💌 #یه_حس_خوب
اون روزها
فکر میکردم
ازین به بعد، فعالیتهام
محدود میشه ⛅
.
با این حال،
چون #انتخاب_کرده_بودم،
پای همهچیش ایستادم؛
پای علاقهم ... ❤
.
اوایل آشناها، همکلاسیها،
حتی دوستام، کنایه مینداختند؛
اما آروم آروم، اونها هم،
انتخابم رو پذیرفتند
.
بعضیشون میگفتند
رفتارت مهربونتر شده و
کمکم بدشون نمیومد مثل من
حجاب کامل رو هم
امتحان کنند 🍏
.
حالا من دوستای زیادی دارم؛
حتی هنوز با دوستایی که حجابشون
خاصه ... در ارتباطم 💫
اما،
.
هدیه حجاب،
به غیر از #آرامش،
دوستای جدید و خوبی بود
که همیشه قلب پاکشون،
پر از یاد خداست ...
.
#من_با_حجاب_حالم_خوبه 🌸🍃
.
.
|❣|
خسته از دنیا و روزمرّگی هایش...
دلزده از آشنا و غریبہ و دوستــ ...
پیِ یک آرامشِ همیشگی
دنبال یک گوشِ شنوا...
یک آغوشِ امن
یک گوشهے دنج ..
یک لحظہ نفسکشیدن
بےچون و چرا !!
و هاےهاے اشک ریختن؛
کجا بهتر از حرم؟!
کجا بهتر از کنجِ دنجِ ششگوشہ؟!
کجا بهتر از #کربلا؟!
حَرَمت اَمنترین جاے جهان است!
#دلتنگی😔
#آرامش 💟
#آخرین_شب_جمعه_ماه_مبارک_رمضان_1399💔😭
@mohebin_velayt_shohada
ایدی کانال🌹👆
#چادری ها شـاید گَرمـشون باشه😞😞....
ولی با هَـر کسی #گرم نمیگیرن...🙂🙂...✔️
شاید #چادر تو دست و پاشون باشه🙁...
ولی #شخصیتشون زیر دست و پا نیست🤗🤗...✔️
شاید #جدی و #خشک به نظر برسند 😏😏...
ولی #سرد و #بیاعتنا نیستند...😌😌...✔️
شاید اهل #رفاقت #حرام نباشن 😡😡...
ولی تو #دوستیهای_سالم اخرشن☺️☺️.✔️
شاید اهل #خودنمایی نباشن😲😲💅...
ولی به چشم #خدا میان...☺️☺️
شاید #آرایش نداشته باشن☺️...
ولی #آرامش دارن😍...✔
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌹فَقُلْ حَسْبِیَ اللّه...
🌸🍃 چقدر این کلام آرامش میده...
♦️♦️زمان کلیپ : ۴۴ ثانیه
#توکل
#آرامش
#رزق_معنوی
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🔴اگر #مادر شما را هم اینگونه در خیابانها میکشیدند، شما نیز مقاومت می کردید.
این زندگیِ تحت اشغال است، اینجا #فلسطین اشغالی است ...
شهید عزیز حاج #قاسم
بچه های مدافع حرم #ارامش و#امنیت امروزمان رامدیون #خون بهای شما هستیم
هدیه کنیم صلواتی نثارارواح مطهرشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌷 #شبانگاهان_با_شهداء 🌷
ماندن ما هیچ لذتی نداشت که با نبات آن ، دهان خویش را شیرین کنیم .
پستی دنیا ، ما را مشغول سرگرمی های بی ارزش کرد .
شما بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید .
بیائید هر شب قبل از اینکه با #آرامش کامل به #خواب برویم ، یادی کنیم از آنهائی که این #آرامش را برای ما به #ارمغان آوردند .
یاد #شهداء و #امام_شهداء با ذکر #صلواتی بر #محمد و #آل_محمد_ص
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
امشب یادی می کنیم از
🌹 #شهید_بهمن_احمدی🌹
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌸 #شبـتون_شهدایی 🌸
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
وقتی دهه هفتادےها شهید💔 مےشوند!!!
ای دل
به خودت بیا😔
از خودت بپرس چه ڪردند که لایق این نام شدند!؟😭
#اللهمارزقناشهادتــــ🕊🕊🕊
#شهـــادتآرزومه💔
#سالروز_شهدای_اربعه_حلب
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#شهید_احمد_عطایی
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#شهید_مسعود_عسکری
ذکر #صلوات نثار روح شهدایی که #ارامش وامنیت از وجود انهاست
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_نوزدهم 📚 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیستم
📚 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
📚 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
📚 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
📚 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
📚 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
📚 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
📚 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
📚 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_بیستم 📚 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله ز
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
📚 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
📚 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
📚 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
📚 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
📚 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
📚 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
📚 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
📚 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
📚 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
📚 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_بیست_و_چهارم 📚 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قط
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_و_پنجم
📚 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
📚 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
📚 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
📚 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
📚 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
📚 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
📚 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
📚 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
📚 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
📚 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ما_ملت_امام_حسینیم
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهر_عشق #پارت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم
#رمان
#دمشق_شهر_عشق
#پارت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
✅ مردم ؛ #مسئولینی چون #حاج_قاسم میخواهند:
چون👇
۱- #دوتابعیتی نبود.
۲- دلبسته به وطن بود.
۳- قویترین #ژنرال دنیا بود.
۴-خود را #سرباز_ایران مینامید.
۵- #عارف بود.
۶- اهل #شفاعت بود.
۷- #آقازاده نداشت.
۸ - چپاول #بیتالمال نمیکرد.
۹- #خادم ملت بود.
۱۰- مثل مولایش #امیرالمومنین، دشمنانش هم، عاشق مرامش بودند.
۱۱- رفتار و کردارش با #سیره_معصومین، تطبیق داشت.
۱۲- اهل #مدرک و پوزدادن نبود.
۱۳- #سپهبد بود؛ ولی نگاه به #درجه نداشت.
۱۴- مردم خواب بودند او برایشان #بیدار بود؛ باز مردم خواب ماندند که او #آسمانی شد.
۱۵- حق #ماموریت نمیگرفت؛ ولی دائماً در ماموریت بود.
۱۶- قویترین و #ترسناکترین ژنرال ارتشهای جهان بود؛ ولی آرام، متین و دل رحم بود.
۱۷-اهل #ریا نبود.
۱۸- دنیا از اسمش میترسید؛ ولی فرمود: رو #قبرم سرباز قاسم سلیمانی بنویسید.
۱۹- سردار بود؛ ولی برای #خدا بیقرار بود.
۲۰- #مبلمان خانهاش روکش داشت؛ روکشش هم ساده بود؛ انگار نه انگار که منزل #ابرمرد دنیاست.
۲۱- #شهادتش نه، مجاهدتش نه، اخلاص در خدمتش، ملت را #داغدار کرد.
۲۲- در #بحرانها برای مردم دنبال فرصت بود.
۲۳-سخندان بود، #سخنرانی نمی کرد بلکه به دنبال آرامش مردم بود.
۲۴- چهل و یک سال یار #نظام بود نه بار رو دوش #نظام.
۲۵- چهل و یک سال برای #آرامش ملت، آرامشش را بهم زد.
۲۶- #صاحب زمانی بود؛ اما اِبن زمانی نبود برای رسیدن به امام زمانش، روز و شب نداشت.
۲۷- #انقلابی بود؛ ولی با نام انقلاب شعار نمیداد و نون نمیخواست.
۲۸- برای نام انقلاب #جان داد؛ ولی نان و نامی از این انقلاب نخواست.
۲۹- یقیناً شرمنده #شهدا هم نشد.
۳۰- مردم هم به احترامش ایستادند و نشان دادند که: #انقلاب_مردم؛ چنین مسئولی میخواهند.👌
🥀🥀🥀
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #علیرضا_شفیعی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #علی_شمس
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #حسنعلی_شفیعی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #افشین_شهرامی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #یداله_شکرالهی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #عباس_شکرانه
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #مرتضی_شکرانه
🌗 #شبتون_شهدایی
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────
✨🔹
حاج اسماعیل دولابی رحمة الله:
🔸اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری به تو بگوید نگران نباش و غصه بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم، ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی
🔸#خدای_مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است «الیس الله بکاف عبده»:
آیا خداوند برای کفایت امور بندهاش
بس نیست⁉️
🔸یعنی ای بنده من، برای همه کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویت من هستم. این سخن خدا چقدر انسان را راحت میکند و به او آرامش میبخشد. لذاست که فرمود:
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»:
دلها با یاد خدا #آرامش مییابند.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#شبتان_امام_زمانی
#التماس_دعا
ʝօɨռ↯
@mohebin_velayt_shohada
🍃💫🦋:(
فرمول #آرامش
از کسی پرسیدند..
فرمول آرامش در زندگی چیست ؟
پاسخ داد زندگیِ بسیار ساده است به آن شرط که شما آن زمان که دراز کشیدهاید فقط دراز کشیده باشید و زمانی که راه میروید فقط راه بروید زمانی که غذا میخورید فقط غذا بخورید و به همین ترتیب نیز همۀ کارهایتان را انجام دهید .
زیرا شما آن زمان که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که کی بلند شوید زمانی که بلند شدید فکر می کنید که بعد آن باید کجا بروید زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه بخورید و به همین ترتیب ...
فکر شما همیشه یک قدم جلوتر از آن لحظهای است که خود شما هستید همین باعث میشود که نتوانید از اکنون لذت ببرید غافل از اینکه معجزۀ زندگی تنها وقتی اتفاق میافتد که باور کنید بهترین لحظه همین لحظه است و هرچه جز آن سرابی بیش نیست.