#هر_خانه_یک_حسنیه ❤️
😍تولد هر کسی را، اول #مادر جشن می گیرد...😍
#ایده_معنوی:
برای میلاد عزیز دل حضرت زهرا(س) ، هر خونه رو به یک #حسنیه کوچیک تبدیل کنیم.✨✨🌟✨✨
کارهایی که میتونیم انجام بدیم:
✨ #نیت کنید از آغاز شب عید هر کاری که انجام میدید در جهت #رضایت_و_خشنودی_امام_زمان باشه.💝
✨ #با_وضو باشید.❣
✨ #صدقه برای شادی دل امام زمان فراموش نشه... میتونید صدقه تونو از طرف امام حسن مجتبی(ع) برای سلامتی امام زمان بدید😊
✨ #آذین_بندی_منزل به مناسبت میلاد🎉🎊🎈
✨ #افطار شب عیدتون رو نذر کریم اهل بیت(ع) و مادرشون درست کنید. 🥗🍛
✨ تکرار مدام #ذکر_صلوات❤️
✨ خانواده رو دور هم جمع کنید... #دوره_قرآن_خانوادگی...👨👩👧👦
دعای برای #فرج فراموش نشه.
✨ تهیه یک #نذری به نیت امام حسن (ع) مثلا کمک به خرید بسته های معیشتی☺️😉
✨ #تهیه_کیک با تزیین نام امام حسن مجتبی (ع)🎂🎂🎂
✨ پوشیدن #لباسهای_نو یا لباس مهمانی 👕👚👖
✨ اگه میتونید برای بچه هاتون #هدیه تهیه کنید.
✨ خیلی عالی میشه نماز هاتونو تو خونه به #جماعت بخونید. آخرشم یه نکته تربیتی یا احکام یک دقیقه ای ...😊
✨ و اما مهم ترین و بهترین کار: #ترک_یک_گناه به نیت خشنودی امام حسن (ع) و فرزندشون آقا صاحب الزمان (عج). 😍
شادیهاتون #قبول_باشه ان شاالله.😊💐
#من_امام_حسنی_ام
@mohebin_velayt_shohada
ایدی کانال👆🌹
📎فرازی از وصیتنامہ شهید مجید سلمانیان
📝 اگر مےخواهید #نذری ڪنید، فقط #گناه نڪنید⛔️ مثلا نذر ڪنید یڪ روز گناه نمےڪنم، هدیہ بہ آقا #صاحب_الزمان(عج)💚 از طرف خودم ....
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌹
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_و_پنجم
📚 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
📚 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
📚 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
📚 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
📚 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
📚 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
📚 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
📚 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
📚 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
📚 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ما_ملت_امام_حسینیم
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
شهیدانه
🔻سید یک فرد آرام گوشه نشینی نبود. تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی انجام می داد. #محرم ها ۱۰ تا دیگ غذا #نذری می پختند و سید پای ثابت آشپزی آن نذری ها بود.
سید از آرزوهایش زیاد میگفت. یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم تا بتوانم هر اندازه که می شود به مردم کمک کنم. برای خودم هیچ نمیخواهم عشقم فقط کمک به مردم است. و توانایی انجام کار را برای دیگران داشته باشم.
گفتم: آقا سید توکل به خدا انشاالله که هر چه زودتر به آرزویت برسی.
وقتی شهید شد پیش خودم گفتم: سید به آرزویت رسیدی، چون شهدا زنده اند و دستت باز است برای هر کسی که لیاقتش را دارد کمک کنی.
سید عاشق شهادت بود اما همیشه می گفت: من لیاقت شهادت را ندارم. می گفت: ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست. همیشه خدا هم به حال شهدای دفاع مقدس حسرت می خورد و می گفت: خوشا به حالشان کاش من هم با آنها بودم.
#شهید مدافع حرم
#شهیدگرانقدرسیدمهدی_موسوی🌷
#یازینب
#جهاد_تبیین
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات