27.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#پایان_قسمت_اول
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
42.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم_دوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
50.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_دو_سه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_دو_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
50.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#پایان_قسمت_دوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک بیت کاملا انحرافی و حساب شده که در عزاداری های امسال می خواهند، بُلد کنند.
:(( آقا مرا به لاک سیاه همان زنی که پشت دسته های عزا میرود،ببخش .))
چی چی شد؟؟؟؟
به جای قسم دادن به چادر سیاه حضرت زهرا(س)، قسم دادن به چادری که در مصیبت های سنگین و انواع بلاها از سر زینب نیفتاد مگر به زور!!!
داریم قسم می دهیم به یک چیز نزدیک به حرام و ابزار تبرج که با آن وضو و غسل صحیح نیست....
آن هم مداح مرد به جزئیات آرایش یک زن اشاره کند!!!
مثلا بگوید آقا مرا به سیاهی خط چشم زنان پشت دسته ببخش!!!!
🔹تک تک شهدا به یک چیز اعقاد داشتن، شناخت و اقامه حدود الهی! چیزی که امروز توسط صورتیهای بد هویت که شهوت خاکستری پسندی دارن داره له میشه.
🔹بله، شهوت خاکستری پسندی یعنی دین و حدود الهی رو بازیچه پسندیدن دیگران بکنید، دیگران رو رشد نمیدید، بلکه دین خدا و احکام رو برای اونها تغییر میدید! ارزشهای یک جامعه رو تغییر میدی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥀🖤•
حرمله زهرش را ریخت
#پایان _فعالیت
#التماس_دعا
#یاعلی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
هدایت شده از نسرارضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِيم
📚🌎کارگاه توانمندسازی سوادرسانه
🏴دختران و بانوان زینبی
🔸باحضور: مدرس گرامی استاد رشیدیان
از مدرسین شبکه سواد رسانه خراسان رضوی
📆 زمان: دوشنبه ۹ مردادماه ۱۴۰۲
🕖 ساعت: ۹ صبح
📍مکان: سالن همایش شهید عطایی ناحیه مقاومت بسیج سلمان
#نسرا_سلمان #نسرارضوی #اجتماع_دختران_زینبی
⭕️ نهضت سواد رسانه ای انقلاب اسلامی استان خراسان رضوی
@salmanfarsi_kh
🆔 instagram.com/nasrarazavi
🆔 eitaa.com/nasrarazavi
🆔 rubika.ir/nasrarazavi
🆔 https://t.me/nasrarazavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_علشقی
#سلام_اربابم
حسین جانم
دردمندم
دلشکسته ام
و احساس میکنم
که جز تو دارویی دیگر
تسکینبخشِ قلب
سوزانم نیست 💔
" شهید مصطفی چمران "
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌟•
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
آل عبا بدون پناه اسٺ #العجل
بر روے نیزه ها سر ماه اسٺ العجل
یا این دل شڪستہ ، ما را صبور ڪن
یا از براے #زینبڪبرے ظهور ڪن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•ــــــــــــــــــــ••ـــــــــــــــــــ•
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺 #مقام_معظم_رهبری
ای جوان ها!
به ازدواج بشتابید.
پدرها و مادرها!
دختران و پسران را که آماده ازدواج هستند، تزویج کنید. این همه قید و بند قرار ندهید.
ای پدران دختر ها!
دخترها را برای داماد پولدار و اشرافی و شغل دار و نام و نشان دار و اسم و رسم دار نگه ندارید.
اگر میبینید یک جوانِ مسلمانِ مومنی است، دختر و پسر هر دو مسلمان، هر دو کفو، وسایل ازدواجشان را فراهم کنید. اینقدر سنگ بر سر راه ازدواج نیندازید.
«بیانات رهبر معظم انقلاب در خطبه نماز جمعه ۵۹/۹/۷»
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
44.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۳_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت هجدهم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
،👥#همسرانه🌹
💏 #سیاست_های_همسرداری
حریم اَمن خونه ⛪️
همه زن و شوهر ها با هم اختلاف نظر دارن.🙎🏻♂️🧕🏼
👈ولی این باعث نمیشه که به خودشون اجازه بدن جلوی دیگران ولو نزدیک ترین افراد خانواده با هم بحث یا دعوا کنند😡.
👌شما ممکنه یادتون بره ولی اون فرد هیچ وقت یادش نمیره.
👈👈بهتره وجهه اجتماعی خودتون رو حفظ کنین و برای اختلاف های بزرگ و حتی کوچیک جلوی دیگران بحث نکنین .
👌👌سعی کنین این عادت رو توی زندگیتون ایجاد کنین که که حرف زدن در مورد این جور مسائل رو به خلوت دو نفره ببرین🧕🏼🙎🏻♂️
👈👈تازه عروسا این رو از اول توی زندگیتون تبدیل به عادت کنین که حرفای اینجوری رو ببرین توی جایی که فقط و فقط خودتون باشین و به هيچ عنوان دعواى بين خودتون رو براى ديگران على الخصوص،
خانوادتون تعريف نكنين.
👌👌اگر هم چند سال از زندگی تون گذشته از همین الان شروع کنین. تکرار یه رفتار تبدیل به عادت میشه....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست باشه بچه هامون اونی میشن که
ما هستیم؛ نه اونی که دلمون میخواد😐
این تکه فیلم خاطره انگیز رو
ببین تا بدونی چی میگم🎬
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اقایون_یاد_بگیرن😊😉❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفناد_یکم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش...
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم:چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
محمد:فاطمه اذیت نکن تو رو خدا!من نمیتونم چیز سنگین بپوشم سختمه همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...
دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم خجالت میکشم بیخیال...
فاطمه:اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو
محمد:ناراحت نشو فاطمه جانم من واقعا...
دستش رو ول کردمو نزاشتم ادامه بده فروشنده مغازه نگاهمون میکرد از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم سوییچ زد که نشستم تو ماشین خودش هم بعد از من نشست بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد خیلی ناراحت شده بودم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادمو نفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت داد زدم:چرا منو اوردی اینجا؟من میخوام برم خونه خودم!
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم رفت بالا و محکم در رو بست الان اون بهش برخورده بود یعنی؟چه آدم پرروییه در رو باز کردم و وارد شدم صداش زدم:محمددد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
فاطمه:یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت:مگه بچه ام که قهر کنم؟
فاطمه:خب پس چرا اینجوری میکنی؟
محمد:فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه صدای شما بالا بره وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدمو سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه!اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدمو گفتم:آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه...
نفس عمیق کشید و گفت:ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته و مرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم...
فاطمه:با کروات خیلی هم خوشگل بود
با تعجب گفت:کروااااات؟؟؟دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم آبروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم فقط همیشه باش باهام ولی غرورم اجازه نداد..
✍فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_دو
کتابشو از دستم گرفت و صفحه ای رو باز کرد
چند لحظه بهش زل زدم توجهی بهم نکرد اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد رو نداشتم
چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردمو دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورمو بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتشو دستشو گرفتمو درو بستم ایستاد ولی بازَم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم صدامو آروم تر کردم و گفتم:آقا محمدم؟حق با تو بود من معذرت میخوام رفتارم خیلی بچگونه بود.
چیزی نگفت که گفتم:میشه نگام کنی؟
به چشمام زل زد که گفتم:قول میدم دیگه اینطوری نشه باشه؟
لبخند زد و گفت:باشه
دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش
اخم کردمو گفتم:اه باز که کتاب برداشتی
خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردمو نشستم تو بغلش لبخند زد و نگاهشو از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام تَوَجُهِشو به خودم جلب کنم
دیگه پاک خل شده بودمو حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد صورتمو خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت:چی میخوای تو دختر؟
فاطمه:محمد تودیگه دوستم نداریی؟
محمد:چرا همچین سوالیو باید بپرسی تو آخه؟
خوشحال شدم از اینکه دوباره مثلِ قبل شد
خودمو بیشتر لوس کردمو گفتم:پس چرا به من توجه نمیکنی؟
محمد:من همه توجهام به شماست خانوم خانوما بیخود تلاش میکنی
لپشو بوسیدمو گفتم:آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم
محمد:اره دلم درد گرفت ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو آشپزخونه...
با حرص از جام بلند شدمو رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردمو یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد آشپزخونه شد برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم
با طعنه گفتم:عه کتابتون تموم شد بالاخره؟
محمد:بعلهه
فاطمه:باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه؟
محمد:چقدر غر میزنی تو بچههه کمک نمیخوای؟
فاطمه:نه خیر بفرمایید بیرون مزاحم من نشین لطفا
محمد:متاسفم ولی من جایی نمیرم
یهو یاد ریحانه افتادمو گفتم:میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن؟
محمد:هر زمان که شرایطش رو داشته باشن.
فاطمه:خب ایشالله زودتر سروسامون بگیرن.
موهای جلوی صورتمو کنار گوشم گذاشت و گفت:ان شالله ماهم زودتر سروسامون بگیریم
فاطمه:فردا بریم کت شلوارت رو بگیریم؟
خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری کهدلش به رحم بیاد گفتم:محمدجونم
محمد:جونم به فداات
فاطمه:خداانکنهههه یه چیزی بگم؟
محمد:بگوو
فاطمه:واسه جشن عقدمون...
محمد:خب؟؟
فاطمه:میشه ریشت رو کوتاهتر کنی؟
محمد:کوتاه نیست مگه؟
فاطمه:نه...
میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش رو اصلاح میکرد اگه بتونی....
با تغییرناگهانی چهرهاش، تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفمو قطع کردمو زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت:میخوای شبیه اون پسره بشم برات؟
با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلاچرا ریششو بزنه
چرا قبلحرف زدن فکرنمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم گفتم:نه نههههه چرا شبیه اون شی اصلا بیخیال پشیمون شدم کوتاه نکنی بهتره
رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه وتلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و به یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی ازحرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودمو با درستکردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنارمحمد و شام رو از آشپزخونه آوردم میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود وبه بشقابش زل زده بود همش جملهای که گفته بودتو سرم اکومیشد
فاطمه:چرا چیزی نمیخوری؟مگه نگفتی گشنته؟
محمد:واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت
و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
فاطمه:دوستش نداشتم
محمد:از کی دیگه دوستش نداشتی؟
فاطمه:از وقتی که راهمو پیدا کردم
محمد:اون زمان منو میشناختی؟
زل زد تو چشمام..
قصد داشت نگاهم رو بخونه...
@mojaradan
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
واقعیت رو گفتم بهش
_نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
+چرا با من ازدواج کردی؟
_عاشقت شدم
+از کی ؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
_از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت ..
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت
گفتم :
_باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
+میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد
همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم
رفتم سمت اتاقش
تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
+فاطمه میمونی یا میری؟
اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره
اینجوری که محمد پرسیده بود
بیشتر حس کردم بهم گفت برو .....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم
نمیدونستم چی بگم
نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد
وقتی دید سکوت کردم گفت :
+بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت
باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ...
گفتم :_من میمونم
چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت
به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم
پنجره ی اتاقش رو بست
چشماشو بست
داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم ....
نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه
نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی
شاید ولم کنی
شاید خسته شی ازم
من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
چقدر گریه....
با لبخند گفت :
+من معذرت میخوام
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´