگی و خانواده دورمان کرده
.
ارزش دختر انقدر پایین آمده
ک عکس هایش راحت دست این و اون هست😞
و هر علف هرزی توی باغچه ی دلش میروید☹️
.
و پسری ک ارزش خود را در دلربایی و #گول_زدن از دختران سرزمین میداند❌
انگار نه انگار #غیرتی داشته
و #مردانگی اش پاااک از یادش رفته
.
خودت بیندیش🤔
چه شد ک از خدا دور شدی
یعنی واقعا دلت برای امام زمانت (عج) تنگ نمیشود‼️
یعنی واقعا از این همه #هوسبازی و #لجنزار ارتباط با نامحرم دلت را نزده⁉️
.
⛔️ب من نگو
ب خودت بگو
خودت فکر کن
کی خسته میشوی از این دنیای فانی
اخر همه ی زندگی ها #مرگ است
هیچ توشه ای داری
معیارهایت را کی میخواهی خدایی کنی
قلب امام زمانت(عج) را کی ترمیم خواهی کرد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
💠آیا اموات بعد از مرگ با خانوادههای خود ارتباط دارند؟
✅جالبه که بدانید هم #مؤمنین با خانوادههای خود ارتباط دارند و هم کفار، ولی بین اینها تفاوت هست:
1⃣ دسته اول مومنین هستند که مطابق با میزان مقام و جایگاهی که دارند با خانوادههای خود ارتباط دارند و هرچه مقامشان بالاتر باشد با فاصله کمتر و عمق بیشتر از خانواده خود مطلع میشوند به طوری که بعضی هر روز و بعضی دو روز و بعضی هفتهای و بعضی ماهی یکبار میتوانند به خانواده خود سر بزنند و نکته مهم این است که چون نباید در برزخ روح مومنین آزار ببیند، فقط از خوبیهای خانواده مطلع میشوند نه از بدیهایی که بر خانواده اتفاق میافتد، و طبق برخی #روایات حضور آنها هم به شکل یک پرنده لطیف غیرمادی هست که به منزل سر میزنند و در عین اینکه از وضعیت خانواده مطلع میشوند، تقاضاهای خود را #مطرح میکنند و میگویند به یاد ما باشید و برای ما ثواب بفرستید و ...
2⃣ دسته دوم #کفار و فساق هستند که با اینکه مقام و جایگاهی ندارند ولی امکان دیدن وضعیت خانواده خود را دارند که این میتواند از باب عذاب آنها باشد زیرا اولا فقط از بدیهایی که بر خانواده اتفاق میافتد مطلع میشوند و از خوبیها مطلع نمیشوند و عذاب دوم این است که میبینند درآمدهایی که از راه حرام به دست آوردهاند در چه راههای بدی #مصرف میشود و اگر هم در راه خوب مصرف بشود باز عذاب میشوند، زیرا میبینند ورثه آنها با همان اموال #حرامشان بهشتی میشوند .
📕از بیانات حجتالاسلام استاد محمدی در رادیو معارف
#مرگ #قیامت #برزخ
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊
#ماه_مبارک_رمضان
#در_اسارت_بعثی_ها
#یا_مرگ_یا_خمینی
دستور داده بودند که از اوایل #ماه_رمضان همه بر علیه #امام شعار بدهند.
روز اول #ماه_رمضان فرا رسید؛ اما هیچ کدام از بچه ها حاضر نشد علیه #امام شعار دهند.
به عراقیها گفتیم:
می دانید که #ماه_رمضان است و ما روزه هستیم.
ایرانی ها در ایام #رمضان فحش نمی دهند و توهین نمی کنند.
ما را تهدید به #مرگ کردند و برای ترساندن ما داخل محوطه اقدام به تیراندازی نمودند؛ ولی باز گفتیم:
ما حاضر به شعار دادن نیستیم.
آنها هم بچه ها را داخل آسایشگاه کردند و به مدت #ده_روز در آسایشگاه را باز نکردند و حتی اجازه استفاده از دستشویی و توالت را نیز ندادند.
آسایشگاه بو گرفته بود به طوری که خود نگهبان ها هم نمیتوانستند داخل شوند.
بالاخره بعد از #ده_روز آمدند و گفتند: آیا هنوز شعار نمی دهید؟
ما در جواب گفتیم: نه.
تعدادی جاسوس اسامی کسانی که به بچه ها روحیه می دادند را تحویل عراقی ها دادند.
روز یازدهم که آمدند، #شصت_و_پنج نفر را به عنوان محرکین و مخالفین اردوگاه بلند کرده و به جای دیگری بردند.
من هم یکی از آنها بودم. وقتی ما را از آنجا می بردند شروع به زدن ما به وسیله کابل و چوب و تخته و لگد کردند.
بعد از اینکه همه #شصت_و_پنج نفر کتک خوردند و به حد کافی شکنجه شدند، رهایمان کردند.
ما بعد از رهایی همگی شروع به خواندن #نماز_شکر کردیم.
راوی :
یکی از #آزادگان_سرافراز
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
#کلام_شهید
◽شهادت نوع #مرگ را عوض میکند وقت مرگ را عوض نمیکند ... از مرگ نترسید؛ جوری در زندگی حرکت کنید که خداوند #شهادت را نصیبتان کند و از دنیا ببرد.
#شهید_مدافع_حرم
🌹شهید_جواد_محمـــــدی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادت🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
#تلنگر
#تفکر
ای کاش
از ما نپرسند بعد از
#شهیـــــدان چه کرده اید ....
آخر چه داریم بگوئیم
جز انبوهی
از #نقطه_چیـــــن_ها .....
#شهادت یعنی متفاوت به آخر برسیم
وگرنه #مرگ پایان همه قصه هاست.....
🌷 #شهدا
🌷🥀 #همیشه
🌷🥀🌷 #نگاهی
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
هرگاه مایل به #گنــاه بودے این سه نڪته رافراموش مڪن...🖐🏿
⇦#الله می بینــ👀ـد
⇦#ملائــڪ می نویسد📝
⇦درهــرحال #مرگ می آید🚶
#حواستباشهرفیق👋🏿💚
#اللهمعجللولیکالفرج🕊
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #کلام_شهید
شهادت نوع #مرگ را عوض میکند
وقت مرگ را عوض نمیکند...
از مرگ نترسید؛
جورے در زندگے حرکت کنید کہ خداوند شهادتـ را نصیبتان کند و از دنیا ببرد.
#شهید_جواد_محمدی ❤️
📹 لحظه شهادت مصطفی صدر زاده | سید ابراهیم
#نحن_شیعه_علی_ابن_ابیطالب سلاماللهعلیهما
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🍃بارها با خود فکر کرده ام آیا انسان ها خودشان #سرنوشت شان را انتخاب می کنند یا سرنوشت است که آنهارا انتخاب کرده و گل چینشان می کنند. در مواردی این سوال برایم پر رنگتر می شود و یکی از آن موارد #زندگی شهید علی خاقانی است که در دوران کودکی به بیماری سختی دچار شد تا جایی که امیدی به زنده ماندنش نبود و به طرز #معجزه آسایی از #مرگ رهید تابماند و علیه #ظالمان و مستکبران مبارزه نماید.
🍃دانش آموز بود و با ورود به دوران راهنمایی که مصادف با شروع جریانات #انقلاب_اسلامی بود در تظاهرات شرکت می کرد و در آگاه سازی دوستانش نقش بسزایی داشت. با شروع #جنگ تحمیلی با وجود سن و سال کمش عازم #جبهه های نبرد شد، تا از خاک کشور دفاع نماید. دفاع از#کشور اسلامی و #تحصیل در مسلخ عشق از او مردی مقاوم و صبور ساخت. خاقانی سرانجام در تاریخ ۱۰\ ٨\۱٣۶۱ در حالیکه ۱۶ سال بیشتر نداشت در جریان عملیات محرم خاک خونین عین خوش را به خون خویش مزین ساخت و پیکر این نوجوان ۱۶ ساله ایران اسلامی در گلزار شهدای رهنان به خاک سپرده شد.
#شهادت#شهید_علی_خاقانی
📅تاریخ تولد : ۱٣۴۰
📅تاریخ شهادت : ۱۰ آبان ۱٣۶۱
📅تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : عین خوش
🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر رهنان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🍃
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
#آرزوهایپسازمرگ‼️
✍9 آرزویی که انسان بعد از #مرگ میکند و در قرآن ذکر شده است:
1⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنْتُ تُرَابًا؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ خاک میبودم.
ﺳﻮﺭه نبأ، آیه ۴۰
2⃣ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِیٖ؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ برای #آخرت خود چیزی پیش میفرستادم.
سوره فجر، آیه ۲۴
3⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ نامه اعمالم برایم داده نمیشد.
ﺳﻮﺭه حاﻗﺔ، آیه ۲۵
4⃣ يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ فلان انسان را به دوستی نمیگرفتم.
ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۸
5⃣ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَ؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را میکردیم.
ﺳﻮﺭه أﺣﺰﺍﺏ، آیه ۶۶
6⃣ يَا لَيْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب میکردم.
ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۷
7⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمً؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ من هم با آنها میبودم، حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم.
ﺳﻮﺭه نساء، آیه ۷۳
8⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّی أَحَدًا؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ با رب خود کسی را شریک نمیآوردم.
ﺳﻮﺭه کهف، آیه ۴۲
9⃣ يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين؛
⚠️ﺍی ﮐﺎﺵ راهی پیدا شود که دوباره به #دنیا برگردیم و نشانیهای رب خود را انکار نکنیم و از جمله #مؤمنین شویم.
ﺳﻮﺭه أﻧﻌﺎﻡ، آیه ۲۷
📛اینها آرزوهایی هستند که انسان بعد از مرگ دارد در حالیکه در آن زمان، دیگر فرصتی برای جبران وجود ندارد؛ پس امروز به فکر باشیم.‼️
والعاقبه للمتقین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد🌿
🔺اعدام نکنیدهای امروز، مجوز #جنایات فردای آنهاست.
🔹 #آدولف_هیتلر نمونهای از کسانی است که در سال ۱۹۲۴ با مطالبه مردمی از #زندان آزاد شد و در سال ۱۹۳۹ #جنگ جهانی دوم را راه انداخت که میلیونها #انسان_بیگناه را به کام #مرگ کشاند.