فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
بیپناهکهشدی صدایشکن
اوحسینِوِترالمَوتوراست
میداندتکوتنهاشدنیعنیچه...
درآغوشتمیگیرد..!💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
یا مهدی... در ماه محرم
حال و احوال شما چگونه است؟
از چشمانتان اشک جاری
میشود یا خون؟
یا مهدی... فقط خدا حال شما
را میداند...!💔
-آجركاللهیابقیةالله✋🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💞همسر خود را از بین کدام مزاج انتخاب کنید؟
البته برای #انتخاب همسر مهمترین شرط داشتن تفاهم، عشق و صمیمت و تناسبهای فرهنگی و دینی است ولی در کنار این #مسائل بررسی نوع مزاج و طبع افراد هم از جمله نكات مهم شمرده می شود. #خوشبختی علاوه بر تفاهم و تعامل زن و مرد، با هماهنگی و همسویی مزاج و طبع زن و مرد نیزارتباط مستقیم دارد.
به این معنی که بهتر است #فرد گرم مزاج با گرم مزاج و فرد سرد مزاج با سرد مزاج ازدواج کند. البته واضح است که ميزان گرم مزاجی و سردمزاجی در آنها #درجات مختلفی دارد و این مسأله میتواند به ایجاد تفاهم و درک بیشتر آنها کمک کند.
چرا که وقتی مرد و زنی با دو طبع مخالف در کنار هم قرار می گیرند #اختلاف های مزاجی شان امکان دارد آن ها را نسبت به هم حساس و کم تحمل كرده و باعث #بروز سوء تفاهمهای بسياري هم بین آن ها گردد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
38.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_اول
#قسمت_پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹
امروز پنجم روز محرم است 🏴
یا عبدالله ابن حسن متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید
⭕ختم #ال یس
1⃣سلامتی و ظهور آقا
2⃣ازدواج جوانان
3⃣ حاجت جمیع
4⃣پیدا شدن خانه برای مستأجران
1-🌷ال یس.5⃣
2-🌷ال یس5⃣
3-🌷ال یس1⃣
4-🌷ال یس1⃣
5-🌷ال یس5⃣
6🌷ال یس 4⃣
7🌹ال یس 1⃣
8🌷ال یس 1⃣
9🌹ال یس. 1⃣
10🌷ال یس 1⃣
11🌷ال یس 1⃣
12🌷ال یس 1⃣
❤️ ((یا عبدالله ابن حسن ))
⭕زمان ختم #ال_یس
_زمان_نا_محدود_است ⭕
#تعداد_به_دلخواه
#قبول_باشه🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
متن عربی زیارت آل یاسین
سَلامٌ عَلَى آلِ یس السَّلامُ عَلَیْکَ یَا دَاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَهَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّهَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللَّهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِی ضَمِنَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَهُ الْوَاسِعَهُ وَعْدا غَیْرَ مَکْذُوبٍ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ،
السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلامِ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ وَ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنَّ عَلِیّا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ الْحُسَیْنَ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّهُ اللَّهِ ،
أَنْتُمْ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ أَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لا رَیْبَ فِیهَا یَوْمَ لا یَنْفَعُ نَفْسا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرا وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاکِرا وَ نَکِیرا حَقٌّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِرْصَادَ حَقٌّ وَ الْمِیزَانَ حَقٌّ وَ الْحَشْرَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْجَنَّهَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الْوَعْدَ وَ الْوَعِیدَ بِهِمَا حَقٌّ یَا مَوْلایَ شَقِیَ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَکُمْ فَاشْهَدْ عَلَى مَا أَشْهَدْتُکَ عَلَیْهِ وَ أَنَا وَلِیٌّ لَکَ بَرِیءٌ مِنْ عَدُوِّکَ فَالْحَقُّ مَا رَضِیتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکَرُ مَا نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسِی مُؤْمِنَهٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِکُمْ یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّهٌ لَکُمْ وَ مَوَدَّتِی خَالِصَهٌ لَکُمْ آمِینَ آمِینَ.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
1516_Samavati-Ziyarat-Aale-Yasin-2.mp3
25.11M
#صوت_ال_یس
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
375_16322323108907.mp3
15.68M
روضهحضرتعبدالله
صحنپیشانیمابویحسینیهگرفت💔..؛
#روضه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🗞❕|••
🛑•••|↫ #بدونتعآرف
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت شانزدهم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#خانومها_بخوانند
❌ با چه روشهایی شوهرتان راجذب میکنید؟؟؟👇👇
✔️وقتی با او هستید پرانرژی باشید
✔️از او انتظار نداشته باشید تمام وقتش را برای انجام کارهای شما صرف کند
✔️از اینکه فرد خوبی است ابراز خشنودی کنید
✔️حتی در غیاب او ، جلوی دیگران از او به خوبی یاد کنید
✔️احساسات تان را با او در میان بگذارید ولی آن را به طور خلاصه بیان کنید
✔️حداقل سه مورد از کارهای خوبش را به او گوشزد کنید
✔️در مقابل دیگران به او افتخار کنید
✔️صبح ها با او بیدار شوید حتی اگر مجبور نباشید زود بیدار شوید
✔️در مواقع سختی پشتیبان او باشید
✔️او را در هر شرایطی بپذیرید و هرگز از خود نرانید
✔️وقتی عصبانی است به او گیر ندهید
✔️به او کمک کنید به اهدافش برسد
✔️به او کمک کنید عادات بدش را ترک کند
✔️دیگران را با او مقایسه نکنید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلدی طوری بگی که حرمتها نشکنه
و حرفت اثرگذار باشه؟
این برخورد اشتباه رو ببین🥺
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فصل فصل تجدیده😄👆
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عدالت ، انسانیت ، مروت✅
در خانواده بسیار مهمه که باید بهش توجه داشت❗️
#استاد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ادامه_بالا رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:د
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_پنجاه_یکم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
_جانم مامان کجایی؟
+سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست .
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش.مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام. ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم.
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد
دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم
پول حلقه ها رو حساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد
ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند.
مامان رفت سمت ماشینش و
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردم و
_نه! کجا ؟
مامان بهم تنه زد و
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم !
خجالت کشیدم .محمد گفت
+نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم.
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم.
محمد لبخند زد و
+خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم.
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شما بمونید ما میرسونیمتون
از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت
+زود بیا خونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت
+یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام.
سرم و تکون دادم.
دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه.
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟
+اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم!
دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟
فراموشی رسم ما نبود!
در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم
دلیل رفتارش و نفهمیدم.
دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه
+وا؟این چه وضعشه؟
با برگشتن مصطفی منم برگشتم.
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم و از جاش کند
مصطفی برگشت سمتم و
+فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم!
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت.
حس کردم پاهام شل شده.
عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم.
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد.
همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!
همه چی دور سرم میچرخید.
محمد دست مصطفی رو گرفت
+چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد و اومد کنار من. حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو.
فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟
نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !مصطفی بهش یه پوزخند زد.
ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم.
محمد جلو میرفت و ماهم پشتش.
رسیدیم به ماشینش.
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد.
ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم.
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم.ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌹
#قسمت_صد_و_پنجاه_دوم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه.
صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد
گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!
مگه من مُردم که اینطوری اشک...
نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
دستم و محکم فشرد .
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم.
دستم و ول کرد و
+فاطمه من...!
ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده.
دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد.
آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم.
چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم ...
دیگه چیزی نگفت
به خیابون خیره شدم
قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم.
میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم.
باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه.
بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو
+پیاده شو.
_من؟
خندیدو
+جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم
سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن.
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن.
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم.
من...!خانومش؟
_______________________________
#محمد
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم.
از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم.
احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد
وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم.
دلم میخواست از همچی براش بگم.
بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش.
نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده ؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم
چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت.
نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم.
یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
(محمد از بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم.
قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد.
✍ #غین_میم❤ و #فاء_دآل🧡
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_پنجاه_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون رو پاک نکرده باشه با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکسو باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن عکسو روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بود مطمئن بودم اطرفم دختریو به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودمم از فکرم خندم گرفت اصلا من دختری و اطرافام جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم فرم لبخندش نوع نگاهش طرز ایستادنش عکسو فرستادم تو گوشیم لپ تابمو خاموش کردمو به عکسش زل زدم.
________________________________
#فاطمه
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدمو برای بار هزارم چندتا جمله ای که بِهَم گفتیمو میخوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم نگفته بود ولی حرفش همون معنیو میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
نمازمون رو خوندیمو وسایلمون رو جمع کردیم لباس های عقدمو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم روسریمو مرتب کردمو با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرا راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شد با دقت به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شد و به پدرم دست داد مامانم گفت:فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت ولی من سر جام ایستادمو نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد با لبخند جوابشو دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد...
هندزفریمو تو گوشم گذاشتمو سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم
مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه نمیگیرتتا!
با تعجب چشممو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم:کجاییم؟
مامان:بیا پایین همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده
فاطمه:وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
مامان:میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا.
گوشیمو برداشتمو به خودم نگاه کردم چشمم پف کرده بود و روسریم داغون بود گفتم:واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
مامان:بیا برو دستشویی صورتتو آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم:واییی نه یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتمو میشورم.
مامان:من نمیارم میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره.
در ماشین رو بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریمو درست کردمو از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشوییو پرسیدمو رفتم صورتمو آب زدمو روسریمو از نو بستم وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت:سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من رو ندید.
فاطمه:سلام صبح بخیر
باهام هم قدم شد و رفتیم داخل رستوران سلام کردمو به گرمی جوابمو دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم:ریحانه و مامانم کجان؟
شمیم:میان الان
دیگه چیزی نگفتمو چایی رو برداشتمو خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد رو حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن و علی و نوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم از رستوران رفتم بیرون و به ماشین تکیه دادم مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد بابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود دلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت:فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما.
فاطمه:چرا برم پایین؟!
مامان:محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون داد و گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش برو.
با ذوق لبخند زدمو گفتم:باشه پس خداحافظ باز کردمو نشستم برگشتم سمتش...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#پارت_صد_و_پنجاه_چهارم
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت و نتونستم لبخندمو کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت:خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاشو جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم:خوبم شما خوبین؟الحمدالله
نگاهش به جاده بود و لبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش.چیشد افتخار دادین؟
همینجوری دلم سوخت با حرفم بلند بلند خندید!هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!خب؟
+هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج کنم!
الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدمو خودمو کنترل کردم که جوابشو ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم:من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟
راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم!تلفنم زنگ خورد به شماره نگاه کردم مژگان بودیکی از هم کلاسیام قطع کردم نمیخواستم جواب بدم!چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت:چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم.
اهادوباره زنگ خورد کلافه جواب دادم:بله؟
مژگان:سلام فاطمه:سلام
مژگان:خوبی؟کجایی؟
فاطمه:مرسی مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
مژگان:چرا نمیای دانشگاه؟رسولی دق کرد حالا سوالاشو از کی بپرسه؟
هل شدمو رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم:مژگان بیکاری ها!
مژگان:وا فاطمه؟خودتی؟
فاطمه:الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن رو قطع کردمو چشمامو بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیمو کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالمو بد میکرد نمیخواستم بهم شک کنه!برای همین گفتم:محمد به خدا.محمد:چیزی نگو!
فاطمه:چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!محمد:مگه من چیزی گفتم؟چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟این بیشتر آزارم میده!اخه.
بلند داد زد:اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!به زور جلو خندشو گرفته بود یهو زد زیر خنده خشکم زده بود خیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ولی چیزی نگفتم.
به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم میتونستم دستاشو بگیرم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد:الو!
محمد:عه!
محمد:چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
محمد:باشه یه دقیقه صبر کن
گوشیو سمتم دراز کرد با تعجب نگاش کردم.
بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده!گوشیو ازش گرفتم.
فاطمه:الو!سلام
محسن:سلام فاطمه خانم شمیم حالش بده. فاطمه:چطورشده؟
محسن:چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد.فاطمه:خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟
محسن:اخه حالش خیلی بده.
فاطمه:خب تو جاده است منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که.
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
محسن:باشه دستتون درد نکنه
تلفن رو قطع کردم محمد نگام میکرد
_خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه!!
خندیدمو گفتم:شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی.
_خب حالا چش بود؟
+چیزیش نبود آقا محسن بیخودی نگران شدن.
_اها
به جاده زل زده بود گوشیمو روشن کردم ۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینشو باز کردم بردمش سمت صورت محمد که گفت:چیکار میکنی؟
+میخوام عکس بگیرم ازتون
_نهههه!نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم
+میخوام خاطره بمونه
عکسو گرفتمو با لبخند بهش خیره شدم
_ببینم
+نخیر
_اذیت نکن دیگه بده ببینم
+نمیخوام شما رانندگیتون رو بکنین.
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه.
_بگو به مادرت من و دعا کنه
روز قیامتم بیاد منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر صدا کنه
+چی میخونین؟
خندید وگفت:ببخشید یهو اومد به ذهنم خوندم
+بلند بخونید منم بشنوم!شما که صداتون خوبه!مردمم که سرکار میزارین ...
اولش متوجه منظورمنشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت:آها اون مداحیه منظورته؟
فاطمه:بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمید
@mojaradan