#ساجده
#پارت_6
همه چی آماده بود و تقریبا یک ساعتی از اومدنم گذشته بود پس کو این دایی سید عباس !؟
هزار تا کار دارم ،حالا هم باید منتظر اینا بشینم .
+دختر عمو
صدای امیر بود ،
_ع سلام امیر
+سلام ،مامان گفت دیشب باهام کار داشتی شیفت بودم نتونستم بیام حالا جانم امرت ؟
اوه چه با کلاس ... امرت
حالا چ خاکی به سرم بریزم تقصیر خودته ساجده آخه چی به بچه مردم بگم خدایا خودت یک فرجی بکن ، یک دفعه صدای در اومد ... ذوق زده شدم و گفتم:
_ اعع در زدن
امیر نگاهی به آیفون کرد و رد نگاهش برگشت سمت من
+خب در بزنن ، چیزِ عجیبیه؟
وایی خدا گند زدم الان ذوق کردن من برای چی بود آخه
_نه...ولی در زدن دیگه خداحافظ ...
از کنار امیر رد شدم ولی امیر هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد
حق داشت خب.. آخه خداحافظ چیه!؟
از اتاق اومدم بیرون توی ایوون کنار سجاد ایستادم
بابام به همراه عموها پایین پله ها ایستاده بودند تا از مهمون های قمی مون استقبال بکنن.
بعد از چند ثانیه یک ویلچر داخل شد که یک مرد میانسال حدود پنجاه و خورده ای ساله روش نشسته بود.
موهای جو گندمی و کم پشتی داشت اما بی شباهت به مامان خاتون نبود.
مثل مامان خاتون صورت سفیدی داشت یک جورایی نورانی بود .
انگار که این مرد به دلم نشست که از لحظه ی ورود چشم ازش بر نمی داشتم.
سرمو بالاتر گرفتم یک دختر تقریبا هم سن و سال خودم رو دیدم که داشت ویلچر رو هدایت می کرد احتمالا دختر، دایی عباس بود .
چقدر محجبه بود .
بعد از آن ها، یک خانم چادریه دیگه با یک دختر کوچولو که از قضا مثل من موهای فرفری و خرمایی رنگی داشت وارد شدند ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پوشوند. چشماش مثل اون خانم که من فکر می کنم همسر دایی باشند مشکی بود .
داشتم چهره ی زندایی رو کالبد می کردم ،
چشم های مشکی ، ابروهای مشکی ، پوست گندمی و ...
جلوتر رفتم تا باهاشون سلام احوال پرسی بکنم
روبه روی دایی سید ایستادم.
+صادق !؟ ساجده خانومه؟
بابا نیم نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت:
_بله دایی سید
+ماشاالله چ بزرگ شده
ب یک لبخند بسنده کردم . پس دایی قبلا من رو دیده
چقدر مهربون !!
همگی روی تخت هایی که توی حیاط بود نشستیم .
زن های فامیل مشغول احوال پرسی بودن من هم یک گوشه نظاره گر .
#سین_میم #فاء_نون