ساجده
#پارت_34
گلرخ جلو نشسته بود و منم عقب
یک لحظه سجاد ایستاد و به جلو خیره شد...دستش رو پشت گردن اش گذاشته بود و ماساژ میداد
_چی شد داداش ؟ چرا نمیری
+نمی دونم از کجا برم
گلرخ شروع کرد به خندیدن
رو به سجاد گفتم:
_یعنی چی ؟
سجاد تک خنده ای زد
+هیچی...راه و گم کردیم...نگران نباش خواهر من الان زنگ می زنم علیرضا
پوفی کشیدم و به این زن و شوهر خنده رو خیره شدم.
+الو سلام سید...شرمنده..من اومدم دنبال خانوما از آرایشگاه بیارمشون...الان راه و گم کردم
.....
+زحمتت میشه داداش
.....
-باشه من برمی گردم دم آرایشگاه..شما بیا..خداحافظ
گوشی اش رو داد دست گلرخ و گفت:
+تا منو دارید غم نداشته باشید...الان علیرضا میاد
سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم....نزدیک به نیم ساعت بعد BMW علیرضا جلومون ظاهر شد.
چه تیپ خفنی هم زده بود....پیراهن یقه دیپلمات سفید با شلوار کتان مشکی....مثل همیشه ، موهاش رو به سمت بالا برده بود اما یکی از تار موهاش ، حالت دار روی پیشونیش افتاده بود.
وقتی دیدم داره میاد سمت ما، نگاه ام رو به یک جایِ دیگه سوق دادم ک متوجه نشه...سجاد از ماشین پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت...متوجه نشدم چی میگن...بعدش سجاد به طرف ماشین اومد
پشت سر علیرضا حرکت کردیم تا برسیم خونه دایی.
،،،،،،،،
حیاط دایی، چراغونی شده بود و میز و صندلی هم چیده بودند..
مرد ها داخل حیاط و خانم ها تو اتاق.
کلی شلوغ شده بود.
رفتم سراغ مامان که داشت کمک زندایی ، شربت میریخت.
_سلام من اومدم
مامان جواب سلامم رو داد.. نگاهی به اطراف چرخوندم اما عاطفه رو ندیدم
_عروس دوماد نیومدن؟
+نه مادر ، انگار عاطفه نذر داشته شب عقدش بره جمکران و گلزار شهدا.
_آهان ، من میرم حاضر بشم
رفتم سمت اتاق حنین، گلرخ هم اونجا داشت آماده میشد...با لبخند گفتم:
_حالت چطوره زنداداش؟
+عاالی...تو چطوری؟
_منم خوبم....حنین سادات کجاست؟
گلرخ ذوق زده سرش رو به طرف برگردوند
+وای ساجده ندیدیش؟!! انقد ماه شده....با اون لباس عروسکیش
#سین_میم #فاء_نون