eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "مادرشهید" 🔹صفحه ۱۹۵_۱۹۴ 🦋 ((عینک)) این دفعه چهار ،پنج ماه بود . وقتی برگشت، دیدم عینکش همراهش نیست. ، برادرش، پرسید:« عینکت کجاست؟! چرا به چشمت نمیزنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندارد و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟» گفت:«راستش آن را گم کردم .» برادرش گفت:« مگر میشود؟!» با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن:« در یکی از شب هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم ،با دو نفر از برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم ،بالای سرم رسیده بودند.» من هم مجبور شدم که درگیر شوم. اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم ،اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم . در همین حین ضربه‌ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم. آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند. دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خود دفاع کنم. آن ضربه کاملا گیجم کرده بود . کار را تمام شده می دیدم. با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذار مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت. دیگر تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم . در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود، پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد. پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد، اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت رو زمین افتاد از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد . من هم بیهوش روی زمین افتادند و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دو ،سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم . بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم. وقتی حالم بهتر شد ،تازه متوجه شدم از اینکه هم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم . به نظرم گاهی اوقات محمّدحسین از و خطر صحبت می‌کرد و می‌خواست ما برای شنیدن این حرف‌ها طبیعی شود. واقعا هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم ،اما در همه این سال‌ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم. او حتی محل خاکسپاری پاکش را به برادرانش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود. در یکی از روزهایی که محمّدحسین به مرخصی آمد، قرار شد که ما برای درمان چشمانش به تهران برود، چون حال عمومی است خوب نبود و چشمانش درد داشت . دستور چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد. وقتی برگشتند، محمّدعلی به من گفت:« مادر ! خیلی به حال محمّدحسین غطبه میخورم.» گفتم:« چرا؟ چی شده؟» گفت :«در طول مسیر که میرفتیم، حال محمّدحسین بدتر شد . چشمانش به شدّت درد گرفته بود و اذیتّش می‌کرد. او همیشه با صحبت‌های شیرینش برای من راه راکوتاه و سفر و سختیهای سفر را آسان می‌کرد...... @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌻 🌻 خیلے رویِ‌ حجاب‌ تأکید داشت..👌 حتے اگر اقوام‌ را در بیرون‌ از منزل‌ مےدید کہ‌ حجاب‌ درستے نداشتند‌، توجہ‌ نمے‌کرد..‼️ گاهے آنھا پیشِ‌ من‌ گلہ‌ مے‌کردند کہ‌ ‌ما را در خیابان‌ دید‌ و‌ سلام‌ نداد و توجهے نکرد! من‌ هم‌ مے‌گفتم: ✅ حجابتان‌ را رعایت‌ کنید تا محمدحسین ‌بہ‌ شما‌ سلام‌ کند. تا مادامے کہ‌ اینطور ‌هستید توجہ‌ نمےکند..‼️ 🌻🌻 🕊🥀🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━