فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
_- سلیمانا از این خرمن فقط یڪ خوشه میخواهم . .
- زگوشه گوشهی ِدنیا فقط ششگوشه میخواهم :)
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امـام_زمـانم♥️
چہ سپیده دمان دلربایے است
وقتے آفتاب یادت بر آستان دلم مےتابد
و گوشہ گوشہ ے دلم پر از شڪوفہ هاے
معطر محبتت مےشود...
انگار پر از امید مےشود،پر از پرواز،
پر از لبخند، پر از آرامش و زندگے...
من با تو بهارے ام من با تو زنده ام
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#سوالات_خولستگاری
#قسمت_سوم
توصیه ی ما این
از چه روشی برای حل اختلاف استفاده میکنید؟ (قهر/ سکوت/ گفتگو/ داد و بیداد/ زد وخورد/ ترک منزل/ میانجی گری یک فرد دیگر/ کمک تخصصی(مراجعه به روانشناس و مشاور خانواده)
نظرشما درباره ی زن سالاری چیست؟
نظر شما درباره ی مرسالاری چیست؟
از همسرتان چه انتظاری دارید؟
به نظر شمانقش و وظایف زن و مرد در خانواده چیست؟
آیا دوست دارید که همسرتان شاغل باشد؟
آیا به همسرتان اجازه ی ادامه تحصیل می دهید؟
پس از ازدواج،هر چند وقت یکبار می خواهید به اعضای خانواده(به خصوص خانواده یخود و همسرتان)سر بزنید؟
چقدر به همسر خود به عنوان یک تکیه گاه نگاه می کنید؟(وابستگی به همسر)
به نظر شما چه کسی مسئول انجام کارهای منزل است؟
آیا حاضرید در انجام کارهای منزل به همسر خود کمک کنید؟ دراین باره چه نظری دارید؟
اگر در زندگی مشترک تان مشکلی پیش بیاید،تا چه مدت می توانید صبر کرده و برای حل مشکلتلاش کنید؟
آیا مسئله ای در ذهن تان وجود دارد که اگر در زندگی مشترک بروز کند،به نظرتان غیرقابل ترمیم و جبران باشد؟
#ادامه_دلرد
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_علی
#قسمت_دوم
نام سریال : امام علی
ژانر: #تاریخی #مذهبی
کارگردان: داود میر باقری
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradanبعد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقایان و خانمهای محترم
💑انتخاب همسر
👈استاد قرائتی
#بخش_دوم
@mojaradan
#ازدواج_همسرداری🌸🌸🍃
✍همانقدر که زن را باید فهمید
مرد را هم باید درک کرد
همانقدرکه باید قربان صدقه زن رفت
باید فدای خستگی های مرد هم شد
خلاصه مرد و زن ندارد،به نقطه ی ما شدن که رسیدی:
بهترین باش برایش!
❣💍❣
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانۍاستادپناهیان✨
🔴روشنگری بینظیر حجتالاسلام پناهیان درباره شرایط موجود در کشور
📣دوران ابتذال و بیحجابی در جامعۀ بشری گذشته
نه کسانی که نگران حجابند، شلوغش کنند
‼️نه کسانی که خیلی طرفدار بیحجابیاند، فکر کنند میتوانند شلوغش کنند
#حجاب
@mojaradan
این دختر خانمی که دیروز به مردم بغل رایگان میداد توسط چندتا پسر دزدیده شده و حالا خانوادش از پلیس خواستن که اونو پیدا کنند :))))))))))
چی فکر کردی با خودت‼️
تقلید هم از غرب میکنید لااقل تقلید درست کنید و سنجیده باشه
#داداش_خودت_خانواده_ات_غمگین_کردی_و_به_فنا_دادی 😔
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
من کانال ندارم خودم ولی واقعا
چقدر مفیدهست مطالب تون....
اگه زحمتی نیست بنرولینک تون
و بفرستید برای دوستانم بفرستم
#ادمین_نوشت
اولا به کانال خودتون خوش آمدید و باعث افتخار ما هست که خادم شما دوست عزیز هستیم
دوم ممنونم از انرژی خوبی که به ما دادید و ما را نیرومند و قوی کردید و به سر شوق آوردید که از این به بعد قوی تر و پر توان تر ظاهر بشیم
سوم بابت لطفی هم که به ما و کانال دارید ممنون هستیم و الهی همیشه سلامت و همیشه سعادتمند و خوشبخت دوعالم باشید و حاجت روا و زیر سایه آقا امام زمان باشید و به تمامآرزوهاتون برسید
بازم تشکر میکنیم ازتون
در پناه خدا باشید
یاحق
@mojaradan
7446965142.mp3
8.1M
🔈 #جهاد_با_نفس
📚 #وسائل_الشیعه
📣 جلسه بیست و یکم
◉ ادامه بحث وصایای پیامبر اکرم ص به امیرالمومنین علی ع
◉ معنای تمام کردن مکارم اخلاق
◉ هدف بعثت انبیاء
◉آیا مکارم اخلاق منحصر در دنیا است؟
◉ شرح صدر مسیر ایمان و کفر
◉ رابطه شرح صدر و عفو کردن
◉ معنای ولایت
◉ تجلی ولایت الهی
◉ ده مکارم اخلاق
⏰ مدت زمان: ۱۹:۲۴
@mojaradan
#داستان_کوتاه "
💞* خود ارزیابی *
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد ، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد ، بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد ،
و شروع کرد به گرفتن شماره ، مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش میداد ،
پسرک پرسید : خانم میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید ؟
زن پاسخ داد : کسی هست که این کار را برایم انجام دهد ؟
پسرک گفت : من این کار را با نصف قیمتی که به او میدهید ، انجام خواهم داد ،
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا" راضی است ،
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد : خانم ، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم ، در این صورت شما روز یکشنبه
زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت ،
مجددا" زن پاسخش منفی بود ، پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت ،
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت :
پسر ..... از رفتارت خوشم آمد ، بخاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری ، دوست دارم کاری به تو بدهم ،
پسر جواب داد : * نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم ، من همان کسی هستم که برای این خانم کار میکند !
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یکی بزنند، ده تا میخورند اینجوریه بچها✌😍
🖼 بچه ها در مدارس غوغا به پا کردند🇮🇷
#وطنم_شاد_بمان_ازاد_بمان
@mojaradan
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقایطلبه_و_خانمخبرنگار #پارت_نود_نه دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جل
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_صد
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم
دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...
تماسش رو رد دادم.
مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه....
گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد
برام پیام فرستاده بود.
ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...
دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود:
*فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده.*
چی دیر نشده؟؟؟
شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت.
دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم.
_سلام.
فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم.
_ببخشید من دستم بند بود.
فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...
_هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم دیگه داری زیادی تند میری
فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی چرا ترسیدی؟؟؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟
فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار
فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی
ابین دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟
فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم....
جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_صد_یک
فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطعه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید... فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد......اون تورو میخواست... اون رو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید... منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه... تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همچی گذشتم... تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم... فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...
با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟
فاطمه: فقط مهدی برد...
به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...
باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟
فاطمه: همون آشغالی کرد امشب قراره کنار بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم... _ببخشید یه لحظه
صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم...
_خب...
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_صد_دو
تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتورفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...
فاطمه سکوت کرد...
_باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام... چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟
فاطمه: طلبکار من نباش... تخصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...
_فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟
فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن
به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...
_من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم....
فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه...
گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود...
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم.
_بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم.
بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟
💛•••|↫ #رمآن
@mojaradan
••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_صد_سه
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...
بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...
تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم...
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا.
همه امیدم زره زره با اشکام ریخت
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه
همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم.
نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند.
*و توکلت علی الله و کفی بالله وکیلا*
💛•••|↫ #رمآن
#ادامه_دلرد
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
-
خداجون✨♥️
خودش کارشو بلده تو نگران نباش
زمانبندی کارهاش رو دست نداره
برنامههاش رو دست ندارن
اون دقیقاً همون جایی که باید باشی تو رو قرار داده به اطاعت کردن ازش ادامه بده😊
#شبتون_خدایی
#پایان_فعالیت
𝓣𝓪𝓵𝓪 𝓑𝓪𝓷𝓸 」
❥︎❈••••••••••••••••••••
@mojaradan