eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂 آسیب های روانی روابط دختر و پسر😊 عاطفی و احساسی روابط دختر پسر مخصوصاً در سن نوجوانی، از آن جا که به ازدواج نمی انجامد،❗️ ممکن است فرد را افسردگی کند. 😐 گاهی دختری به پسری مند شده و تنها به این خاطر که فکر می کند آنها فقط برای هم هستند حتی خود را در اختیار او قرار می دهد😐 اما بعد از بی‌ وفایی پسر، به شدت سرخوردگی و افسردگی شدید می شود❗️ و اعتمادش از مخالف نیز به خاطر بی وفایی هایی که در نتیجه آن ارتباط دیده، سلب خواهد شد ❗️و حتی در زندگی آینده نمی تواند به اعتماد کند و همیشه فکر می کند ممکن است همسرش هم روزی به او کرده و او را کند.😐 🍂🍃🍂🍃🍂 @mojaradan
❤️ كاش آمدنتان به دلم نزديك ميشد ... آن وقت لحظه به لحظه خاطرم را با نام زيبايتان آسوده می‌كردم ... كه نام شما شيرين تر از قند و عسل است ... بحق سيدتنا الزينب علیها السلام @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت بیستم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز :هاشم؟ هاااشم کتاب و پرت کردم اونور و سرم و ا
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و یکم🍃 راز میان چشم ها 💕 کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بودم چی به چیه. با خودم فکر میکردم مشتی تر از ما آقا خمینیه که تو کشور غریب تبعید شده و بازم از هدایت این مردم دست برنمیداره. یه هفته ایی از دیدنش پشت پنجره می‌گذشت و خبری ازش نداشتم. نگران بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده ولی کاری نمیتونستم بکنم. اما نمیدونستم قراره یه جرقه مهم تو زندگی هر دوی ما زده بشه. حال رحمان روز به روز بهتر شده بود و ملاقات های مخفیانه من باهاش تو زیر زمین ادامه داشت. از دورهمی هایی که با حاجی و رفقاش برگزار می‌شد تا تعمیر کردن دستگاه تایپ و تکثیر اعلامیه توسط من. تا اینکه بعد از ظهر روز سه شنبه درحالیکه ترک موتور سعید پسر عمو رحمان نشسته بودیم و از این خونه به اون خونه اعلامیه ها رو جابه جا میکردیم، جلوی در خونه حاجی یه ماشین پر از ساواکی دیدیم. باورم نمیشد اینقدر بد با حاجی رفتار کنند. یقه حاجی رو گرفته بودن و باهاش حرف میزدن. تا به خودمون بجنبیم متوجه ما شدن و ماشین شون به حرکت در اومد رحمان :هاشم فقط گاز بده، بنداز تو فرعی ها +هولم نکن و فقط ساکت باش دائم از اینه بغل به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم با فاصله کمی دنبال ما هستن. +رحمان باس از هم جدا شیم اینطوری فایده نداره، ساک و بده من، منم کوچه پشت مسجد پیاده ات میکنم رحمان :چی میگی؟ اگه با ساک بگیرنت بیچاره میشی، بعدشم کجا میخای بری؟ +اونا که منو نمی‌شناسن ولی تو پرونده زیاد داری رحمان :خیال کردی کاری داره واسشون که پیدات کنن؟ با سرعت توی کوچه پیچیدم و محکم هولش دادم زمین، ساک و گذاشتم روی ترک موتور و در حالیکه داد میزدم گفتم :فقط برو و گازش و گرفتم و از کوچه خارج شدم. مونده بودم کجا برم. از طرفی نمیشد الان به خونه سر زد. برای همین وقتی مطمعن شدم گمم کردن زدم به دل جاده و بی هدف تو خیابونا میچرخیدم. غروب که شد موتور و به قاسم دوست رحمان تحویل دادم و با نهایت احتیاط از پشت کوچه حمام سرکی به خونه مون کشیدم. دیوار های خونه های این محل کوتاه بود و بهم راه داشت برای همین با احتیاط از روی بوم خونه ها رد شدم و رسیدم به پشت بوم خونه خودمون. ساک و پرت کردم وسط بوم و همونجا نقش زمین شدم. اونقدر بهم فشار و استرس وارد شده بود که نایی برای حرکت نداشتم. چند دقیقه نقش زمین بودم که صدای محکم در از جا منو کند. طوری در میزدن که انگار میخان در و بکنن با احتیاط سرکی کشیدم و با دیدن چند تا مامور اشهدم و خوندم. با خودم گفتم اگه با این همه اعلامیه منو بگیرن فاتحه ام خونده است ....... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر بانکی (1).mp3
15.12M
صوت، دکتر بانکی پور  شماره 1: وجوب ازدواج در دوران کنونی، ضرورت تحصیل مقدمه واجب @mojaradan
✨گاهی پیش میاد برای داشتن بعضی چیزها تو زندگیمون خیلی عجله می کنیم و وقتی نمیشه، احساس نا امیدی می کنیم؛ اما هر چیزی زمانی داره و حکمتی پشتش هست که ما نمی دونیم... پس صبور باشیم... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تلنگرانه|🔥| اگردخترهامیدونستن همشون‌ناموس‌امام‌زمان‌هستن‌شاید دیگه‌آتیش‌به‌وجود‌مهدی‌فاطمه‌نمیزدن! شایدعکساشون‌روازتوی ‌دست‌وپای‌نامحرم‌جمع میکردن ... #استغاثه_جهانی_طلب_منجی #طلب_منجی_موعود #به_تو_محتاجیم #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan به مابپیوندین👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ قدر خانومت رو بدون... 😂 مرجع تقلید آیت‌اللَه سید ابوالحسن ، نسبت به خانواده‌هاى بى‌‏بضاعت خیلى حساس بود و هر یک از آنان که مى‌‏شد، یکصد تومان براى خرج زایمان همسرش به او مى‌‏داد. مردى نزد خود گفت: آقا سنش زیاد شده و هوش و حواس درستى ندارد و می‌توانم پول بیشتری از او بگیرم. که مى‌‏رسید در شلوغى خدمت آقا مى‌رسید و مى‌گفت: دیشب خداوند بچه‌‏اى به ما داده است، آقا هم به او مى‌داد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجه دارد، ولى براى تو تغافل مى‌کند. بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان خدمت آقا رسید، آقا پول را به او داد و آهسته کنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش که در یک سال بار برایت کرده است!! ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ @mojaradan
... 😱 嚚嚚嚚嚚嚚嚚 مشکل نقاشی کجاست ؟؟ ۱۵ ثانیه = نابغه ۳۰ ثانیه = باهوش ۴۵ ثانیه = متوسط با ما همراه باشید 💗 😃 @mojaradan پاسخ معما فردا شب 😍
🔸دعای توصیه شده امام رضا(ع) برای روزهای پایانی ماه شعبان التماس دعا @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت بیست و یکم🍃 راز میان چشم ها 💕 کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بو
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و دوم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عزیز خبر بدم در و باز کنه نه میتونستم از راه قبلی برگردم چون حتم داشتم چند تا مامور هم اونجا گذاشتن توی بد هچلی گیر کرده بودم تند تند دور خودم میچرخیدم که دیدم در پشت بومشون باز شد و اومد بیرون. متوجه من نبود. نمیدونم چیشد که لب بوم رفتم و آروم صداش زدم +ماهگل خانم؟ برگشت طرف صدام و با گنگی گفت :آقا هاشم؟ +بله، ببخشید من خیلی به کمکتون نیاز دارم ماهگل :چیزی شده؟ +میتونید یه امانتی رو برام نگه دارید؟ نمیخام کسی بفهمه ماهگل :چی؟ چه امانتی؟ وقت داشت از دست میرفت صدای عربده مامورا تو حیاط شنیده می‌شد و جیغ جیغ عزیز که نفرینشون میکرد ماهگل :چه خبر شده؟ +ساواک ریخته تو خونه، ازتون میخام بهم کمک کنید ماهگل :اعلامیه داشتید؟ از این همه تیزی و زرنگیش تعجب کردم و گفتم :آره همش تو این ساکه، کمک میکنید بهم؟ با تردید اومد جلو بوم و گفت :بیارید توی اتاق من سریع ساک و برداشتم و از نردبون رد شدم و وارد اتاق شدم فرصت نشد نگاهی به اطراف کنم. ساک و گذاشتم کنار پاش و گفتم :هرچه زود تر قایمش کنید و اصلا از اتاق خارج نشید دوان دوان از بوم رد شدم و خودم و با تمیز کردن زیر کفترا سرگرم کردم یهو در با شدت باز شد و همشون ریختن تو +اینجا چه خبره.؟ یکی از مامورا گفت :این سوالیه که ما از تو داریم و اشاره کرد به اون دونفر دیگه که اومدن طرفم و دست و پامو گرفتن +با من چکار دارین؟ چی میخاین از من؟ به حرفام توجه نمیکردن. یکی از اونا مشغول بهم زدن تموم پشت بوم بود. درای همه ی کفترا رو باز کرده بود +درآ شونو باز نکن، پر میزنن میرن، جوجه دارن لاکردار مامور :خفه شو با سرعت منو به حیاط بردن. صدای گریه عزیز میومد که می‌گفت :بچه مو کجا میبرین؟ هاشم مادر مگه چکار کردی تو؟ و خودش و میزد همونطور که کشون کشون منو میبردن داد زدم :عزیز نگران نباش، زود برمیگردم و منو پرت کردن تو ماشین و خودشون کنارم نشستن لحظه آخر به پنجره خونه شون نگاه کردم که دیدم با مادرش پشت پنجره است و با ترس به خیابون خیره شده بود .... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞﴾﷽﴿۞ ❤️ •|یااباعبدالله‌الحسین_ع|• دوباره مثل همیشه خجالتم دادی... برای عرض ارادت لیاقتم دادی... تعجبم توکجا این حقیرساده کجا... همیشه گفته ام آقا تو عزتم دادی... همین که خط نکشیدی به نام من ممنون... چه شدکه این همه شوق ارادتم دادی ... وفا ندیده ای ازمن قبول اما ... خودت به رحمت شاهانه عادتم دادی... •••السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین_ع••• ‌‎‌‌‌‎‌ @mojaradan
💞💞💍💍💞💞 🔰با کسی کنیم که ویژگی های شخصیتی متفاوتی داشته باشد از منفی این عقیده این است که افراد تشویق می شوند به دنبال همسری از خودشان باشند تا کسی که با آنها دارد. این به نوعی تشویق بی مسئولیتی است. به این ترتیب که آدم ای با فردی منظم و آراسته ازدواج می کند به این امید که مقابل به هم ریختگی های او را جمع خواهد کرد. این امر می تواند از تغییر خاصی هم باشد یعنی به جای این که خودم را تغییر دهم با کسی که نقطه مقابل ویژگی های من را دارد، ازدواج می کنم. به این ترتیب می توانم ضعف خود را جبران کنم. زندگی با فردی که به طور متفاوت است، تنها منجر به بروز تعارض، نارضایتی و در زندگی زناشویی می شود. @mojaradan
❤️ یاصاحب_الزمان💖 🌸خوشا آنکس که مهدی یاراو شد رفیق مشفق وغمخوار او شد 🌸اگرصدها گره افتد به کارش به دست او فرج در کار او شد 💖اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج💖 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و دوم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز و دیدم که سراسیمه به سمت در میرفت. نه میتونستم به عز
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و سوم🍃 راز میان چشم ها 💕 پارچه مشکی رو محکم از سرم کشیدن. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و حالا با حجم این نور مزاحم بالای سرم داشتن به شدت میسوختن. چند دقیقه داشتم خودم و با محیط وفق میدادم که یه نفر دست برد توی موهام و با شدت اونا رو کشید عقب و گرفت توی نور. اونقدر این کار و ناگهانی انجام داد که تنها به یک داد کفایت کردم و محکم چشام و روی هم فشار دادم. همونطور که سرم و مگه داشته بود با باز شدن در سریع سرمو رها کرد که قبل اینکه خودمو کنترل کنم محکم خوردم به میز آهنی جلوم. صدای صندلی روبه روم اومد که باعث شد چشام و باز کنم و چشمم به یه مامور سیبیل کلفت و کراوات زده افتاد. چند تا برگه تو دستش بود و داشت چیزایی رو میخوند. دستام خواب رفته بودند و نمیتونستم تکونشون بدم. مامور:هاشم عبدی فرزند محمد حسین، شغل تعمیر کار، سابقه گنده لات محل و مکثی کرد و سرش و بهم نزدیک کرد و گفت :از ما لابد گردن کلفت تری ها؟ آب دهنمو قورت دادم ولی سعی کردم ترس و به چهره ام نیارم.بلند شد و اومد پشت سرم. محکم به چراغ بالای سرم ضربه ایی زد که باعث شد تکون بخوره. با هر حرکتش نور دائم جابه جا میشد و اعصاب منو بهم می‌ریخت. مامور :فکر کنم اونقدر گنده لاتی که روز روشن جلوی اون همه مأمور ساک اعلامیه جابه جا میکنی، نه؟ جوابش و ندادم که اومد نزدیک تر و گفت :چیه زبونت و موش خورده؟ توی چشماش زل زدم و گفتم :من نمیدونم از چی حرف میزنید مأمور سری تکون داد و دوباره نشست سر جاش مامور :خوب حقم داری، منم بودم تو این شرایط همه چیو فراموش میکردم، میخای کمک کنم یادت بیاد؟ و منتظر به چشام نگاه کرد و با دیدن سکوتم گفت :از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست و به سمت در رفت و با دو مامور دیگه ایی وارد شد اون دو نفر به سمتم اومدن و از جا بلندم کردن و کشون کشون به یه سالن دیگه می‌بردنم پشت سرم همون مامور اولی سوت زنان میومد و سکوت سالن و میشکست وارد یه سالن شدیم. با تعجب به خونابه های جاری کف سالن نگاه کردم و با صدای اولین فریاد یه نفر رنگم پرید به سرعت اون دوتا مامور دست به کار شدن و منو وارد یکی از همون اتاقک ها کردن وقتی به اطراف نگاه کردم فهمیدم اینجا حمومه و منو محکم بستن به دیوار و دوش اب سرد و باز کردن.... .... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون بخیر....😊😊 منم دارم ب جمع متاهلین کانال میپیوندم ☺️☺️ شب احیای نیمه شعبان توسل پیدا کردم ب امام عصر(عج)تا کسیو نصیبم کنن ک مورد تایید خداوند و خودشون باشن😌 شب بعدش....!!!! نیمه ماه مبارک رمضان و ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام هم قراره عقد کنیم...🙂🙂 التماس دعای خوشبختی...🍀 الهی خوشبخت و عاقبت بخیر باشین و زندگی مهدوی را آغاز کنید زیر سایه امام زمان و حضرت زهرا و نظر آنها در زندگیتون باشه در سر سفره عقد یاد مجردان کانال هم باشید و دعا کنید که همه مجردان خوشبخت و عاقبت بخیر باشن و به گروه متاهلین بپیوندن .😊 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.♥️😍 اَز خاطره ی چآدُری شدنش تَعریف میکرد میگفت: رَمضان نزدیک بود، خواستَم برای میهمانیِ خدا بِهترین لباس را بِپوشم... وابسته شدم... 🌸💓🌸 @mojaradan🍃🍃
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: اگر نمیتوانی ازدواج کنی...... حتما ببینید☝ @mojaradan
😂 😂 🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از در پوست نمى گنجیدند. جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم. اما فرمانده فقط مى گفت: «نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و بمكم»😒 وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:🤲 «اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم» چند لحظه اى كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳 عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند. وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت. اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق شد. پوتین هایش را كند و رفت تو. فرمانده صدایش كرد: «هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم» فرمانده با چشمانى گرد شده گفت: «حال كى را؟» عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو زد زیر خنده 😂و گفت: «تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلى نوكرتم الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا نباشم»😍☺️ بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد: خداجونم شکرت 😂😂😂😂😂😂 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚 @mojaradan