#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_چهار
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر.
روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_ آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_ باز شروع کردی خانم؟
_ از اتاق فاطمه شروع کن.
_ همین؟
_ و آشپزخونه.
_ نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_ قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه.
ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_ عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_ یعنی تموم شد؟
_ می تونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_ آقا مصطفی اینا اینجا چی کار می کنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_پنج
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_شش
از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.)
_من که دلشو ندارم!
_تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!)
_دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_چون چشمام رو بستهم و دارم گریه میکنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم!
نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_با این پا؟
_باهمین پا! ولی مراقبم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هفت
_پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی. به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_بدون عصا؟
_عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟))
_فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هشت
_یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_عزیز نگران نباشی ها!
_چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_چه شرطی؟
_خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_یعنی چه؟
_خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_نه
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
_همه چی دارم!
باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.))
سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43.
صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار.
دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟))
خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!))
از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم.
اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!))
با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
_آقا مصطفی، دزد! دزد!
🌸مهربانم...
🔷مرگ را فراموش میکنم که از تو غافل میشوم. مگر میشود به یاد مرگ بود و توشهای نداشت و احساس آرامش کرد؟ و مگر میشود دنبال آرامش بود و از تو یاد نکرد؟ چه کسی بدون تو آرامش را چشیده که من چشیده باشم؟
🔷میخواهم با یاد مرگ، خودم را بیقرار کنم. من محتاج بیقراریام. هر چه بلا بر سرم آمده، زیر سر این آرامش دروغین است.
🔷از این آرامش کاذب که عبور کردم، پر از اضطراب که شدم، ضجه کنان به سویت خواهم آمد و یقین دارم که تو هم مرا میپذیری. چه خوب که امام مهربانی چون تو را دارم.
🌙🌸شبت بخیر مهربانم!
✍محسن عباسی ولدی
#امام_زمان
ما را ...
برای عشق شمـ❤️ـا ...
آفریده اند
سلامحضرت دلبـ❤️ـر ...
#سلام
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس امیرالمؤمنین و حضرت زهرا علیهما السلام🌷
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌹دعاى روز يكشنبه
🍃بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌷بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لاَ أَرْجُو إِلاَّ فَضْلَهُ وَ لاَ أَخْشَى إِلاَّ عَدْلَهُ وَ لاَ أَعْتَمِدُ إِلاَّ قَوْلَهُ وَ لاَ أُمْسِكُ إِلاَّ بِحَبْلِهِ
🍃بِكَ أَسْتَجِيرُ يَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوَانِ مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوَانِ وَ مِنْ غِيَرِ الزَّمَانِ وَ تَوَاتُرِ الْأَحْزَانِ وَ طَوَارِقِ الْحَدَثَانِ وَ مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ
🌷وَ إِيَّاكَ أَسْتَرْشِدُ لِمَا فِيهِ الصَّلاَحُ وَ الْإِصْلاَحُ وَ بِكَ أَسْتَعِينُ فِيمَا يَقْتَرِنُ بِهِ النَّجَاحُ وَ الْإِنْجَاحُ وَ إِيَّاكَ أَرْغَبُ فِي لِبَاسِ الْعَافِيَةِ وَ تَمَامِهَا وَ شُمُولِ السَّلاَمَةِ وَ دَوَامِهَا
🍃وَ أَعُوذُ بِكَ يَا رَبِّ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَ أَحْتَرِزُ بِسُلْطَانِكَ مِنْ جَوْرِ السَّلاَطِينِ
🌷فَتَقَبَّلْ مَا كَانَ مِنْ صَلاَتِي وَ صَوْمِي وَ اجْعَلْ غَدِي وَ مَا بَعْدَهُ أَفْضَلَ مِنْ سَاعَتِي وَ يَوْمِي وَ أَعِزَّنِي فِي عَشِيرَتِي وَ قَوْمِي وَ احْفَظْنِي فِي يَقَظَتِي وَ نَوْمِي فَأَنْتَ اللَّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
🍃 اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ مَا بَعْدَهُ مِنَ الْآحَادِ مِنَ الشِّرْكِ وَ الْإِلْحَادِ وَ أُخْلِصُ لَكَ دُعَائِي تَعَرُّضاً لِلْإِجَابَةِ وَ أُقِيمُ عَلَى طَاعَتِكَ رَجَاءً لِلْإِثَابَةِ
🌷فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَيْرِ خَلْقِكَ الدَّاعِي إِلَى حَقِّكَ وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لاَ يُضَامُ وَ احْفَظْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لاَ تَنَامُ وَ اخْتِمْ بِالاِنْقِطَاعِ إِلَيْكَ أَمْرِي وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْرِي إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.
#دعا
#دعای_یکشنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 36.mp3
5.78M
#سفر_پرماجرا ۳۶
دنبال خاله بازی های دنیا نباش❗️
اگه وقت سفرت برسه؛
هیچی نمی تونه به تاخیرش بندازه...
💢از این دوران رحمی کوتاه،
برای ساختن یه دنیای ناتمام، استفاده کن
27.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سورهی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده
🕋 فاعلیت خدا در نگاه عرفانی - قسمت هفتاد و ششم
#تفسیر_سوره_حمد
📚 خلاصه بحث ↙️ 👈فاعلیت خداوند به صورت سبب و مسبّب و علت و معلولی نمی تواند باشد، چون با حضور مطلق حضرت حق همخوانی ندارد. 👈﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ این هو الظاهر یعنی او ظهور است. وقتی می گوییم حق ظهور است یعنی هر کمالی که در این عالم هست ظهور حضرت حق است. 👈هر جا وجود هست؛ ظهور هست.خداوند وجود می دهد، یعنی خودش را در جلوه مخلوق ظاهر می کند.
⏭ لینک جلسه قبلی:
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22562
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با شنیدن نامش هم میلرزند، بیشتر از دیدن موشک ایرانی!
🔰 به مناسبت بیست و یک آبان ماه، سالروز شهادت سردار عالی قدر و دانشمند پارسا شهید حسن طهرانی مقدم
📎#جنگ_رسانه
📎#بصیرت
📎#مزدور
📎#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علاقه مردم فلسطین به امام حسین(ع) از زبان نماینده حماس
🔹خالد قدومی، نماینده حماس در گفتگوی اختصاصی با شباب پرس:
🔹فلسطینیها قبل از انقلاب اسلامی ایران حرمی به یاد امام حسین(ع) ساختند
🔹وقتی فلسطینیها زندگی نامه مولای ما امام حسین(ع) را میخوانند انگار که مصائب خود آنهاست
#ندای_غزه #طوفان_الاقصی #بیمارستان_المعمدانی
#قرآن_الفجر
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#الصلاة
ا❁﷽❁ا
✨«وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعينَ» (۱)
(سوره مبارکه بقره آیه۴۵)
🔰از القاب مبارک حضرت مولانا بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) «الصلاة» [نماز] است (۲). مطابق تفاسیر مأثور، حقیقت و بطن نماز، ولايت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام می باشد: «نَحنُ الصَّلَاةُ فِي كِتابِ اللَّه عَزّوجَل» (۳) و لذا آیات حضرت قرآن هر جا که مؤمنين را به اقامه نماز امر می نماید، در حقيقت و بطن معنا به اقامه ولایت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) ارجاع دارد: «الصَّلَاة إِقَامَة وَلَایَتِی» (۴)؛ امری که با ظهور حضرت مولانا صاحب العصروالزمان (عجل الله تعالی فرجه) در اکمل وجه اقامه می گردد. «السّلام علیکَ حین تُصَلّی و تَقنُت»
📓منابع
۱.{از صبر و نماز یاری جویید که نماز امری بسیار بزرگ و دشوار است، مگر برای خاشعان}
۲.دیوان الدررالمکنونه فی الامام وصفاته الجامعه
۳.تأويل الآيات الظاهرة ج۱ ص۲۱؛ البرهان في تفسير القرآن ج۱ ص۵۲
۴.بحارالأنوار ج۲۶ ص۱؛ الزام الناصب ج۱ ص۳۶
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد
و نشستم روی پله جلوی در.
فهمیدی چه اتفاقی افتاده.
من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی.
رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم.
زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
_ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_ شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟))
گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_ اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_ پس من و فاطمه هم میایم!
_ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_ نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_یک
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت.
وقت برگشت وقتی خانواده ام می خواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
_ بیا بریم خونه خودمون!
_ حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت!
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می خواستی از اخم و تخم من در بروی.
وقت خواب دوباره پرسیدم: ((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟))
_ بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!))
_ اذیت نکن عزیز!
_ بگو. اعتراف کن!
باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!))
_به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی رسه، ولی نخواه به بقیه نگم!
_ جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا!
_ باشه قول میدم!
_ من فرمانده گُردانم!
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
_ یواش، چه خبره!
_ برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
_ سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی می کنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته!
بلند شدم نشستم: ((برای من مهم اینه که مرد خونهم باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_دو
_ ابو حامد فرماندهم که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت!
_ یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟
_ صحبت جون آدماست!
_ جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون!
_ هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم!
_ بخواب فرمانده، ولی من بیدارم!
همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.))
به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی.
عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا.
رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف.
ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود.
گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم.
_ دقت کردی اینجا مثه بهشته!
_ خودِخودشه!
بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده.
بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر.
به نظرم زود بود.
گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!))
_ خب ما میشیم نفر اول!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_سه
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند.
در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.))
_ چشم میایم!
گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!))
گفتی: ((نه دیگه، دل مامان میشکنه!))
در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی: ((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!))
_ برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن!
صبح زود بیدارم کردی: ((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.))
_ سفر کجا؟
_ توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا!
بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: ((عزیز بریم کرمان؟))
_ آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟
_ میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی!
به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین.
باورم نمیشد. گفتی: ((حاجی هیئت داره.))
_ جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم!
_ تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری!