🍂🍃🍂🍃🍂
#انچه_مجردان_باید_بدانند
آسیب های روانی روابط دختر و پسر😊
#برقراری عاطفی و احساسی روابط دختر پسر مخصوصاً در سن نوجوانی، از آن جا که #اغلب به ازدواج نمی انجامد،❗️ ممکن است فرد را #دچار افسردگی کند. 😐
گاهی دختری به پسری #علاقه مند شده و تنها به این خاطر که فکر می کند آنها فقط برای هم هستند حتی خود را در اختیار او قرار می دهد😐 اما بعد از بی وفایی پسر، به شدت #دچار سرخوردگی و افسردگی شدید می شود❗️ و اعتمادش از #جنس مخالف نیز به خاطر بی وفایی هایی که در نتیجه آن ارتباط دیده، سلب خواهد شد ❗️و حتی در زندگی آینده نمی تواند به #همسرش اعتماد کند و همیشه فکر می کند ممکن است همسرش هم روزی به او #خیانت کرده و او را #رها کند.😐
🍂🍃🍂🍃🍂
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
كاش
آمدنتان به دلم نزديك ميشد ...
آن وقت
لحظه به لحظه
خاطرم را
با نام زيبايتان
آسوده میكردم ...
كه نام شما
شيرين تر از قند و عسل است ...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت بیستم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز :هاشم؟ هاااشم کتاب و پرت کردم اونور و سرم و ا
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت بیست و یکم🍃
راز میان چشم ها 💕
کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بودم چی به چیه. با خودم فکر میکردم مشتی تر از ما آقا خمینیه که تو کشور غریب تبعید شده و بازم از هدایت این مردم دست برنمیداره. یه هفته ایی از دیدنش پشت پنجره میگذشت و خبری ازش نداشتم. نگران بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده ولی کاری نمیتونستم بکنم. اما نمیدونستم قراره یه جرقه مهم تو زندگی هر دوی ما زده بشه. حال رحمان روز به روز بهتر شده بود و ملاقات های مخفیانه من باهاش تو زیر زمین ادامه داشت. از دورهمی هایی که با حاجی و رفقاش برگزار میشد تا تعمیر کردن دستگاه تایپ و تکثیر اعلامیه توسط من. تا اینکه بعد از ظهر روز سه شنبه درحالیکه ترک موتور سعید پسر عمو رحمان نشسته بودیم و از این خونه به اون خونه اعلامیه ها رو جابه جا میکردیم، جلوی در خونه حاجی یه ماشین پر از ساواکی دیدیم. باورم نمیشد اینقدر بد با حاجی رفتار کنند. یقه حاجی رو گرفته بودن و باهاش حرف میزدن. تا به خودمون بجنبیم متوجه ما شدن و ماشین شون به حرکت در اومد
رحمان :هاشم فقط گاز بده، بنداز تو فرعی ها
+هولم نکن و فقط ساکت باش
دائم از اینه بغل به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم با فاصله کمی دنبال ما هستن.
+رحمان باس از هم جدا شیم اینطوری فایده نداره، ساک و بده من، منم کوچه پشت مسجد پیاده ات میکنم
رحمان :چی میگی؟ اگه با ساک بگیرنت بیچاره میشی، بعدشم کجا میخای بری؟
+اونا که منو نمیشناسن ولی تو پرونده زیاد داری
رحمان :خیال کردی کاری داره واسشون که پیدات کنن؟
با سرعت توی کوچه پیچیدم و محکم هولش دادم زمین، ساک و گذاشتم روی ترک موتور و در حالیکه داد میزدم گفتم :فقط برو
و گازش و گرفتم و از کوچه خارج شدم. مونده بودم کجا برم. از طرفی نمیشد الان به خونه سر زد. برای همین وقتی مطمعن شدم گمم کردن زدم به دل جاده و بی هدف تو خیابونا میچرخیدم. غروب که شد موتور و به قاسم دوست رحمان تحویل دادم و با نهایت احتیاط از پشت کوچه حمام سرکی به خونه مون کشیدم. دیوار های خونه های این محل کوتاه بود و بهم راه داشت برای همین با احتیاط از روی بوم خونه ها رد شدم و رسیدم به پشت بوم خونه خودمون. ساک و پرت کردم وسط بوم و همونجا نقش زمین شدم. اونقدر بهم فشار و استرس وارد شده بود که نایی برای حرکت نداشتم. چند دقیقه نقش زمین بودم که صدای محکم در از جا منو کند. طوری در میزدن که انگار میخان در و بکنن
با احتیاط سرکی کشیدم و با دیدن چند تا مامور اشهدم و خوندم. با خودم گفتم اگه با این همه اعلامیه منو بگیرن فاتحه ام خونده است
#ادامه_دارد.......
#نوسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
دکتر بانکی (1).mp3
15.12M
#فایل_صوتی
صوت، دکتر بانکی پور
شماره 1:
وجوب ازدواج در دوران کنونی، ضرورت تحصیل مقدمه واجب
#دکتر_بانکی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#نکات_آموزنده
✨گاهی پیش میاد
برای داشتن بعضی چیزها تو زندگیمون خیلی عجله می کنیم
و وقتی نمیشه، احساس نا امیدی می کنیم؛
اما هر چیزی زمانی داره و حکمتی پشتش هست که ما نمی دونیم...
پس صبور باشیم...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
✅ قدر خانومت رو بدون... 😂
مرجع تقلید آیتاللَه سید ابوالحسن #اصفهانى، نسبت به خانوادههاى بىبضاعت خیلى حساس بود و هر یک از آنان که #صاحب_فرزند مىشد، یکصد تومان براى خرج زایمان همسرش به او مىداد. مردى نزد خود گفت: آقا سنش زیاد شده و هوش و حواس درستى ندارد و میتوانم پول بیشتری از او بگیرم.
#اعیاد_مذهبى که مىرسید در شلوغى خدمت آقا مىرسید و مىگفت: دیشب خداوند بچهاى به ما داده است، آقا هم #صد_تومان به او مىداد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجه دارد، ولى براى #حفظ_آبروى تو تغافل مىکند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان #هشتم خدمت آقا رسید، آقا پول را به او داد و آهسته کنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش که در یک سال #هشت بار برایت #زایمان کرده است!!
#لبخند_حلال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#تست_هوش ... 😱
#متوسط
#تمرکز
嚚嚚嚚嚚嚚嚚
مشکل نقاشی کجاست ؟؟
۱۵ ثانیه = نابغه
۳۰ ثانیه = باهوش
۴۵ ثانیه = متوسط
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
با ما همراه باشید 💗
😃 @mojaradan
پاسخ معما فردا شب 😍
#دعای_روزهای_پایان_ماه_شعبان
🔸دعای توصیه شده امام رضا(ع) برای روزهای پایانی ماه شعبان
التماس دعا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت بیست و یکم🍃 راز میان چشم ها 💕 کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بو
🍁🍁🍁🍁
قسمت بیست و دوم🍃
راز میان چشم ها 💕
عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عزیز خبر بدم در و باز کنه نه میتونستم از راه قبلی برگردم چون حتم داشتم چند تا مامور هم اونجا گذاشتن
توی بد هچلی گیر کرده بودم
تند تند دور خودم میچرخیدم که دیدم در پشت بومشون باز شد و اومد بیرون. متوجه من نبود.
نمیدونم چیشد که لب بوم رفتم و آروم صداش زدم
+ماهگل خانم؟
برگشت طرف صدام و با گنگی گفت :آقا هاشم؟
+بله، ببخشید من خیلی به کمکتون نیاز دارم
ماهگل :چیزی شده؟
+میتونید یه امانتی رو برام نگه دارید؟ نمیخام کسی بفهمه
ماهگل :چی؟ چه امانتی؟
وقت داشت از دست میرفت
صدای عربده مامورا تو حیاط شنیده میشد و جیغ جیغ عزیز که نفرینشون میکرد
ماهگل :چه خبر شده؟
+ساواک ریخته تو خونه، ازتون میخام بهم کمک کنید
ماهگل :اعلامیه داشتید؟
از این همه تیزی و زرنگیش تعجب کردم و گفتم :آره همش تو این ساکه، کمک میکنید بهم؟
با تردید اومد جلو بوم و گفت :بیارید توی اتاق من
سریع ساک و برداشتم و از نردبون رد شدم و وارد اتاق شدم فرصت نشد نگاهی به اطراف کنم. ساک و گذاشتم کنار پاش و گفتم :هرچه زود تر قایمش کنید و اصلا از اتاق خارج نشید
دوان دوان از بوم رد شدم و خودم و با تمیز کردن زیر کفترا سرگرم کردم
یهو در با شدت باز شد و همشون ریختن تو
+اینجا چه خبره.؟
یکی از مامورا گفت :این سوالیه که ما از تو داریم
و اشاره کرد به اون دونفر دیگه که اومدن طرفم و دست و پامو گرفتن
+با من چکار دارین؟ چی میخاین از من؟
به حرفام توجه نمیکردن. یکی از اونا مشغول بهم زدن تموم پشت بوم بود. درای همه ی کفترا رو باز کرده بود
+درآ شونو باز نکن، پر میزنن میرن، جوجه دارن لاکردار
مامور :خفه شو
با سرعت منو به حیاط بردن. صدای گریه عزیز میومد که میگفت :بچه مو کجا میبرین؟ هاشم مادر مگه چکار کردی تو؟
و خودش و میزد
همونطور که کشون کشون منو میبردن داد زدم :عزیز نگران نباش، زود برمیگردم
و منو پرت کردن تو ماشین و خودشون کنارم نشستن
لحظه آخر به پنجره خونه شون نگاه کردم که دیدم با مادرش پشت پنجره است و با ترس به خیابون خیره شده بود
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
۞﴾﷽﴿۞
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
•|یااباعبداللهالحسین_ع|•
دوباره مثل همیشه خجالتم دادی...
برای عرض ارادت لیاقتم دادی...
تعجبم توکجا این حقیرساده کجا...
همیشه گفته ام آقا تو عزتم دادی...
همین که خط نکشیدی به نام من ممنون...
چه شدکه این همه شوق ارادتم دادی ...
وفا ندیده ای ازمن قبول اما ...
خودت به رحمت شاهانه عادتم دادی...
•••السلامعلیکیااباعبداللهالحسین_ع•••
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#ازدواج
🔰با کسی #ازدواج کنیم که ویژگی های شخصیتی متفاوتی داشته باشد
از #پیامدهای منفی این عقیده این است که افراد تشویق می شوند به دنبال همسری #متفاوت از خودشان باشند تا کسی که با آنها #مشابهت دارد. این به نوعی تشویق بی مسئولیتی است. به این ترتیب که آدم #شلخته ای با فردی منظم و آراسته ازدواج می کند به این امید که #طرف مقابل به هم ریختگی های او را جمع خواهد کرد.
این امر می تواند #انصراف از تغییر خاصی هم باشد یعنی به جای این که خودم را تغییر دهم با کسی که نقطه مقابل ویژگی های من را دارد، ازدواج می کنم. به این ترتیب می توانم #نقاط ضعف خود را جبران کنم.
زندگی با فردی که به طور #معناداری متفاوت است، تنها منجر به بروز تعارض، نارضایتی و #ناخشنودی در زندگی زناشویی می شود.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
یاصاحب_الزمان💖
🌸خوشا آنکس که مهدی یاراو شد
رفیق مشفق وغمخوار او شد
🌸اگرصدها گره افتد به کارش
به دست او فرج در کار او شد
💖اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج💖
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و دوم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عز
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت بیست و سوم🍃
راز میان چشم ها 💕
پارچه مشکی رو محکم از سرم کشیدن. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و حالا با حجم این نور مزاحم بالای سرم داشتن به شدت میسوختن. چند دقیقه داشتم خودم و با محیط وفق میدادم که یه نفر دست برد توی موهام و با شدت اونا رو کشید عقب و گرفت توی نور. اونقدر این کار و ناگهانی انجام داد که تنها به یک داد کفایت کردم و محکم چشام و روی هم فشار دادم. همونطور که سرم و مگه داشته بود با باز شدن در سریع سرمو رها کرد که قبل اینکه خودمو کنترل کنم محکم خوردم به میز آهنی جلوم.
صدای صندلی روبه روم اومد که باعث شد چشام و باز کنم و چشمم به یه مامور سیبیل کلفت و کراوات زده افتاد.
چند تا برگه تو دستش بود و داشت چیزایی رو میخوند. دستام خواب رفته بودند و نمیتونستم تکونشون بدم.
مامور:هاشم عبدی فرزند محمد حسین، شغل تعمیر کار، سابقه گنده لات محل
و مکثی کرد و سرش و بهم نزدیک کرد و گفت :از ما لابد گردن کلفت تری ها؟
آب دهنمو قورت دادم ولی سعی کردم ترس و به چهره ام نیارم.بلند شد و اومد پشت سرم. محکم به چراغ بالای سرم ضربه ایی زد که باعث شد تکون بخوره. با هر حرکتش نور دائم جابه جا میشد و اعصاب منو بهم میریخت.
مامور :فکر کنم اونقدر گنده لاتی که روز روشن جلوی اون همه مأمور ساک اعلامیه جابه جا میکنی، نه؟
جوابش و ندادم که اومد نزدیک تر و گفت :چیه زبونت و موش خورده؟
توی چشماش زل زدم و گفتم :من نمیدونم از چی حرف میزنید
مأمور سری تکون داد و دوباره نشست سر جاش
مامور :خوب حقم داری، منم بودم تو این شرایط همه چیو فراموش میکردم، میخای کمک کنم یادت بیاد؟
و منتظر به چشام نگاه کرد و با دیدن سکوتم گفت :از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست
و به سمت در رفت و با دو مامور دیگه ایی وارد شد
اون دو نفر به سمتم اومدن و از جا بلندم کردن و کشون کشون به یه سالن دیگه میبردنم
پشت سرم همون مامور اولی سوت زنان میومد و سکوت سالن و میشکست
وارد یه سالن شدیم. با تعجب به خونابه های جاری کف سالن نگاه کردم و با صدای اولین فریاد یه نفر رنگم پرید
به سرعت اون دوتا مامور دست به کار شدن و منو وارد یکی از همون اتاقک ها کردن
وقتی به اطراف نگاه کردم فهمیدم اینجا حمومه و منو محکم بستن به دیوار و دوش اب سرد و باز کردن....
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#خبر_خوش
#عروس_داره_کانال
#ارسالی_از_کاربران
سلام شبتون بخیر....😊😊
منم دارم ب جمع متاهلین کانال میپیوندم ☺️☺️
شب احیای نیمه شعبان توسل پیدا کردم ب امام عصر(عج)تا کسیو نصیبم کنن ک مورد تایید خداوند و خودشون باشن😌
شب بعدش....!!!!
نیمه ماه مبارک رمضان و ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام هم قراره عقد کنیم...🙂🙂
التماس دعای خوشبختی...🍀
#ادمین_نوشت
الهی خوشبخت و عاقبت بخیر باشین و زندگی مهدوی را آغاز کنید زیر سایه امام زمان و حضرت زهرا و نظر آنها در زندگیتون باشه
در سر سفره عقد یاد مجردان کانال هم باشید و دعا کنید که همه مجردان خوشبخت و عاقبت بخیر باشن و به گروه متاهلین بپیوندن .😊
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
.♥️😍
اَز خاطره ی
چآدُری شدنش تَعریف میکرد
میگفت:
رَمضان نزدیک بود،
خواستَم برای میهمانیِ خدا
بِهترین لباس را بِپوشم...
وابسته شدم...
#مهمانی_خدا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 🌸💓🌸
@mojaradan🍃🍃
#جوان
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر نمیتوانی ازدواج کنی......
حتما ببینید☝
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✍ @mojaradan
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از #خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى #اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و #سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى #مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و #وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق #حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و #نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه #نماز_شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو #فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم #خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا #بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
خداجونم شکرت
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✍ @mojaradan