ساجده
#پارت_37
پنج روزی بود که از قم اومده بودیم...امیر رفته بود قم تا آخر هفتعه با عاطفه برن مشهد.
دفترچه ای که توش متن های قشنگ کتاب هایی که می خوندم رو توش می نوشتم برداشتم...اون روزی که عاطفه باهام در مورد آهنگ صحبت کرده بود یکم به فکر فرو رفتم...حرفاش توی ذهنم مونده بود
...یک سری آهنگ ها برکت زمان آدم و میبرن....
....چشم و گوش ورودی های قلب ما هستند....
....بعضی از آهنگ ها جلویِ رشد مارو میگیره....
کتاب عارفانه ام دیگه داشت تموم می شد...تصمیم گرفتم کتاب بعدی که شروع می کنم کتاب "هجده بانو" باشه.
دفترچه ام رو باز کردم و متن قشنگ کتاب عارفانه رو نوشتم.
《خیلی عقب افتادی..بکوش...خودت را نجات بده》(:
خب منطورش از عقب افتادن چیه؟
واقعا از چه چیزی باید خودمون نجات بدیم؟؟
،،،،،
مداد طراحی ام رو سر جاش گذاشتم...سال دیگه ، سالِ آخر مدرسه ام بود و هم خوشحال بودم هم ناراحت....واقعا لحظه هایی که با رفقا تو مدرسه می گذرونی تکرار نشدنی هستن
...خب..دلتنگ میشم...
برای لحظه لحظه هایی که تو مدرسه کنار دوستام می گذروندم.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشی.
رویِ تختم دراز کشیدم و رمز گوشیم رو زدم...تو اینستا پست هارو نگاه می کردم که رسیدم به پست عاطفه.
عکس جمکران بود. کپشن هم نوشته بود ..یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد..#امام_زمان (عج)
رفتم قسمت کامنت ها که نام کاربری غریب طوس به چشمم خورد
پیج اش رو باز کردم...عه قفله
دقت کردم رویِ پروفایل اش...معلوم بود که علیرضاست...پس غریب طوس علیرضاست
چرا غریب طوس! یعنی چی!؟
نمی دونستم درخواست بدم یا نه
بیخیال شدم و گوشی رو گذاشتم کنار...رفتم پایین کنار مامان...سجاد و گلرخ رفته بودن پِی خرید های عروسیشون...دوهفته دیگه عروسی داداشم بود مثلا..
_مامان...امروز بریم لباس بخریم؟
+چه عجب خانم یادش افتاد که عروسی داریم!...بابات اومد بهش بگو غروب بریم بخریم..حالا بیا این پیاز هارو خورد کن
مشغول پیاز خورد کردن شدم...بعد از تموم شدن کارم صدای اذان اومد
چند وقتی بود خود به خود نمازم رو اول وقت می خوندم..چند روزی که قم بودیم با عاطفه نماز می خوندیم...برای همین عادت کردم به اول وقت خوندن
،،،،،،
جلوی آیینه برای خودم اَدا در می آوردم...بعد از اینکه شال ام رو هم سر کردم از اتاق رفتم بیرون
تویِ راهرو ایستادم...با گوشیم به فاطمه و کوثر زنگ زدم تا آماده باشن...به زور مامانم رو راضی کردم تا باهاشون برم بیرون ....گوشیم رو تویِ کیفم گذاشتم و راه افتادم برم سمت پایین که صدایِ خانمی روشنیدم
+برای امر خیر مزاحم شدیم
پله ای که امده بودم پایین رفتم بالا نشستم
مامان-بله بفرمایید، کی معرفی کرده؟
+کسی معرفی نکرده دختر گلتون رو خودم دیدم...خونه ما چند کوچه پایین تر هست...ماشاالله خیلی خانوم ان
-لطف دارید شما ، ولی دختر من هنکوز کوچیکه
+اشکال نداره پسر من هم سنش زیاد نیست باهم میسازن به جاش
حالا از مامان انکار از خانومه اصرار
دلم قیلی ویلی میرفت....بالاخره خانومه رفت و منم به فاصله ی ده دقیقه رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم رفتم
،،،،،،
کوثر+ببین ساجده وقتی مامانت گفت نه...باید سریع میپریدی پایین میگفتی قبلتو😂
__نخند😒فاطمه ی چیز به این بگو ها
فاطمه+بس کنید بابا...دوتاتون خل شدید...پاشید بریم کلی خرید داریم.
بعد از کلی گشتن بالاخره یک پیرهن مجلسی طوسی رنگِ یقه قایقی گرفتم که قد اش تا زیر زانوم بود....تو خونه هم دوباره پوشیدم تا مامانم ببینه..
،،،،،،
در کمد رو باز کردم تا لباسم رو بردارم که تقه ای به در خورد
+ساجده بدو دیگه....خوبه تو عروس نیستی
تند تند وسیله هارو برداشتم و رفتم پایین....گلرخ جلویِ در منتظر من بود
_به به...سلام عروس خانم
+علیک سلام....چه عجب بیا بریم
مامان با یک قرآن و اسفند اومد جلویِ در
+مواظب خودت باش عروسِ گلم
_ واییی چه دل و قلوه ای به هم میدن عروس و مادر شوهر
گلرخ+حسود
_آخه من و حسودی
مامان +بیاید برید دخترا
هردومون همزمان گفتیم
چششممم
#سین_میم #فاء_نون