🎤 سخنرانی نوجوانانه:
🌟 «ثبات قدم، یعنی دخترِ قوی خدا بودن!»
💬 شروع دلنشین:
سلام دختر قشنگ خدا 🌸
تو که گاهی دلات از بیمهریها میگیره...
تو که وقتی چادرتو مسخره میکنن، ته دلت میلرزه…
تو که با وجود سختیها، سرتو بالا میگیری و میگی: «من دختر حضرت زینبم»...
بیدلیل نیست که خدا تو رو انتخاب کرده
برای اینکه تو بشی یه دختر مقاوم، یه دختر با ثبات قدم...
📖 قرآن چی میگه درباره دختری مثل تو؟
قرآن به ما یاد داده هر وقت شرایط سخت شد، بگیم:
ربَّنا أفرغ علینا صبراً و ثبّت أقدامنا
یعنی: خدایا! صبر بر ما بریز... و قدمهامون رو محکم کن!
✨ یعنی توی لحظههایی که دلت میلرزه، خدا کنارت باشه و کمکت کنه که قوی وایسی.
💪 ثبات قدم یعنی چی؟
دختر قوی یعنی کسی که:
وقتی همه میرن سمت مد و بیحیایی، اون محکمتر چادرشو میچسبه
وقتی دوستاش مسخرهاش میکنن، اون با لبخند میگه: من دختر امام حسینم
وقتی شبهه میاد و سوالها ذهنشو درگیر میکنه، نمیلغزه، میپرسه، یاد میگیره و درست تصمیم میگیره
📌 ثبات قدم یعنی: من از راه خدا، عقب نمیرم!
🏴 یه نگاه به کربلا بنداز...
🌸 حضرت رقیه، دختر کوچولویی بود که توی مجلس یزید، خم به ابرو نیاورد.
👧 رقیه، دختری بود که توی اوج سختی، اسم باباش حسین رو صدا زد...
✨ اون یه دختر ثابتقدم بود...
اون یه دختر قوی خدا بود...
📢 اگه امروز رقیه زنده بود، مثل تو بود…
توی مدرسه، توی کوچه، جلوی مسخرهها، قوی، باحیا، مؤمن…
💡 فرق خوب بودن و خوب موندن!
✅ خیلیها ممکنه یه مدت خوب باشن…
❌ ولی وقتی حرف حجاب یا دین یا نماز میشه، عقب میکشن...
📣 اما تو نباش مثل اونها!
تو خوب بمون! نه فقط خوب باش!
📌 ثبات قدم یعنی:
وقتی همه عقب رفتن، تو جلو بایستی!
👑 دختر امام زمان...
میدونی امام زمان دنبال چه کسی میگرده؟
نه دنبال کسی که فقط نماز بخونه...
بلکه دنبال دختری که وقتی همه دنیا گفتن بیخیال دین،
اون بگه: من کنار امام زمانم میمونم!
🌱 دختر قوی خدا، دختریه که امام زمان بهش افتخار کنه...
🕯️ جمعبندی دلنشین:
دختر قشنگ خدا...
یاد بگیر این جمله رو همیشه با خودت زمزمه کنی:
ربَّنا ثَبِّت أقدامَنا...
«خدایا قدمهامو محکم کن... وقتی تنهام، وقتی بغض دارم، وقتی ناامیدم...»
چون خدا قول داده:
وَالعاقبةُ لِلمُتَّقین
آخرش به نفع اوناییه که با تقوا و با ثبات بمونن...
💬 پایان سخنرانی با دعا:
خدایا...
من میخوام دختر قوی تو باشم...
مثل حضرت زینب، مثل حضرت رقیه…
منو توی راهت نگه دار…
نذار از راهت جا بمونم…
کمکم کن تا آخرش پای دلم، ایمانم و حجابم وایستم…
آمین یا رب العالمین.
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
✍#فدایی_مولا
✍#مجری_طرح_تربیتی_امین_پناهی
#استان_قم_ناحیه_۴
💢قصه کودکانه - شماره ۱
🔹سارا و هدیهی تولد
در یک روز بهاری، سارا کوچولو با مامانش به مسجد محله رفتند تا نماز بخوانند. مامان به او گفته بود:
عروسکت رو نبر عزیزم، مسجد جای بازی نیست.
اما سارا یواشکی عروسکش، نازی رو پشتش قایم کرد و با خودش برد. نازی رو خیلی خیلی دوست داشت.
توی مسجد، سارا کنار دختربچهای نشست به نام مریم. مریم آرام گریه میکرد. سارا با نگرانی پرسید:
چرا ناراحتی؟
مریم با صدای آروم گفت:
امروز تولدمه، ولی مامانم برام عروسک نخرید.
سارا گفت:
خب به بابات بگو برات بخره!
مریم آه کشید و گفت:
بابام... رفته پیش خدا.
سارا به نازی نگاه کرد. دلش میخواست محکم بغلش کنه، اما یاد حرف مامان افتاد:
کارهای خوب، دلِ خدا رو خوشحال میکنه.
سارا با لبخند، نازی رو به مریم داد و گفت:
این مال تو باشه. تولدت مبارک!
مریم لبخند زد و با خوشحالی، سارا رو بوسید. وقتی سارا و مامانش به خانه برگشتند، مامان سارا سفرهای قشنگ و رنگارنگ براش پهن کرده و گفت:
دختر عزیزم غذای مورد علاقهتو پختم، چون میدونستم دختر مهربون و خوبی هستی!
آن شب، سارا در خواب دید که فرشتهها دور سرش پرواز میکنند و با لبخند میگن:
خدا از مهربونیهای کوچولوها خیلی خوشحال میشه!
💢قصه کودکانه - شماره ۲
🔹خرگوش کوچولو و گل بهار
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود.
در گوشهی جنگلی آرام، خرگوش کوچولویی زندگی میکرد به نام پونی.
پونی دلش پر از آرزو بود. بیشتر از همه، آرزو داشت روزی دوستان خوبی داشته باشد تا با آنها بازی کند، بخندد و دلش تنها نباشد.
مامانش گفته بود:
وقتی اولین گل بهار از دل زمین بیرون میآید، هر کسی که با دل پاک به آن نگاه کند، میتواند یک آرزوی قشنگ بکند.
پونی از همان روز، هر صبح با چشمهای پر از امید از لانه بیرون میآمد. به چمنها نگاه میکرد، به بوتهها و خاک نرم... دلش میخواست گل را ببیند و از ته دل آرزو کند که دوستانی پیدا کند که با او مهربان باشند.
یک صبح زود، آفتاب تازه لبهی کوهها را روشن کرده بود. پونی با دل تپنده و چشمهای براق بیرون رفت. اما زمین هنوز خیس بود و پاهای کوچکش روی برگهای نمدار لیز خورد. پونی با یک قل خوردن افتاد و پایش درد گرفت. نتوانست بلند شود و گوشهای نشست. دلش گرفته بود.
در همان لحظه، سنجاب بازیگوشی به نام توتی، جیرجیرک مهربانی و جغد دانا از راه رسیدند.
توتی گفت: «نترس پونی، ما اینجاییم و کمکت میکنیم.
جیرجیرک گفت: من برات برگ نرم میارم تا راحتتر استراحت کنی.
جغد دانا گفت: نگران نباش، گاهی زمین خوردن، شروع دوستیهای قشنگه.
آنها با هم پونی را در گوشهای نرم و گرم گذاشتند و از او مراقبت کردند.
روز بعد، پونی هنوز نمیتوانست راه برود. توتی با لبخند جلو آمد و گفت:
چشمانت رو ببند. برات یک چیز خیلی قشنگ آوردیم.
پونی چشمانش را بست. وقتی باز کرد، دید یک گل بنفش و کوچک در گلدانی ساده، جلوتر از او نشسته. گل بهاری!
توتی گفت: تو دلت میخواست گل رو ببینی، ما هم رفتیم پیداش کردیم. چون برات مهم بود.
پونی با لبخندی پر از شگفتی گفت:
من امروز گل بهار رو دیدم... ولی انگار آرزوم زودتر از اون برآورده شد. شما همون دوستهایی هستین که دلم میخواست داشته باشم.
دوستانش به هم نگاه کردند، خندیدند، و پونی را در آغوش گرفتند.
38.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ حضرت رقیه سلام الله علیها💔👆
#کلیپ
#حضرت_رقیه
#محرم
#بسته_ویژه_دهه_محرم
#قصه
📖داستان حضرت رقیه (س)
✍بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیهالسلام شنیدید.
🌼 ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید.
یکی ازکودکان امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیهالسلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیهالسلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه.
💕 اون پدرش امام حسین علیهالسلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید.
✨در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.😭
بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد.
🍂میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت.
🌾میبینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده.
🕸 اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن.
🌀 پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.
🔰و اما ادامه قصه ....
دشمنا اسرا رو به شام بردن، توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه.
🎗اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.
🌷 سلام ما به روح بلند او.🌷
🤲 به امید نابودی رژیم غاصب اسرائیل❗️
┄┅🏴🍃🌸🕌🌸🍃🏴┅┅
#ایران_حسین_تاابد_پیروز_است
#حضرت_رقیه_سلام الله علیها
#دهــه_مُـحــرم
#داستان
#بسته_ویژه_دهه_محرم
🔰شب چهارم:
حضرت حر (ع)
شب چهارم عزاداری محرم اختصاص به یکی از شهدای سربلند کربلا یعنی حربن یزید ریاحی دارد. البته این شب را به حضرت زینب نیز منسوب کرده اند. حر الگوی توبه و حقیقت جویی است. او در آغاز برخورد با امام حسین (ع) از چنین جایگاه وارسته ای برخوردار نبود و بنابر گفته خویش، مأمور بود و معذور! اما ادب و تواضع حر در برابر امام حسین (ع) موجب رهایی و آزادگی او شد. حر با تعقل و تفکر عمیق خود، حق را بر باطل ترجیح داد وبرای توبه پیشانی خود را به سجده گاه توبه فرود آورد. حر، جذاب ترین الگوی توبه برای خطاکاران است. حر در روز عاشورا از امام حسین (ع) اجازه گرفت و وارد میدان کارزار شد و بعد از رشادت های بی نظیر،به شهادت رسید.
🤲 به امید نابودی رژیم غاصب اسرائیل❗️
┄┅🏴🍃🌸🕌🌸🍃🏴┅┅
#ایران_حسین_تاابد_پیروز_است
#دهــه_مُـحــرم
#دهه_محرم
#مسابقه
🔰مسابقه اعداد مربوط به امام حسین علیه السلام
🔷عدد ۱ : یکی یه دونه خداونده
🔷عدد ۲ : دومین فرزند امام علی ع
🔷عدد 3 : 3 شعبان به دنیا آمدند
🔷عدد ۵ : جزو ۵ تن آل عبا بودند
🔷عدد 11 : حدود ۱۱ سال مدت امامت
🔷عدد 3 : امام سوم شیعیان
🔷عدد 10 : دهم محرم به شهادت رسیدند
🔷عدد 57 : طول عمر با عزت
🔷عدد 9 : 9 امام بزرگوار از نسل ایشان بودند
🔷عدد 72 : 72 یار با وفایش
┄┅🏴🍃🌸🕌🌸🍃🏴┅┅
#مسابقه
داستان اول کشتی نجات
سلام بچه ها?
میخوایم امشب یه قصه براتون بگم?
قصه ای راجع به یکی از قهرمان های بزرگ… یه قهرمان واقعی ?
قهرمان نجات همه ی آدم ها ، که اسمشون امام حسین (علیه السلام) است?
حتما خودتون میشناسیدشون?
ولی
میدونید چرا قهرمان شدن ؟؟؟؟؟
قصه رو گوش کن تا برات بگم ?
یه عده از مردم توی یه شهر دیگه به امام نامه نوشته بودن و گفتن بیا ما رو از دست حاکم بدجنس ، نجات بده.
فکرنکنی تعدادشون کم بوده ها کلی آدم بودن ، یعنی چند هزار نفر….
امام حسین ع هم دوستشون رو فرستادن که ببینه مردم اون شهر راست میگن یا نه ، قول میدن که اگه امام حسین بیاد، هرچی بگن گوش میدن
مردم اون شهر هم با فرستاده ایشون دست دادن و قول دادن که همراه امام باشن .
اما
اون حاکمبد که اصلا از مهربونی و آدمای خوب خوشش نمیاومد نمیخواست مردم حرف امام حسین ع رو گوش بدن، برای همین بعضی ها رو حسابی ترسوند بعضی ها رو هم گولشون زد و گفت حسابی بهتون پول میدم
خب… شما جای مردم شهر بودین چی کار میکردین؟
معلومه اگر ما بودیم، میگفتیم
بروبابا!! ما رو میترسونی؟ ما خیلی شجاعیم. پول تو رو هم نمیخوایم!
همراه امامون میشیم، که از همه بهتر و مهربون ترن و با تو هم دست دوستی نمیدیم!
اما خب بچهها جونم…
مردم اون شهر اندازهی ما که شجاع نبودن…. بیشتر از این که کارای خوب دوست داشته باشن دنبال راحتی خودشون بودن
حالا اگر شما جای امام حسین بودین،
نسبت به این مردم چه حسی داشتین؟
فکر کنین به شما نامه نوشتن گفتن بیا اینجا، می خوایم با تو دوست بشیم… بعد یهو وسط راه نگهت دارن و بگن ما میخوایم بجنگیم ….
شما بودین چی کار میکردین ؟
عصبانی میشدین؟
لج تون میگرفت ؟
دلتون میخواست دیگه کمک شون نکنید ؟؟؟؟
اما
امام حسین خوب ما، قهرمان نجات آدمهاس
. امام حسین دلش میخواست همهی همه ی آدمها رو از دست آدم بدا نجات بده و باهاشون مهربونی کنه …
مثل یه آدم خوبی کخ اگه ببینه کسی داره توی دریا غرق میشه حتما حتما نجاتش میده ….
برای همینامام حسین ع هم اصلا عصبانی نشدن و همش تو فکر این بودن که اونا رواز دست اون حاکم بد نجات بدن .
اما خود مردم هم باید میخواستن دیگه …… بعضی ها به خاطر ترسیدن یا گرفتن پول زیاد غرق شدن….
حالا توی داستان بعدی مون ماجرای چن نفر از اونایی که به کشتی نجات امام حسین رسیدن رو براتون میگم…
منتظر داستان ها باش….
راستی
یادت باشه
میتونی با کشتی مون این قصه رو بازی کنی ……
آدمایی که دارن غرق میشن رو نجات بده.