فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلوۍ رهبر حرف از اعدام زدند
واڪنش آقا رو ببینید🙌🏾🙂!!
#جانم_فدای_رهبر
-
-----------------❁------------------
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت44 با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم ام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت45
رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش می کنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه
بی بی هم که قربونش برم کمر ه مت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عز ب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست
البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دا رم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی م عت قده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم
**
از زبان دریا
مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم :
-دریا این چند روز کجا بودی ؟
-مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود
-اون روز که بیمارستان بود ی یهوی کجا غیبت زد؟
-گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم
- اهمم ... پس دکی جون رو ندیدی ؟
دلم لرزید :
-چطور واسه چی؟
-باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باو ر ت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه
پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه ب رادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم
به خودم اومدم لبم رو گزیدم
-دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو
پوووف کلافه ای کشیدم دوبار ه حواسم رو به زهرا دادم:
-آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیا د بیا ببینش
-من ببینمش که چی بشه ؟
-هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی
-وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفرالله
-اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه
لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم:
-خوب حالا حرص نخور ب ا لاخره این جیگر رو می بینم
هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه
با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم :
-سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن
هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم ؟
زهرا: ب ا لاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه ط لسم نگاه اون بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت
زهرا همینطور لودگی می کرد و از حال داغون من خبر نداشت
راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با ب ر داشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضع یت عمومی بیمار منتظر اومدن امیر علی شدم
به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شعله کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیر علی رو دیدم دلم آروم شد
با استرس سلام دادم :
-سلام آقای دکتر
نگاه کوتاهی انداخت و...
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت46
سلام کرد:
-سلام خانم ، دکتر مجد نیومدن ؟
هول شدم اسمم رو گفت یعنی می شناسه ؟نه بابا از کجا بشناسه منکه اسم کوچیک م ثبت نشده این همه آدم فامیلشون مجده
-خودم هستم در خدمتم
-ببخشید نمیدونستم،میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدونم
-بله...از لحاظ عمومی مشکلی ندارن ضریب ه وشیش ون هم خوبه دکتر کشکولی علت کما رو شوک عصبی یا ترس تشخیص دادن
پرونده رو سمتش گرفتم :
- اینم پرونده پزشکیشون
-ممنون
دستش که برای گرفتن پرونده جلو اومد خاط ر ه گرفتن دستش توی ذهم زنده شد و لبخندی روی لبم نشست ،خوبه که ماسک دارم و لبخندم رو نمی بینه
بعد از مکث کوتاهی پرونده رو گرفت و مشغول بررسی شد منم گوشه ای ایسادم تا کارش تموم بشه تمام وقت با دل و نگاهم در جدال بودم تا نگاه م سمتش نره
وقتی برای گرفتن پرونده دستم رو سمتش گرفتم بازم متوجه مکث چند لحظه ایش شدم
با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و بعد از انجام کارها از اتاق خارج شدم:
-خدا رو شکر امروز به خیر گذشت
****
از زبان امیر علی
امروز باید برای دیدن بیماری که یکماه توی کماست به بیمارستان میرفتم
وقتی سراغ پروند بیمار رو گرفتم گفتن که پرونده دست پزشک عمومیه بخشه و کارههای عمومی بیمار با خانم دکتر مجده
اسم مجد برام آشنا بود ولی با خودم گفتم : بیخیال توی این کشور مجد زیاده اینم یکیش حتما که نباید اون مجد باشه
-بلا به دور خدا هم نکنه اون باشه
به سر پرستار بخش گفتم که باید مجد رو ببینم
-بله دکتر بزارید الانم میگم بیان
-تا شما خبرشون می کنید منم سری به بقیه بیمارا میزنم لطفا بگید توی اتاق منتظر باشن تا برسم خدمتشون
-بله چشم
-ممنون
بعد از سرکشی به بقیه بیمارا به سمت اتاق صد و دو رفتم
جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست
بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم
- یعنی این همون تسبیح منه؟
- نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه ؟
بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به تسبیح افتاد
درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چندتا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر من به ریشه هاش وصل باشه؟
با فکری درگیر از اتاق خارج شدم
*
از زبان دریا
عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید
همه چی خوب پیش می رفت و من برا ی پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من ر و به دفترش احضار کرد
با تقه ای وارد اتاق شدم:
-سلام دکتر کارم داشتید
-بله بفرمایید بشینید
جلوش نشستم شروع کرد به صحبت:
-راستش خانم مجد آقای فراهانی یه درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخص ا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت47
بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم:
-بله دکتر درخدمتم خیره انشاللهء
- انشالله که خیر باشه ،راستش رییس بیمارستان تصمیم داره آقای فراهانی رو برای یه سری تحقیقات به ماموریت بفرستن
ولی متاسفانه مادر بزرگ ایشون بیمار هستن و بنا به دلایلی حاضر ن یستن به بیمارستان اتنقالشون بدن ،
آقای فراهانی هم که نمیتونن به این ماموریت نرن برای همین از بنده خواستن تا یکی از دکتر ها رو بفرستم برای رسیدگی از مادر بزرگش منم شما رو پیشنهاد دادم که روشون نشد ب هتون بگن
-ولی دکتر پس کار خودم چی میشه ؟
-مشکلی نیست من خودم یا یکی دیگه از دکترها می تونیم کارای شما رو انجام بدیم البته
همیشگی هم که نیست فقط به مدت یک هفته روزی یکبار به ایشون سر بزنید فکر نکنم کلا دو ساعتم وقتتون گرفته بشه البته اینم بگم اختیار با خودتونه می تونید رد کنید ما با کسی دیگه هماهنگ می کنیم
-اگه اجازه بدید من یه فکری بکنم اگه تونستم تا غروب بهتون خبر میدم
-ممنون خانم مجد
حالا اینو کجای دلم بزارم ، عقل و دلم در جدل بودن عقلم می گفت این کار رو نکن این کار نزدیکترت می کنه به امیر علی
ولی دلم می گفت خوب بشه مگه چی میشه امیر علی که اینجا نیست ، فقط یه سرک کشیدن کوچولو تو زندگیشه هوووم چیزی نمیشه
آخرشم وسوسه هاس دلم کار خودش رو کرد و من درخواست دکتر خوشنام رو پذیرفتم و برای هماهنگ کردن برنامه به اتاق امیر علی رفتم،
مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم ثابت کردم و تقه ای به در زدم:
-بفرمایید
-سلام دکتر ، مجد هستم
بلند شد و گفت:
-بفرمایید
-ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم
-ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید
روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشم ام رو به میز جلوش دوختم:
-من منتظرم دکتر بفرماید
- ممنونم از شما واقعا نم یدونم چطور از شما تشکر کنم، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن می ترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، ب ا لا خره محیط بیمارستان احتمالش هست آ لودگی های داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شما شدم
- مزاحمتی نیست دکتر ب ا لاخره ما هم وظیفه ای داریم ،الان مشکلشون چیه؟
-راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکتر شون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید
-بله حتما مشکلی نیست
یک دسته کلید سمتم گرفت:
- اینم کلید های خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانم ی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن می تونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم
کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم
-بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم
-نه عرضی نیست فقط
با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
-میشه شماره شمارو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟
به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه یه شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش
به خودم تشر زدم:
- خنده نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟
بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شد م
قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیر علی بیچاره بکنم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
34.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
※ امیرالمؤمنین خبر دادهاند :
هستند آدمهایی از جنس ما،
همینجا کنار ما ، که خداوند دربرابر ملائک به آنها مباهات میکند!
خودمانی بگوییم؛ " پُزِ شان را میدهد"!
آدمهای عجیب و غریبی نیستند،
فقط یک مشخصه دارند ؛ "حریمِ استفاده از حلالهای خدا را میشناسند"
※ آیا حلالِ خدا هم، حریم دارد؟
#استاد_شجاعۍ C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعري که آيت الله بهجت در اواخر عمرشان زمزمه مي کردند:
با کدام آبرويي روز شمارش باشيم؟
عصرها منتظر صبح بهارش باشيم؟
سال ها منتظر سيصد و اندي مرد است
آنقدر مرد نبوديم که يارش باشيم...
گيرم امروز به ما اذن ملاقاتي داد
مرکبي نيست که راهي ديارش باشيم
سال ها در پي کار دل ما افتاده
يادمان رفت کمي در پي کارش باشيم
ما چرا؟ خوبترين ها به فداي قدمش
حيف او نيست که ما ميثم دارش باشيم؟
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهيد
به گمانم که بنا نيست کنارش باشيم
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
غُصهاۍتلختراز
دوریِدیدارِتونیست(:
خواروبیچارههرآندل
کهگرفتارِتونیست...
+ السلام علیك یا سیدالشباب اهل جنّة.
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
#السلام_ایها_غریب
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
✨بی تو با سردترین
✨ فصل زمستان چه کنم؟
✨با دلِ یخ زده و
✨پیکر بی جان چه کنم؟
✨گیرم از مهلکهی
✨سردیِ دی ، جان بِبَرَم
✨با هوای قفس
✨و نم نم باران چه کنم؟
🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج ✨
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
دانستنی های #قبل_از_ازدواج
✅ یکی از کارهایی که در دوره آشنایی پیش از #ازدواج باید انجام شود، شناسایی صفات قابل تحمل و غیرقابل تحمل همدیگر است.
👈 خطوط قرمز غیرقابل چانهزنی و غیرقابلمذاکره، خواستههایی هستند که باید به اطلاع طرف مقابل برسد تا بداند در صورتی که از این خطوط قرمز عبور کند، زندگی به پایان خواهد رسید؛ مثلا اعتیاد و رابطه خارج از زندگی زناشویی از این دست خطوط قرمز است.
@mojaradan
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
#اشتباهات_زنان_در_رابطه_با_مردان
💕اشتباهات ششگانه زنان دررابطه با مردان
- زنان با شوهران خود مانند یک بچه برخورد میکنند و نسبت به آنان رفتار مادرانه دارند.
- زنان در رو به رو شدن با مردان به کلی خود و عقایدشان را فراموش کرده، شوهر را برتر از خود می دانند.
- زنها به قدرت و توانایی مردان بسیار علاقه مندند.
- دست پایین گرفتن تواناییهای خود و حتی در بعضی مواقع مخفی کردن آنها در برابر همسرشان.
-زنها در مواجه شدن با مردها از خود ضعف نشان میدهند.
-زنها هنگامی که از همسرشان چیزی میخواهند خود را تا حد یک دختر بچه پایین میآورند.
👤 دکتر محمود انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<<ایده برا تزییناتون! °🌲^
-
----------------❁-----------------
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 «باخانواده و بیخانواده»
🎞 فیلم کوتاه
#فیلم_کوتاه
@mojaradan
✅تفاوت شهوت مرد و زن اززبان حضرت علی(ع)
💠چهل تن از زنان عرب نزد مولا از #شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت – ۹ قسم برای زن و ۱ قسم برای مرد میباشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده
🔸مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند🔸
💠مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد که هر یک آبی را که در داخل ظرف ریختند بردارند و زنان همگی گفتند که این مویثر نشود و مولا علی (ع) فرمود که حکم سوال شما در همین است.
💠با دقت در این حکم مولا در میآبیم که چنانچه زنی با چند مرد جماع داشته باشد و فرزندی از او متولد شود نمیتوان گفت که فرزند نطفه کدام مرد میباشد.
#تفاوت_شهوت_مرد_و_زن_از_زبان_حضرت_علی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیعهی گناه کرده مثل الماس در لجن است!
⭕️ گوهر وجودمان را به راحتی آلوده نکنیم!
🔰 #استاد_عالی
#گناه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 جووون کی بهت گفت اینو بگی باباجون 😂😂
#جانم_فدای_رهبر
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت47 بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم: -بله دکتر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت48
اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من ر و وارد حریمش کرده بود . فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم :
- مگه چی میشه ؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که
روز بعد دم غروب به آدرسی که امیر علی داده بود رفتم اول می خواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم
چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم :
-سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم
لبخندی به روم زدو از جلوی در کنار رفت:
-سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی
-ممنون مادر
وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد
حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آ بی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای می کرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چپ چند پله بو د که به ایوان خونه ختم می شد
روی هر پله یکی از همون گلدونها دیده می شد، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم
با تعارف خانم ی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم:
-اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم
-کجا مادر حالا چه عجله ای داری بزار یه چای برات بیارم
-نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید
زحمت چیه مادر شما رحمتی
بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد .
نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیا ط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن
با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشت م :
-بفرما دخترم
- ممنوم زحمت افتادید خانم....
-بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن
بعدم نمکی خندید و گفت:
-عاشق اینم بهم بگن بی بی
به نمکی خندیدنش لبخند ی زدم و گفتم :
- چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم
دوباره خندید :
-منم دیگه من مادر بزرگ امیر علیم
با تعجب گفتم :
-ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست
-ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه می بینی که خوبم خداروشکر شما رو هم زحمت انداخت
-نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم
خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن
- قدمت سر چشم منم خوشحال میشم
-پس مزاحمتون میشم
-رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد
بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم
و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم
دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر می کردم و به قصه های شیرین بی بی گوش میدادم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت49
خدا رو شکر همونطور که خو دش گفته بود حالش خوب بود و امیر علی الکی اینقد ر نگران بود
یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیر علی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم
پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیر علی رو می داد نگاهم سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزد ی ک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد :
- چی می شد مال من می شدی امیر علی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت
دوباره نفس عمیقی بین پیر ا هنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ، نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر ن بود
در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سم ت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کر د در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود.
زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه می کردم که با صدای بی بی به خودم اومدم:
-کجا موندی دخترم
وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند به سمتش برگشتم :
-ببخشید داشتم به این عک س ی نگاه میکردم
-پدر و مادر امیر علی هستن
-پس الان کجان ؟
روی تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم:
- محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال بودم ،خوشبخت بودن محمدم معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیر علی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد .
یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رف تن و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت می شه بیرون ، ماشین آتیش می گیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی ب ه یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند
دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت :
-هی .... اینم جزوی از روزگاره
-خدا بیامرز ت شون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی
-اره خی لی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد
-درسته ، خدارو شکر که شمارو داره
-و خدارو شکر که من امیرم رو دارم
به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتاب ها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم :
-بفرما اینم حافظ
-چرا به من میدیش خودت برام بخون
-چی بخونم بی بی
-نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم نیت کن
چشم بستم و نیت کردم
آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظرآن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چون از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
اشکی که از چشمم چاری ش د رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه
بی بی : چه با سوز میخونی عزیزم
لبخندی به روش زدم
بی بی:غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁