eitaa logo
-رفقای شهیدم-
248 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه رو خیلی دوست داشتم .لحظه هایی که با دوستام میگذروندم در واقع بهترین لحظات برای یک دختر هفده ساله بود. امروز خیلی خسته شده بودم از دوستم فاطمه، خداحافظی کردم و کوله ام رو یک وَر انداختم و از مدرسه زدم بیرون . به دیوار مدرسه تکیه داده بودم و منتظر یکی که بیاد دنبالم .... یک دقیقه بعد بابا رو با ماشین دیدم که از سرکوچه داره میاد سمتم وقتی نزدیکم شد اشاره کرد که برم سمتش کوله ام رو روی شونه ام مرتب کردم و رفتم و پریدم توی ماشین. +ساااجده ؟ _سلام ،بله بابا +میخایی چماق بهت بدم؟ _چرا بابا جون؟!! +در ماشین داغون کردی قصد تخریب داری بگو خب _ببخشید خب .... بابا؟ +بله میدونستم اگه بگم نمی خوام امشب بیام خونه مامان خاتون میگه نه ولی باید تلاشم رو بکنم _میشه امشب من خونه ی مامان خاتون نیام ؟ +معلومه که نه _اخه بابا هزار تا کار دارم دم عیدی باید پروژه عکاسی تحویل بدم طراحی چهره هام مونده تازه می خوام پیشنهاد کشیدن کاریکاتور روی دیوار رو هم با فاطمه و کوثر قبول کنیم ..... +اینایی ک گفتی همش برا امشبه؟؟ دقیقا هم برای این دو ساعتی ک خونه مامان خاتون هستی اره؟ _باشه باشه هرچی شما بگی اصلا .......... از راه که رسیدم از خستگی روی کاناپه ولو شدم و این کاری بود که مامان خیلی بدِش میومد +ساجدههه _ببخشید مامان ،،تسلیم قشنگ میفهمیدم که این ساجده گفتن مامان ، یعنی بدو برو لباستو عوض کن وگرنه ...... رفتم به اتاقم و لباس هام رو عوض کردمو و رفتم برای نهار.... بعد از نهار چشمام رو بستم که یک استراحت کوچکی داشته باشم که وقتی چشمام رو باز کردم متوجه شدم ساعت یک ربع به چهار شده !! یعنی تقریبا دوساعتی خوابیده بودم... بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هرچی که توی دوربینم داشتم رو توی لب تاب خالی کردم و رفتم سراغ ادبیات.... بازم امتحان! ........ هوا تاریک شده بود و حاضر اماده جلوی در ایستاده بودم تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره بیرون . امشب تیپ ام رسمی تر از هروقت دیگه بود با سجاد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سجادم انگار خوش نداشت به این مهمونی بیاد اما من که می دونستم درد اصلی این خان داداش چیه ، گلرخ خانوم نیستن برای ما قیافه میگیره .... سجاد_میگم بابا چی شده دایی سید عباس اومده شیراز ؟ +نمی دونم ، خب اومده یک سَری به خواهرش و اقوام بزنه دیگه _آخه آدم بعد از این همه سال یادِ خواهر و فامیلش میوفته!!؟ +سجاد جان، بنده خدا احوال خوشی نداره خب . یادته که با عموقادر رفته بودیم قم دیدنش ،جانبازِ شیمیاییه ،، _آره؛ یادمه آدم خوش مَشربی بود....... بابا و سجاد همچنان مشغول صحبت بودن که من دیگه حوصله ی شنیدن نداشتم ، هندزفری ام رو برداشتم و صورتم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم . ............ از ماشین پیاده شدم و کنار در خونه ی مامان خاتون ایستادم تا بقیه هم بیان . از قرارِ معلوم مشخص بود امشب مهمونی توی حیاط مامان خاتون برگزار میشه هوا یکمی سوز داشت اما می چسبید مخصوصا با یک چایی داغ ....بَه بَه . یک احوال پرسی کوتاهی کردم و رفتم توی آشپز خونه کنار صنوبر بانو. آدم غریبه ای ندیدم و این یعنی هنوز مهمون های قمی تشریف نیاورده بودن زیپ سویشرتم رو بستم یک ماچ گنده از صنوبر بانو کردم . صنوبر بانو تنها کسی بود ک من احساساتم رو نسبت بهش بروز میدادم خب تا 5سالگی خونه مامان خاتون زندگی میکردیم و یک جورایی صنبور بانو مادر دوم من بود. صنوبر بانو+سلام گلِ نبات باز تو امدی سراغ من شیطون!! _واییی صنوبر بانو !! یک چیزی بگو آدم خندش نگیره آخه منو شیطونی ؟؟ چکارِت کنم خب تپلی دیگه ‌.. با چاقویی که دستش بود و درحال درست کردن سالاد شیرازی بود به سر تا پام اشاره کرد و گفت : +توهم یکمی چاق شو دیگه ، دوپاره استخونی همش! ‌دست هام رو به کمرم گرفتم و یک پام رو جلو دادم و دریک حالت تدافعی گفتم: _نخییر بنده خیلی هم رو فرمم +خُوبه خُوبه مخمو خوردی ... حالا مانکن جان برو اون کاسه هارو بیار می خوام توش سالاد شیرازی بریزم . از لقب مانکنی که بهم داده بود چشم هام چهارتا شد و خندم گرفت . کف دستامو بهم زدم و به حالت تعظیم خم شدم و گفتم ای بِ چَششم +چشمت منور به آقا امام زمان(عج) آقا؟؟ صنوبر بانو بیخیال ... لبخند کوتاهی زدم و از کنار صنوبر بانو رد شدم اما ی آواهایی از زیر زبانش می شنیدم که دارد نِثارم می کند که لبخندم رو پررنگ تر می کرد. #فاء_نون
همه چی آماده بود و تقریبا یک ساعتی از اومدنم گذشته بود پس کو این دایی سید عباس !؟ هزار تا کار دارم ،حالا هم باید منتظر اینا بشینم . +دختر عمو صدای امیر بود ، _ع سلام امیر +سلام ،مامان گفت دیشب باهام کار داشتی شیفت بودم نتونستم بیام حالا جانم امرت ؟ اوه چه با کلاس ... امرت حالا چ خاکی به سرم بریزم تقصیر خودته ساجده آخه چی به بچه مردم بگم خدایا خودت یک فرجی بکن ، یک دفعه صدای در اومد ... ذوق زده شدم و گفتم: _ اعع در زدن امیر نگاهی به آیفون کرد و رد نگاهش برگشت سمت من +خب در بزنن ، چیزِ عجیبیه؟ وایی خدا گند زدم الان ذوق کردن من برای چی بود آخه _نه...ولی در زدن دیگه خداحافظ ... از کنار امیر رد شدم ولی امیر هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد حق داشت خب.. آخه خداحافظ چیه!؟ از اتاق اومدم بیرون توی ایوون کنار سجاد ایستادم بابام به همراه عموها پایین پله ها ایستاده بودند تا از مهمون های قمی مون استقبال بکنن. بعد از چند ثانیه یک ویلچر داخل شد که یک مرد میانسال حدود پنجاه و خورده ای ساله روش نشسته بود. موهای جو گندمی و کم پشتی داشت اما بی شباهت به مامان خاتون نبود. مثل مامان خاتون صورت سفیدی داشت یک جورایی نورانی بود . انگار که این مرد به دلم نشست که از لحظه ی ورود چشم ازش بر نمی داشتم. سرمو بالاتر گرفتم یک دختر تقریبا هم سن و سال خودم رو دیدم که داشت ویلچر رو هدایت می کرد احتمالا دختر، دایی عباس بود . چقدر محجبه بود . بعد از آن ها، یک خانم چادریه دیگه با یک دختر کوچولو که از قضا مثل من موهای فرفری و خرمایی رنگی داشت وارد شدند ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پوشوند. چشماش مثل اون خانم که من فکر می کنم همسر دایی باشند مشکی بود . داشتم چهره ی زندایی رو کالبد می کردم ، چشم های مشکی ، ابروهای مشکی ، پوست گندمی و ... جلوتر رفتم تا باهاشون سلام احوال پرسی بکنم روبه روی دایی سید ایستادم. +صادق !؟ ساجده خانومه؟ بابا نیم نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: _بله دایی سید +ماشاالله چ بزرگ شده ب یک لبخند بسنده کردم . پس دایی قبلا من رو دیده چقدر مهربون !! همگی روی تخت هایی که توی حیاط بود نشستیم . زن های فامیل مشغول احوال پرسی بودن من هم یک گوشه نظاره گر .
یک دفعه دیدم همون دختر کوچولوعه داره میاد سمتم ی لبخند دندون نما بهش زدم .خیلی شیرین بود این دختر .. دست هام رو به سمتش باز کردم _بیا بیا بغل من با یک لحن بچگانه گفت: +خاله... خیلی صدا میکنن خَستومه _الهی عزیزِ دلم ،اسمت چیه؟ +حنین سادات دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم. دخترِ خوشگل و شیرینی بود . سعی کردم خودم رو باهاش مشغول کنم . سرِ سفره نشسته بودیم . مامان خاتون گرم صحبت با اقا داداشش بود که متوجه شدم دایی سید انگار نمی خواد صحبت کنه مامان خاتون هم دیگه چیزی نگفت . حنین رو کنار خودم نشوندم که مادرش لبخندی زد و گفت + اذیتت که نمی کنه؟؟ _نه نه اصلا میگم چیزی شد ؟؟ آخه دایی انگار که.... زندایی تک خنده ای کرد و گفت : +نه عزیز، سید همیشه میگه سر سفره نباید صحبت کرد از برکت غذا کم میشه متوجه نگاه گنگ من شد که ادامه داد : حالا کم کم با قانون های آقا سید آشنا میشی ، سید عشق مستحباته جونم برات بگه که شستن دست قبل از غذا ،شروع غذا با بسم الله ، خوردن نمک اول و آخر غذا ،گذاشتن سبزی سر سفره و ....... دیس برنج که با زعفران تزیین شده بود رو از صنوبر بانو گرفتم و نگاهم رو برگردوندم سمت زندایی _سبزی گذاشتن؟؟؟؟ +آره عزیز، امام صادق (ع) میفرمایند: برای هرچیزی زیوری است و زیور سفره سبزی است . و در کل مایه ی برکته * دیگه حرفی نزدیم و همه مشغول شده بودند و من نگاهم به حنین بود که با اون دست های تپل و کوچکش دانه های برنجی رو که روی زمین ریخته بود رو جمع می کرد . این دختر رو خیلی دوست داشتم ..شاید عقده ی بچه ی کوچک داشتم آخه من از هر دو طرف،چه مادری چه پدری ته تغاری بودم. *بحار الانوار ،جلد66،ص199
بعد از شام حنین سادات رو کنار حوض فیروزه ای رنگ حیاط مامان خاتون نشوندم و رفتم به کمک صنوبر بانو . بعد از جمع و جور کردن ، رفتم کنار حنین ، مشغول بازی کردن باهاش بودم که متوجه شدم یک نفر اومد کنارم سرم رو بالا آوردم و دیدم خواهر حنینه. +سلام _سلام خوبی؟؟ +مرسی عزیزم رسیدن بخیر _سلامت باشی ، به حنین اشاره کرد و گفت : _ اذیت نمیکنه لب خندی زدم +نه اصلا من عاشق بچه هام _چ خوب ، ساجده خانوم بودی درسته؟ +بله ، اسم شما چیه ؟؟ _عاطفه ، با من راحت باش، فکر نمیکنم اختلاف سنی داشته باشیم ، من 18سالمه +درسته منم 17سال 6ماهمه _اوه چه دقیق ، پایین چادرش رو توی دستش مرتب کرد و کنارم ،لبه ی حوض نشست. _ خب ساجده جان، شیراز خیلی بهت خوش میگذره نَه؟ +اره، دوسش دارم _چه خوب ، من دومین بارم هست که میام شیراز هرچند بار اولم هم کوچیک بودم و چیزی یادم نیست، خیلی دوست دارم جاهای دیدنیش رو ببینم مخصوصا حافظیه و سعدیه، میتونی بیایی فردا باهم بریم ؟ کمی از پیشنهادی که داد تعجب کردم اما به خودم مسلط شدم ... خب زود دوست شدیم! +اره گلم ، فقط من صبح مدرسه هستم مشکلی نداری بعد از ظهر بریم ؟؟ _نه ، چه مشکلی من خودم تا لِنگ ظهر خوابم از حرفش خندم گرفت و اون هم از خنده ی من خندید. دختر خون گرمی بود . با اون چاله گونه ای هم که داشت بیشتر به دل مینشست. _پس حله ، من فردا زنگ می زنم خونه مامان خاتون بهت خبر میدم . +باشه عزیزم اون شب هم تموم شد و من بیشتر سرگرم حنین سادات و خواهرش عاطفه بودم و خداروشکر دیگه خبری از امیر نشد. خانواده خوبی بودن حنین که معرکه بود... عاطفه هم دختر خوبی بود متانت خاصی داشت . انگار قرار بود که سه روزی رو شیراز بمونن. تو راه برگشت به خانه بودیم ، با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود اما خیابان ها شلوغ بودند و همه ی مردم در تکاپوی عید... +مامان ! -جانم؟ +با عاطفه که صحبت می کردیم ازم خواست که ببرمش و جاهای قشنگ شیراز رو بهش نشون بدم . مامان سرش رو به طرف برگردوند : -خب باهم دیگه برید +وا مامان تو نمیزاری من با دوستم تا سر کوچه برم حالا چی شده؟ -عزیزِ من، عاطفه ک غریبه نیس ، تازه دختر خوبیه . +باش ، پس من فردا بعد از ظهر باهاش میرم بیرون ......... از مدرسه برگشتم و بعد از یک دوش، بدون غذا خوردن خوابیدم . ساعت چهار از خواب بلند شدم و به خونه مامان خاتون زنگ زدم به عاطفه گفتم تا ساعت پنج اماده باشه. سریع لباس هام رو پوشیدم رفتم پایین، یک لقمه برای خودم با کوکو سیب زمینی های ظهر درست کردم و دوربین ام رو انداختم روی کول ام و از مامان خداحافظی کردم . رفتم سر خیابون تا تاکسی بگیرم . نگاهی به ساعتم انداختم، یک ربع به پنج بود. منتظر تاکسی بودم که یک ماشین شخصی جلوم ایستاد شیشه ی طرف شاگرد رو پایین داد + تا تهِ دنیا مجانی ، بیا بالا پوزخندی زدم و سرم رو نزدیکتر کردم _بچه جون،برو جلو درخونتون بازی کن سریع هااا مامانت نگرانت میشه +هه چشم کبری خانم فعلا دست به سینه صاف ایستادم و نگاهم رو به خیابان کشیدم _خداحافظ اکبر جون ........... زنگ خونه ی مامان خاتون رو زدم . عاطفه در رو باز کرد اومد بیرون. _سلام امدی +اهوم بدو بریم +چرا حنین رو نیاوردی؟؟ عاطفه چشمانش را درشت کرد _آخ ، دلت خوشه ها دیونه میکنه آدم رو انقدر غُر میزنه . +الهی، عزیزِدلم ، اشکال نداره که ): -ان شاالله دفعه های بعد. خب کجا بریم حالا؟؟ +اول بریم سعدیه ، چون نزدیک تره -باشه بریم . به تیپ عاطفه نگاهی انداختم . کیف و کفش سِت ، سنتیِ سبز‌آبی داشت که با رنگ روسریش هم ست شده بود . چادر مشکیه ساده و کش داری هم سرش بود . من فقط سرِ نماز چادر سرم می کردم . اونم فقط استین دار ،، چطوری چادر ساده رو سر میکرد واقعا؟؟
از فکر اومدم بیرون و با عاطفه به راه افتادیم. به سرِ خیابان که رسیدیم ، یک تاکسی گرفتم و یک راست رفتیم سعدیه ...دو سه ماهی بود که نیومده بودم. بلیط هارو حساب کردم و داخل رفتیم. _بفرمایید اینم سعدیِ شیرازی. +عُشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا _به به ،چه شعری،، طبع شعر هم داری ؟؟ +آره ، یکمی _پس اگه اینجوریه...... سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز دوتامون با این حرف من ، زدیم زیر خنده +ساجده جان میشه بریم سرِ آرامگاهش؟؟ _چرا که نه ،، فقط یک لحظه من دوربینم رو در بیارم . +واییی دوربین داری؟ _اهوم +خوش بحالت من عاشق دوربین و عکاسیم _کاری نداره بیا یادت میدم +واقعا ،، مرسی بعد از اینکه چند تا عکس هنری انداختیم ، یکم دور زدیم و از آرامگاه اومدیم بیرون. _خب ، حالا کجا بریم ؟ +میشه بریم حرم شاه چراغ؟؟ _دوس نداری اول بری حافظیه؟ +نه خب ، اگر میشه اول بریم شاه چراغ... _مشکلی نیست پس بیا بریم .. .............. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت حرم. جلوی درب ورودی حرم ، عاطفه ایستاد. دست هاش رو به نشانه ی احترام بر روی سینه هایش گذاشت و سلام داد. بعد باهم ، هم قدم شدیم به سمت داخل حرم . از امانتیِ جلوی در ورودی ، یک چادر رنگی گرفتم و قبل از بازرسی ، سرم کردم....از شانس بدِ من هم ، چادر ساده بود .... انقدر از نحوه چادر سر کردنم عاطفه خندید که نگو. -وای ،، ساجده خیلی با مزه شدی.... +بی ریخت شدم نه؟ خب بلد نیستم -اشکال نداره رفیق ، همه که از اول بلد نبودن بیا زودتر بریم داخل... بعد از زیارت ، با عاطفه گوشه ای از حرم نشستیم . عاطفه نماز زیارت می خوند و من منتظر نشسته بودم و به نماز خوندنش نگاه می کردم . حسابی تو خودش بود . خیلی با آرامش تو این شلوغی حرم ، نماز می خوند. بعد از تمام شدن مناجات اش خودم رو بهش نزدیک تر کردم .
_عاشقیا عاطفه خانوم +بعله که عاشقم (: چشم هام داشت از حدقه میزد بیرون +چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _آخه بهت نمی خوره عجیبه برام ،حالا عاشق کی هستی که داری انقدر براش دعا میکنی؟؟ +عاشق آقام مَهدی جان.... _چه اسمی .. خب؟ +خلاصه ک خیلی اذیتش میکنم و دلیلِ غیبتشم ): _صبر کن ،، صبر کن ،، در مورد کی حرف میزنی؟ +در موردِ امام زمانمون دیگه .. پقی زدم زیر خنده ، چه فکرایی کرده بودم +چرا میخندی؟ _واییی عاطفه ، فکر کردم از اون عاشق هایی .. لب خند ملیحی زد +خب مگه بده عاشق امامم باشم ! _نه عزیزم من اشتباه متوجه شدم . بریم به جاهای دیگ هم برسیم . +بریم یاعلے داشتیم کفش هامونو می پوشیدیم که صدای گوشیم بلند شد آلارم ساعت شش همیشگیم +ساجده کار داشتی که ساعت گذاشتی؟ _نه این الارم ، همیشه روی گوشیم هست. +چه جالب ، حالا ب چه دردت میخوره؟ _خب امروز اطلاع داد که با عاطفه برید قشنگ بشینید بستنی بخورید . من جونمم برا بستنی میدم . خنده دندون نمایی زدم ک عاطفه رو به خنده انداخت اما سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره کلا از وقتی که اومدیم بیرون ، عاطفه ، مثل دیشبی که تو خونه بودیم نمی خندید. بعد از اینکه کفش هاش رو پوشید بلند شد. نگاهی به من انداخت و دست هاش رو روی شونه ام گذاشت +بریم که دل من هم خواست.
با هم از حرم خارج شدیم . چادر رو به امانتی جلوی در ، تحویل دادم و یک مسافتی رو طی کردیم که به یک بستنی فروشی رسیدیم. چون من پول بلیط های سعدیه رو حساب کرده بودم، عاطفه نزاشت پول بستنی هارو بدم . هرچی هم کفتم که شما مهمان هستید و از قم اومدید حریفش نشدم . بستنی هامون رو گرفتیم و به خواسته ی عاطفه رفتیم یک گوشه ی خلوت مشغول خوردن شدیم. _عاطفه ،، الان اینجا با اونجا چه فرقی داشت خب همونجا می شستیم می خوردیم دیگه . عاطفه چادرش رو توی دست هاش مرتب کرد و روبه روی من نشست. +حوصله داری داستان شهید پیچک رو برات بگم ؟؟ _شهید پیچک؟‌چه ربطی داشت خب بگو.. +مادرش از سر کوچه براش بستنی خریده بود ،، شهید پیچک بستنی اش رو توی آستین اش قایم می کنه تا بچه های توی کوچه نبینن . وقتی بستنی رو میاره خونه رو به مادرش میگه مامان ! بستنی ام آب شد ولی دلِ بچه های توی کوچه آب نشد ....!! چند لحظه همینطور به عاطفه خیره بودم ، دلم لرزید ... حق با عاطفه بود اما نخواستم سریع وا بدم _واییی عاطفه ، یک بستنیه دیگه الان وارد صفحه ی کسی بشی میفهمی آخرین باری که پیتزا خورده کِی بوده.... +همین غلطه دیگه ساجده جان ،،براشون فرقی نداره مخاطبشون گرسنه است یا سیره ..... اصلا بیخیال غذا و اینا .. بعضی ها عکس پدر و مادرشون رو میزارن ، حواسمون هست که شاید بعضی ها پدر و مادرشون رو از دست داده باشن ، دلشون بگیره....حالا غذا رو میگیم یک روزی می تونن تهیه بکنن اما پدر و مادر یا هرچیز دیگه ای چی می تونن تهیه بکنن ..... به غیر از این ها کلی راه های قشنگ تری برای ابراز محبت به پدر و مادر هست. ببخشید من یکم پرحرفم به قول مامانم پر حرف تر از عاطی خانوم کسی نیست بستنی ات رو بخور آب شد . _نه بابا ، این چه حرفیه اتفاقا حرفات خیلی هم خوب بود . خب ،، حرفای عاطفه همه اش درست بود و من واقعا قبول داشتم که نباید با صدای بلند زندگی کرد ! اما یک حس مقاومتی درونم بود که نمی خواست قبول کنه مشغول خوردن بستنی بودیم که گوشی ام زنگ خورد
_الو؟سلام مامانم بود . +سلام ، ساجده میایی خونه عاطفه هم با خودت بیار امشب مهمون خونه ما هستن . _باشه ، چشم +کاری نداری مراقب باشید _نه مامان خداحافظ عاطفه مشغول بود. _میگم عاطفه +جانم؟ _مامان گفت امشب خونه ی ما هستین مستقیم بیایی خونه ما +دستتون درد نکنه مامانم خبر داره ؟؟ _والا نمیدونم می خوایی یک زنگ بزن +باشه تو راه میزنم _میگم عاطفه بچه کوچولو خوبه نه؟ عاطفه تک خنده ای کرد. +اهوم خوبه شیرینه _خوش بحالت که ابجی داری و بهتر از اون اینکه ازت کوچیک تر هست خیلی خوبه ... +اره خوبه ولی خب سختی هم داره. ولی تو هم خوشحال باش ته تغاری خوبه که ، لوس مامانی و بابایی خندم گرفت اوه اوه من و لوس گری _نه بابا به نظر من شما کیف تون بیشتر بوده همیشه هم به سجاد میگم بچه اول سلطنت میکنه. 😐👍 عاطفه بستنی اش رو که تموم کرده بود کنار گذاشت. +نه بابا اینجوری هم نیست. بعد هم خانوم محض اطلاعتون من نه آخرم نه اول بقول معروف نه سر پیازم نه ته پیاز _واقعا؟ پس کجاست ؟ +چی کجاست ؟ _ای بابا ،، خب بچه اولتون دیگه عاطفه نگاهش رو به روبه رو داد . یکم مکث کرد و گلوش رو صاف کرد اما معلوم بود می خواد بغض اش رو نشان نده سرش رو انداخت پایین و با یک لبخند گوشه ی لب اش گفت : آها بی معرفت کربلاس _بسلامتی برای اینکه فضا رو عوض کنم بلند شدم و برای شوخی تو همون خیابان لُپ های عاطفه رو کشیدم که عاطفه کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت و با چشم هایی که می گفت این کارِت بی جواب نمی مونه نگاهم می کرد. منم انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی بینیم و خم شدم سمتش و گفتم : هیییس عاطفه هم با لبخند گفت : +واه دور از جونت خُل شدی هاا ،،من که چیزی نگفتم _ چرا گفتی من از توی چشم هات خوندم دوباره هر دومون زدیم زیر خنده و باز هم خندیدن های آروم عاطفه و قهقهه های بلند من 😁 _خب دیگه بریم +اره بریم ، بریم که به حافظیه هم برسیم . تو راه عاطفه با مادرش تماس گرفت بعد حافظیه هم اومد خونه ی ما . بعد سلام احوال پرسی با عاطفه رفتیم تو اتاقم. لباس هام رو عوض کردم و نشستم روی میزم. عاطفه هم در و دیوار اتاقم نگاه میکرد و لبخند می زد. _عاطفه تو به اتاق دربه داغون من اینجوری نگاه میکنی ؟ +نه بابا خیلی خوبه ....چرا دیوار اتاقت رو سورمه ای زدی ؟ +خیلی دوسش دارم از رنگ تیره بیشتر خوشم میاد برو خداروشکر کن مامانم امده و یک دستی به اینجا کشیده وگرنه راه نبود بیایی تو ... هر دومون زدیم زیر خنده ... +واییی واقعا _کمی تا قسمتی بعله (:
دایی سید اینا یکی دو هفته بود رفته بودن انگار عاطفه کنکور داشت و برای عوض کردن حال و هواشون چند روزی اومده بودن شیراز . کنکور سختی هم داشت ریاضی....... منم سال دیگه به این گرفتاری دچار میشم . یک هفته مانده بود به عید و مدرسه ها تق و لق بود. سر کلاس نشسته بودم. قرار بود برای نمره عملی ، خانم ایمانی بهمون کاری بده تا انجام بدیم . قرار بود من فاطمه و کوثر یک تابلو کاریکاتور بکشیم.... +الو ساجده!! _ها بله چی شده ؟ +کجایی دختر خانوم مارو صدا زد _ببخشید حواسم نبود +اوو ، حواست پرتِ کجا بود!؟ فاطمه و کوثر زدن زیر خنده _دیوونه ها +بیا بریم .. خانوم ایمانی_خب بچه ها شما از بهترین دانش آموز هام هستین قرار بود تابلو بکشید ولی خب من با خودم فکر کردم کار سخت تری بهتون واگذار کنم البته که نمرتونم بالاتر میره و همچنین تجربه اتون .... از طرف اداره ، از ما خواستن که دیوار ورودیِ یک ساختمان، تو بلوار نیایش طراحی کنیم. طرحِ شهید زین الدین، البته طرح اولیه رو زدن و فقط صورت و رنگ کردن اش با شماها هست. قرار بر سر یک هفته هست و از امروز شروع می کنیم. سوالی هست؟ با بچه ها نگاهی به هم کردیم معلوم بود اوناهم هنگ کرده بودن +خب خانم ما چی بگیم همه رو رد هم گفتین. خیلی سخته ما برای اولین بار باید اینکارو کنیم ..... ‌ _نترس دخترم . سعی میکنم بهتون سر بزنم ولی اگر این کار خوب در بیاد براتون خیلی سود داره . برید مشورت کنید و سریع بهم خبر بدید. رفتیم سر میزامون نشستیم _خب چی میگید رفقا؟ فاطمه+من مشکل ندارم فقط یکم میترسم خراب کنیم. کوثر+آره منم ، ولی خب باید از یک جایی شروع کرد چه بهتر با تصویر شهید شروع کنیم . تو دلم به حرف کوثر نیشخندی زدم چه حرفا میزدها... بلند شدم _پس اوکی بریم خبر بدیم ،،،،،،،، لباس هامو عوض کردم و روی تختم نشستم . شروع سختی بود اونم توی یک هفته باید تمامش می کردیم . بیخیال شدم و رفتم پایین. نشستم سر سفره.... آخ جون لوبیا پلوووو بابا+چطوری ساجده مدرسه خوب پیش میره؟ _بعله.... پیشنهاد معلمم رو برای بابا هم گفتم که خیلی استقبال کرد و راضی بود . مامان هم اول اش مخالفت می کرد اما نمی دونم چرا وقتی گفتم تصویرِ شهیده چیزی نگفت عجبا. بابا+راستی حلیمه مامان خاتون امروز زنگ زد گفت عید می خواد بره قم ، طاهره هم شوهرش رفته ماموریت و با مامان خاتون میره گفت ماهم بریم توجه ام ب غذام بود ولی متوجه شدم که بابا زیر چشمی حواسش ب منه. مامان+من که بدم نمیاد تو چی ساجده؟؟ خودم و لوس کردم و با ناز گفتم _مامان قرار بود امسال بریم شمال اصلا ، اصلا شاید طرح تکمیل نشد من موندم شیراز. مامان نیم نگاهی بهم انداخت +دیگه چی!؟ بابا+پس من میگم میایم ؟ مامان+اره صادق جان چی بهتر از این عید میریم پا بوس خواهر آقا امام رضا (ع) همینجور بهشون نگاه می کردم برای خودشون برنامه میریختن. اصلا نظر من براشون مهم نبود ..... غذامو سریع تموم کردم رفتم بالا تو اتاقم استراحت کنم . ساعت کوک کردم برای پنج که قرار بود بریم شروع کنیم. ،،،،،،،، سویشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون. وسایل با خودِ مدرسه بود. از ماشین بابا پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت بچه ها. با تمام انرژی ام سلام کردم. کوثر با نارحتی سلام‌کرد و بعد اش هم فاطمه _چته کوثر تو لکی؟ +چمه؟؟آخه خودت یک نگاه بنداز. بنظرت یک هفته ای تمومه!!؟ به دیوار نگاهی انداختم راست میگفت تصویر خیلی بزرگ بود و فقط طرح اولش انجام شده بود . صورتم و چپ و راست کردم _خب آره آفتابم هست نِم.. فاطمه نزاشت ادامه بدم +غُر نزنید بسم الله ،،، خودِ شهید کمکمون میکنه لباس هامون رو عوض کردیم شروع کردیم بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ،،،،،،،،
ساجده فردا ساعت دو و نیم ظهر سال تحویل بود .قرار بود امشب ساعت ۹ راه بیوفتیم که ده ساعتی توی راه بودیم . تقریبا ۷ صبح می رسیدیم قم. مانتو لیمویی که مامانم برام خریده بود اتو کردم گذاشتم توی کاور. شال و شلوار ست اشم با چند تا لباس راحتی ، داخل چمدان گذاشتم. اهل آرایش نبودم اما زیورآلات زیاد داشتم مخصوصا دستبند های چرم . هرچی وسیله لازم داشتم رو آماده کردم. روی تختم دراز کشیدم بهتر از این نمیشد کار مون رو تحویل داده بودیم . خانم ایمانی خیلی راضی بود. واقعا هم طرح قشنگی شده بود.درست بود آدم بیخیالی بودم اما همه ی کارهام رو دقیق و حساب شده انجام می دادم. +ساجده... صدای مامان بود. _بله مامان +کارِت دارم بیا پایین از جام بلند شدم موهامو بستم و رفتم پایین . تو اشپزخونه بود. _بلی +بیا این میوه هارو پوست کن بزار تو ظرف _مامان برای این منو صدا زدی. +ساجده ،،، خجالت بکش پس فردا وقت شوهرته _می دونی من رو این حرفا آلرژی دارم .چشم بده پوست بکنم مامان هم با حس پیروزی چاقو و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و مشغول شدم. ،،،،،،، جلو در خونه مامان خاتون بودیم سجاد و گلرخ هم با ماشین خودشون اومده بودن . رفتم داخل خونه مامان خاتون. _عمههههه عمه عمه جونی بیایید دیگه برای خودم شاد و شنگول میگفتم و میرفتم که یک دفعه امیر سر راهم سبز شد. یک لبخند کمرنگی هم رو لبش بود. +به به دختر عموی عزیزم کبکت خروس میخونه _سلام نه بابا ،، میشه بگید مامان خاتون و عمه بیان. -بله چرا نشه فینگیلی آخه تف سر بالاس بگم فینگیلی عمته|: خجالت نمیکشه 27سالشه امیر رفت داخل و بعد از چند ثانیه مامان خاتون و عمه سر و کلشون پیدا شد. صنبور بانو هم برای این چند روز که مامان خاتون نبود رفته بود دروازه قرآن دخترش اونجا زندگی می کنه و رفته بود تا عید رو پیش دخترش باشه. با عمه و مامان خاتون رفتیم بیرون . مامان خاتون+حاضری ؟ _اره مامان خاتون بریم . مامان خاتون رفت و توی ماشین ما نشست. منم سوار شدم . داشتم خودم رو جمع و جور می کردم که عمه هم بشینه که عمه گفت: من میرم تو ماشین امیر که مامان خاتون راحت باشه . وا مگه امیر هم میاد !! وویییی کاشکی منم ببره تو ماشین امیر!!؛ بابا رفت در خونه مامان خاتون رو سه قفله کرد . داشت چمدان هارو توی صندوق جا میداد. از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار پرشیای سجاد ایستادم. گلرخ+ساجده امیرم میاد؟ _نمی دونم داره میاد انگار +اهان ، میگم تو بیا تو ماشین ما،، کلی خرج بندازیم دست سجاد. اگر هر موقع دیگه ای بود یک لبخند شیطانی میزدم ولی الان ناراحت بودم ،،،واقعا چرا؟ به رویِ خودم نیاوردم اصلا یعنی چی عه _پایه اتم زن داداش جان ولی حسابی خرج میندازما پول شوهرت به فنا میره چشمکی زد +بیا بالا به مامان اینا گفتم اونا هم از خدا خواسته ،،،تنها کسی که دمق شد سجاد بود. چون میخواست با خانومش تنها باشه مگه من میزارم . آخیی داداشم ... از توی آینه بهش نگاه می کردم و لب و لوچم رو کج و کوله می کردم که راه افتادیم و ماشین امیر از کنارمون رد شد . یاخدا یعنی منو دید ): افکارمو پس زدم. حرکت کردیم و اول از همه قبل ورود به اتوبان به سجاد گفتیم یِ فروشگاه نگه داره تا برای تو راه خرید کنیم. من و گلرخ مثل آمازونی ها پریدیم پایین و از هرچی دلمون خواست خرید کردیم. سجاد هم هاج و واج فقط به پلاستیک ها نگاه می کرد. همینجور با خرید ها سمت ماشین می رفت و زیر لب غر میزد . من و گلرخ هم پشت سرش داشتیم از خنده خفه می شدیم که یهو سجاد برگشت +راحت باشید بخندید اینو که گفت من و گلرخ دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم . واقعا قیافه اش دیدنی بود انقدر خندیدم که توی چشم هام اشک جمع شده بود. ،،،،، به خاطر بد جا بودن گردنم از خواب بیدار شدم. صاف نشستم به ساعت مچی ام نگاهی کردم . پنج نیم صبح بود . گلرخ خواب بود سجاد هم محو جاده _خسته نباشی سجاد کی میرسیم +سلام علیکم خواهر جان با اون موهای ضایع ات میرسیم یکی دو ساعت دیگه البت که بابا گفت یک رستوران نگه دادیم صبحانه هم بخوریم. با حرف سجاد نگاهی به موهام انداختم واقعا هم ضایع بود فر فری هاش از گوشه و کنار شال ام بیرون زده بود. کف ماشین نشستم و موهامو درست کردم. بعدش هم گلرخ از خواب بیدار شد ،،،،،،، از ماشین پیاده شدم دستامو به هم قلاب کردم . بالا سرم بردم و خمیازه ای کشیدم. امیر هم ماشین رو پشت سرمون پارک کرد و رفتیم همه پیاده شدن برای نماز صبح. تازه متوجه شدم وضعیت قرمزه و دوییدم سمت سرویس. تو نمازخانه نمازمون رو خوندیم و من آخر از همه اومدم بیرون. ،،،،،،
با گلرخ از ماشین پیاده شدیم تا سجاد ماشین رو پارک کنه .به خونه دایی نگاه کردم خانواده متوسط رو به بالایی بودیم انگار بابایِ مامان خاتون چند هکتار زمین داشته که بعد فوتش به بچه هاش رسیده. خونه دایی هم مشخص بود در محله قابلی بود .خانه بزرگی بود مامان خاتون در زد دایی سید و زنش که تازگی ها فهمیدم اسمش آنیه بود اومدن برای خوش آمدگویی. وارد خونه شدیم حیاط بزرگ و دنجی داشتن پر از گل و گیاه. کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . خونه معرکه ای بود ولی تزیینات خیلی ساده و شیکی داشت و اصلا تجملاتی نبود. حنین با موهای بافته شده اش، دست تو دست عاطفه اومد. همه روی مبل نشستن . من کنار عاطفه روی مبل سه نفره نشستم . امیر هم کنار من بود . +خوش اومدی ساجده جان _ممنونم دستامو رو به حنین سادات باز کردم _میای بغل خاله حنین سادات اومد توی بغلم داشتم با حنین بازی می کردم که امیر پرید بین بازیِ من و حنین . ای بابا این چرا خودشو قاطی کرد . حنین رو دادم بغل امیر. عاطفه به پهلوم زد و گفت : +اذیت نکنه _نه آخه تو به این بچه اذیت کردن میبینی انقدر ماهه عاطفه از کنارمون بلند شد تا به آشپزخانه برای کمک به مادرش بره. امیر+ساجده موهاشو نگاه کن چقدر خوشگله _آره خیلی ، فکر کنم عاطفه براش بافته امیر نگاهش رو به آشپزخونه انداخت. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به عاطفه. عاطفه داشت پایین چادرش را مرتب می کرد تا وقتی سینی شربت رو بلند می کنه چادرش از سرش نیوفته. یک لحظه دیدم که امیر حنین رو گذاشت بغل من و بلند شد. +ساجده ، حنین رو بگیر من برم کمک زشته . حنین رو روی پاهام نشوندم سرگرم اش کردم . نگاهم به امیر و عاطفه بود . عاطفه سینی شربت رو عقب می کشید و اجازه نمی داد امیر این کار رو بکنه اما در آخر امیر سینی رو برداشت .عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد . بعد از پذیرایی امیر اومد دوباره کنارم نشست . _خسته نباشی! +درمونده نباشی!! متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش رو آورد بالا و گفت : +دست تنها بود .... _باشه من که چیزی نگفتم هرکی مشغول صحبت با کسی بود که دایی گفت خیلی تا سالِ تحویل نمونده . عاطفه اومد کنارم و دست منو گرفت +بیا بریم اتاق من راحت تریم بدم نمیومد برای همین از سجاد خواستم چمدونم رو بزاره جلو در اتاق عاطفه عاطفه رفت داخل اتاق +بیا تو عزیزم ،اتاق خودته وارد اتاقش شدم اتاق نسبتاََ بزرگی بود به رنگ یاسی ،،، کنار تخت اش یک کتابخانه بزرگ هم داشت و بالای میز تحریرش یک پنجره ی بزرگ با پرده های حریر سفید بود. +اتاقم چطوره؟؟ _عالیهه +بر عکس تو من عاشق رنگ های روشن و شاد ام _ترکیب قشنگیه به دل میشینه ! +ممنونم ، خب بیا لباساتو عوض کن... دوس داری موهاتو ببافم ؟ _بلدی؟ +بلهه از وقتی حنین بدنیا امده بیشتر مدل هارو یاد گرفتم _اعع حدس زدم موهای حنین هم خودت بافتی به پسر عمومم گفتم عاطفه یک لحظه مکث کرد بعد چشم هاشو ریز کرد و گفت: +پس نخودهای منو خوردین جا خوردم _نخود!!؟ عاطفه شروع کرد به خندیدن +هیچی،،هیچی بدو کاراتو بکن رفتم سمت چمدونم تا جلیقه دامن طوسیم رو بردارم _راستی عاطفه معنی اسم حنین چیه؟ +یه اسم عربیه معنی کلی اش هم میشه اشتیاق _عربی چرا؟ +خب چون مادرم اصالتا لبنانیه _وایی واقعا !نمیدونستم +آره اسم خودشم عربیه ... آنیه _اره اسم جالبیه +مامانم از زمان جنگ با خانواده مهاجرت کردن به قم ،، بزرگ شده اینجاس _آهان +خب برو حالا حاضر شو... لباس هامو پوشیدم و موهام رو شونه زدم . عاطفه درحال بافتن موهام بود و از این حجم از موهام شگفت زده شده بود . +وایی ساجده خیلی مو داری _از عرق های روی پیشونیت معلومه پشیمون شدی هاا عاطفه خم شد و تو آینه خودشو نگاه کرد . شروع کرد به خندیدن . _راسی مگه تو کنکور نداری؟ +آخ اره یادم انداختی!! _خب کی میخونی؟ +قراره فردا صبح از دستم راحت بشی.. _یعنی چی؟ +اینجور که بنده، صبح ها که اهالی در منزل خواب تشریف دارند میرم کتابخونه تا هفت بعد از ظهر . _وایی عاطفه جان ببخشید تو این موقعیت ما اومدیم مزاحمت شدیم. +نه اصلا من همیشه میرم کتابخونه و همیشه تو این ساعات درس میخونم. خب تموم شد بفرمایید دست هاش رو گرفت طرف آینه +این شما و این ساجده خانوم لبخند دندون نمایی زدم _دستت درد نکنه خیلی قشنگ شده قیاف ام رو مظلوم کردم _عاطفه سادات من یک سوال دیگه هم دارم عاطفه با لبخند گوشه لب اش گفت: +آخری باشه ها بپرس _بچه اولتون کو دوباره !!؟؟ این دفع از ته دل خندید. +میاد عزیزم نگران نباش .... همیشه سال تحویل میره گلزار شهدا _دیوونه... نگرانِ چی آخه ؟؟ یک سوال بود ها حالا ببین +شوخی میکنم بچه جان ،،،،،،،
+یا امام رضا ،، بابا بدون توجه به من اومد کنار دایی،اصلا انگار من اونجا وجود نداشتم. پسره دویید رفت طبقه پایین و بعد از چند ثانیه با کپسول اکسیژن برگشت . +بابا،،آروم نفس بکش کم کم چهره ی دایی به حالت عادی برگشت. من از اول تا آخر ماجرا با لیوانِ آبِ تو دستم وایساده بودم. پسره روشو برگردوند بهم نگاهی انداخت سریع سرشو پایین انداخت +سلام .... _سَ سلام بِ ببخشید فک کردم با آب خوب میشه لب خندی زد وایی خدای من چقدر که لب خند اش شبیه دایی بود... +اشکالی نداره خانم ، بابا چند وقت یکبار اینجور میشه خوش اومدین گیج و منگ بودم....لیوان آب رو گرفتم سمت اش....کاملا مشخص بود تعجب کرده .... لیوان رو ازم گرفت یکم ازش خورد و صورتش رو جمع شد.... واا! اصلا چرا آب بهش دادم|: گیج شدم بخدا الان با خودش میگه این دختره چقدر خنگه لیوان رو گذاشت رویِ میز...دایی رو بلند کرد و با ویلچر برد توی اتاق......از بابا شنیده بودم دایی شیمیایی هست چه سخت که هم پاهاش رو ازدست داده هم شیمیایی هست مجبوره با کپسول اکسیژن نفس بکشه .... لیوان آب رو از رویِ میز برداشتم.... بوش کردم ....با دستم زدم تو صورتم خاک تو سرم اینکه عرق نعناس /: گند روی گند خدایِ من +ساجده جان چیزی شده ؟ زن دایی بود _بله یعنی حالِ دایی بد شد پسرتون بردش داخل اتاق +ای وایی چرا ؟ اینو گفت رفت تو اتاق دایی..... سریع پله هارو رفتم بالا تا بیشتر از این گند نزنم ،،،،،،،،، عاطفه درحال جمع کردن کتاب هاش بود _خوب خوندی؟؟ +آره خداروشکر چرا رنگت پریده!؟؟ _هیچی ، بابات یکم حالش بد شد که خداروشکر داداشت زود رسید. +ای خدا هی به بابا میگم نباید بدون کپسول اکسیژن نفس بکشه گوشش بدهکار نیست من برم ی سر بهش بزنم _برو عزیزم ،،،،،،،، +ساجده جان بلند شو دیر میشه ها چشمامو باز کردم عاطفه با یک لبخند بالا سرم بود کِی خوابم برده بود. _ای وایی ببخشید تو رخت خواب تو هم خوابیدم از توی آینه ی اتاق اش بهم نگاه می کرد می خندید. +چه اشکالی داره دقیقا .... بلند شو که شب می خوایم بریم پارک .....وقت بکنیم قبل اش بریم حرم ...پاشو یاعلی از جام بلند شدم لباس هامو با لباس های عیدم عوض کردم ....با عاطفه آماده شدیم و رفتیم پایین. +ساجده _جونم مامان ؟ +از عاطفه چادر بگیر برا حرم یکمم اون موهاتو درست کن...بکنشون زیر شالت لب خندی زدم _چَشششم رفتم پیش عاطفه _عاطفه....میگم یک چادر داری برای حرم بهم قرض بدی ؟؟ +آره عزیزم الان میرم برات میارم _ممنونم رفتم روی مبل نشستم...با چشم دنبال حنین سادات می گشتم....عمه طاهره کنار امیر نشسته بود داشتن صحبت می کردن...سعی داشتم بفهمم چی میگن عمه+خب بگو دیگه امیر+عمه اذیت نکن چیزی نیست عمه نگاهش افتاد به من....لبخند محسوسی زد یکی زد روی شونه های امیر وایی ته دلم خالی شد ..... چرا انقدر آروم صحبت می کردن ....ای کاش می فهمیدم چی میگن....امیر سرش رو آورد بالا یک نگاه به من کرد. نفسش رو کلافه بیرون داد و از کنار عمه بلند شد... وا!!! ،،،،،،،، دست حنین رو سفت گرفته بودم . علیرضا داشت دایی رو رویِ ویلچر قرار می داد . خیلی صبور بود کلا آرامش خاصی داشت. خم شدم لپ حنین رو بوسیدم. +دوستم منو میبری تاب بازی؟؟ از این لفظ دوستمی که حنین بهم داده بود خندم گرفت عاطفه هم به این شیرین بازی های خواهرش می خندید ... _بعله که می برم دوستم.. عاطفه+میگم ساجده بیا بریم تو ماشین علیرضا خیلی خوبه سرعتی ،، جدا از همه چشمکی زد +پایه ای :-) _نه دیگه با بابام میام +کجا می خوای بشینی ....ماشین علیرضا که هست بیا دیگه خوش میگذره _حنین هم باهامون بیاد +نمی گفتی هم میومد .... عاشق علیرضاست ...حنین هم وصله ی تن علیرضاست خیلی جورن _چه خوب +پس بیا بریم لب خندی زدم.....علیرضا هم بعد از اینکه دایی رو توی ماشین ما جاگیر کرد اومد طرف ما......اول که منو دید تعجب کرد بعد هم رفت پشت رول نشست‌....فکر کنم کار بدی کردم باید با ماشین خودمون میومدم .... دست حنین رو گرفتم...رفتیم طرف ماشین اشون اوه..مُخم سوت کشید.... بابا پولدارB M W داشتن...رنگشم سفید بود ...علیرضا دزد گیر زد. عاطفه اومد عقب کنار من نشست و حنین رو جلو کنار علیرضا گذاشت.
علیرضا بسم الله بلندی گفت و سوییچ رو چرخوند +آبجیِ من چطوره؟ حنین+خوبم داداشی عاطفه+منم خوبم علیرضا تک خنده ای زد...از توی آینه نگاهی به عاطفه انداخت: علیرضا+مگه میشه کسی منو داشته باشه و خوب نباشه عاطفه+علی... سقف ریخت همه زدیم زیر خنده....علیرضا از توی آینه با چشم هاش ، برای خواهرش خط و نشون می کشید. عاطفه خم شد و زد روی شونه ی برادرش +برو دیر شد علیرضا به جای دست خواهرش روی شونه هاش نگاه کرد +هعی جوانان ما دارن به کجا کشیده میشن زدیم زیر خنده به این رابطه ی گرم و صمیمی این خواهر و برادر غبطه می خوردم ..چقدر لحظاتی که باهم داشتن شیرین بود ،،،،، ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد .. از ماشین پیاده شدم‌..شالم رو درست کردم و چادر عاطفه رو سَرَم کردم...رفتم سمت حنین که دستش رو بگیرم دیدم کنار علیرضاست...بیخیال رفتن شدم و برگشتم سمت عاطفه تا باهم بریم. مامان+چه ماه شدی ساجده _بهم میاد؟ زن دایی+معلومه که میاد..چرا که نه!؟ _مرسی عاطفه+مرسی نه.. بگو خدا پدرتو بیامرزه _چرا؟ +به قول حاج احمد ... ما این همه شهید دادیم که رژیم طاغوت و با فرهنگش بیرون کنیم....مرسی هم یک کلمه ی فرانسوی و متعلق به فرهنگ غرب هست. لبخندی زدم چقدر به جزییات توجه می کردن..البته درسته فلسفه ی مرسی کجا و خدا پدرتو بیامرزه کجا.... مرد ها جلوتر میرفتن و خانم ها پشت سرشون...گرمیه دست های عاطفه رو توی دست هام حس کردم . عاطفه+دعا برای من یادت نره!!!شما زیارت اولی هستی ... _چشم،، حتما اگر قابل باشم +چرا نباشی گلم...تو دلت پاکه وارد حرم شدیم ...همه کنار هم دست هامونو روی سینه هامون گذاشتیم و سلام دادیم... 🌼اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَهُ المَعصومَه اِشفَعی لِی فِی الجَنَّه وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه🌼 توی صحن امام خمینی (ره) از مرد ها جدا شدیم... رفتیم برای زیارت ضریح حضرت....زندایی یک چادر کوچیک از کیف اش درآورد و سر حنین سادات کرد...وایی خدا با اون قد و قواره اش خیلی ماه شده بود...زندایی روی قسمت بالایی چادر حنین گل کار کرده بود.....چقدر شبیه یک تاج روی سرش شده عاطفه دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و به جلو هدایتم کرد ... زیر لب متوجه شدم که گفت واقعا هم همینه...چادر تاج بندگی خداست.... بازم بلند فکر کرده بودم یک لبخندی زدم و داخل رفتیم. ،،،،،،، با عاطفه و حنین توی صحن امام خمینی نشسته بودیم.. عاطفه+ساجده بچه خیلی دوست داریاا..هرجا میریم حنین هم دنبال خودمون میاری شروع کردم به خندیدن... _نمی دونم چرا انقدر دوسش دارم...شاید بخاطر موهای خوشگلشه .. نگاهی به دور و برم کردم .فضای خیلی دل انگیزی بود.کف حرم سنگ سفید مرمر با دیوارای کاشی کاری شده ....بچه ها با شماره های کفشداری بازی می کردن و اون هارو کف زمین سُر میدادن..... متوجه حضور علیرضا و امیر شدم. علیرضا حنین رو که دید اومد سمت ما.. اخم هاش تویِ هم بود... نزدیک ما اومدند.. علیرضا همونجا ایستاد و مشغول نماز شد . امیر همینطور که حنین رو روی پاهاش نشونده بود مشغول زیارت نامه خوندن بود عاطفه+میگم حنین رو از پسرعموتون بگیر تا زیارت اش رو بخونه ...حنین اذیت اش می کنه _نه اذیتِ چی!!؟؟ عاطفه من برم داخل به گلرخ هم بگم بیاد اینجا +باشه برو.. "امیر" نگاهم به ساجده بود که داشت می رفت...کجا ؟؟...نگاهم رو برگردوندم سمت عاطفه تا ازش بپرسم ساجده کجا رفت ... عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .. حس کردم از این تنهایی بینمون معذبه ...علیرضا داشت نماز می خوند.. رفتم سمت عاطفه تا حنین رو بسپرم بهش و برم .. _عاطفه خانم ببخشید من چند لحظه باید برم حنین رو بردم سمت اش بدون اینکه نگاهم بکنه با دستش، دست حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند. +ببخشید اگه اذیتتون کرد _خدا ببخشه‌...چه اذیتی رومو برگردوندم تا برم ..اما کجا می رفتم...دوباره برگشتم سمت ضریح .. کنار سجاد ایستادم و دوباره زیارت کردم...حال ام یکم گرفته بود.کلافه بودم..فکرم بر می گشت سمت عاطفه و اون حجب و حیاش..نسبت به چند ساله گذشته خیلی بزرگ شده...یادمه کوچیک تر که بود.یکبار ازش کتک خورده بودم. عاطفه موهاش رو خرگوشی بسته بود.تازه ۱۶ سالم شده بود و تو غرور نوجونیم سر می کردم. نظام قدیم بودم و از همون سال دوم که انتخاب رشته کرده بودم سخت مشغول درس خوندن بودم. متوجه شدم عاطفه با بستنی اش اومده بالا سرم..برگشتم بهش گفتم برو بیرون اینجایی حواسم پرت میشه نمی تونم بخونم.. +مگه چی می خونی..منم از این کتابا دارم تازه رفته بود کلاس اول و ذوق دفتر کتاباشو داشت. _هه کتابای خودت و با من مقایسه می کنی من دبیرستانی ام
،،،،،، تو راه برگشت از حرم بودیم ...عاطفه از تویِ ماشین به گنبد نگاه کرد و سلام داد. ختدیدم و گفتم _تو حرم سلام میدی اینجا هم سلام میدی!؟ +می دونی ساجده... به نظرم تویِ زیارت لازم نیست حتما دستت به ضریح برسه یا جلوی ضریح بایستی همینکه دلتو راهی کنی کافیه البته اینم بگم فضای روحانی حرم فرق که داره اینجا همه جا صحن خانوم حضرت معصومه(س)هست نگاهی به گنبد انداختم‌...دستِ خودم نبود دستم رو گذاشتم روی سینه ام و سلام دادم ...قلبم تند تند میزد یک حس غریبی بود نگاهم به گنبد بود تا وقتی که علیرضا دور زد و گنبد از دید من خارج شد. ،،،،،،، توی آلاچیق داخل پارک حصیر انداخته بودیم.کنار عاطفه و گلرخ نشسته بودم تا چایی ام یخ کنه.. نگاهم به حنین بود . برای خودش هم بازی نداشت و این چند وقت با من جور شده بود. حنین اومد سمتم +دوستم..منو میبری تاب بازی لبخند شیطانی ای زدم . خب خودمم تاب بازی دوست داشتم به عاطفه اشاره کردم که حنین میگه بریم تاب بازی. با عاطفه بلند شدیم.. صندل های صورتی رنگ حنین سادات رو پاش کردم و راه افتادیم. +عاطفه خانم علیرضا بود. عاطفه+بله علیرضا+وایسا من و امیر هم بیایم اومد جلوتر +تنها نرید تو پارک اعتباری نیست من و عاطفه و حنین جلو راه میرفتیم و علیرضا و امیر هم پشت سرمون . ای کاش سجاد هم میومد بین این دوتا من معذبم... ولی چه جور شدن این دوتا باهم.. علیرضا و امیر کنار هم و عاطفه هم کنار علیرضا نشست. حنین با کمک من روی تاب نشست منم قصد داشتم پشت حنین وایسم و تاب بازی کنم اما از علیرضا می ترسم ...نمی دونم چرا رفتارش یجوریه انگار از من بدش میاد.. بادیگارد /: حنین رو هول میدادم باهاش شعر معروف رو می خوندم. صدای امیر پشت سرم اومد. +ساجده! برگشتم سمتش _بله!! +میخواستم باهات در مورد یک چیزی صحبت کنم. نزاشتم حرفش تموم بشه کامل چرخیدم سمتش _چیی؟! +هیچی .. فقط امشب...چیزه...میگم میشه تو که با عاطفه خانم رفیق تری ازش بپرسی قصد ازدواج نداره...چمیدونم نظرش در مورد من چیه خیلی تعجب کردم یعنی چی؟ _نمیفهمم امیر!! +ساجده من که خواهر ندارم ...بیا و برام خواهری کن فقط ضایع نباشه هاا یجوری ببین نظرش چیه؟ من براش خواهری کنم.....تو دلم به خودم یک پوزخندی زدم..سرم رو برگردوندن طرف حنین بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم: _آره حتما...پسرعمو تو پوست خودش نمی گنجید لبخندی زد +ازت ممنونم جبران می کنم برات دست حنین رو گرفتم _حنین بریم یکم هم سرسره بازی کن تا بریم از کنار امیر رد شدم با حنین راه افتادیم و رفتیم طرف سرسره پایین سرسره ایستاده بودم سرسره توی دید علیرضا نبود میخواستم با حنین برم بالا و بازی کنم اما دیگه حال و حوصله ای نداشتم. اما چه بهتر که امیر این حرفارو زد ... اینجوری برای خودمم بهتر شد. ،،،،،،، دست حنین رو گرفتم. رفتیم طرف عاطفه و علیرضاه عاطفه با لب خند نگاهم می کرد عاطفه+زحمت کشیدی ساجده جان _خواهش میکنم خییلی بهمون خوش گذشت مگه نه؟ حنین+اره خیلی..از تونلی هم رفتیم عاطفه سرزنش وار گفت حنین.... اون تونلی خطرناکه چند بار گفتم نرو حنین+با دوستم رفتم عاطفه+با دوست و غیر دوست نداره که...دوستاتم مثل خودت هستن حنین+چشم دیگه نمیرم نفس راحتی کشیدم..خداروشکر کسی نفهمید اون دوستمی که حنین گفت من بودم.... علیرضا از جاش بلند شد دست حنین رو گرفت . اشاره ای به امیر کرد و رفت. نشستم کنار عاطفه تلفن امیر زنگ خورد فکر کنم از بیمارستان بود چون چند تا اصطلاح پزشکی به کار برد _داداشت کجا رفت؟ +رفت بستنی بگیره بخوریم خنده دندون نمایی زدم... _الان باید بریم یک جای خلوت بشینیم بخوریم؟؟ عاطفه با لبخند گفت: این دَر به اون دَره سرم رو سمت آسمون که سیاهی مطلق بود گرفتم _خودت گفتی دیگه +شما مهمان ما هستین....هرجور شما راحتین لبخندی زدم و نگاهی به امیر کردم. _زندگی مثل شهدا سخته +سخت نیست ساجده جان.... ما فکر می کنیم شهدا کاری انجام دادن که شهید شدن......اما در واقع شهدا خیلی کار هارو انجام ندادن که شهید شدن متوجه ای که .. خیلی کار ها ... ،،،،،،،
# ساجده "علیرضا" همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود. دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده. حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان.. دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ مامان+چی شده عاطفه عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم _عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟ امیر اومد کنارم مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم اسپری آسمش کو؟؟ به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم‌ دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت. امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش. عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد. امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک. دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم. اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد. فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده.. تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم. ،،،،،،،،، بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم... پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد. از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم. ،،،،، با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم. _عاطفه سادات ؟ +بلی _بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟ یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی   زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من.. +خب.. یکم دویدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا _باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق +خب اره نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم _کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک... +ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت. ،،،،،،، «ساجده» بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم... _گلرخ تو چرا نرفتی؟ گلرخ با خنده گفت +این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم _وای نه باور کن منظورم این نبود +می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست _معده ات... شاید دارم عمه میشم +ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم رو کردم به گلرخ و آروم گفتم _از ما گفتن بود و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد . منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم ‌و رفتم سمت اتاق حنین سادات یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ‌.. حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم _عجب اتاق قشنگی داری!
ساجده +ممنون دوستم _بهم بگو ساجده عزیزدلم +چشم ، ساجده بیا تا اسم عروسک هامو بهت بگم روی تختش نشستم .... حنین هم با آب تاب اسم عروسک هاش رو برام می گفت شروع کردم به خواندن ادامه ی کتاب "دختر شینا " یک ساعت میگذشت که صدای یک مرد رو شنیدم +کجایی شیطون داداش هوم..صدای علیرضا بود. حنین با ذوق پاشد گفت : +اینجام داداش بیا تو سریع شالم رو مرتب کردم و سرم رو کردم تویِ کتاب. در رو باز کرد و اومد داخل...تو سلام کردن پیشی گرفتم و اون هم با یک سلام علیکم خشک جوابم رو داد. انقدر ابروهای مشکی اش در خم رفته بود که ازش می ترسیدم...من که باهاش کاری نداشتم چرا از من بدش میاد /: حنین+داداش علی حالا که اومدی بیا بازی کنیم... تو بشو بابا ساجده هم مامان میشه منم بچتون علیرضا اخم هاشو باز کرد و لبخندی زد +عزیز دلم.. خودتون بازی کنید من کار دارم. وایی من به این بچه چی بگم...از خجالت آب شدم..اونم با این اخلاق علیرضا.. گوشی علیرضا زنگ خورد گوشی به دست از اتاق بیرون رفت..نفسم رو بیرون فرستادم و پاهام رو دراز کردم ..رو کردم به حنین..همچنان مشغول بازی بود. منم به خوندن کتاب ام ادامه دادم. برام جالب بود روی جلد کتاب زده همسر شهید ستار ابراهیمی ولی اسم شوهر قدم خیر صمد بود و این منو مشتاق می کرد تا ته کتاب رو بخونم... ،،،،، دو روزی بود اینجا بودیم. الحق و الانصاف فکر نمی کردم سفر به قم انقدر بهم بچسبه....قرار بود فردا برگردیم شیراز اما عاطفه اسرار داشت برای ایام فاطمیه بمونم. نزدیک به عصر توی حیاط باصفا و پر از گل دایی نشسته بود. کنار عاطفه نشسته بودم و از مربای بالنگ زندایی که خیلی خوشمزه شده بود برای خودم لقمه می گرفتم... +ساجده همینطور که سرم پایین و مشغول بودم گفتم هوم +هوم نه بله دختر جان خنده ای به این حرص خوردن های عاطفه کردم +فکر کنم آقا امیر باتو کار داره!! سرم رو برگردوندم طرف ایوون خونه ی دایی. امیر ایستاده بود و اشاره می کرد که یک لحظه بیا. من که می دونستم چیکارم داره...نمی تونستم این کار رو بکنم آخه از جام بلند شدم و مانتوی آبی رنگم رو مرتب کردم. رفتم سمت امیر‌..جلوش ایستادم امیر+ساجده چی شد؟ _چی چی شد؟ +ساجده...اینجور نکن..خواهش می کنم فردا داریم بر می گردیم _خب باشه بهش میگم دیگه +دیگه کی !؟ فردا میریم من داشتم به خاطر یک احساس بچه گانه زندگی این دوتارو خراب می کردم. بهترین وقت شب موقع خواب بود _شب موقع خواب بهش میگم ،،،،،،،، شب بعد از شام همه دور هم جمع بودیم.دایی سید گفته بود پنجم هیئت دارن و مامان خاتون هم قرار بود چند روز بیشتر بمونه تا تویِ هیئت ها باشه... عاطفه با آرنج زد به پهلوم _آی چی شده؟ +ساجده حالا که عمه میمونه توهم بمون دیگه چیه چرا اینجوری نگاه می کنه..اون چشمای طوسیت الان میزنه بیرون دختر 😁 پلکی زدم..بدم نمی گفت.. اونجا حوصله ام سر میرفت اینجا حداقل عاطفه و حنین هستن..می تونم دوباره با حنین برم پارک مثلا عاطف دست هاشو جلوی صورتم تکون داد +خب نظرت _نمی دونم ما با... نزاشت حرفم تموم بشه رو به مامانم گفت: +خاله..میگن میشه ساجده هم با عمه اینحا بمونه ؟؟؟ مامان نگاهی به من کرد و گفت: +نه عاطفه جان شما کنکور داری مزاحمت میشه ان شاءالله یوقت دیگه مزاحم میشیم عاطفه+نه خاله..چه مزاحمتی مامان خاتون+بزار بمونه حلیمه با من برمی گرده وا مامان خاتون چه مهربون شده بود...از تعجب همینجوری زل زده بودم به مامان خاتون مامان+والا من نمی دونم آقاصادق شما چی میگی؟ معلومه دیگه بابا که رو حرف مامان خاتون نه نمیاره پس موندنی شدم... نگاهی به علیرضا انداختم...به زمین زل زده بود و پشت سرِ هم نفس هاشو بیرون میداد...مشخص بود از پیشنهاد عاطفه راضی نیست. اصلا برام مهم نبود . گوشیم توی دستم لرزید گلرخ سرش رو آورد جلو گفت: +یار پیامِت داده بانو با شیطنت گفتم _شما معده ات خوب شد؟؟ +هاا لبخند دندون نمایی زدم گلرخ نیشگونی از بازوهام گرفت. زیرچشمی بهش نگاهی کردم و رمز گوشیم رو زدم (امیر:دختر عمو حالا که قراره اینجا بمونی لطفا در اون مورد هم با عاطفه خانم حرف بزن) سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. گوشیم رو از کنار خاموش کردم و سرم رو به معنای باشه براش تکان دادم.
ساجده اول صبح بود که بابا اینا حرکت کردن به سمت شیراز.. عاطفه و علی هم خونه نبودند. توی اتاق حنین سادات کتاب 18بانو رو که از عاطفه گرفته بودم رو شروع کردم بخونم. پیشگفتار: حجاب ،جهاد زن است و سختی ان هزینه ای است که زن مسلمان برای تامین سلامت خود میپردازد، زیرا پوشش مانع نفوذ هوای نفس و نگاه الوده به حریم پاک زن میشود و گوهر هستی اش را در صدف پوشش محفوظ نگه میدارد . کتاب رو بستم خاستم برم سراع کتاب بعدی ولی با خودم گفتم بهتره یک نگاه به فهرست بندازم چشمم خورد به یکی از داستان هاش "سفر اجباری به قم " ،،،،،،،،،،، داشتم برای نهار سالاد کاهویی که زندایی گفته بود و درست میکردم که صدای در اومد. عاطفه از کتابخونه برگشته بود. مشغول تزیینش بودم که عاطفه با صدای بلند وارد شد +سلام بر همگی زن دایی گفت: +سلام عزیم برو مادر لباس هاتو در بیار عاطفه+چشم مامان جونم بعد هم رفت من هم مشغول تزیین سالاد شدم که صدای علیرضا اومد. با دایی و مامان خاتون که توی سالن نشسته بودن سلام علیک میکرد. معلوم بود داره به سمت آشپزخونه میاد. قبل از اینکه منو ببینه گفت: -سلامُ علیکم اُمي چه لحن عربی با مزه ای داشت. بعد هم امد گوشه روسری مادرش رو بوسید. چه رابطه ای داشتن! زن دایی-سلام علیکم سید علی جان ، خسته نباشی _سلام برگشت نگاهی به من کرد +سلام بعد هم پا تند کرد و رفت بیرون. پشت سرش عاطفه اومد داخل آشپزخانه.. +به به چه کردی ساجده خانوم تزییناتش رو نگاه کنید چشم کور کنه _اع مسخره نکن.. +مسخره چیه ،، باور کن راست میگم مگه نه مامان! زن دایی انیه هم نگاهی به تزییناتم کرد و با لبخند حرف عاطفه رو تایید کرد. عاطفه صندلی میز نهار خوری رو عقب کشید و نشست.. یک دونه خیار برداشت و در حالی ک میخورد گفت : +خب ساجده فردا شب اول مراسممون هست ... پارسال من خادم بودم....امسال شما هم همراه من خادم میشی. نگاهی بهش کردم _یعنی چی؟ +چی یعنی چی!؟ خب ببین ما تو هیئت بیشتر کارمون تو آشپزخونه اس...چای دم می کنیم و ظرف و ظروف رو می شوریم... موقع سخنرانی چایی با خرما پخش می کنم اگر بانی باشه به غیر از این ها باز هم پذیرایی داریم‌... بقیه کارا بیشتر با پسراست.. حالا امسال حضرت زهرا (س) هم قسمتت کرده که براش خادمی کنی..ان شاءالله حاجت دلت هم بده حالادوست داری؟ _برام جالبه...اره دوست دارم کارم که تموم شد رفتم تویِ سالن کنار حنین نشستم. داشت برنامه کودک میدید. منم محو تماشای تلوزیون شدم...عاشق برنامه کودک بودم...خیلی دوسش داشتم ..وقتی هم مشغود دیدن می شدم اصلا دیگه تو حال خودم نبودم . "علیرضا" سرم توی گوشیم بود و داشتم اخبار رو دنبال می کردم ....نفوذ داعش به دمشق.. لااله‌الا‌الله....خدا شر این حرومی ها رو کم کنه .... گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت تلوزیون...حنین جلوی تلوزیون داشت برنامه کودک میدید بوسه ای روی سرش زدم _حنین جان الان اخبار داره .. داداش اخبار رو ببینه بعد می زنم باشه!؟ +عیب نداره بزن منم اخبار ببینم تک خنده ای زدم . _آخه تو رو چه به اخبار.. برو داداش‌‌جان عروسک اش رو برداشت و رفتش سمت بابا.. به ثانیه نکشید که شبکه رو عوض کردم یهو صدای دختر حاج صادق بلند شد +اعع داشتم میدیدم چرا زدی رفت برگشتم ی نگاهی بهش کردم .. انگار خودشم خجالت کشید که سرش رو انداخت پایین و رفت. یعنی نفهمید من به حنین گفتم دارم شبکه رو عوض می کنم... عجب.. ،،،،،،، "ساجده" تو اتاق عاطفه نشسته بودم..سرم روگذاشته بودم روی زانوهام از ظهر از اتاق عاطفه بیرون نرفتم...حتی برای نهار هم گفتم میل ندارم ..اما عاطفه فهمید چرا نمیرم پایین برام غذارو آورد تو اتاق. تو فکر بودم که عاطفه اومد تو اتاق... دوباره نگاهش به من افتاد و شروع کرد به خندیدن _عاطفه نخند.. خیلی خجالت کشیدم +ساجده اشکالی نداره که...پیش اومده ..دست خودت نبوده که تو دنیای انیمیشن فرو رفته بودی دوباره شروع کرد به خندیدن بالشت کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمت اش.. با عاطفه وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا رو خوندیم. بعد از نماز ، عاطفه نماز استغاثه به حضرت مهدی (عج) رو خوند..انگار زمان خوندنش هم بعد از نماز مغرب و عشا بود.. منم طی نمازی که عاطفه می خوند ، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا ،،،،،،،،،،،،
ساجده بعد از نماز آماده شدیم تا بریم هیئت.. امشب شب اول بود ...مردها از قبل زودتر رفته بودند و قرار بود علیرضا بیاد دنبالمون.. یک مانتوی بلند مشکی پوشی و با روسری مشکی سرم کردم..امشب موهام رو کامل داخل روسری بردم اما خیلی وارد نبودم و هی سرش کج میشد یا موهام میزد بیرون..خیلی بهشون ور رفتم آخر سر عاطفه اومد جلوم ایستاد و با یک لبخند روسریم رو به صورت لبنانی با گیره روسری خودش بست. تو آینه به خودم نگاه کردم چقدر صورتم گرد شده بود از عاطفه تشکر کردم و باهم رفتیم پایین و سوار ماشین علیرضا شدیم... پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و آستین هاشو بالا زده بود و هیچ ساعت دستبندی هم دستش نبود فقط یک انگشتر عقیق زرد به دست داشت که بنظرم خیلی زیبا بود... علیرضا ضبط ماشین رو روشن کرد الحمدالله که نوکرتم الحمدالله که مادرمی الحمدالله از بچگی هام مادر سایه ی روی سرمی صلی الله علیک یا فاطمه(س) صلی الله علیک یت فاطمه(س) ،،،،،،، +خب امشب ساجده خانم ،طلبیده شده ی مادرم زهرا میخواد چایی بریزه عاطفه چادرش رو از سرش درآورد یک مانتو عربیه بلند پوشیده بود و شال اش هم لبنانی بسته بود. به کمک عاطفه سادات از مردم پذیرایی کردیم..حنین هم با همون چادر مشکی خوشگل اش حلوا پخش میکرد. تقریبا همه خانوم ها مشکی پوشیده بودن و چادری بودن...خانم هایی که سنشون زیاد بود تسبیح دستشون بود و ذکر میگفتن.... دختر بچه و پسر بچه ها جلو پایِ مادرشون نشسته بودن بیشترشون مشغول بازی با گوشی بودن.. کار نادرستی بود... به نظرم هر مادری وظیفه داره از بچه اش مراقبت کنه و گوشی دادن به بچه های به این کوچیکی قطعا براشون ضرر داره ... آخرهایِ سخنرانی بود که کار ما تموم شد.. کنار مامان خاتون زن دایی نشستیم تا بقول عاطفه از روضه و مداحی فیض ببریم. مداح شروع کرد به روضه خوندن از فاطمه زهرا می گفت از لحظه ای که بین در و دیوار؛ علی رو صدا میزد... از لحظه ای که توی کوچه های بنی هاشم؛ سیلی خورد... از غم علی وقتی یاس پر پرش رو از دست داد...وقتی جلوی چشم هاش ناموس اش رو کتک می زدن.... هرچی مداح می خوند سوز بقیه بیشتر می شد بیشتر گریه و ناله می کردن... همه جا تاریک بود...اشک جمع شده توی چشمم راه باز کرده بود و همینطور میریخت... دیگه نتونستم طاقت بیارم سرم رو گذاشتم روی زانوهام و بلند بلند گریه می کردم ... انگار که یک درد بزرگی توی سینه ام جمع شده باشه ... بعد از مداحی سینه زنی کردن توی مدت سینه زنی بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .. ی ذره از قرمزی چشم هام کم شد. ،،،،،،، مراسم تموم شده بود و تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم.. عاطفه وارد شد. +اجرت با حضرت زهرا(س) ساجده جان امشب خیلی کمک کردی _خواهش می کنم کاری نکردم +ظرف ها که تموم شد بیا بریم راهرو رو خلوت کنیم... ظرف هارو تموم کردم و رفتم سمت راهرو در پشتیه مسجد رو باز کردیم و جوان ها و نوجوان ها یاالله کنان داخل می شدن و جعبه های غذا رو روی زمین میزاشتن علیرضا هم همراهشون اومد داخل . علیرضا به یک پسر هم سن و سال خودش اشاره کرد +رسول اون میز رو بیار غذا هارو بزاریم _چشم سید علیرضا به عاطفه اشاره کرد که بره پشت در تا خبرش کنه... +عاطفه من میرم تو آشپزخونه...با من کاری نداری فعلا _نه عزیزم برو رفتم تو آشپزخونه.. یک خانمی اومد سمتم +ببخشید شما فامیل خانواده ی افشار هستین؟ منظورش دایی اینا بود _بله سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.. بی تفاوت نشستم و مشغول مرتب کردن کیفم شدم. ،،،،،،،، به جز مامان خاتون و زندایی و من و عاطفه و یکی از دوست هاش کسی دیگه ای نبود. داشتیم سه نفری حسینیه رو جمع و جور می کردیم که زندایی اومد +بچه ها زود باشید مرد ها میخوان بیان جارو بکش ان معذب ان.. نرگس دوست عاطفه خداحافظی کرد و رفت. ماهم کارارو تموم کردیم و رفتیم بیرون ،،،،،،،،،،،،، دایی جلوی در بود رفتیم کنار دایی تا علیرضا هم بیاد و برگردیم... دایی+دخترا شما هم برید از علی غذاهای خودتون و بگیرید و برگردید با عاطفه رفتیم سمت آشپزخونه ی آقایون _میگم عاطفه یوقت کسی تو نباشه +نه بابا کسی نیست اگر کسی باشه علیرضا خودش نمیزاره بریم داخل یاالله داداااش کجایی؟ علیرضا+با داخل بچه ها طرف زنونه ان رفتیم پیش علیرضا نزدیک به شصت هفتاد تا غذا هنوز مونده بود ... علیرضا از بین اش غذای من و عاطفه رو داد عاطفه+خب داداش ما بریم میایی؟ +یک لحظه عاطفه جان!
ساجده بعد هم رفت و یک پاکت کاغذی برداشت و گرفت سمت من با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و طبق معمول سرش پایین بود... _این چیه؟؟ +چادر _یعنی میخواید بگید من بی حجابم +من قصد جسارت نداشتم ..نذر داشتم شب اول فاطمیه پنج تا چادر هدیه بدم ... حس کردم یکم تند رفتم بدون اینکه اون پاکت رو بگیرم برگشتم تا از حسینیه خارج بشم. داشتم کفش هامو می پوشیدم که عاطفه اومد کنارم +ساجده صبر کن علی قصد بدی نداشت بلند شدم ایستادم اشک توی چشم هام جمع شده بود با بغض گفتم _عاطفه من مثل شما نیستم ..مثل شما فکر نمی کنم من اصلا حضرت زهرا رو نمیشناسم +نمیشناختی ولی امشب دیدی چقد براش گریه کردی _خب چی شد الان +چی شد ساجده !!! نمیبینی یک شب برای درد حضرت زهرا و غربت علی گریه کردی چادرش رو بهت هدیه داد...تو به علیرضا نگاه نکن .. امشب حضرت زهرا این چادر رو بهت داده... بیا گلم بگیر.. این چادر قسمت تو شده پاکت رو از عاطفه گرفتم.. +علی ازم خواست ازت عذر خواهی کنم _نیازی نیست..من اشتباه متوجه شدم عاطفه منو محکم توی بغل اش گرفت +تو ریحانه ی خدایی ،،،،،،،،،،، جامون رو انداخته بودیم و میخواستیم بخوابیم...مثل هرشب عاطفه هم کنار من روی زمین می خوابید چون تخت اش یک نفره بود ... من روش نمی خوابیدم و عاطفه هم به رسم مهمون نوازی کنار من می خوابید.... _میگم عاطفه اون همه غذا اضافه رو چیکار می کنید؟؟ +خب این یک رازه کنجکاو شدم _چه رازی +نمی دونم یک رازه بین خودش و خدا تاحالا به کسی نگفته _آهآا خب بخوابیم دیگه عاطفه بلند شد و با بطریِ آبِ بالای سرش وضو گرفت و خوابید. تا صبح پهلو به پهلو می شدم خوابم نمیبرد ... فقط به حرف های عاطفه و هدیه ی حضرت زهرا (س) فکر می کردم آخر سر یک حمد خوندم سعی کردم بخوابم ،،،،،،،،،
ساجده امشب هم مراسم بود ... بعد از ظهر با مامان خاتون رفتیم حرم و دوتا سینی کیک یزدی خریدیم... مامان خاتون نذر کرده بود کیک یزدی با شیر داغ بده از دیروز تا حالا مامان خاتون با من مهربون تر شده بود ....هی جلو زن دایی و دایی ازم تعریف میگرد که ساجده فلان بیسار عجیبا غریبا ،،،،،، شب میخواستیم بریم هیئت...دودل بودم نمی دونستم چادری که علیرضا بهم داده بود رو سر کنم یا نه...ی نگاه به بیرون انداختم...گفتم تا کسی نیست سر کنم ببینم چطوره!؟ چادر رو باز کردم و روی سرم انداختم...تو آینه به خودم نگاه می کردم...گوشیم رو برداشتم تا از خودم عکس بندازم که متوجه صدا از بیرون شدم... هول کرده چادر رو از سرم درآوردم و انداختم توی پاکت صدای عاطفه میومد +باشه باشه الان میایم وارد اتاق میشه +ساجده بیا علیرضا پایین منتظره کیفم رو برداشتم و با عاطفه رفتیم پایین شیر ها رو زن دایی با کمک یک خانم دیگه ای میریخت و من و عاطفه پخش می کردیم‌. پذیرایی تموم شده بود و با عاطفه تو آشپزخونه نشسته بودیم +میگم ساجده ! _جانم باذوق گفت: +امروز سه شنبه بود _این ذوق داره ؟ +اع بزار بگم خب...میگم نظرت چیه برای سه شنبه های مهدوی به نیت خشنودی و ظهور آقا امام زمان (عج) یک کار خیر بکنیم _سه شنبه های مهدوی!؟؟ +اره .. ببین ما سه شنبه ها یک کار یا چند کاری رو برای خشنودی آقا انجام میدیم هرچند کم... صرفا هم لازم نیست نذری چیزی باشه...همون کارِ روزانه ات رو انجام میدی... ولی قید می کنی برای شادیِ آقاس...البته ما روز های دیگه هم می تونیم این کار رو انجام بدیم..منتها این طرح مختص به سه شنبه هاست. مثلا من درس می خونم قید می کنم برای شادی آقا و خدمت به جامعه ی اسلامی باشه... یا یک گناهم رو ترک می کنم به خاطر امام زمان یا نمی دونم یکی که بهم بدی کرده رو به خاطر آقا میبخشم... خیلی چیز های دیگه _چه عاالی،، من چیکار می تونم بکنم!؟ انگشتشو به دهن گرفت و بعد از دو ثانیه دستامو گرفت و منو بلند کرد...داشتیم میرفتیم طرف زیرزمین _عاطفه سادات...کجا میریم؟ +میریم زیرزمین...تسبیح ها اونجان میریم اونارو برمیداریم بین مردم پخش می کنیم تا برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات بفرستن.... _چه فکر خوبی پشت درِ زیرزمین ایستادیم...عاطفه گوشیش رو برداشت و شماره ی علیرضا رو گرفت. +الو داداش میگم کلید زیر زمین دستته؟ + بی زحمت از بابا بگیر بیا من پایینم + تو بیار بهت میگم فعلا بعد هم لب خندی زد گفت : +حله پنج دقیقه بعد علیرضا اومد و کلید رو داد به عاطفه...عاطفه چیزی نگفت و در و باز کرد و رفت. به دنبال عاطفه رفتم تو....فوق العاده تاریک بود _من میترسم +واقعا میگی _اره دیگه دستمو سفت گرفت... چراغ موبایل اش رو روشن کرد _عاطفه اینجا موش داره؟ تک خنده ای کرد... +نمی دونم والا محتاطانه قدم برمی داشتم _میگم چطوره تو خودت بری +رفیق نیمه راه شدی..بیا دیگه زیر زمینِ باریک و درازی بود... از بچگی از تاریکی میترسیدم..حالاوسواس موش هم گرفته بودم. داشتیم میرفتیم که یک دفعه.. یک چیزی از کنارم رد شد..بهش توجه نکردم ...این دفعه رویِ پاهام حسش کردم..چشم هامو بستم و از ته اعماق وجودم جیغ کشیدم.. _مووووووووش🐁 عاطفه که خودش ترسیده بود.. سریع چراغ گوشی رو گرفت رو پام ‌ +کو..کو همونجور که کولی بازی در میاوردم گریه میکردم...واقعا ترسیده بودم که یک دفعه صدایِ علیرضا اومد +چی شده کجاییید به ما نزدیک تر شد... ما رو که اونجور دید به عاطفه گفت: +چی شد ؟ به من اشاره کرد و گفت: زمین خوردید ؟ عاطفه هم هول شده بود +نه داداش...فکر کنم موش از رو پاهاش رد شد.. علیرضا نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت: +بیایید برید بیرون.. با ترس و لرز دست عاطفه رو گرفتم و رفتیم بیرون...علیرضا هم اومد بیرون... دستش رو لایِ موهاش کرد و رو به عاطفه گفت: +چی میخواستید ؟ عاطفه+تسبیح میخواستم.. گفتم خانوم ها مشغول باشن +میارم برات، برو برای ساجده خانم یک لیوان آب قند بیار ترسیده... منظورش من بودم...من بیشتر چندشم شده بود...علیرضا رفت تو زیر زمین.. عاطفه هم رفت بالا برام آب قند بیاره نشستم گوشه ی پله و عاطفه با آب برگشت. +ساجده اینجا موش نداره چی اومد رو پات _چمیدونم بابا خیلی سعی می کرد جلوی خندیدن اش رو بگیره.. +وایی قیافت دیدنی بود _خیلی چندشم شد علیرضا از زیرزمین اومد بیرون...جعبه مکعبی شکلی که دستش بود رو داد به عاطفه +این هم تسبیح، برید بالا دیگه
ساجده عاطفه چشمی گفت و روسریش رو مرتب کرد....جعبه رو گرفت و رفتیم بالا تسبیح هارو پخش کردیم و عاطفه هم برای هر کس توضیح میداد که ذکر برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) هست ...خانوم ها هم استقبال کردن و شروع کردن به ذکر گفتن ،،،،،، «علیرضا» سه شبِ مراسم هیئت تموم شده بود...قرار بود فردا صبح امیر بیاد دنبال عمه...امروز بابارو بردم دکتر دارو هاشو عوض کرد طبق معمول سر زنشش کرد که چرا کپسول اکسیژن استفاده نمی کنه تو راه خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد _سلام جانم عاطفه؟ +سلام داداش ،میگم فهمیدی که عمه فردا میره _اره خب! +خب من ساجده رو اینجا نگه داشتم تا خوش بگذرونه...ولی همش من کتابخونه بودم. _خب !! +میگم میشه امشب مارو ببری گردش ؟ امشب با رسول قرار داشتم میخواستم بریم خلاف سنگین کنیم..ساندویج دَبل با نوشابه سیاه خانواده... ولی چه میشه کرد عاطفه اس دیگه _باشه بریم فقط ساعتشو بگو +بعد شام بریم _چشم کاری نداری ، برو به درست برس پشت فرمون هستم +بابا هم هست ؟ _آره عزیزم..اینجاست +بگو خیلی دوسش دارم نگاهی به بابا کردم +بابا عاطفه میگه دوستْ دارم بابا خنده ای کرد گفت: -پدر صلواتی ،بگو منم دوسش دارم خلاصه یک فضا عارفانه عاشقانه ای بین بابا و عاطفه بود... ،،،،،، بعد شام با دختر ها سوار ماشین شدیم. عاطفه +خب کجا بریم ساجده امشب هر جا که دوست داری بگو بریم +نمیدونم عاطفه من که اینجارو بلد نیستم حنین با ذوق کودکانه ای گفت: +شهر بازی وقتی بقیه هم موافقت کردند رفتیم طرف شهربازی... از ماشین پیدا شدیم...دستِ حنین رو گرفتم و وارد شهر بازی شدیم...عاطفه و دختر حاج صادق روی نیمکت نشستند... برای حنین بلیط گرفتم تا ببرمش وسیله بازی هارو سوار بشه. قرار شد سوار تونل وحشت بشیم...بلیط هارو گرفتم و هر کس تو جایگاه خودش قرار گرفت...من و حنین تو واگن پشت سر دخترا نشستیم. عاطفه+ساجده می ترسی!؟ +نه اصلا عاطفه با خنده ی آرومی گفت : مشخصه اصلا انقد سفت چسبیدی به من حنین از اول که رفتیم تا آخر کیف کرد و من هم از شادی اون لذت می بردم... رفتیم طرف ماشین +داداش _جانم +میشه پشمک بخری از اینا ک میره تو دستگاه _زشته عاطفه تو خیابون عاطفه هم هیچی نگفت و سوار ماشین شدیم.. رو بهشون گفتم _شما بشینید.. من و حنین الان میایم رفتیم سمت آقایی که پشمک میفروخت و سه تا پشمک گرفتم.
ساجده با حنین برگشتیم توماشین.....عاطفه با ذوق پشمک هارو ازم گرفت و من به این ذوق های خواهرم سری تکان دادم...هیچوقت دوست نداشتم عاطفه رو برَنجونم ولی بعضی از رفتار ها جلوی دیگران غلطه. ماشین و روشن کردم و راه افتادم... _خب مقصد بعدی!؟ +بریم گلزار داداش؟! _آخ که حرف دلمو زدی آبجی چند وقتی میشد سر به رفقآم نزده بودم... دلم پر می کشید برای یک خلوت تو گلزار...ببخشید که من بی معرفتم رفقآ عاطفه+ساجده نظرت چیه بریم ؟ +برای چی بریم ؟ +ساجده،، یک حالِ خوبی داره...مطمئن باش پشیمون نمیشی. "ساجده" شانه ای بالا انداختم _بریم من حرفی ندارم عاطفه سری تکان داد +ایول من و عاطفه عقب کنار هم‌نشسته بودیم و طبق معمول حنین جلو از ماشین پیاده شدیم و وارد گلزار شهدا شدیم. _آخیش...چقد هوا خوبه.. +ساجده صبح ها باید بیایی...دم صبح اینجارو میشورن انقد خوبه که نمی دونه...خلوت تر هم هست..می دونی ساجده قصد دارم بعد از کنکور ، ی روزی رنگ بخرم...بیام نوشته های روی مزار شهدا رو که کم رنگ شده ، پررنگ کنم. نظرت؟ _من کلی رنگ و اینا دارم به خاطر رشته ام...فکر کنم بدردت بخوره ها! +واقعا..خب پس خودتم باید بیایی ها لبخندی زدم و گفتم: چششششم عاطفه هم به دنبال خنده ی من لبخندی زد و گفت : چشمت بی گناه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...علیرضا و حنین باهم سرِ یک مزار نشسته بودند...مزاری که از بقیه ی مزارها بزرگتر بود. +مزار شهید زین الدینِ....فرمانده لشکر علی ابن ابی طالب...بیا ماهم بریم با عاطفه به سمت مزار رفتیم...علیرضا با حضور ما از اونجا بلند شد. با عاطفه سر مزار نشستیم...عاطفه دست کشید روی مزار رو به من گفت: +فکر کن اینجا یک عده هستند که اگرچه ما هنوز به دنیا نیومده بودیم...ولی به خاطر ما رفتن....به خاطر کشورشون...ناموسشون...بدون هیچ چشم داشتی مانتوم رو مرتب کرد و چهار زانو روی زمین نشستم. _خب به قول یکی از دوستام پولشو میگرفتن دیگه! عاطفه خیره به مزار شهید زین الدین ، با لحن آرومی گفت: +ساجده این حرف تهِ بی انصافیه....ببین بزار اینجوری بگم مثلا ما تویِ یک خونه ی قدیمی ساخت زندگی می کنیم ... یک روز یک زلزله ی خیلی بزرگی میاد و میگن اصلا وارد خونه هاتون نشید چون پس لرزه ی خطرناک تری داره....بعد من میام به تو میگم بهت انقد میلیون میدم برو تو خونه تو میری؟؟ وقتی اصلا نمی دونی قراره چه اتفاقی برات بیوفته..اصلا به اون پول فکر می کنی؟؟ از این حرف عاطفه خنده ام گرفت...واقعا آدم رو قانع می کرد عاطفه که لبخند منو دید با خنده گفت: +حالا من هرچقدر هم مبلغ و ببرم بالا...ارزش داره نه خواهرِ من اصلا یک نگاه به زندگی شهدا بندازیم..میبینیم که اصلا مادیات براشون ارزشی نداشته... چی بگم دیگه... دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و با لبخند به عاطفه نگاه کردم. عاطفه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. +چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟ خنده ام پهن تر شد... _دمت گرم...خیلی خوب گفتی میگم من تو شیراز با بچه ها...طرح شهید زین الدین رو رویِ دیوار شهرمون کشیدیم +وای ساجده این خیلی خوبههه...طراحی های دیگه هم داری؟ _آره دارم...ولی مثل این نه عاطفه لبخندی زد و باهم فاتحه ای خوندیم....باهم روی نیمکت جلویِ مزار نشستیم...بعد از مدتی برگشتیم خونه. ،،،،، کلیپس ام رو باز کردم و موهام رو آزادانه رها کردم... دراز کشیدم و عاطفه هم کنارم دراز کشید. خب!باید خواسته ی امیر رو باهاش درمیون بزارم.. یه پهلو چرخیدم و دستش رو گرفتم. _میگم عاطفه؟ +هوم _آی آی دیدی؟ دستش رو گرفت جلوی دهنش +بیا ساجده خانم...انقد هوم هوم کردی منم یاد گرفتم.. زدم زیر خنده و عاطفه هم ریز خندید. _عاطفه نظرت در مورد امیر چیه؟ +چی!؟ _میگم این آقا امیر ما چجوریاس به نظرت!؟ +خب چی بگم من! خیلی مرد پخته و خوبیه...آدم موفقیه...از نظر اجتماعی و شغلی هم توی جامعه ، موقعیت خوبی داره بعد هم لبخندی زد و گفت: +نا سلامتی دکترِ این مملکته ها حالا من که خیلی نمیشناسمشون...چند بار بیشتر ندیدمش نگاه اندر سفیهی به من انداخت. با یک لبخند دندون نما بهش خیره شدم. +فکر کنم وقت خوابت گذشته...بگیر بخواب تویِ جاش نشست و همینطور که با بطری آب بالا سرش وضو میگرفت گفتم: _نمیخوای ازدواج کنی؟
ساجده +نمیفهمم چی میگی ساجده بالشت رو برداشتم و گذاشتم روی پاهام و خودم رو روش انداختم. _ببین پسر عموی من از تو خوشش اومده.. چشمکی بهش زدم و گفتم: میخواد تو بشی خانومش اول از همه هم میخواد نظر تورو بدونه +بخوابیم دیگه دیر وقته _اع عاطفه...من باید فردا برگردم شیراز از تو جواب نگرفته باشم امیر می کشتم. +ببین ساجده من امسال کنکور دارم و نمی تونم به این موضوع فکر کنم‌..فعلا فکرم درگیر درس و کنکورمه حس کردم اگر زیاد تر از این پاپیچ اش بشم ناراحت میشه _میفهمم عزیزم...خب بخوابیم دیگه شما که فردا صبح باید بری کتابخونه و منم عازم شیرازم. چراغ هارو خاموش کردیم و خوابیدیم ،،،،،،،،،، _فاطمه دیگه کاری نداری؟ +اع ساجده دلت میاد آخه !! تازه میخوام از کلاس گیتارم برات بگم _نه قربونت برم...تو چطور انقدر حرف میزنی آخه صدایِ تلفن خونمون بلند شد...نفس راحتی کشیدم _فاطمه تلفن خونمون داره زنگ میخوره...من باید برم +ساجده خیلی پرویی برو تا بعد خنده ای کردم و خداحافظی کردم...سریع بلند شدم تا برم پایین و تلفن خونمون رو جواب بدم. _الو سلام +سلام دختر گلم.. چطوری مادر ؟ _خوبم صنوبر بانو .. خیلی دلم برات تنگ شده تو خوبی؟ +الحمدالله مادر...زنگ زدم بگم شب بیایید اینجا _امروز که جمعه نیست! چرا؟ +خیره گلم...یادت نره ها _چشم +کاری نداری ؟ _نه صنوبر بانو... خداحافظ تلفن و گذاشتم سرِجاش. در خونه باز شد و مامان با دست پر از خرید اومد تو +بیا ساجده اینارو بگیر رفتم جلو کیسه های خرید رو از دست مامان گرفتم...گذاشتمشون رو میز _میگم مامان...امشب خونه مامان خاتون دعوتیم +چه خبره؟ _نمیدونم...گفت خیره +الله اَعلم وسایل هارو جا به جا کردم و رفتم بالا تو اتاقم. ،،،،،،، چراغ هارو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم...امشب فهمیدم منظور صنوربانو از خیر چیه...خواستگاری امیر از عاطفه....زن عمو می گفت صحبت های اولیه انجام شده و برای بله برون و عقد قراره یک مختصر مراسمی برگزار کنند. یاد اون روزی که با امیر و مامان خاتون داشتیم از قم بر می گشتیم افتادم....وقتی مامان خاتون خواب بود بهش گفتم که عاطفه گفته بعد کنکور بهش فکر می کنه...حسابی کیف اش کوک شده بود....الانم چند وقتی از کنکور عاطفه گذشته و مراسم هارو رسمی تر کردند....یادم باشه فردا حتما بهش زنگ بزنم...بی معرفت به من خبر نداد اصلا ،،،،،،، گوشی رو رویِ آیفون گذاشتم و مشغول لاک زدن شدم....بعد از چند تا بوق جواب داد و صدای محجوبش اومد +سلام ساجده _سلام علیکم...ساجده کیه؟ مگه شما ساجده ای هم میشناسی خانم...انگار نه انگار من باعث وصلت شما دوتا کفتر عاشق شدم...مثلا دوستی گفتن رفیقی گفتن انقدر پشت سر هم ردیف کرده بودم که خودمم هنگ کردم یک لحظه سکوت کردم و هردو بلند زدیم زیرِ خنده +چی شده ساجده ی ما آمپر پَرونده _چی شده؟ نه واقعا چی شده عاطفه همینطور می خندید _الهی که خوشبخت بشی...خیلی برات خوشحالم میگم من لباس چی بپوشم +از دست تو...میبری..میدوزی..بزار ببینم چی میشه شوخی رو کنار گذاشتم و گفتم: جواب آخر پایِ خودته عزیزم...اما امیر واقعا پسر خوبیه دیگه چه خبر زندایی خوبه؟ حنین من چطوره؟ +همه خوبن عزیزدلم....شما خوبید؟ _خوب...کنکور چطور بود؟ +الهی شکر..بد نبود باید تا اومدن نتایج صبر کنیم...اما خیلی اذیتم کرد ان شاالله هرچی خیره بشه _امیدوارم که به هدفت برسی ... خب دیگه کاری نداری؟ راستی آخر هفته یارِت با خانواده خدمت میرسن +از دست تو ساجده‌.. سلام برسون به همه _خداحافظظظ +یاعلی مدد گوشی رو قطع کردم و کتاب عارفانه رو برداشتم...قبل رفتنم از عاطفه قرض گرفتم تا بخونم اش یک دفترچه برای خودم کنار گذاشته بودم و تیکه های قشنگ اش رو می نوشتم...بعضی هاشون رو هم با خط خوش می نوشتم و قاب می کردم. "خیلی کار های بچگانه که در شأن تو نیست انجام می دهی آن ها را کمتر کن ان شاءالله پیروز میشوی"* ،،،،،،، *کتاب عارفانه،شهید احمدعلی نیری
💚💚💚 💚 💚 ی سیب از تو یخچال برداشتم و روی مبل لم دادم....همینطور که سیب ام رو گاز می زدم...سجاد گوشی به دست اومد سمت مبل.... معلوم بود داره با گلرخ حرف می زنه...همینطور که رویِ مبل میشست گفت: +حالت بهتره ..... باشه عزیزم...مراقب خودت باش ..... سلام برسون خداحافظ گوشی رو قطع کرد و نگاهِ بی تفاوتی بهم کرد رو بهش گفتم _چیه سجاد خان....یِ جوری نگاه میکنی؟ +آخه مدل سیب خوردنتو نمیبینی....دلم برای اون کسی که گرفتارِ تو میشه میسوزه _دقیقا ، منم اولش دلم برایِ گلرخ کباب بود ی گاز گنده از سیب ام زدم...سجاد چشم غره ای بهم رفت و گفت: +بزنم تو ملاجت خواهر گلم _بنظرت منم وایمیستم نگاهت میکنم برادر گلم!؟ یهو بلند شد اومد سمتم...دستش رو لای موهام کرد همشون ریخت....میدونست از این کار بدم میاد... شروع کردم به جیغ کشیدن صدایِ گوشی تلفن بلند شد... مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو به ما گفت: +خجالت بکشید....دو دیقه ساکت بشید ببینم کیه ما هم با غضب مامان ساکت شدیم....البته من برای اینکه ببینم کی پشت خطه سکوت اختیار کردم +الو سلام ...... +خوب هستین؟ نسرین خانم خوبه امیر چطوره؟؟ ...... +نمیدونم شاید شارژ نداره ...... +مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشن ....... +سلام برسونید خدانگه دار تلفن رو که گذاشت سر جاش گفتم: _کی بود مامان ؟ نگاهی بهم کرد -عمو محمد +خب ؟ +خب به جمالت...خداروشکر همه چی جور شده و آزمایش هاشونم درست بوده .... احتمالا نیمه شعبان هم عقدشونه +واییییی واقعا سجاد رو کرد بهم و گفت: +تو چرا انقد ذوق داری _نمی دونم خیلی خوشحال بودم از طرفی داشت عروس میشد...دوباره میرفتیم قم....حنین رو میدیدم...مراسم در پیش داشتیم...خلاصه که کلی برنامه داشتم
ساجده پیراهن عروسکی سرخابی رنگ رو برداشتم و گذاشتم داخل کاور‌....بقیه ی وسایل ها رو هم گذاشتم توی چمدان و خورده ریزها رو هم گذاشتم تویِ کوله ی دمِ دستم قرار بود شبی راه بیوفتیم....نگاهی به وسیله هام کردم و وقتی مطمئن شدم همه چی هست رفتم سراغ گوشیم. شماره ی عاطفه رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد‌. +سلام ساجده جان _سلام عروس خانوم خوبی شما؟ +مرسی عزیز دلم ، تو راه هستید ؟ +نه... یکی دو ساعت دیگه راه میوفتیم ، خب چه خبرا؟ +سلامتی...خبری نیست _خبری نیست....حالِ آقاتون چطوره؟؟ آقاتون رو با لحن بامزه ای گفتم که عاطفه رو به خنده انداخت +ایشونم خوبه _خب خداروشکر ، لباس هات آماده اس آرایشگاه رفتی؟ +آره لباسم و که گرفتم..آرایشگاه هم فعلا فقط برای اصلاح رفتم _جدی...پس واجب شد بیام ببینمت +حالا تو بیا...کلی باهات حرف دارم _دیگه مزاحمت نشم عزیزم... برو پیش آقاتون باهم زدیم زیر خنده....بعد از خداحافظی با عاطفه ، نگاهم به وسایل طراحیم افتاد...عاطفه دوست داشت بعد از کنکورش نوشته ی روی مزار شهدا رو پررنگ کنه...با این اوضاع فکر نکنم بشه ان شاءالله سری بعد ،،،،،،، بابا رو کرد بهم گفت: +ساجده یِ چند تا ساک میاوردی برم وانت بگیرم برات باباجان خنده دندون نمایی زدم گفتم: _اع بابا عقده هاا +عقد باشه..باید خودتو خفه کنی... یک ساعت یکبار یک لباس، آره؟ با خنده " نه والایی " گفتم و سوار شدیم ،،،،،، زنگ در رو زیدیم رفتیم داخل...عمه طاهره و عمه طیبه هم اومده بودند و بقیه نتونستند بیان. حیاطتشون رو چراغونی کرده بودند که خیلی من رو به وجد آورد...علیرضا جلویِ در ورودی با همه سلام و احوال پرسی می کرد...وارد خونه شدیم مامان خاتون و دایی سید با عموها دور هم بودند...خبری از امیر و عاطفه نبود تا حنین رو دیدم... پرید بغلم.... منم سفت گرفتم اش بوسش کردم _زندایی ، امیر و عاطفه کجان؟ +رفتن حلقه سفارشی شون رو بگیرن...الان هاست که بیان با حنین رویِ مبل نشستیم +ساجده جون آبجیم داره علوس میشه به عروس گفتن اش لبخندی زدم و گفتم: _بله عزیز دلم....من کی ببینم که شما عروس میشی +من میخوام پیش داداش علیرضام بمونم علوس نمیخام بشم نگاهی به علیرضا کردم که با این حرف حنین سرش رو از تویِ گوشی در آورد بهش لبخندی زد لپ حنین رو کشیدم...معلوم بود که خیلی با داداشش جوره سرگرم بازی با حنین شدم نیم ساعتی میگذشت که صدایِ زنگ ایفون بلند شد. امیر و عاطفه از درِ خونه وارد شدن که عمه طاهره شروع به کل کشیدن کرد.... همه با این کارش دست زدن تبریک گفتن بعد که جو آروم شد...خانوما رفتن غذا حاضر کنن....عاطفه رفت داخل اتاق و چادر مشکیش رو با یک چادر رنگی که گل های درشت یاسی و زمینه ی کرمی طوسی مانند داشت سر کرد. دست عاطفه رو گرفتم و کنار خودم نشوندم _به به عروس خانوم خوش گذشت +به خوشی...شما کی امدین؟ _حدود یک ساعتی میشه نگاهی به امیر کردم رو به عاطفه چشمک زدم _خوب تورش کردی عاطفه چشم هاش رو درشت کرد.‌ +من ! اقا پاشنه درو از جا کند... _عجب،،،، عاطفه سادات، تو که با نامحرم سرسنگینی، چطور با آقا امیر ما رفتی بیرون ؟؟ یکم سرخ سفید شد گفت: +نه خب ، آقا امیر نامحرم نیست...به پیشنهاد بابا علیرضا ی صیغه ی محرمیت برامون خوند...تا بعد ان شاءالله عقد کنیم نگاهی به علیرضا کردم _بلده؟؟ +اره آهانی گفتم که عاطفه بحث رو عوض کرد و رفت سراغ درس و کنکور _حالا نتایج کی میاد؟ +تا آخر شهریور انگار حالا پاشو بریم کمک کنیم تا سفره رو بندارن ،،،،،
ساجده برعکس دفعه های قبل، که تو اتاق عاطفه می موندم...این سری تویِ اتاق حنین ساکن شدم. دیشب با حنین کنار هم خوابیده بودیم...انقدر باهاش بازی کردم و قصه گفتم که از خستگی هردومون خیلی زود خوابمون برد. مانتو کیمینویِ صورتی رنگم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم...کاور لباسم رو همراه با ساک وسایل مورد نیازم برداشتم. قرار بود من و گلرخ همراه عاطفه بریم آرایشگاه.....پتو رو رویِ حنین مرتب کردم در اتاق رو اروم بستم. رفتم پایین...زن عمو ، عاطفه و زن دایی تویِ آشپزخونه بودند.... ساعت 7صبح بود قاعدتا همه در خاب ناز...‌.با لبخند وارد شدم صبح بخیری گفتم جواب گرفتم _خوبی ؟ +ممنون عزیزم _گلرخ کجاست؟ +صبحانه اش رو خورد و رفت آماده بشه زن عمو رو به من کرد گفت: -ساجده جان ان شاءالله قسمت خودت بشه...اون موقع خودم برات جبران میکنم . لبخندی زدم گفتم : _وای نه زن عمو...از این دعاها برای من نکن زن دایی گفت: +چرا عزیزم...در اسلام هیچ بنایی نزد خداوند محبوبتر و ارجمند تر از ازدواج نیست* _فعلا که نوبت عاطفه خانومه بعد از این حرف من ، امیر یا الله کنان وارد شد گفت: -ماشین آمادس! بریم زن عمو+آره برید دیگه، داره دیر میشه _شما برید من میرم دنبال گلرخ +باشه عاطفه با اجازه ای گفت از جاش بلند شد... منم رفتم تو اتاق زندایی اینا _گلرخ بیا امیر جلو در منتظرمونه گلرخ همونطور که وسایل تویِ کیف اش رو میگشت اومد سمت در _دنبال چی میگردی؟ +هاا...هیچی بریم زندایی پشت سرمون یک ظرف آورد و گفت: براتون لقمه گرفتم ببرید بخورید...الان که چیزی نخوردید ضعف می کنید _دستتون درد نکنه...بااجازه تندی کفشامونو پوشیدیم ... سوار ماشین امیر شدیم و حرکت کردیم ،،،،،،،،، امیر جلوی آرایشگاه نگه داشت و روبه عاطفه گفت: عاطفه خانم هروقت کارِت تموم شد زنگ بزن من بیام....منم با علی میرم آرایشگاه..اینجا جایی رو بلد نیستم +چشم ... مراقب خودت باش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه بین راه امیر صدام زد +ساجده ازت ممنونم بابت حرف زدنت با عاطفه سادات لطف کردی لبخندی زدم _نیاز به تشکر نیست..حالا من برم عروسِت تنها نمونه از امیر دور شدم و وارد سالن شدم. ،،،،،،،،،، *بحارالانوار،جلد103،ص222
ساجده تو آرایشگاه منتظر امیر نشسته بودیم...نگاهی به عاطفه کردم ..با اون چشم و ابروی مشکی اش خیلی قشنگ شده بود....موهاش رو براش باز گذاشته بودن و گوشه ای از سرش یک تاج گل بود...خیلی قشنگ شده بود...لباس باحجاب و شیکی پوشیده بود...یک لباس بلند سفید طلایی. _واییی عاطفه ماه شدی دختر عاطفه لبخندی زد و چال گونه اش مشخص شد. با انگشت به چال گونه اش اشاره کردم و گفتم: ببین قشنگ ترم شدی ، امیدوارم همیشه بخندی +فدات بشم من ، لطف داری..ان شاءالله قسمت خودت گلرخ از درِ آرایشگاه اومد داخل و خبر داد که امیر اومده....عاطفه روسری طلایی رنگ اش رو با چادر سفید رنگی که زن عمو براش خریده بود پوشید...چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود که صورت اش مشخص نباشه....دست اش رو گرفتم و باهم رفتیم بیرون. امیر با کت شلوار طوسی رنگ جلویِ در ایستاده بود....عاطفه رو که دید با لبخند اومد سمتمون....کمی اون طرف تر علیرضا با زن عمو ایستاده بودند. علیرضا از دور با لبخند به خواهرش نگاه می کرد. زن عمو ماشاءالله ای گفت و پولی رو از کیف اش درآورد و دور سر عاطفه چرخوند...امیر دست عاطفه رو گرفت و کمک اش کرد تا سوار ماشین بشه...بقیه هم که رفتند با گلرخ برگشتیم داخل آرایشگاه ،،،،،،، "امیر" نگاهی به عاطفه انداختم که چادر رو رویِ صورت اش انداخته بود....لبخندی به این حجب و حیاش زدم و ماشین رو روشن کردم _خب خانوم من چطوره؟ +شکر خدا ممنون خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی نمی دونستم چی بگم...عاطفه دستش رو از زیر چادر بیرون آورد و پلاک " یا صاحب الزمان " آویزون شده به آینه جلویِ ماشین رو به دست گرفت...یکم اون رو تو دستش نگه داشت و بعد دستش رو پایین آورد... با صدای آرومی گفت: +آقا امیر ، اگر وقت هست و بقیه معطل نمیشن ، میشه بریم جمکران..بعدش هم بریم گلزار شهدا رو بهش لبخندی زدم _چشم سادات خانم ، وقت هم هست عزیزم ، اونوقت اجازه دارم بپرسم چرا؟ سرش رو پایین انداخت و با همون لحن آرومش گفت: +این چه حرفیه اجازه ی چی! ، نذر داشتم تو روز عقدم برم _آهااان، نذر کرده بودی اگر خدا بهت ی شوهر خوب مثل من داد بری نه؟ خب بریم عزیزم حالا که حاجتت هم گرفتی عاطفه با خنده سرش رو به طرف بیرون گرفت و زیر لب چیزهایی می گفت که متوجه نمی شدم. مسیر رو به سمت جمکران عوض کردم...تویِ راه بعضی وقتا نگاهم میرفت روی پلاک "یاصاحب الزمانی" که با تکون های ماشین بالا و پایین میشد و تو دلم با امام زمان (عج) صحبت می کردم...ازش خوشبختی تمام جوون ها ، و عاقبت بخیری همه رو می خواستم...ازش خواستم به زندگی همه برکت بده...و منو عاطفه هم خوشبخت بشیم...بهش قول دادم مراقب دخترِ مادرش زهرا باشم. "ساجده" بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم و زنگ زدم به سجاد تا بیاد دنبالمون...تو آینه به خودم نگاه می کردم...آرایش ملیح دخترونه ای داشتم و موهام رو هم کج چقدر اصرار کردم که برام صاف بکنه نکرد...همه میگفتن حالت موهات قشنگه امیر از قبل پول آرایشگاه رو حساب کرده بود....گوشیم تویِ دستم لرزید و متوجه شدم سجاد اومده...از همه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
ساجده گلرخ جلو نشسته بود و منم عقب یک لحظه سجاد ایستاد و به جلو خیره شد...دستش رو پشت گردن اش گذاشته بود و ماساژ میداد _چی شد داداش ؟ چرا نمیری +نمی دونم از کجا برم گلرخ شروع کرد به خندیدن رو به سجاد گفتم: _یعنی چی ؟ سجاد تک خنده ای زد +هیچی...راه و گم کردیم...نگران نباش خواهر من الان زنگ می زنم علیرضا پوفی کشیدم و به این زن و شوهر خنده رو خیره شدم. +الو سلام سید...شرمنده..من اومدم دنبال خانوما از آرایشگاه بیارمشون...الان راه و گم کردم ..... +زحمتت میشه داداش ..... -باشه من برمی گردم دم آرایشگاه..شما بیا..خداحافظ گوشی اش رو داد دست گلرخ و گفت: +تا منو دارید غم نداشته باشید...الان علیرضا میاد سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم....نزدیک به نیم ساعت بعد BMW علیرضا جلومون ظاهر شد. چه تیپ خفنی هم زده بود....پیراهن یقه دیپلمات سفید با شلوار کتان مشکی....مثل همیشه ، موهاش رو به سمت بالا برده بود اما یکی از تار موهاش ، حالت دار روی پیشونیش افتاده بود. وقتی دیدم داره میاد سمت ما، نگاه ام رو به یک جایِ دیگه سوق دادم ک متوجه نشه...سجاد از ماشین پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت...متوجه نشدم چی میگن...بعدش سجاد به طرف ماشین اومد پشت سر علیرضا حرکت کردیم تا برسیم خونه دایی. ،،،،،،،، حیاط دایی، چراغونی شده بود و میز و صندلی هم چیده بودند.. مرد ها داخل حیاط و خانم ها تو اتاق. کلی شلوغ شده بود. رفتم سراغ مامان که داشت کمک زندایی ، شربت میریخت. _سلام من اومدم مامان جواب سلامم رو داد.. نگاهی به اطراف چرخوندم اما عاطفه رو ندیدم _عروس دوماد نیومدن؟ +نه مادر ، انگار عاطفه نذر داشته شب عقدش بره جمکران و گلزار شهدا. _آهان ، من میرم حاضر بشم رفتم سمت اتاق حنین، گلرخ هم اونجا داشت آماده میشد...با لبخند گفتم: _حالت چطوره زنداداش؟ +عاالی...تو چطوری؟ _منم خوبم....حنین سادات کجاست؟ گلرخ ذوق زده سرش رو به طرف برگردوند +وای ساجده ندیدیش؟!! انقد ماه شده....با اون لباس عروسکیش
ساجده "ساجده" داشتم عکس هایی که گرفته بودم رو تو دوربین نگاه می کردم...عاطفه با لباس عقد رویِ زانو نشسته بودم و حنین رو بغل کرده بود....چقدر این لحظه ها رو دوست داشتم. اولِ شب که حنین با همه قهر کرده بود و از اتاق بیرون نمی اومد. +من نمیام...آبجی عاطفه رو میخوان ببرن با خنده گفتم: _نه عزیزدلم..آبجی عاطفه ات همینجا می مونه کسی نمی برتش که +نخیر عروس شده...میخواد بره🙁 _من تاحالا بهت دروغ گفتم حنین +نه _خب من دارم میگم آبجی عاطفه جایی نمیره...خب حالا اینجا نشین اینجوری بیا بریم پیش آبجی عاطفه...عروس شده😍 بهش تبریک بگیم _بریم🙂 عکس هارو همینطور رد می کردم...تا رسیدم به عکس دسته جمعی مون...همه ی عکس هارو نگاه کردم و دوربین و گذاشتم کنار. فقط از اون روزِ عقد به بعد یکم با عاطفه سرسنگین شدم...بقیه ی روزهایی که قم بودیم هم خودم رو با حنین سرگرم کردم +ساجده! سر بلند کردم و عاطفه رو دیدم _بله با لبخند گفت: +چیه خانم...تحویل نمیگیری _نه بابا این چه حرفیه +شاید حس کردم...حالا خوبی _به خوبیت...متاهلی خوبه +اووو تازه دو روز گذشته...نمی دونم تا الان که بد نبوده لبخندی زدم و برگشتم به بازی با حنین...بازی فکریِ جالبی بود. عاطفه اومد کنارم نشست و گفت: +ساجده جان اومدم ی موضوعی رو بهت بگم یوقت به دل نگیری خواهری خدایی نکرده قصد توهین ندارم ولی آهنگ های اون شب یکم نامناسب بود _نمی فهمم...چرا؟ +ببین..آهنگ گوش دادن مشکلی نداره...مثلا من خودم کنکور داشتم آهنگ بی کلام و آروم گوش میدادم ، استرس رو کمتر می کنه...اما بعضی از آهنگ ها واقعا افتضاح اند...برکت وقت آدم و میبرن ...شهید بهشتی گفته که تویِ قرآن چیزی از موسیقی نام برده نشده..یعنی کلمه ای به این شکل نیومده...توی بعضی آیات کلمه لهو اومده...وقتی پیامبر توی مسجد خطبه می خونده صدای طبل میاد...اون زمان کاروان های تجارتی برای جذب مردم اینکار رو می کردن...مردم هم برای تماشا، بی احترامی می کردن و از مسجد خارج می شدن در هرحال ی سری آهنگ ها جلویِ رشد آدم و میگیره...من آهنگ ها و مداحی های گوشیم و بیشتر از علیرضا میگیرم _اع پس بگو +چی!!!؟ _داداش شما از اون شب به بعد به من ی جوری نگاه می کنه! انگار که.... +نه ساجده جان...به دل نگیر علیرضا اصلا اینجوری نیست صدای زندایی آنیه میومد که داره عاطفه سادات رو صدا می زد...میگه اینجوری نیست ولی هست.! از جام بلند میشم و میرم پایین...دایی رویِ مبل دو نفره نشسته و انگار داره قرآن می خونه میرم کنارش میشینم +به به...ساجده خانم..خوبی دایی؟ _ممنون دایی. اشاره ای به قرآن کردم و گفتم: _بخونید دایی +چشم...شما تمرین کردید سرم رو پایین انداختم _راستش نه...وقت نشد اخم بامزه ای کرد که خنده ام گرفت. بعدش گفت: +آی آی آی....پس بیا یک قراری بزاریم شما هرشب یک صفحه قرآن بخون...صوت قرآن رو بزار و باهاش هم خوانی کن....کم کم که راه افتادی معنی بخون..تفسیر بخون...حفظ کن بعد این حرف دایی باهم خندیدیم _چشم دایی...سعی ام رو می کنم +احسنت..کلک نزنی ها _خیالتون راحت...می خونم +ان شاءالله دایی...عاطفه سادات هم همینجور شروع کرد...
ساجده پنج روزی بود که از قم اومده بودیم...امیر رفته بود قم تا آخر هفتعه با عاطفه برن مشهد. دفترچه ای که توش متن های قشنگ کتاب هایی که می خوندم رو توش می نوشتم برداشتم...اون روزی که عاطفه باهام در مورد آهنگ صحبت کرده بود یکم به فکر فرو رفتم...حرفاش توی ذهنم مونده بود ...یک سری آهنگ ها برکت زمان آدم و میبرن‌.... ....چشم و گوش ورودی های قلب ما هستند.... ....بعضی از آهنگ ها جلویِ رشد مارو میگیره.... کتاب عارفانه ام دیگه داشت تموم می شد...تصمیم گرفتم کتاب بعدی که شروع می کنم کتاب "هجده بانو" باشه. دفترچه ام رو باز کردم و متن قشنگ کتاب عارفانه رو نوشتم. 《خیلی عقب افتادی..بکوش...خودت را نجات بده》(: خب منطورش از عقب افتادن چیه؟ واقعا از چه چیزی باید خودمون نجات بدیم؟؟ ،،،،، مداد طراحی ام رو سر جاش گذاشتم...سال دیگه ، سالِ آخر مدرسه ام بود و هم خوشحال بودم هم ناراحت....واقعا لحظه هایی که با رفقا تو مدرسه می گذرونی تکرار نشدنی هستن ...خب..دلتنگ میشم... برای لحظه لحظه هایی که تو مدرسه کنار دوستام می گذروندم. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشی. رویِ تختم دراز کشیدم و رمز گوشیم رو زدم...تو اینستا پست هارو نگاه می کردم که رسیدم به پست عاطفه‌. عکس جمکران بود. کپشن هم نوشته بود ..یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد.. (عج) رفتم قسمت کامنت ها که نام کاربری غریب طوس به چشمم خورد پیج اش رو باز کردم...عه قفله دقت کردم رویِ پروفایل اش...معلوم بود که علیرضاست...پس غریب طوس علیرضاست چرا غریب طوس! یعنی چی!؟ نمی دونستم درخواست بدم یا نه بیخیال شدم و گوشی رو گذاشتم کنار...رفتم پایین کنار مامان...سجاد و گلرخ رفته بودن پِی خرید های عروسیشون...دوهفته دیگه عروسی داداشم بود مثلا.. _مامان...امروز بریم لباس بخریم؟ +چه عجب خانم یادش افتاد که عروسی داریم!...بابات اومد بهش بگو غروب بریم بخریم..حالا بیا این پیاز هارو خورد کن مشغول پیاز خورد کردن شدم...بعد از تموم شدن کارم صدای اذان اومد چند وقتی بود خود به خود نمازم رو اول وقت می خوندم..چند روزی که قم بودیم با عاطفه نماز می خوندیم...برای همین عادت کردم به اول وقت خوندن ،،،،،، جلوی آیینه برای خودم اَدا در می آوردم...بعد از اینکه شال ام رو هم سر کردم از اتاق رفتم بیرون تویِ راهرو ایستادم...با گوشیم به فاطمه و کوثر زنگ زدم تا آماده باشن...به زور مامانم رو راضی کردم تا باهاشون برم بیرون ....گوشیم رو تویِ کیفم گذاشتم و راه افتادم برم سمت پایین که صدایِ خانمی روشنیدم +برای امر خیر مزاحم شدیم پله ای که امده بودم پایین رفتم بالا نشستم مامان-بله بفرمایید، کی معرفی کرده؟ +کسی معرفی نکرده دختر گلتون رو خودم دیدم...خونه ما چند کوچه پایین تر هست...ماشاالله خیلی خانوم ان -لطف دارید شما ، ولی دختر من هنکوز کوچیکه +اشکال نداره پسر من هم سنش زیاد نیست باهم میسازن به جاش حالا از مامان انکار از خانومه اصرار دلم قیلی ویلی میرفت....بالاخره خانومه رفت و منم به فاصله ی ده دقیقه رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم رفتم ،،،،،، کوثر+ببین ساجده وقتی مامانت گفت نه...باید سریع میپریدی پایین میگفتی قبلتو😂 __نخند😒فاطمه ی چیز به این بگو ها فاطمه+بس کنید بابا...دوتاتون خل شدید...پاشید بریم کلی خرید داریم. بعد از کلی گشتن بالاخره یک پیرهن مجلسی طوسی رنگِ یقه قایقی گرفتم که قد اش تا زیر زانوم بود....تو خونه هم دوباره پوشیدم تا مامانم ببینه.. ،،،،،، در کمد رو باز کردم تا لباسم رو بردارم که تقه ای به در خورد +ساجده بدو دیگه....خوبه تو عروس نیستی تند تند وسیله هارو برداشتم و رفتم پایین....گلرخ جلویِ در منتظر من بود _به به...سلام عروس خانم +علیک سلام....چه عجب بیا بریم مامان با یک قرآن و اسفند اومد جلویِ در +مواظب خودت باش عروسِ گلم _ واییی چه دل و قلوه ای به هم میدن عروس و مادر شوهر گلرخ+حسود _آخه من و حسودی مامان +بیاید برید دخترا هردومون همزمان گفتیم چششممم