eitaa logo
-رفقای شهیدم-
253 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده با حنین برگشتیم توماشین.....عاطفه با ذوق پشمک هارو ازم گرفت و من به این ذوق های خواهرم سری تکان دادم...هیچوقت دوست نداشتم عاطفه رو برَنجونم ولی بعضی از رفتار ها جلوی دیگران غلطه. ماشین و روشن کردم و راه افتادم... _خب مقصد بعدی!؟ +بریم گلزار داداش؟! _آخ که حرف دلمو زدی آبجی چند وقتی میشد سر به رفقآم نزده بودم... دلم پر می کشید برای یک خلوت تو گلزار...ببخشید که من بی معرفتم رفقآ عاطفه+ساجده نظرت چیه بریم ؟ +برای چی بریم ؟ +ساجده،، یک حالِ خوبی داره...مطمئن باش پشیمون نمیشی. "ساجده" شانه ای بالا انداختم _بریم من حرفی ندارم عاطفه سری تکان داد +ایول من و عاطفه عقب کنار هم‌نشسته بودیم و طبق معمول حنین جلو از ماشین پیاده شدیم و وارد گلزار شهدا شدیم. _آخیش...چقد هوا خوبه.. +ساجده صبح ها باید بیایی...دم صبح اینجارو میشورن انقد خوبه که نمی دونه...خلوت تر هم هست..می دونی ساجده قصد دارم بعد از کنکور ، ی روزی رنگ بخرم...بیام نوشته های روی مزار شهدا رو که کم رنگ شده ، پررنگ کنم. نظرت؟ _من کلی رنگ و اینا دارم به خاطر رشته ام...فکر کنم بدردت بخوره ها! +واقعا..خب پس خودتم باید بیایی ها لبخندی زدم و گفتم: چششششم عاطفه هم به دنبال خنده ی من لبخندی زد و گفت : چشمت بی گناه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...علیرضا و حنین باهم سرِ یک مزار نشسته بودند...مزاری که از بقیه ی مزارها بزرگتر بود. +مزار شهید زین الدینِ....فرمانده لشکر علی ابن ابی طالب...بیا ماهم بریم با عاطفه به سمت مزار رفتیم...علیرضا با حضور ما از اونجا بلند شد. با عاطفه سر مزار نشستیم...عاطفه دست کشید روی مزار رو به من گفت: +فکر کن اینجا یک عده هستند که اگرچه ما هنوز به دنیا نیومده بودیم...ولی به خاطر ما رفتن....به خاطر کشورشون...ناموسشون...بدون هیچ چشم داشتی مانتوم رو مرتب کرد و چهار زانو روی زمین نشستم. _خب به قول یکی از دوستام پولشو میگرفتن دیگه! عاطفه خیره به مزار شهید زین الدین ، با لحن آرومی گفت: +ساجده این حرف تهِ بی انصافیه....ببین بزار اینجوری بگم مثلا ما تویِ یک خونه ی قدیمی ساخت زندگی می کنیم ... یک روز یک زلزله ی خیلی بزرگی میاد و میگن اصلا وارد خونه هاتون نشید چون پس لرزه ی خطرناک تری داره....بعد من میام به تو میگم بهت انقد میلیون میدم برو تو خونه تو میری؟؟ وقتی اصلا نمی دونی قراره چه اتفاقی برات بیوفته..اصلا به اون پول فکر می کنی؟؟ از این حرف عاطفه خنده ام گرفت...واقعا آدم رو قانع می کرد عاطفه که لبخند منو دید با خنده گفت: +حالا من هرچقدر هم مبلغ و ببرم بالا...ارزش داره نه خواهرِ من اصلا یک نگاه به زندگی شهدا بندازیم..میبینیم که اصلا مادیات براشون ارزشی نداشته... چی بگم دیگه... دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و با لبخند به عاطفه نگاه کردم. عاطفه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. +چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟ خنده ام پهن تر شد... _دمت گرم...خیلی خوب گفتی میگم من تو شیراز با بچه ها...طرح شهید زین الدین رو رویِ دیوار شهرمون کشیدیم +وای ساجده این خیلی خوبههه...طراحی های دیگه هم داری؟ _آره دارم...ولی مثل این نه عاطفه لبخندی زد و باهم فاتحه ای خوندیم....باهم روی نیمکت جلویِ مزار نشستیم...بعد از مدتی برگشتیم خونه. ،،،،، کلیپس ام رو باز کردم و موهام رو آزادانه رها کردم... دراز کشیدم و عاطفه هم کنارم دراز کشید. خب!باید خواسته ی امیر رو باهاش درمیون بزارم.. یه پهلو چرخیدم و دستش رو گرفتم. _میگم عاطفه؟ +هوم _آی آی دیدی؟ دستش رو گرفت جلوی دهنش +بیا ساجده خانم...انقد هوم هوم کردی منم یاد گرفتم.. زدم زیر خنده و عاطفه هم ریز خندید. _عاطفه نظرت در مورد امیر چیه؟ +چی!؟ _میگم این آقا امیر ما چجوریاس به نظرت!؟ +خب چی بگم من! خیلی مرد پخته و خوبیه...آدم موفقیه...از نظر اجتماعی و شغلی هم توی جامعه ، موقعیت خوبی داره بعد هم لبخندی زد و گفت: +نا سلامتی دکترِ این مملکته ها حالا من که خیلی نمیشناسمشون...چند بار بیشتر ندیدمش نگاه اندر سفیهی به من انداخت. با یک لبخند دندون نما بهش خیره شدم. +فکر کنم وقت خوابت گذشته...بگیر بخواب تویِ جاش نشست و همینطور که با بطری آب بالا سرش وضو میگرفت گفتم: _نمیخوای ازدواج کنی؟