eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت دوازدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 ماشین که در خونشون نگه داشت ناخودآگاه برگشتم عقب و ب
🍁🍁🍁🍁 قسمت سیزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 از در خونه که میخاستم بزنم بیرون یه نفر محکم از روی پشت بوم همسایه روبه رویی خورد زمین. یه جوون 18 یا 19 ساله بود که بازوش پر خون شده بود. رفتم جلوش و گفتم :مشتی چیکار شدی؟ پسرک کلی ترسیده بود و با دیدنم گفت :جون مادرت کمکم کن آقا +چی شده؟ دعوا کردی؟ چرا بازوت خونیه؟ _هیچ چی نپرس فقط منو ببر تو خونه ات اولش ترسیدم خلاف کار باشه اما با اون قیافه معصوم و مظلومش دلم نیومد ولش کنم. انداختمش رو کولم و وارد حیاط شدم. در و که بستم همونجا نقش زمین شد +چیکار کردی با خودت پسر؟ نای حرف زدن نداشت. +بزار برم یه ماشین بیارم ببرمت دوا خونه تند گفت :نه نه، چند دقیقه بشین فقط و در و باز نکن +دِ نمیشه داره خون میره ازت خواستم در و باز کنم که محکم پاهامو چسبید و گفت 'مأمورا بیرونن، بشین جون مادرت برگشتم و گفتم :میگی چیکار کردی یا خودم برم بیارمشون؟ مستاصل بهم خیره شد و گفت:میگم، فقط بشین و سرش و تکیه داد به دیوار و آروم چشاش و بست. ترسیدم یه کاری بشه و بیوفته رو دست ما. واستادم روبه روش و گفتم :خوبی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ چشماش و باز کرد و گفت :ساواک بودن +چی؟ ساواک؟ شوخی میکنی؟ سرش و به نشونه نه تکون داد که گفتم :نالوتی میدونی اگه تو رو اینجا پیدا کنن پدر منم در میارن؟ تو با ساواک چه سنمی داری؟ _میدونم برا همین میگم بزار چند دقیقه اینجا باشم بعد که رفتن میرم جلوش زانو زدم وگفتم :نگفتی؟ باساواک چکار داری؟ _ندونی بهتره، واسه خودت میگم +میگم چیکار کردی؟ ناسلامتی من جونت و نجات دادم، نباس بدونم چکار کردی؟ _ازم اعلامیه گرفتن +اعلامیه چی؟ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:اعلامیه آقا خمینی اسم اقا خمینی رو چند باری از کاسبای محل شنیده بودم اما طبق توصیه عزیز سرم و تو لاک خودم کرده بودم و نمیخواستم درگیر این چیزا بشم +چرا تیر خوردی؟ _فرار میکردم که تیر خوردم +می ارزید که خودت و زدی ناکار کردی؟ حالا همون اقا خمینی از فرنگ پا میشه بیاد خرج دوا درمونت و بده نگاه بدی بهم کرد و گفت :کسی مجبورم نکرده، خودم خواستم، ببین اگه رفتن من برم.. نگاهی با پرسش بهش کردم که خودش به سختی بلند شد و لب در و باز کرد و سرکی کشید. _کسی نیست من میرم، دستت درد نکنه بابت کمکت خواست بره تو کوچه که مچ دستش و گرفتم و گفتم :با این وضع بری بیرون حتما میفهمن خرابکاری، واستا برم یه ماشین جور کنم خودم میبرمت _نه نمیخام واست دردسر درست کنم خودم میرم دمت گرم +برو رو بوم حرف هم نزن، الان میام _آخه... +نترس نمیرم لوت بدم، اونقدر هم بی معرفت نیستم، شاید خمینی رو مثه شما نشناسم ولی عزیز گفته به آخوندا باس احترام گذاشت، جیکت در نیاد الان میام و از حیاط زدم بیرون.. ادامه دارد..... @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت پانزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 حاجی:چکار کردی با خودت پسر؟ رحمان که تقریبا نیمه بیهوش بود گ
🍁🍁🍁🍁 قسمت شانزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 دستی به عرق پیشونیم کشیدم و نشستم رو صندلی کنار تخت. حاجی با یه سینی چای وارد شد و سینی روگذاشت جلوی من و دکتر به چهره رحمان خیره شدم که رنگش سفید سفید شده بود. به دکتر گفتم :کی بهوش می‌یاد؟ دکتر :فعلا که دارو تزریق کردم بهش با مسکن احتمالا تا نصف شب بخوابه +طفلی معلومه خیلی درد داشته حاجی روبه من گفت :امروز خیلی زحمتت دادیم پسرم، راستی رحمان تا حالا از شما بهم نگفته بود! +والا حاجی ما تصادفی با هم آشنا شدیم حاجی نگاهی به دکتر کرد و بعد گفت :به هر حال معلومه از مردای روزگاری، میتونی بری دیگه پسر خیلی خسته شدی +میمونم بیدار شه حاجی :دیدی ک دکتر چی گفت تا نصف شب خوابه، شما خواستی ببینیش فردا بیا قدمت سر چشم موندن و جایز ندونستم و بعد خداحافظی از حاجی و دکتر از خونه شون زدم بیرون. توی راه همش داشتم به رحمان فکر میکردم. یعنی این خمینی کیه که یه نفر که تا حالا حتی از نزدیک هم ندیدش حاضر بابتش تیر بخوره؟ شایدم این خمینی نیست و یه چیز دیگه پشت این همه ماجراست. دستی به سرم کشیدم و وارد حیاط شدم. عزیز مشغول آب پاشی حیاط بود که با دیدنم شلنگ و انداخت تو باغچه و گفت :دِ پسر از صبح تا الان کجا بودی؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ رفتم کارگاه نبودی، اوستاتم گف ماشین و بردی و نیاوردی معلوم هس چه خبره؟ یاد ماشین اوستا اوفتادم اما فایده ایی نداشت. تو گیر و دار جر و بحث عزیز به این فکر میکردم چطور ماشین به اون گندگی رو توی حیاط حاجی ندیدم و اومدم؟ +سلام عزیز، والا گرفتار بودم یه کار مهم پیش اومد نرفتم سر کار عزیز :این چند روز چته تو هاشم؟ تو خودتی،نه کارت و میفهمی نه زندگی تو، چیشدع؟ +هیچی عزیز و به سمت پشت بوم میرفتم که عزیز گفت :کجا؟ شام نمیخای مگه؟ چی داره اونجا که از راه نرسیده میری اونجا؟ لبخند تلخی زدم و با خودم گفتم :عزیز تو نمیدونی همه خواب و خوراک من خلاصه میشه تو همون قاب پنجره +سیرم عزیز شبت بخیر و از نردبون رفتم بالا و روبه روی پنجره اتاقش زانو زدم... @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت نوزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 حاجی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. منتظر به رحمان نگ
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیستم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز :هاشم؟ هاااشم کتاب و پرت کردم اونور و سرم و از بوم آوردم تو حیاط و گفتم :جونم عزیز؟ عزیز :مگه کری؟ کلی صدات زدم +ببخش حواسم نبود عزیز :شام نمیخای؟ +ن، اشتها ندارم عزیز :باز رفته بودی ساندویچی؟ +نه جون عزیز، سیرم کلا عزیز سری تکون داد و زیر لب چیزی گفت و رفت دوباره کتاب و برداشتم و مشغول خوندن شدم (اسلام دین حق است و پایبند به حق، هرچه که با فرامین الهی مخالفت کند دشمن درجه اول خدا و اهل بیت او خواهد بود.. غرق خوندن بودم که پنجره اش باز شد +یا خدا اومد کتاب و انداختم یه سمت دیگه و ناخودآگاه دستی به موهام کشیدم. منتظر خیره به پنجره بودم که دیدم اومد نشست لب پنجره و به آسمون خیره شد حتی جایی که ماه قرار داشت و انگار میدید. چند دقیقه ایی خیره آسمون شد و بعد دوباره رفت تو اتاق. دوباره کتاب و برداشتم که بخونم اما اصلا تمرکز نداشتم. چند خطی هنوز بیشتر نخونده بودم که دیدم در پشت بوم و باز کرد و اومد روی بوم دستش هم یه بوم نقاشی بود آروم آروم حرکت می‌کرد و بوم و با خودش می‌کشید. تا اینکه رسید به لبه ی بوم و دقیقا سر جای همیشگی ش که اوندفعه نشسته بود ایستاد از توی جیبش ضبط صوت کوچیکی درآورد و بعد چند دقیقه آهنگ ملایمی پخش شد. (بیا که از سنگ ناله خیزد دوباره بگوید دوستت دارم) همراه با آهنگ قلموش و درآورد و چیزایی روی بوم می‌کشید. اونقدر محو آهنگ و رفتاراش بودم که زمان و به کل از دست دادم بدون هیچ حرکتی بهش نگاه میکردم یک لحظه به خودم اومدم که دیدم انگار داره به من نگاه میکنه باورم نمیشد دقیقا به صورت من خیره شده بود. مثل اینکه منو میدید. ناخودآگاه از جام بلند شدم و اومدم نزدیک تر. اما اون هنوز به جای قبلی من نگاه می‌کرد. شوکه از این ماجرا بودم و متوجه نشدم که کی وسایل شو جمع کرده و رفته بود اونقدر نگاه کردنش داغ و تازه بود که حس میکردم داغی نگاهش روی صورتم مونده... .... @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت بیستم🍃 راز میان چشم ها 💕 عزیز :هاشم؟ هاااشم کتاب و پرت کردم اونور و سرم و ا
🍁🍁🍁🍁 قسمت بیست و یکم🍃 راز میان چشم ها 💕 کتاب رحمان تموم شده بود و دست و پا شکسته فهمیده بودم چی به چیه. با خودم فکر میکردم مشتی تر از ما آقا خمینیه که تو کشور غریب تبعید شده و بازم از هدایت این مردم دست برنمیداره. یه هفته ایی از دیدنش پشت پنجره می‌گذشت و خبری ازش نداشتم. نگران بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده ولی کاری نمیتونستم بکنم. اما نمیدونستم قراره یه جرقه مهم تو زندگی هر دوی ما زده بشه. حال رحمان روز به روز بهتر شده بود و ملاقات های مخفیانه من باهاش تو زیر زمین ادامه داشت. از دورهمی هایی که با حاجی و رفقاش برگزار می‌شد تا تعمیر کردن دستگاه تایپ و تکثیر اعلامیه توسط من. تا اینکه بعد از ظهر روز سه شنبه درحالیکه ترک موتور سعید پسر عمو رحمان نشسته بودیم و از این خونه به اون خونه اعلامیه ها رو جابه جا میکردیم، جلوی در خونه حاجی یه ماشین پر از ساواکی دیدیم. باورم نمیشد اینقدر بد با حاجی رفتار کنند. یقه حاجی رو گرفته بودن و باهاش حرف میزدن. تا به خودمون بجنبیم متوجه ما شدن و ماشین شون به حرکت در اومد رحمان :هاشم فقط گاز بده، بنداز تو فرعی ها +هولم نکن و فقط ساکت باش دائم از اینه بغل به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم با فاصله کمی دنبال ما هستن. +رحمان باس از هم جدا شیم اینطوری فایده نداره، ساک و بده من، منم کوچه پشت مسجد پیاده ات میکنم رحمان :چی میگی؟ اگه با ساک بگیرنت بیچاره میشی، بعدشم کجا میخای بری؟ +اونا که منو نمی‌شناسن ولی تو پرونده زیاد داری رحمان :خیال کردی کاری داره واسشون که پیدات کنن؟ با سرعت توی کوچه پیچیدم و محکم هولش دادم زمین، ساک و گذاشتم روی ترک موتور و در حالیکه داد میزدم گفتم :فقط برو و گازش و گرفتم و از کوچه خارج شدم. مونده بودم کجا برم. از طرفی نمیشد الان به خونه سر زد. برای همین وقتی مطمعن شدم گمم کردن زدم به دل جاده و بی هدف تو خیابونا میچرخیدم. غروب که شد موتور و به قاسم دوست رحمان تحویل دادم و با نهایت احتیاط از پشت کوچه حمام سرکی به خونه مون کشیدم. دیوار های خونه های این محل کوتاه بود و بهم راه داشت برای همین با احتیاط از روی بوم خونه ها رد شدم و رسیدم به پشت بوم خونه خودمون. ساک و پرت کردم وسط بوم و همونجا نقش زمین شدم. اونقدر بهم فشار و استرس وارد شده بود که نایی برای حرکت نداشتم. چند دقیقه نقش زمین بودم که صدای محکم در از جا منو کند. طوری در میزدن که انگار میخان در و بکنن با احتیاط سرکی کشیدم و با دیدن چند تا مامور اشهدم و خوندم. با خودم گفتم اگه با این همه اعلامیه منو بگیرن فاتحه ام خونده است ....... @mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت پنجاه و نهم هاشم نماز مو نشسته خوندم و به ناچار دوباره روی تخت دراز کشیدم. چه دنیای
قسمت شصت ناباور بهش خیره شده بودم. صدای قلبم اتاق و پر کرده بود. حتی نمیتونستم جوابش و بدم. انگار توی یک خواب شیرین غرق بودم. شایدم واقعا خواب بودم! از بس بهم توی این ایام مورفین زده بودند باورم نمیشد بیدارم. دوباره صداش توی اتاق فکرم پیچید که _هاشم آقا؟ دهنمو مزه مزه کردم و به نشانه ادب صاف نشستم. دستام به وضوح میلرزید و اگه اینا رو میدید آبروم میرفت. چند باری نفس عمیق کشیدم و بالاخره جون کندم +س.. سلام انگاری اونم جون به تنش برگشته بود که با شنیدن صدام نفسی از سر آسودگی کشید. وقتی دیدم دم در وایستاده با صدای دو رگه ام گفتم+نمیخواین بیاین داخل؟ دستش و کنار دیوار کشید و نزدیک اومد. مونده بود که کجا باید بره که کمکش کردم +بیاین جلو ماهگل خانم، سمت راست تون یه صندلی هست صندلی و پیدا کرد و خیلی آروم نشست. سکوت اتاق وحشتناک بود. اونم برای دل هر دوی ما. تصمیم گرفتم این فرصت و از دست ندم. خجالتم و شکستم و گفتم +کاش پام زود تر قلم میشد تا بلکه شما رو میدیدم حسابی سرخ و سفید شد و زیر لب خدا نکنه ایی گفت که از صد تا حرف برام شیرین تر بود +چطوری اومدید اینجا؟ یعنی قدم به سر من گذاشتید لبخند ملایمی زد و گفت _حاجی اسماعیل ما رو آوردن +حاجی.؟ اون چطور شما رو میشناسه؟ و منتظر شدم جواب شدم که صدای در اومد. +بفرمایید و بعد چند ثانیه در باز شد و قامت حاجی توی در نمایان شد _شرمنده که مزاحم شدم اما یه کار فوری پیش اومد منم تصمیم گرفتم اول کار شما رو درست کنم بعد برم بهش خیره شده بودم که حاجی اومد کنار تخت منو رو به ماهگل گفت _ماهگل خانم من اهل حاشیه و تعارف نیستم، میخام اگه راضی بشید شما رو برای هاشم خواستگاری کنم تا اینو گفت رنگ رخساره هر دوی ما پرید. گوشه لباس حاجی رو گرفتم و به ماهگل اشاره ایی کردم که گفت :میدونم اینجا موقعیت درستی نیست اما ما رضایت همه رو گرفتیم فقط مونده رضایت شما، این پسر هم بی دست و پا تر از اون بوده که بیاد و بهتون بگه، من به عنوان یه برادر بزرگ از طرف هاشم همچین خواسته ایی رو ازتون دارم. انگار همه چی روی دور تکرار بود. اما تکراری که باب دل من بود. برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اونقدر قرمز شده بود که حد نداشت. حالش و درک میکردم چون خودمم دچار همین حالت بودم صدایی ازش نیومد که حاجي دوباره گفت :بنده وکیل هستم ماهگل خانم؟ رسما هر دو آب شده بودیم که صداش از ته چاه اومد بالا و همون اندازه کافی بود تا تیر خلاص و به من بزنه _بله @mojaradan