eitaa logo
حٌجَّت‌خٌداٰ | جواٰنِ‌مومِنِ‌إنقلاٰبےٖ
250 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور رهبری برای سرکوب مردم؟؟؟😳 واکنش مردم را نگاه کنید😔😔 واما پشت پرده..... برای دیدن کامل این ویدیو با جزئیات و ویدیو های دیگر از استادان شجاعی و رائفی پور به کانال زیر بپیوندید و را جستجو کنید👇👇👇 کانال رسانه مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3029074101C29b4e64ea1 درضمن استوری های مذهبی هم در این کانال بارگذاری میشود📱
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
داستان زیبای عنایت امام زمان به جوان فلج🌹❤️☺️ برای شنیدن داستان وارد کانال شوید 👇👇👇👇👇👇👇 @besooyzohur https://eitaa.com/joinchat/703529134Cca5c89c195 لطفا کانال ما را به دیگران معرفی کنید مطمئنن از این کانال پر محتوا(اجتماعی،سیاسی،فرهنگی....) لذت خواهید برد☺️
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
گل‌نرگس‌نظری‌کن‌کہ‌جهان‌ بیتاب‌است... روزوشب‌چشم‌همہ‌ منتظرارباب‌است 🙂✨ مهدی‌فاطمہ‌پس‌کی‌بہ‌جهان‌ می‌تابی؟! نور زیبای‌تویک‌جلوہ‌ ای‌ازمحراب‌است🌝🌸 @montazran_mahdy 🏃🏻‍♂
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
📢توجه📢 📢توجه📢 🌱 سومین دوره مسابقات کشوری انجمن علمی پژوهشی نجوم🌱 🌴 پژوهشسراهای دانش آموزی کشور 🌴 🎀 انجمن نجوم زحل 🎀 از جمله مطالب این کانال : 🔭اخبار هر روز نجومی 🔭مسابقات و چالش ها 🔭مناسبت ها ی نجومی 🔭اطلاعات در این باره 🔭وبینار های علمی 🔭تهیه پوستر ، تراکت 🔭تهیه نقشه ی آسمان شب 🔭معرفی منابع و کتب و سایت های برتر نجومی 🔭رویداد های نجومی و ... 😇 بارگزاری و برگزار می شود 😇 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🙏🌼 دوستان گرامی لطفاً با عضویت در کانال ما را حمایت کنید و همچنین خودتون با اطرافتون و نجوم و خیلی چیز های جالب آشنا شوید 🌼🙏 آدرس کانال ما در پیام رسان ایتا 👇🏻 https://eitaa.com/Zohal1401 لطفاً در کانال ما عضو شوید 👆🏻 آیدی جهت ارتباط با ادمین کانال 👇🏻 @Shahabsng 👆🏻 🙏 دوستان گل لطفا کانال ما را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید 🙏 🌺✨ از حمایت شما دوستان عزیز بی نهایت سپاسگزارم 🌺
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
مــاچـراازڪارۅان‌جــامـانده‌ایـم دۅسـتان‌رفـتندۅمــاوامـانده‌ایـم سـالهـابـودیـم‌درمیـدان‌جنـگ مــاچـرامـاندیـم‌درعصرتفنگ؟ بــارفیقـان‌دݪ‌وعطـروجهـاد ســادگی‌های‌قشنگ‌وبی‌عنـاد شیـرمـردانـی‌ڪه‌خـون‌پـرداختند پهلـوان‌هـایی‌ڪه‌انسـان‌سـاختند سجــده‌هـامـان‌بـوددراحسـاس‌هـا... فڪه‌هـا،دهـلـاویـه،میـراث‌هـا... https://eitaa.com/joinchat/636420284C2d5babb477
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
بدون‌مقدمہ‌سࢪیع‌‌جوین‌شید🌸💕 بࢪاے‌خودتون‌میگم‌😌✋ https://eitaa.com/joinchat/3079012522Cb7da71f924 https://eitaa.com/joinchat/3079012522Cb7da71f924 جنس‌هاش‌ڪہ‌بہتࢪینہ👀 انوا؏‌ࢪنگ‌هم‌ڪہ‌‌داࢪه🕶 دیگہ‌چے‌میخواید؟؟؟ 🙋‍♀💟
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️ کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅ برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @time_collection 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔴 از نقشه های شیاطین باخبر شوید🔞👇 ✍ مرد جوانی، تنها در نمازخانه ایستگاه قطار، نشسته بود. با ظاهری خجالت زده، پریشان و پشیمان. او قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند. شیاطین، اطرافش جمع شده بودند. همه می کوشیدند او را از تصمیمش منصرف کنند. صدای آزاردهنده ای از دهان هر کدامشان خارج میشد. صدایی بم و کشدار. مثل صدای ضبط شده ای که با دور کند پخش شود. با وجود این، من می توانستم بفهمم که آنها چه می گویند. یکی از شیاطین به او گفت: .... 😳😱 ادامه داستان در کانال زیر سنجاقه👇 https://eitaa.com/joinchat/2530279585C2bafc3b173
💚💚💚 💚 💚 هوووف، خسته شدم دیگه ، دو ساعته یک سره نشستم پای طراحی ، اوووم ولی علاقس دیگه چه میشه کرد. از رویِ صندلی بلند شدم که برم ببینم دنیا دست کیه به ساعت نگاهی انداختم خب خوبه، یک ساعتی به اذان ظهر مونده .... جمعه بود و مامان بابام عادت داشتن صبح جمعه برن سر خاک آقا جون. سجاد هم ک سرش گرم گلرخ خانووم هست ...حالا اگه اینجا بود میگفت خواهر شوهر بازی در نیار والا مگه دروغ میگم . رفتم سمت یخچال خیلی گرسنه ام بود و اگر می خواستم تا نهار صبر کنم صد دفعه می مردم و زنده می شدم چشمم افتاد به کلوچه هایی ک مامان دیروز پخته بود یکیشو برداشتم و دلی از عزا دراوردم . یک جوری خودمو مشغول کردم تا اذان، الانا بود که مامان و بابا برگردن و بیان خونه. بلند شدم وضو گرفتم برای نماز سلام نمازم رو که دادم سر رسیدن _سلام مادر_سلام چطوری؟ _خوووب پدر_سلام ساجده ، سجاد خونه نیست؟ _نخیر ، صبحی با گلرخ خانوم قرار داشت اوووم انگار میخاستن برن کوه پدر_چه بی خبر ،بهش گفتی شب خونه مامان خاتونیم ؟ _اخه پدر من ، ما هر هفته جمعه اونجاییم و از بابت سجاد هم خیالت راحت سجاد به طور خودکار راه کج می کنه سمت خونه مامان خاتون من برم کمک مامان تا سفره رو بندازیم که حسابی گرسنه امه.... بعد خوردن غذا کمک کردم و سفره رو جمع کردیم با اینکه میز غذاخوری داشتیم اما بابا میگفت با خانواده سر سفره نشستن برکتش بیشتره اینم ی سنت بود براشون .... شروع کردم به جمع کردن ظرفا و اما طبق معمول که از ظرف شستن فراری ام رفتم سمت اتاقم اخه ظرف شستن،،،، حالم بهم می خورد بشقاب قاشق روغنی اه اه رفتم رو تختم ولو شدم اخیییش خب،،، فردا شنبه بود باید میرفتم مدرسه، هیچ استرسی هم در کار نبود اصولا ادم بی حسی بودم منتظر بودم ی اتفاق بیوفته بعد نگران بشم، نه اینکه نگران بشم بعد اتفاق بیوفته خودمم منطق ذهنیمو نمیفهمیدم ولی کلا مدل من این بود بی خیال .... ی کش و قوسی ب بدنم دادم و سعی کردم بخوابم ‌. با الارم گوشی از خواب بلند شدم همیشه ساعت 6غروب یک الارم داشتم دلیلش هم هر چیزی میتونست باشه مثلا امروز از خواب بیدارم کرد ، شاید فردا یادم بندازه باید یه کاری رو انجام بدم خلاصه دلیل پیدا میشه ..... از جام بلند شدم موهای تقریبا فر فریم که تا گودی کمرم می رسید رو شونه زدم و بالا بستم . رفتم سراغ کمد لباس هام تا برای شب آماده باشم. در کمد رو که باز کردم چشمم خورد به سارفون یاسی رنگم که خیلی دوسش داشتم از کمد بیرونش اوردم با یکی از شال های بلندم که تیره تر از سارفونم بود ست کردم و روی تخت گذاشتم همینطور دست به سینه رو به روی تختم ایستاده بودم و به لباس هام نگاه می کردم ... خب یادمه یک بار امیر به زن عمو گفته بود رنگ یاسی رو دوست داره ... خب ب من چه دوست داشته باشه مگه من برای اون می خوام یاسی بپوشم ... آام یعنی امیرم امشب میاد. از فکرایی که تو سرم می چرخید خندم گرفت دستام رو آزاد کردم و چون بی کار بودم دوباره رفتم سراغ طراحی هام که قرار بود فردا تحویل بدم. خیلی کم ازش مونده بود.
انقدر سرگرم طراحی بودم که متوجه ساعت نشده بودم داشتم به چهره ی خواننده ی معروفی که کشیده بودم نگاه می کردم که متوجه تاریکی اتاقم شدم سریع از جام بلند شدم و شروع به آماده شدن کردم دوست نداشتم کسی منتظرم باشه یا همش صدام بزنه که ساجده ساجده بدو دیر شد برای همین لباس هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم و وسایل طراحیم رو روی میز رها کردم تا آخرشب وقتی برگشتم مرتب کنم. حاضر و آماده خودم رو تو آینه ی بیضی شکل اتاقم نگاه می کردم . شالم به رنگ گندمی پوستم میومد.... همچین قیافه ای نداشتم اما راضی بودم... رنگ چشمام به بابام کشیده بود همیشه سجاد از اینکه چشمای من طوسیه و مالِ خودش مشکی حسودی می کرد اما من باز هم مثل بقیه موضوعات زندگی بهش بی تفاوت بودم خب طوسی یا مشکی چه فرقی می کنه هووم؟ صدای بوق ماشین بابا رو از حیاط شنیدم برق هارو خاموش کردم و از اتاقم رفتم بیرون . مامان در خونه رو قفل کرد و باهم سوار ماشین شدیم . تا خونه مامان خاتون کسی حرفی نزد و من هم با هندزفری آهنگ های مورد علاقه ی خودم رو گوش میدادم آخه آهنگای بابام رو دوست نداشتم در واقع سلیقه هامون خیلی بهم نمی خورد. ........... از ماشین پیاده شدم و توی شیشه ی ماشین که تا حدودی پیدا بودم خودم رو درست کردم . رفتم و زنگ خونه مامان خاتون رو زدم. زنگ رو زده نزده باز کردن .اومدم عقب تر و اول مامان بابا رفتن و بعدش من.... خونه مامان خاتون از اون خونه های قدیمی بود یک خونه با یک حیاط بزرگ و دلباز که شاه نشین داره و اتاق اتاق هست . خلاصه که خیلی با صفاست و با روحیه هنری من خیلیی متناسبه ..... خانواده ی پر جمعیتی بودیم نوه ی آخر خانواده بودم و همه از من بزرگتر. وارد حیاط که شدیم سر و صدای مردها میومد بابا تو حیاط به احوال پرسی ایستاد و من و مامان از بابا جدا شدیم کفش هامون رو در اوردیم و رفتیم داخل. مامان خاتون روی صندلی نشسته بود و با عمو قادر ، که از نظر من خیلی مرد جدی و خشکی بود صحبت می کرد . جلو تر رفتم و بهشون سلام کردم . خیلی با اینکار مشکل داشتم اما به اسرار مامان و بابا که از قبل خیلی توجیه کرده بودن جلو رفتم و به تک تک فامیل سلام کردم و فورا رفتم سمت آشپزخونه صنوبر بانو روی صندلی و پشت به در ورودیِ آشپز خونه نشسته بود و سرش به کار خودش گرم بود. عزیزم گردِ خوردنیه من بود رفتم و از پشت سرش چشماشو گرفتم که ی لحظه شونه هاش بالا پریدن و هینی کشید ... _واییی ساجده تویی دختر ترسوندیم تو خنده ی ریزی کردم و دستمو از روی چشماش برداشتم روبه روش ایستادم و و دستمو گذاشتم روی شونه هاش .خودم رو خم کردم و لبامو حالت غنچه دادم جلو : +بعله خودمم خانوووم _گلِ نبات خودمی ساجده خوش آمدی عزیزم +ممنون صنوبر بانو ، من برم کنار بقیه کارم داشتی صدام کن _برو گلِ نبات رفتم تو پذیرایی و کنار عمه طاهره نشستم خب عمه طاهره عمه سومیه من بود و باهاش راحت تر از بقیه عمه هام بودن . سرم رو چرخوندم و از لای پرده ها حیاط رو نگاه می کردم .........
فکر میکردم امیر هم بیاد انگار نیومده بود رفتم پیش زن عمو فریده +زن عمو _جانم ساجده جان +امیر نیومده نه؟ _نه عزیز امشب شیفت بود چطور ؟ +هی هیچی کارش داشتم از سوالم پشیمون شدم تا حالا کدوم پسری برام مهم بوده !! زنگ ایفون زده شد سریع رفتم سمت آینه ی قدی کنار پله ها داشتم سر و وضعم رو مرتب می کردم که عمه طاهره زد روی شونم _بابا خواهرشوهر جون خوشگلی بیا برو خواهر شوهر؟؟؟ اهاان فهمیدم سجاد و گلرخ اومده بودن سرم رو انداختم پایین و که عمه طاهره زد زیر خنده _ساجده ، خواهرشوهر بازی بهت نمیاد دختر وااای بازم شروع شد که من خواهرشوهر بازی درمیارم _اِوااا ،عمه از کنارش رد شدم و رفتم سمت سجاد و گلرخ ، بعد از احوال پرسی باهم رفتم سمت آشپزخونه دیگه همه مهمون ها اومده بودن و باید سفره رو مینداختیم باز هم صنوبر بانو زحمت کشیده بود ، سفره از سر اتاق تا ته اتاق پهن بود و مامان خاتون سر سفره نشسته بود . من هم نگاهی به سفره انداختم و رفتم کنار عمه طاهره نشستم . بازم سنت های قدیمیه خانواده امون ....با اذن مامان خاتون شروع کردیم به غذا خوردن . از خورشت فسنجون روی پلو ریختم شروع کردم به خوردن خونه مامان خاتون باید با طمانینه غذا خورد و این جز اخلاق های من نبود . بعد از جمع کردن سفره همه دور هم نشسته بودیم که سمانه با یک سینی چای نبات اومد سمانه دختر عمو قربانه عمو قربان عموی دومیه من هست و خب خیلی بهتر از عمو قادره.... سمانه یکسال ازمن بزرگتر بود و تازگیا ازدواج کرده بود ازدواج براش زود بود شاید هم نبود؟ مامان با زن عمو نرگس مشغول صحبت بود منم تو حال هوای خودم بودم و زیاد وارد بحث هاشون نمی شدم . خیلی پا بند گوشی و موبایل نبودم اینجا هم همه از من بزرگتر بودن خب اگر هم همسن بودیم دختر نبودن اگر هم دختر بودن اخلاقیاتمون باهم تداخل داشت، بهتر بودبرای دو ساعت مهمانی تو خونه ی مامان خاتون ساکت بود. مامان خاتون آخرین جرعه ی چای نبات اش رو خورد و رو کرد سمت بابام مامان خاتون_دایی سید عباس علی از قم تشریف میارن فکر می کنم فردا بعد از ظهر برسن فردا شب هم تشریف بیارید اینجا بابا_نه دیگه مامان خاتون امشب هم مزاحم بودیم که... مامان خاتون _این حرف رو نزن پسر جان نور دیده های منید فردا تشریف بیارید. تو دلم خدا خدا می کردم که بابا قبول نکنه اما خیالِ باطل ....مامان خاتون زور نمی گفت اما کلامش قاطع بود. هوووف فردا شب هم باید بیایم خونه ی مامان خاتون ..... بالاخره اون شب هم مثل همه جمعه های دیگه تموم شد.
رسیدیم خونه و مامان کلید انداخت و رفتیم داخل. توی سکوت شب فقط صدای ماشین بابا میومد که داشت ماشین رو پارک می کرد. البته اگر صدای جیرجیرک رو فاکتور بگیریم . رفتم توی اتاقم همینطور که لباس هام رو عوض می کردم ،توی ذهنم برای فردا برنامه میریختم مامان خاتون گفته بود دایی سید چی؟؟ عباس علی بود؟؟ خب چرا من تو این 17 سال ندیدمش !!؟ همینجور به کمدم تکیه داده بودم و فکر می کردم که نگاهم به میز تحریرم افتاد باید مرتبشون می کردم که صدای بابا رو شنیدم. می گفت فردا کار داره و باید زودتر بره اداره . سریع وسایلم رو سرجاشون گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم. تند تند از پله ها پایین می رفتم و موهام پایین بالا میشد _مامان مااماان مااامااان ماما....... +بس کن دختر بگو...بگو چی شده ببینم؟ _مامان من فردا با کی برم مدرسه؟ +با بابات هرروز با کی میرفتی که الان میپرسی ! _مامانِ باهوشِ من، مگه ندیدی بابا گفت فردا زودتر میره اداره منم خودم نمیتونم برم باید طراحی ببرم تازشم دوربینم باید ببرم +خب پس به سجاد بگو مادر _اِی بابا.....حتمااا +لج نکن دختر دلت میخاد پایِ پیاده بری _نه نه ، قربونت، الان میرم بهش میگم رفتم جلو در اتاق سجاد و تقه ای به در زدم سجاد_چیه ساجده؟ _ازکجا فهمیدی منم؟ +از اونجایی که بابا فردا می خواد زودتر بره سرکار در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل .سرش تو لب تاب اش بود و مثلا خودش رو مشغول نشون می داد. _فردا منو میبری مدرسه ،آخه وسیله دارم ، باباهم خودت می دونی دیگه.. +حرفشو نزن ساجده فردا باید زود برم و یک پروژه تحویل مهندس سماوات بدم _منم تو راه برسون دیگه ، خواهش +چه میشه کرد یک خواهر خل و چل که بیشتر ندارم فردا سر ساعت شش و نیم بیرون جلو در باش. _مرسی داداشمم سریع رفتم تو اتاقم مسواکم رو زدم رفتم زیر پتو ....... آخر های سال بود و منم هیج شور و هیجانی برای عید نداشتم اما دلم یک هیجان می خواست....! تو همین فکر ها بودم که خوابم برد. باصدای آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم دل کندن از تخت برام سخت بود اما حوصله ی ساجده ساجده شنیدن ندارم برای همین بلند شدمو یک آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپره و بعدش نمازم رو خوندم . بعد نماز رفتم توی اشپزخونه تا صبحانه ام رو بخورم . بابا ایستاده آخرین لقمه اش رو خورد و رفت . بابا نبود و منم روی صندلی میز غذا خوریمون نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. _مامان +جونم _سجاد کو؟ +ندیدمش از صبح ، گمون کنم هنوز خوابه بچه ام _مامان بچه ات سر کارم گذاشته!!.... به من گفت شش و نیم جلو در باش ، حالا خوابیده؟؟ +ناراحتی نداره ساجده جان برو بیدارش کن. آقا گرفته خوابیده ..... ازش حرصی شدم و رفتم سراغش و بیدارش کردم صدحیف که کارم پیشش گیر بود وگرنه.... بالاخره با هر بد بختی که بود ،،، رفتم سر کلاس . بماند برای اینکه زود رسیدم ده دقیقه جلوی مدرسه معطل شدم ...... #فاء_نون
🌻۴پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻
مدرسه رو خیلی دوست داشتم .لحظه هایی که با دوستام میگذروندم در واقع بهترین لحظات برای یک دختر هفده ساله بود. امروز خیلی خسته شده بودم از دوستم فاطمه، خداحافظی کردم و کوله ام رو یک وَر انداختم و از مدرسه زدم بیرون . به دیوار مدرسه تکیه داده بودم و منتظر یکی که بیاد دنبالم .... یک دقیقه بعد بابا رو با ماشین دیدم که از سرکوچه داره میاد سمتم وقتی نزدیکم شد اشاره کرد که برم سمتش کوله ام رو روی شونه ام مرتب کردم و رفتم و پریدم توی ماشین. +ساااجده ؟ _سلام ،بله بابا +میخایی چماق بهت بدم؟ _چرا بابا جون؟!! +در ماشین داغون کردی قصد تخریب داری بگو خب _ببخشید خب .... بابا؟ +بله میدونستم اگه بگم نمی خوام امشب بیام خونه مامان خاتون میگه نه ولی باید تلاشم رو بکنم _میشه امشب من خونه ی مامان خاتون نیام ؟ +معلومه که نه _اخه بابا هزار تا کار دارم دم عیدی باید پروژه عکاسی تحویل بدم طراحی چهره هام مونده تازه می خوام پیشنهاد کشیدن کاریکاتور روی دیوار رو هم با فاطمه و کوثر قبول کنیم ..... +اینایی ک گفتی همش برا امشبه؟؟ دقیقا هم برای این دو ساعتی ک خونه مامان خاتون هستی اره؟ _باشه باشه هرچی شما بگی اصلا .......... از راه که رسیدم از خستگی روی کاناپه ولو شدم و این کاری بود که مامان خیلی بدِش میومد +ساجدههه _ببخشید مامان ،،تسلیم قشنگ میفهمیدم که این ساجده گفتن مامان ، یعنی بدو برو لباستو عوض کن وگرنه ...... رفتم به اتاقم و لباس هام رو عوض کردمو و رفتم برای نهار.... بعد از نهار چشمام رو بستم که یک استراحت کوچکی داشته باشم که وقتی چشمام رو باز کردم متوجه شدم ساعت یک ربع به چهار شده !! یعنی تقریبا دوساعتی خوابیده بودم... بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هرچی که توی دوربینم داشتم رو توی لب تاب خالی کردم و رفتم سراغ ادبیات.... بازم امتحان! ........ هوا تاریک شده بود و حاضر اماده جلوی در ایستاده بودم تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره بیرون . امشب تیپ ام رسمی تر از هروقت دیگه بود با سجاد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سجادم انگار خوش نداشت به این مهمونی بیاد اما من که می دونستم درد اصلی این خان داداش چیه ، گلرخ خانوم نیستن برای ما قیافه میگیره .... سجاد_میگم بابا چی شده دایی سید عباس اومده شیراز ؟ +نمی دونم ، خب اومده یک سَری به خواهرش و اقوام بزنه دیگه _آخه آدم بعد از این همه سال یادِ خواهر و فامیلش میوفته!!؟ +سجاد جان، بنده خدا احوال خوشی نداره خب . یادته که با عموقادر رفته بودیم قم دیدنش ،جانبازِ شیمیاییه ،، _آره؛ یادمه آدم خوش مَشربی بود....... بابا و سجاد همچنان مشغول صحبت بودن که من دیگه حوصله ی شنیدن نداشتم ، هندزفری ام رو برداشتم و صورتم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم . ............ از ماشین پیاده شدم و کنار در خونه ی مامان خاتون ایستادم تا بقیه هم بیان . از قرارِ معلوم مشخص بود امشب مهمونی توی حیاط مامان خاتون برگزار میشه هوا یکمی سوز داشت اما می چسبید مخصوصا با یک چایی داغ ....بَه بَه . یک احوال پرسی کوتاهی کردم و رفتم توی آشپز خونه کنار صنوبر بانو. آدم غریبه ای ندیدم و این یعنی هنوز مهمون های قمی تشریف نیاورده بودن زیپ سویشرتم رو بستم یک ماچ گنده از صنوبر بانو کردم . صنوبر بانو تنها کسی بود ک من احساساتم رو نسبت بهش بروز میدادم خب تا 5سالگی خونه مامان خاتون زندگی میکردیم و یک جورایی صنبور بانو مادر دوم من بود. صنوبر بانو+سلام گلِ نبات باز تو امدی سراغ من شیطون!! _واییی صنوبر بانو !! یک چیزی بگو آدم خندش نگیره آخه منو شیطونی ؟؟ چکارِت کنم خب تپلی دیگه ‌.. با چاقویی که دستش بود و درحال درست کردن سالاد شیرازی بود به سر تا پام اشاره کرد و گفت : +توهم یکمی چاق شو دیگه ، دوپاره استخونی همش! ‌دست هام رو به کمرم گرفتم و یک پام رو جلو دادم و دریک حالت تدافعی گفتم: _نخییر بنده خیلی هم رو فرمم +خُوبه خُوبه مخمو خوردی ... حالا مانکن جان برو اون کاسه هارو بیار می خوام توش سالاد شیرازی بریزم . از لقب مانکنی که بهم داده بود چشم هام چهارتا شد و خندم گرفت . کف دستامو بهم زدم و به حالت تعظیم خم شدم و گفتم ای بِ چَششم +چشمت منور به آقا امام زمان(عج) آقا؟؟ صنوبر بانو بیخیال ... لبخند کوتاهی زدم و از کنار صنوبر بانو رد شدم اما ی آواهایی از زیر زبانش می شنیدم که دارد نِثارم می کند که لبخندم رو پررنگ تر می کرد. #فاء_نون
🌻۵پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻
••-🌿💛-•• میگفت‌اگھ‌برآی‌خدآڪارڪنۍ🖐🏼 شھآدت‌میآد‌بغلت‌مےگیرھ :) آخرش‌میشے‌الگوی‌ِچندتاجوون‌🌱• ڪھ‌آرزوی‌شھآدت‌دآرن! همینقدرقشنگ‌‌ودلبر♥️ خدآهمہ‌چیو‌میچینھ ‌وآست☕️• توفقط‌بآید‌برآی‌خودش‌ڪآرڪنے... ! 🕊•• ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
به امید ۴۰۰تایی شدنمون🌿
اگر مطالبی مناسب سربلند داشتین پذیراییم @Hana_Safarpour4
همه چی آماده بود و تقریبا یک ساعتی از اومدنم گذشته بود پس کو این دایی سید عباس !؟ هزار تا کار دارم ،حالا هم باید منتظر اینا بشینم . +دختر عمو صدای امیر بود ، _ع سلام امیر +سلام ،مامان گفت دیشب باهام کار داشتی شیفت بودم نتونستم بیام حالا جانم امرت ؟ اوه چه با کلاس ... امرت حالا چ خاکی به سرم بریزم تقصیر خودته ساجده آخه چی به بچه مردم بگم خدایا خودت یک فرجی بکن ، یک دفعه صدای در اومد ... ذوق زده شدم و گفتم: _ اعع در زدن امیر نگاهی به آیفون کرد و رد نگاهش برگشت سمت من +خب در بزنن ، چیزِ عجیبیه؟ وایی خدا گند زدم الان ذوق کردن من برای چی بود آخه _نه...ولی در زدن دیگه خداحافظ ... از کنار امیر رد شدم ولی امیر هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد حق داشت خب.. آخه خداحافظ چیه!؟ از اتاق اومدم بیرون توی ایوون کنار سجاد ایستادم بابام به همراه عموها پایین پله ها ایستاده بودند تا از مهمون های قمی مون استقبال بکنن. بعد از چند ثانیه یک ویلچر داخل شد که یک مرد میانسال حدود پنجاه و خورده ای ساله روش نشسته بود. موهای جو گندمی و کم پشتی داشت اما بی شباهت به مامان خاتون نبود. مثل مامان خاتون صورت سفیدی داشت یک جورایی نورانی بود . انگار که این مرد به دلم نشست که از لحظه ی ورود چشم ازش بر نمی داشتم. سرمو بالاتر گرفتم یک دختر تقریبا هم سن و سال خودم رو دیدم که داشت ویلچر رو هدایت می کرد احتمالا دختر، دایی عباس بود . چقدر محجبه بود . بعد از آن ها، یک خانم چادریه دیگه با یک دختر کوچولو که از قضا مثل من موهای فرفری و خرمایی رنگی داشت وارد شدند ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پوشوند. چشماش مثل اون خانم که من فکر می کنم همسر دایی باشند مشکی بود . داشتم چهره ی زندایی رو کالبد می کردم ، چشم های مشکی ، ابروهای مشکی ، پوست گندمی و ... جلوتر رفتم تا باهاشون سلام احوال پرسی بکنم روبه روی دایی سید ایستادم. +صادق !؟ ساجده خانومه؟ بابا نیم نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: _بله دایی سید +ماشاالله چ بزرگ شده ب یک لبخند بسنده کردم . پس دایی قبلا من رو دیده چقدر مهربون !! همگی روی تخت هایی که توی حیاط بود نشستیم . زن های فامیل مشغول احوال پرسی بودن من هم یک گوشه نظاره گر .
یک دفعه دیدم همون دختر کوچولوعه داره میاد سمتم ی لبخند دندون نما بهش زدم .خیلی شیرین بود این دختر .. دست هام رو به سمتش باز کردم _بیا بیا بغل من با یک لحن بچگانه گفت: +خاله... خیلی صدا میکنن خَستومه _الهی عزیزِ دلم ،اسمت چیه؟ +حنین سادات دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم. دخترِ خوشگل و شیرینی بود . سعی کردم خودم رو باهاش مشغول کنم . سرِ سفره نشسته بودیم . مامان خاتون گرم صحبت با اقا داداشش بود که متوجه شدم دایی سید انگار نمی خواد صحبت کنه مامان خاتون هم دیگه چیزی نگفت . حنین رو کنار خودم نشوندم که مادرش لبخندی زد و گفت + اذیتت که نمی کنه؟؟ _نه نه اصلا میگم چیزی شد ؟؟ آخه دایی انگار که.... زندایی تک خنده ای کرد و گفت : +نه عزیز، سید همیشه میگه سر سفره نباید صحبت کرد از برکت غذا کم میشه متوجه نگاه گنگ من شد که ادامه داد : حالا کم کم با قانون های آقا سید آشنا میشی ، سید عشق مستحباته جونم برات بگه که شستن دست قبل از غذا ،شروع غذا با بسم الله ، خوردن نمک اول و آخر غذا ،گذاشتن سبزی سر سفره و ....... دیس برنج که با زعفران تزیین شده بود رو از صنوبر بانو گرفتم و نگاهم رو برگردوندم سمت زندایی _سبزی گذاشتن؟؟؟؟ +آره عزیز، امام صادق (ع) میفرمایند: برای هرچیزی زیوری است و زیور سفره سبزی است . و در کل مایه ی برکته * دیگه حرفی نزدیم و همه مشغول شده بودند و من نگاهم به حنین بود که با اون دست های تپل و کوچکش دانه های برنجی رو که روی زمین ریخته بود رو جمع می کرد . این دختر رو خیلی دوست داشتم ..شاید عقده ی بچه ی کوچک داشتم آخه من از هر دو طرف،چه مادری چه پدری ته تغاری بودم. *بحار الانوار ،جلد66،ص199
بعد از شام حنین سادات رو کنار حوض فیروزه ای رنگ حیاط مامان خاتون نشوندم و رفتم به کمک صنوبر بانو . بعد از جمع و جور کردن ، رفتم کنار حنین ، مشغول بازی کردن باهاش بودم که متوجه شدم یک نفر اومد کنارم سرم رو بالا آوردم و دیدم خواهر حنینه. +سلام _سلام خوبی؟؟ +مرسی عزیزم رسیدن بخیر _سلامت باشی ، به حنین اشاره کرد و گفت : _ اذیت نمیکنه لب خندی زدم +نه اصلا من عاشق بچه هام _چ خوب ، ساجده خانوم بودی درسته؟ +بله ، اسم شما چیه ؟؟ _عاطفه ، با من راحت باش، فکر نمیکنم اختلاف سنی داشته باشیم ، من 18سالمه +درسته منم 17سال 6ماهمه _اوه چه دقیق ، پایین چادرش رو توی دستش مرتب کرد و کنارم ،لبه ی حوض نشست. _ خب ساجده جان، شیراز خیلی بهت خوش میگذره نَه؟ +اره، دوسش دارم _چه خوب ، من دومین بارم هست که میام شیراز هرچند بار اولم هم کوچیک بودم و چیزی یادم نیست، خیلی دوست دارم جاهای دیدنیش رو ببینم مخصوصا حافظیه و سعدیه، میتونی بیایی فردا باهم بریم ؟ کمی از پیشنهادی که داد تعجب کردم اما به خودم مسلط شدم ... خب زود دوست شدیم! +اره گلم ، فقط من صبح مدرسه هستم مشکلی نداری بعد از ظهر بریم ؟؟ _نه ، چه مشکلی من خودم تا لِنگ ظهر خوابم از حرفش خندم گرفت و اون هم از خنده ی من خندید. دختر خون گرمی بود . با اون چاله گونه ای هم که داشت بیشتر به دل مینشست. _پس حله ، من فردا زنگ می زنم خونه مامان خاتون بهت خبر میدم . +باشه عزیزم اون شب هم تموم شد و من بیشتر سرگرم حنین سادات و خواهرش عاطفه بودم و خداروشکر دیگه خبری از امیر نشد. خانواده خوبی بودن حنین که معرکه بود... عاطفه هم دختر خوبی بود متانت خاصی داشت . انگار قرار بود که سه روزی رو شیراز بمونن. تو راه برگشت به خانه بودیم ، با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود اما خیابان ها شلوغ بودند و همه ی مردم در تکاپوی عید... +مامان ! -جانم؟ +با عاطفه که صحبت می کردیم ازم خواست که ببرمش و جاهای قشنگ شیراز رو بهش نشون بدم . مامان سرش رو به طرف برگردوند : -خب باهم دیگه برید +وا مامان تو نمیزاری من با دوستم تا سر کوچه برم حالا چی شده؟ -عزیزِ من، عاطفه ک غریبه نیس ، تازه دختر خوبیه . +باش ، پس من فردا بعد از ظهر باهاش میرم بیرون ......... از مدرسه برگشتم و بعد از یک دوش، بدون غذا خوردن خوابیدم . ساعت چهار از خواب بلند شدم و به خونه مامان خاتون زنگ زدم به عاطفه گفتم تا ساعت پنج اماده باشه. سریع لباس هام رو پوشیدم رفتم پایین، یک لقمه برای خودم با کوکو سیب زمینی های ظهر درست کردم و دوربین ام رو انداختم روی کول ام و از مامان خداحافظی کردم . رفتم سر خیابون تا تاکسی بگیرم . نگاهی به ساعتم انداختم، یک ربع به پنج بود. منتظر تاکسی بودم که یک ماشین شخصی جلوم ایستاد شیشه ی طرف شاگرد رو پایین داد + تا تهِ دنیا مجانی ، بیا بالا پوزخندی زدم و سرم رو نزدیکتر کردم _بچه جون،برو جلو درخونتون بازی کن سریع هااا مامانت نگرانت میشه +هه چشم کبری خانم فعلا دست به سینه صاف ایستادم و نگاهم رو به خیابان کشیدم _خداحافظ اکبر جون ........... زنگ خونه ی مامان خاتون رو زدم . عاطفه در رو باز کرد اومد بیرون. _سلام امدی +اهوم بدو بریم +چرا حنین رو نیاوردی؟؟ عاطفه چشمانش را درشت کرد _آخ ، دلت خوشه ها دیونه میکنه آدم رو انقدر غُر میزنه . +الهی، عزیزِدلم ، اشکال نداره که ): -ان شاالله دفعه های بعد. خب کجا بریم حالا؟؟ +اول بریم سعدیه ، چون نزدیک تره -باشه بریم . به تیپ عاطفه نگاهی انداختم . کیف و کفش سِت ، سنتیِ سبز‌آبی داشت که با رنگ روسریش هم ست شده بود . چادر مشکیه ساده و کش داری هم سرش بود . من فقط سرِ نماز چادر سرم می کردم . اونم فقط استین دار ،، چطوری چادر ساده رو سر میکرد واقعا؟؟
از فکر اومدم بیرون و با عاطفه به راه افتادیم. به سرِ خیابان که رسیدیم ، یک تاکسی گرفتم و یک راست رفتیم سعدیه ...دو سه ماهی بود که نیومده بودم. بلیط هارو حساب کردم و داخل رفتیم. _بفرمایید اینم سعدیِ شیرازی. +عُشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا _به به ،چه شعری،، طبع شعر هم داری ؟؟ +آره ، یکمی _پس اگه اینجوریه...... سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز دوتامون با این حرف من ، زدیم زیر خنده +ساجده جان میشه بریم سرِ آرامگاهش؟؟ _چرا که نه ،، فقط یک لحظه من دوربینم رو در بیارم . +واییی دوربین داری؟ _اهوم +خوش بحالت من عاشق دوربین و عکاسیم _کاری نداره بیا یادت میدم +واقعا ،، مرسی بعد از اینکه چند تا عکس هنری انداختیم ، یکم دور زدیم و از آرامگاه اومدیم بیرون. _خب ، حالا کجا بریم ؟ +میشه بریم حرم شاه چراغ؟؟ _دوس نداری اول بری حافظیه؟ +نه خب ، اگر میشه اول بریم شاه چراغ... _مشکلی نیست پس بیا بریم .. .............. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت حرم. جلوی درب ورودی حرم ، عاطفه ایستاد. دست هاش رو به نشانه ی احترام بر روی سینه هایش گذاشت و سلام داد. بعد باهم ، هم قدم شدیم به سمت داخل حرم . از امانتیِ جلوی در ورودی ، یک چادر رنگی گرفتم و قبل از بازرسی ، سرم کردم....از شانس بدِ من هم ، چادر ساده بود .... انقدر از نحوه چادر سر کردنم عاطفه خندید که نگو. -وای ،، ساجده خیلی با مزه شدی.... +بی ریخت شدم نه؟ خب بلد نیستم -اشکال نداره رفیق ، همه که از اول بلد نبودن بیا زودتر بریم داخل... بعد از زیارت ، با عاطفه گوشه ای از حرم نشستیم . عاطفه نماز زیارت می خوند و من منتظر نشسته بودم و به نماز خوندنش نگاه می کردم . حسابی تو خودش بود . خیلی با آرامش تو این شلوغی حرم ، نماز می خوند. بعد از تمام شدن مناجات اش خودم رو بهش نزدیک تر کردم .
_عاشقیا عاطفه خانوم +بعله که عاشقم (: چشم هام داشت از حدقه میزد بیرون +چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _آخه بهت نمی خوره عجیبه برام ،حالا عاشق کی هستی که داری انقدر براش دعا میکنی؟؟ +عاشق آقام مَهدی جان.... _چه اسمی .. خب؟ +خلاصه ک خیلی اذیتش میکنم و دلیلِ غیبتشم ): _صبر کن ،، صبر کن ،، در مورد کی حرف میزنی؟ +در موردِ امام زمانمون دیگه .. پقی زدم زیر خنده ، چه فکرایی کرده بودم +چرا میخندی؟ _واییی عاطفه ، فکر کردم از اون عاشق هایی .. لب خند ملیحی زد +خب مگه بده عاشق امامم باشم ! _نه عزیزم من اشتباه متوجه شدم . بریم به جاهای دیگ هم برسیم . +بریم یاعلے داشتیم کفش هامونو می پوشیدیم که صدای گوشیم بلند شد آلارم ساعت شش همیشگیم +ساجده کار داشتی که ساعت گذاشتی؟ _نه این الارم ، همیشه روی گوشیم هست. +چه جالب ، حالا ب چه دردت میخوره؟ _خب امروز اطلاع داد که با عاطفه برید قشنگ بشینید بستنی بخورید . من جونمم برا بستنی میدم . خنده دندون نمایی زدم ک عاطفه رو به خنده انداخت اما سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره کلا از وقتی که اومدیم بیرون ، عاطفه ، مثل دیشبی که تو خونه بودیم نمی خندید. بعد از اینکه کفش هاش رو پوشید بلند شد. نگاهی به من انداخت و دست هاش رو روی شونه ام گذاشت +بریم که دل من هم خواست.
🌻۵پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻