#ارسالی_از_کاربران
سلام وقت بخیر
بخاطر به اشتراک گذاشتن اکسیر معجزه ازتون سپاسگزارم
ولی یاد صحبت آقای ابراهیم افشاری افتادم که میگفتن، حالا قسمت نشده تا الان ازدواج کنید اشکال نداره صبر کنید تاظهور امام زمان چیزی نمونده، إن شاء الله تشریف آوردن، نمیذارن هیچ مجردی روی زمین بمونه، همه ازدواج خواهند کرد☺️
به امید آن روز
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت4 رضا پسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،از بچگی همیشه با هم بودیم یا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت 5
بعد خوردن شام ،مثل آدمای باوقار ظرفا رو جمع کردیم ،با امیر ظرفا رو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت اتاقمون
وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم دراز کشیدم
که صدای پیامک گوشیم اومد
امیر بود پیامشو باز کردم : زنده ای ؟
- وااا ،میخواستی مرده باشم؟
امیر: آخه ،از تو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی ،گفتم شاید از بی حرفی مرده باشی
- دیونه ،ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم ،مواظب خودت باش
امیر: شب بخیییییییییییر
بلند شدم و رفتم سمت مقاله و لیستایی که آماده شون کردم
همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم
بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا ببرمشون ،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود
ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه خونه عمو اینا رو شنیدم
برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو یه کم کنار زدم که رضا منو نبینه
کنار حوض نشسته بود و دست و صورتشو میشست
آروم زیر لبش مداحی میخوند
چقدر صداش دلنشینه،
بعد از مدتی رفت توی خونه
خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام.......
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ، رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاقم
لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم .کیفمو با پوشه رو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
- سلام ،صبح بخیر
مامان:سلام
بابا: سلام بابا ،صبح تو هم بخیر
کنار مامان نشستم ،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام ریخت و گذاشت کنارم
- قربون مامان خوشگلم برم
بابا: داشتی میاومدی امیرم بیدار میکردی
- عع خوابه هنوز؟ باشه الان میرم بیدارش میکنم
مامان: لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین بسوزونین ،خودم رفتی بیدارش میکنم
- وااا ،مامان جان ،چرا همه چی رو میندازین گردن منه بدبخت ،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین
مامان: خوبه حالا اینقدر زبون نریز ،نه اینکه تو مثل دختر ۲۲ ساله رفتار میکنی
- خوب من کودک درونم هنوز زنده هست
مامان: به اون کودک درونت بگو ،الان وقت شوهر کردنته ،اینکارا رو نکنه
- اووو ،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی پشت در خونمونه
بابا:میدونی چند نفر اومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان خونه ؟
(خندیدم): خوب بابا جون اینا رو به این گل پسرتون هم بگین ،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا....
مامان: پاشو برو دیرت میشه
- اخ اخ ،داشت یادم میرفت،
من رفتم فعلن خدا حافظ
بابا: به سلامت
مامان: مواظب خودت باش
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت6
وسیله هامو برداشتم ،چشمم به اتاق امیر افتاد ،آروم بدون اینکه مامان بفهمه رفتم سمت اتاقش ،دستگیره رو کشیدم پایین دیدم در قفله
بیچاره از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیارم در و قفل کرد
کفشامو پوشیدم از خونه زدم بیرون رفتم سر جاده یه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه
بعد نیم ساعت به دانشگاه رسیدم
از ماشین پیاده شدم و پوشه رو تو دستم گرفتم
از خیابون رد شدم که برم سمت اون خیابون که دانشگاه بود
بعد از رد شدن از خیابون دم در دانشگاه یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد که از ترس پوشه از دستم افتاد زمین و کاغذا ریخته شدن
یه آقای از ماشین پیاده شد و اومد سمتم
ببخشیدخانم ،اصلا متوجه شما نشدم
با دیدن برگه ها به هم ریخته که کلی زحمت کشیدم مرتبشون کردم ،عصبانی شدم و نگاهش کردم
- حواستون کجاست ،مورچه نبودم که نبینین منو
گفتم که شرمنده،داشتم با گوشیم صحبت میکردم یه لحظه حواسم پرت شد
- یعنی چی ، آدم تلفن و با گوشش صحبت میکنه با چشمش که صحبت نمیکنه
بزارین کمکتون کنم
- خیلی ممنون ،خودم جمع میکنم ،شما هم لطفا از این به بعد حین رانندگی ،گوشیتونو جواب ندیدن : حق با شماست ،چشم
( شرمندگی به خوره تو سرت )
وارد محوطه دانشگاه شدم که از دور دیدم سارا داره میاد سمتم
سارا : کجاییی تو ،سهرابی کچلم کرد از صبح تا حالا
- هیچی بابا ،گیر یه آدمه دست و پا چلوفتی افتادم ،برگه ها همه قاطی شدن
سارا: واا یعنی چی قاطی شدن
- هیچی دم در دانشگاه یکی نزدیک بود با ماشین بزنه به من که ترسیدم پوشه افتاد از دستم همه برگه ها ریختن روی زمین
سارا: الان خودت خوبی؟
- اره ،ولی نمیدونم چرا میگن رانندگی این خانوما بدرد نمیخوره ،طرف میگه داشتم با گوشیم صحبت میکردم حواسم پرت شد نمیدونم کدوم افسری به این گواهینامه داده
من که عذر خواهی کردم
برگشتم نگاه کردم همون آقا بود
سارا:( آروم سرش و اورد کنار گوشم )آیه همین آقا بود - اره
سارا: ببخشید ،الان عذر خواهی کردن شما به چه درده ما میخوره ،الان باید نیم ساعت وقتمونو بزاریم روی این که همه رو مرتب کنیم
& خوب عمدی که نبود
سارا: نه تو رو خدا ،عمدی هم بزنین
- ول کن سارا،بریم که الان سهرابی دوباره صدات میکنه
همینجور غر غر کنان رفتیم سمت دفتر بسیج
بعد یه ربع همه رو مرتب کردیم
- خوب برو من میرم کلاس تو هم بیا
سارا: چی چی برو ،با هم میریم که با هم کتک بخوریم ،تازه این استاد جدید هم احتمالا رفته کلاس ،تنهایی استرس میگیرم بیام
- وااا مگه میخواد بیاد خاستگاری که استرس میگیری سارا: چه میدونم ،با هم بریم !
- باشه بریم
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت7
رفتیم سمت اتاق آقای سهرابی
بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
سارا: سلام
- سلام
سهرابی: سلام ،بلاخره تمام شد ؟
سارا یه لبخندی زد : بله ،تمام شد بفرمایید !
سهرابی: خسته نباشین
سارا: خیلی ممنون ،بیشتر زحمتاشو خانم یوسفی کشیدن
سهرابی: بازم ممنون،میتونین برین
سارا: فعلا با اجازه
از اتاق زدیم بیرون ،یه پفی کشیدیم و به هم نگاه کردیم
با هم گفتیم واااییی دیر شد
بدو بدو از پله ها رفتیم بالا
رسیدیم نزدیک کلاس هنوز نفس نفس میزدیم
سارا درو باز کرد
با دیدن استاد جدید خشکمون زد
سارا: واااییی آیه گندت بزنن ،افتادیم این ترم و
باورم نمیشد همون آقایی که صبح باهاش تصادف کرده بودم ،استاد جدیدمون بود
یعنی چند دقیقه هاج و واج نگاهش میکردیم
یه دفعه خودش گفت: شما واسه این کلاس هستین؟
من که لال شده بودم
سارا هم به تته پته افتاد
سارا: ب...بل....له ..
استادم یه لبخندی زد و گفت : بفرمایید
سارا هم چادرمو میکشید و همراهش داخل کلاس شدیم و
انتهای کلاس جایی نبود واسه نشستن که بریم بشینیم مجبوری جلو نشستیم ،دقیق رو به روی استاد
سارا هم از خجالت مقنعه و چادرشو میکشید جلو تر استادم شروع کرد به حرف زدن
استاد: فک کنم باید دوباره خودمو معرفی کنم
من هاشمی هستم استاد جدیدتون ،قبل از هر چیزی باید بهتون بگم ،من خیلی رو حضور و غیاب حساس هستم
بعد از من کسی حق وارد شدن به کلاس و نداره فقط یک بار اگه کسی غیبت داشته باشه حذف میشه
سارا: فک کنم میخواد با خاک یکسانمون کنه
- هیسسسس
یه دفعه یکی از ته کلاس پرسید: ببخشید استاد یعنی اگه کسی دم مرگم باشه نتونه بیاد هم اخراجش میکنین
بقیه بچه ها هم زدن زیر خنده ...
هاشمی: بله ،تو هر شرایطی که بودین ،باید بیاین کلاس
بلاخره کلاس تمام شد
سارا: پاشو آیه ،پاشو بریم عذر خواهی کنیم
- چرااا؟
سارا: به خاطر گندی که صبح زدیم،ولا اینی که من دیدم صد در صد ما رو این ترم میندازه
- بندازه ،به درک ،از خود راضی مغرور،ترم بعد با کریمی بر میدارم
سارا: اره اگه شهید نشه ،من که میرم ازش عذر خواهی میکنم،تو دوست داری نیا...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
💗گامهای عاشقی💗
قسمت8
با رفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم
داشتم از ساختمون خارج میشدم که سارا صدام زد
برگشتم دیدم کنار هاشمی ایستاده با دست اشاره میکنه که بیا
رفتم نزدیکشون
سارا: بازم ببخشید بابت امروز
هاشمی ( یه نگاهی به من کرد ) :
مهم نیست ،هر چی بود گذشت
بعد از کلی پاچه خواری کردن سارا از هاشمی خدا حافظی کردیم رفتیم سمت محوطه
سارا: میمردی تو هم یه کلمه حرف میزدی
- ولا اینجوری تو خوب جلو رفتی،دیگه حرفی واسه من نموند...
سارا: یعنی حناق میگرفتی یه عذر خواهی کنی
- واسه چی؟
مگه من زدم با ماشین بهش که عذر خواهی کنم
سارا: وااایی از دست تو آیه ،آخرش با کارات باید دوباره این درس و برداریم
- چه بهتر پایه امون قوی میشه
کلاسامون ساعت ۲ تمام شد از دانشگاه زدیم بیرون
یه کم پیاده قدم زدیم تا رسیدیم به یه پارک
سارا: راستی از آقا رضا چه خبر
- خوبه
سارا: چرا نمیان خواستگاری ،دیگه بچه نیستی که بزرگ شدی داری کم کم بوی ترشی میگیری ...
زدم به پهلوش: نه اینکه خودت الان چند دقیقه دیگه شوهرت میاد دنباله ت...
سارا: راستی با بچه ها میخوایم بریم کنسرت حامد زمانی میای؟
- نه حوصله ندارم
سارا: خوبه حالااااا،،نترس بابا با شنیدن صداش نظرت درباره آقا رضات عوض نمیشه...
- دیونه
سارا: خودتی،تو نیای منم نمیرم « بی تو هرگز»
- پاشو بریم خونه ،الان امیر مثل نکیر و منکر منتظرمه ....
سارا: آخییی، خوش به حالت که داداش داری ،ای کاش منم یه داداش داشتم
- ولا حاضرم دو دستی ببخشمش به تو یعنی یه کم پولم میزارم روش تقدیمت میکنم ،تو یکی از خوهرات و بدی به من ...
سارا: ععع دلت میاد ،داداش به این خوبی
- اهه ،خوبه حالا فاز احساسی نگیر پاشو بریم
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
در راهپیمایی دیروز خبرنگار خارجی تمام تلاشش رو کرد تا یك جای خلوت پیدا کنه فیلم بگیره تا بگه راهپیمایی خلوت بوده...
از خبرنگاره و محیط اطرافش فیلم گرفتن دستش رو شد...
🥥•••|↫ #ضایع_شدن_خبرنگار
#راهپیمابی_۲۲_بهمن
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
-
زندگی اصلا پیچیده نیست
خودت را از محدودیت ها رها کن
شادی را در آغوش بگیر♥️✨
و بگذر از تمامِ نشدن ها
غصه، هیچ گاه
چیزی را حل نخواهد کرد👍
#شبتون_خدایی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
•🌛💛•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
آورده صبا از گذرٺ عطرِ خدا را
تا روزیِ ما نیز کند کربُ بلا را
انگار که فهمیدهنسیمِ سحری باز
صبحاسٺو دلملکزدهایوانِطلا را
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🍂|↫ #صباحڪم_حسینے
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
كجاى زمان ایستادهای,
که گذر سالهای طولانی
ما را به شما نمیرساند ...
یا صاحب الزمان♥️
تمام کن زمان نبودنت را😢💓؛
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌿
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✨زندگی را طلاق ندهید این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی؛ محروم نکنید
در مقابل مشکلات؛ تسلیم نشید و زانوی غم بغل نگیرید.
خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذارید.
یادتان باشد بهترین دوست شما "تصویرهای ذهنی خوب شما از خودتان" است.
دیگران را دوست بدارید حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند.
از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند.
از هیچ کس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد.
یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی دارد و شما نمیدانید.!
زندگی را زندگی کنید...
چندان هم که فکر میکنید وقت نیست!🌹🍃
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاید_برای_شما_اتفاق_بیفتد
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_زندگی_با_چشمانی_بسته
#قسمت_اخر
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
عقد موقت در فرایند خواستگاری
@mojaradan
#تلنگر
👈ما فقط قادر هستیم که خودمان را تغییر دهیم.
هیچ چیزی با اجبار ما #تغییر نمیکند.
زمانی که ما تغییر میکنیم، به تدریج میبینیم که خیلی مسائل اطراف مان نیز شروع به تغییر میکنند. اگر به دنبال راه حلی برای تغییر دیگران هستید.
‼️ بدانید که خود را برای ناکامی و رنجشی بزرگ آماده میکنید.
‼️هیچ راهی برای تغییر دیگران وجود ندارد
👈 تنها راه این است که خود شما تغییر کنید تا دیگران نیز تحت تاثیر تغییر شما میل به تغییر را پیدا کنند.
@mojaradan
#کوچکترین_فرد_راهپیپمایی
علی آقا ۵ روزه کوچولو ترین شرکتکننده راهپیمایی دیروز
خدایی دیگه از این کوچیکتر یه راست از اتاق زایمان باید اومده باشه تو راهپیمایی😄
خدا حفظش کنه
#پ.ن
این سرباز رهبر است چه آرامشی هم داره .
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خودسازی
پیغمبر فرمودند بروید از باغ های بهشت در این دنیا خوشه چینی کنید .....
این کلیپ رو از دست ندین ..👆🌱😉
┄┅═══✼✨✼═══┅┄
@mojaradan
#شادی ۶
💠 اَلسُّرورُ يَبْسُطُ النَّفْسَ وَ يَثِيرُ النَّشاطَ
شادی انبساط روح میآورد و نشاط انگیز است.
@mojaradan
#شادی ۶
🔰 الإمامُ عليٌّ عليه السلام:
السُّرُورُ يَبسُطُ النَّفسَ و يُثِيرُ النَّشاطَ ، الغَمُّ يَقبِضُ النَّفسَ و يَطوِي الانبِساطَ
امام على عليه السلام : 😌شادى، انبساط روح مى آورد و نشاط انگيز است. غم، گرفتگى روح مى آورد و انبساط را در هم مى پيچد.
👌انسان از رفتارهای مختلفی می تواند نشاط داشته باشد؛ مانند ورزش ⛹♂.
🔰 برای حرکت های قدرتمند که به روح قوی نیازمندیم مانند همسرداری، تربیت فرزند، درس خواندن و... به انبساط روحی نیازمندیم
🔰 امام علی عليه السلام:
مَن قَلَّ سُرُورُهُ كانَ في المَوتِ راحَتُهُ .
امام على عليه السلام : كسى كه شادى اش كم باشد، آسايش او در مردن است.
گاهی این غم ادامه دار می شود و شخص دست به خودکشی می زند 😱
🔚این فرد نمی داند که با این عمل وارد یک فضای بزرگتر و پیچیده تر می شود که این فضا نیازمند ابزارهایی است که با خودش نیاورده لذا غم و غصه اش چند برابر می شود.
#استاد_محمد_شجاعی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت8 با رفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت9
امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن ....
امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار
رضا : بازار چرا؟
امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟
معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده
امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه
رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت
- من موافقم
امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی
- خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ...
امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون
معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین
امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه
با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم
مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم
معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها
همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه
منم رفتم کنار بی بی نشستم
عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن
یه دفعه بلند گفتم
- نه نه نه نه نه
با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم
بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم
معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا..
بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم
معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد
رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت
بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن
به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر
امیر: این چیه
- شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو ....
امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸