#
ساجده
#پارت_21
"علیرضا"
همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود.
دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده.
حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان..
دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ
مامان+چی شده عاطفه
عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم
_عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟
امیر اومد کنارم
مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره
امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم
اسپری آسمش کو؟؟
به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین
اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم
دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت.
امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش.
عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد.
امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک.
دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم.
اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد.
فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده..
تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم.
،،،،،،،،،
بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم...
پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد.
از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم.
،،،،،
با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم.
_عاطفه سادات ؟
+بلی
_بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟
یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی
زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من..
+خب.. یکم دویدم
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا
_باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق
+خب اره
نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم
_کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک...
+ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد
نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت.
،،،،،،،
«ساجده»
بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم...
_گلرخ تو چرا نرفتی؟
گلرخ با خنده گفت
+این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم
_وای نه باور کن منظورم این نبود
+می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست
_معده ات... شاید دارم عمه میشم
+ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم
رو کردم به گلرخ و آروم گفتم
_از ما گفتن بود
و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد .
منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم و رفتم سمت اتاق حنین سادات
یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ..
حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم
_عجب اتاق قشنگی داری!
#سین_میم #فاء_نون