#فاطمیه
#مقطع_متوسطه
#داستان
¦↜⏰ به وقت داستان6
⊱داستانی از بلندای سبک زندگی حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)⊱•••-----------🏴
این قسمت:)❤️ رزق
ــ ــ ـ ـــ ـــــ
❐برگرفته از کتاب{ فاطمه علی است} به قلم علی قهرمانی
🏴•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•🏴
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
#مقطع_ابتدایی
#داستان
🛑ذوق و شوق
🕊نماز شروع شد. عطر صدای دلنشین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در میان مسجد پیچید. نمازگزاران، عاشقانه به صدای زیبایش گوش میدادند.
حسین علیه السلام رو به روی پیامبر کنار دیوار محراب نشسته بود. پیامبر سر بر سجده گذاشت.
☘حسین علیه السلام با خوشحالی جلو آمد و سریع روی دوش پیامبر سوار شد. با شور و شادی پاهایش را تکان داد: «هِی هِی، بَه بَه! بَه بَه!»
پیامبر، آرام او را پایین گذاشت و سر از سجده برداشت و باز به سجده رفت. حسین علیه السلام دوباره روی دوش پدر بزرگ مهربان سوار شد: «هِی هِی، بَه بَه!» پیامبر دوباره او را آرام پایین آورد و بلند شد.
از جا برخاست تا رکعت دوم را بخواند.
🌸✨ حسین علیه السلام همان جا نشست و با شور و شوق منتظر ماند تا نوبت سجدههای بعدی برسد. در سجدههای رکعت دوم هم باز روی دوش سوار شد.
خلاصه آن روز تا آخرین سجده نماز، هر بار، پیامبر سجده میرفت، حسین علیه السلام روی او سوار میشد و خود را مانند سواران تکان میداد و شادی میکرد.🌿🌿🌿
صدای دلنشین پیامبر و صدای شیرین حسین کوچولو که هنگام سوار شدن با ذوق و شوق حرف میزد، درهم میآمیخت و فضای مسجد را زیباتر میکرد.(حکمتنامه کودک، ص۲۶۴)
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•ٰ
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
امام کاظم علیه السلام. داستان.pdf
297.7K
🏴شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
#داستان
🔹تصمیم ناگهانی
🔸کودک پاسخگو
🔹پرش نان و بلعیدن شیر
🔸جبران خسارت ملخها
🔹شناخت دینار گمشده
🔸ارزش کار و کشاورزی
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
📗داستان های مهـــدوی🌤
1_مرغــ🕊ـان سفید
#نیمه_شعبان
#داستان
✨اللّهم
✨ عجّل
✨ لولیّک
✨ الفرج
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
📗داستان های مهـــدوی🌤
2_بقيةالله
#نیمه_شعبان
#داستان
✨اللّهم
✨ عجّل
✨ لولیّک
✨ الفرج
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
📗داستان های مهـــدوی🌤
3_کودک زیر پارچه🦋
#نیمه_شعبان
#داستان
✨اللّهم
✨ عجّل
✨ لولیّک
✨ الفرج
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
╔═📖════╗
@mohtavayedaneshamoziyeshamim
╚════🎒🎒═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠داستان سوره مبارکه حمد
#مفهوم_سوره_حمد_بابیان_ساده
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بابای احمد چند روزی است که برای او یک چتر رنگارنگ با مقواهای رنگی درست کرده و به دیوار اتاق زده یک چتر سوره بزرگ که هر هفته یک سوره رویش می نویسند و می روند زیر چتر آن سوره. زیر چتر سوره رفتن یعنی هر کاری می کنند حواسشان هست که اگر کارشان شبیه پیام آن سوره بود یک بار آن سوره را بخوانند. هفته اول نوبت سوره حمد بود. بابا و مامان و احمد کلمات سوره حمد را نوشتند و آن هفته رفتند زیر چتر سوره. احمد باید آن هفته زیبایی می دید.
یک روز مامان به احمد گفت اگر دیگر ناخن هایت را نجوی من برایت یک جایزه می خرم. آخه احمد جان ناخن جویدن کار خوبی نیست. پیامبر دوست ندارد. گفته هرکس ناخنش را بجود فراموشی می گیرد. احمد قبول کرد. قبلا هم درباره ناخن جویدن با هم صحبت کرده بودند اما این بار احمد تصمیم جدی گرفت که حواسش را جمع کند و دیگر این کار زشت را تکرار نکند.
بعد از یک هفته که هر روز احمد ناخن هایش را به مامان نشان می داد، بالاخره مامان فهمید که احمد دیگر آن کار را تکرار نمی کند. احمد جایزه اش را می خواست. آن روز بعدازظهر بعد از اصرارهای احمد، مامان و احمد و علی با هم رفتند بیرون تا از یکی از مغازه های محل برایش جایزه بخرند. احمد یک ماشین میکسر خرید که خیلی از آن خوشش آمده بود. مامان به او گفت این جایزه را پیامبر به تو داده چون حرفش را گوش کردهای.
احمد تا شب زیبایی های کامیون را یکی یکی به مادرش می گفت. در راه گفت یکی از زیبایی های این کامیون این است که پیامبر آن را به من داده. یکی دیگر این است که چهار رنگ دارد. یکی دیگرش این است که ایرانی است چون پیامبر دوست ندارد ما جنس خارجی بخریم. فردا صبحش گفت یکی دیگر از زیبایی های ماشینم این است که کسی که آن را گرفته نامش احمد است که هم به پیامبر می خورد هم به سوره حمد. بعد به مادرش گفت مامان این ماشین ها چهار مدلند که من سه تایش را دارم می شود آن یکی را هم برایم بخری؟
مامان گفت شاید به خاطر یک کار خوب دیگرت پیامبر باز هم جایزه بهت بدهند.
#آموزش #قرآن #داستان
#کودک #نوجوان
#حمد