فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
این رمان گوشه ایی از حقیقت زندگی عده ایی هست که ناخواسته وارد گروههایی شدند که در ظاهر سعی در رشد افراد داشتند ولی باطنشون چیز دیگری هست.که برای کشف باطن اونها خیلی ها قربانی شدند و بعضی در حال شدند. جالبه بدونید که هنوز این فرقه ها در حال فعالیت هستند.
هدف از نوشتن این رمان فقط
آگاهی دادن به مخاطب بوده
که روزاهای زیادی وقت برای تحقیق صرف شده٫امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.آگاهی تون زیاد شه...
آرزوی عافیت برای همتون میکنم❤️
نویسنده رمان :لیلافتحیپور
💛•••|↫ #رمآن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
قـسمت اول
به نام او که میبیند...
تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه میشود.
عشق آمدنی نیست ساختنیست،
عشق با رنج تو ساخته میشود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاکپاک میخواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن.
نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم
با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطهی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود.
با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمیآمد.
سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد.
خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند.
بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم.
کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم
تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد
رویش تایپ شده بود،
"بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند"
اخمی کردم و با خودم گفتم:
"این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا.
با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم.
–قبلا جایی کار کردی؟
ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم.
–سلام.
جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم.
یکی از ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا ولش کردی؟
–کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود.
آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم برداشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد.
سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید.
لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند.
–اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بستهی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد:
این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه.
وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره.
نویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
قـسمت2
–گفتی چند سالته؟
نگاهم روی بسته مانده بود.
–نوزده سال.
نوچی کرد.
–زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری.
از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری میداد.
–توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد.
–چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
–هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم.
ابروهایش را بالا داد:
–چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش...
حرفش را بریدم.
–جهشی خوندم.
لبخند رضایت بخشی زد.
–پس بچه درس خونی؟
–بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟
–نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره.
–زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و...
حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت:
–ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟
بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه.
نــویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۱۸
۱• ضرورت وقف شدن برای کسب مقام محمود
۲• ضرورت رد شدن از گذرگاههای امتحان و ادامه دادن مسیر
۳• فهم ولایت، باور ولایت و پذیرش و تسلیم در برابر ولایت، ضرورت حرکت بسمت مقام محمود.
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
385_16967965100567.mp3
10.84M
#مقام_محمود ۱۸
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
شوخی و بچه بازی نیست!
خواستن مقام محمود، یعنی خواستن مقام اهل بیت علیهم السلام!
✘ هم نوع تلاش خاصی میخواد!
✘ هم امتحانهای خاصی میشیم!
✘ هم فقط از همون یک مسیری که معرفی کردن بهمون، باید رد بشیم!
وگرنه ... حتماً نمیرسیم !
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 راهی که تنها از #عشق می گذرد
از عشق زمینی تا عشق آسمانی
از نهال تا کمال
تا #شهادت
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «سوران»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیراهن حریر بهشت برین نداشت
نورے ڪه داشت رخت عزاے تو یاحسين
شبهاے جمعہ تا بہ سحر غبطہ مےخوریم
بر زائران ڪرببلاے تو یاحسین
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
بیپناه که شدی صدایش کن..
بیامان که شدی به سراغش برو
"او حسین ِ « وِترُ المَوتور» است"
میداند تک و تنها شدن یعنی چه؛
به پناه و مامن شدن به چه معناست..
در آغوشت میگیرد.
امانت میدهد 🌿!
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
❣#سلام_مولا_جانم❣
#مهدی_,جانم
🥀بـی تـو تمــام قافیـه ها لنـگ میزند
دنیا بہ شیشہی دل من سنگ میزند
🥀ساعٺ بہوقٺ غربتتانگشتہ اسٺکوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🍃
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
#انچه_مجردان_باید_دانند
⚜️برخی از هشدارهایی که در انتخاب همسر باید به آنها توجه شود:
1. زوجين به فاصله كوتاهى از يك فقدان معنادار (طلاق، فوت همسر) باهم آشنا شوند يا ازدواج كنند.
2. آرزوى دور شدن از خانواده پدرى، عاملى براى ازدواج باشد.
3. پیشینه همسران به طور معنادارى متفاوت باشد (به لحاظ مذهبى، تحصيلى، طبقه اجتماعى، قوميت و سن).
4. زن وشوهر از جمع خواهر و برادرى ناسازگار برخاسته باشند.
5. زن و شوهر يا خيلى نزديك به خانواده هايشان و يا خيلى دور از آنها سكونت داشته باشند.
6. زن و شوهر به لحاظ مالى يا عاطفى به خانواده هاى خود وابستگی غیرمعمول داشته باشند.
7. ازدواج در سنین پایین و قبل از بلوغ اجتماعی و... انجام شود
8. مدت آشنايى و يا نامزدى كمتر از شش ماه باشد و يا اين كه بيشتر از سه سال به طول انجامد.
9. مراسم ازدواج بدون حضور خانواده يا دوستان فعلى انجام شود.
10. همسران دوره كودكى يا نوجوانى خود را دورهاى تلخ و آشفته محسوب كنند.
11. همسران، رابطه ضعيفى با خواهر و برادر و يا والدين خود داشته باشند.
#مهارت_زندگی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_۶_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
صبح همگی بخیر
بجز اونایی 😳که شارژ بقیه رو از پریز میکشن و شارژ خودشونو میزنن بجاش 😂😂
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_ِّالحیدر
ا🏴
بنام نامی حیدر امیرالمؤمنین ✋
ا🏴
سلام علیکم خدمت همهی همراهان کانال ،جمیع اوقات حیدری،
#ختم_قرآن هدیه میکنیم به امام زمان و اول صفر هست به حضرت زینب و اسرا کربلا
به نیت
سلامتی امام زمان
سلامتی رهبر
ازدواج موفق وبدون پشیمانی مجردان کانال
شفا بیماران
حوائج جمیع کانال
🌼🍂❖با توکلـ به اسمـ اعظمتـ یااَللّه❖🍂🌼
🌼🍂اٍّ๛لَّاٍّمّـُ عَّلَّیّْکَّ یٌّاٍّاٍّبّْاٍّصَّالِّحَّ الّْمَّهّْدّی🍂🌼
﷽📖جزء1❤️
﷽📖جزء2❤️
﷽📖جزء3❤️
﷽📖جزء4❤️
﷽📖جزء5❤️
﷽📖جزء6❤️
﷽📖جزء7❤️
﷽📖جزء8❤️
﷽📖جزء9❤️
﷽📖جزء10❤️
﷽📖جزء11❤️
﷽📖جزء12❤️
﷽📖جزء13❤️
﷽📖جزء14❤️
﷽📖جزء15❤️
﷽📖جزء16❤️
﷽📖جزء17❤️
﷽📖جزء18❤️
﷽📖جزء19❤️
﷽📖جزء20❤️
﷽📖جزء21❤️
﷽📖جزء22❤️
﷽📖جزء23❤️
﷽📖جزء24❤️
﷽📖جزء25❤️
﷽📖جزء26❤️
﷽📖جزء27❤️
﷽📖جزء28❤️
﷽📖جزء29❤️
﷽📖جزء30❤️
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂لطفا شماره جزءهایی كه برای ختم انتخاب كردين رواعلام کنیدتاجلوی
👇🏼برای انتخاب جزءبه آیدی زیرپیام دهید👇
@mojaradan_bott
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و نهم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔴 #آیتالله_حائری_شیرازی
⭕️ اگر یکدیگر را دوست ندارید به جایی نمیرسید!
💠 اگر کسی، مومنی را به عنوان #مومن در آغوش بگیرد یا با او دیدار کند، مثل این است که خدا را در عرش زیارت کرده است. چه حرف عجیبی است دربارهی انسان!! این معنای #انسان_شناسی است: «مَن زارَ أخاهُ المُومِنَ کَمَن زارَ اللهَ فی عَرشِهِ»؛ این تعریف انسان است. یعنی انسان موجودی است که میتواند دیدن او به معنای دیدن خدا باشد.
💠اگر همدیگر را دوست ندارید به جایی نمیرسید. وقتی که دوست نداری از او جدایی، وقتی از او جدایی #شیطان تو را تنها گیر میآورد. وقتی تنها گیرت بیاورد میخوردت، قورتت میدهد. شیطان گرگ است دنبال زمانی میگردد که تو از رفقایت جدا شدهای، توصیه میکنم که همدیگر را دوست بدارید و این را به عنوان یک #اصل برای خودتان قرار دهید. جدی بگیرید.
🔰 پ.ن: فراموش نکنید که همسرتان یکی از مصداقهای اصلی این سخنان است.👌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت زینب (سلام الله علیها)
«مرهم دل اهل بیت»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت هیچ توجیهی نداره و اشتباهه؛ اما ببینین این زن دوم چه جوری بلده خونه رو واسه این آقا امن کنه و اونو بکشونه سمت خودش😔
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مـــــنزنمیخوام 😆🤣😂
#طنز🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
خیانت هیچ توجیهی نداره و اشتباهه؛ اما ببینین این زن دوم چه جوری بلده خونه رو واسه این آقا امن کنه و
#رسالی_از_کاربران
خدالعنت کنه اونایی که میان توزندگی آدم باهرترفندی
#ادمین_نوشت .
عذر خواهی میکنم بابت این فیلم .قصد مکدر کردن شما را نداشتم فقط آگاهی و آموزش هست .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامخامنهای میگوید: من این حرفی که میگویم خواهش میکنم مردها نشنوند؛ چون ممکن است بدشان بیاید! شما خانمها این را بدانید آقایان تا آخر هم مثل یک پسربچه هستند و باید ادارهشان کنید.
#اقتدار_زن_در_زندگی
اینم سخن رهبری برای اون فیلم فرستادم.که بعضی خانمها را ناراحت کرد .و اوقاتشان را تلخ کرده بود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #برگرد_نگاه_کن قـسمت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –
••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
قــسمت 3
من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم.
–اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست
چیکار باید انجام بدم؟
دستی به موهای بلند و جو گندمیاش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش همخوانی نداشت کشید.
–حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان.
البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟
–بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافیشاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم.
با رضایتمندی لبخند زد.
–چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه.
برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی.
به نظرم کارفرمای سختگیری است.
داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد
–سلام عزیزم، خوش امدی.
–سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم.
با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد.
–برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو.
بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم.
تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجهی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود.
پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم.
نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود.
خوب نمیتوانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی
جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم
نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود.
ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار میکردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را درآورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم میسوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند.
خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود.
جلوی آینه چرخی زدم.
این رنگ مغنعه به پوست سبزهی صورتم میآمد. زیر لب گفتم:
–واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده میکردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته.
تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم.
نــویسنده لیلافتحیپور
💛•••|↫ #رمآن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
قـسمت 4
– آماده شدی؟
–بله، الان میام.
وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت:
–من نقره هستم. یعنی فامیلیم نقره هست. بعد دستش را دراز کرد.
با اکراه دستم را پیش بردم.
–نترس. هر وقت خواستی دستت رو به صورتت بزنی یا چیزی بخوری دستت رو بشور، اونوقت با تماس دست کرونا نمیگیری.
دستش را فشردم.
–منم تلما هستم، تلما حصیری
–چقدر این مغنعه بهت میاد.
دستی به مغنعهام کشید و گفت:
اولش بستنش یه کم سخته ولی زود یاد میگیری، بخصوص تو که خیلی باهوشی. خود او و دو خانم دیگر که در آشپزخانه بودند هم از همین مغنعه و پیشبند پوشیده بودند.
–اینجا کسی ماسک نمیزنه؟
–چرا همین که اولین مشتری بیاد همه ماسک میزنن، پسر لاغراندام و از خود متشکری را نشانم داد.
–ایشون آقا ماهانه، مسئول خرید و کارای بیرونه و ایشونم آقا سعید مسئول جمع آوری میزها و...
آقا سعید تقریبا هم سن و سال خودم بود شایدم یکی دوسال بزرگتر.
این دوتا هم خانم الماسی و تفرشی هستن مسئول پخت و پز و شستشو. منم سفارشهارو از تو تحویل میگیرم و تحویل میدم.
دو خانمی که نقره خانم به آنها اشاره کرد اصلا حرفی نزدند و فقط سرشان را تکان دادند.
خانم نقره خندید و ادامه داد:
–این دوتا کلا بی اعصابن، شانس آوردیم مشتری نمیبینشون، وگرنه اینجا تعطیل میشد.
خلاصه ما همه این پشت هستیم فقط تو و آقای غلامی و آقا سعیدجلوی چشم مشتری هستید و باید در هر شرایطی خوش رفتار باشید. اینجا یه کافه ی سادس که صبحونه ها املت و نیمرو چیزای ساده داره. اینجا خبری از اون منوهای عجیب و غریب نیست. ولی مشتری خودش رو داره.
پبا تکان خوردن صدای آویز پشت در، خانم نقره با عجله گفت:
–بدو اولین مشتری امد. ماسکت یادت نره.
خودم را به محوطهی کافی شاپ رساندم. یک آقای جوان که لباس تر و تمیز و ساده ایی پوشیده بود وارد شد. نگاهی به ساعتش انداخت و بدون توجه به کسی خودش را به اولین میز دو نفره رساند و صندلی را عقب کشید و نشست. دستی به موهای مشگی و براقش کشید و با گوشیاش مشغول شد. تیشرت کرم رنگش با بند ساعتش هم رنگ بود و این هارمونی رنگ برایم خیلی جالب امد. برق ساعت مچیاش هم در نظر اول نگاهها را به طرف خودش میکشاند.
کنار در ایستاده بودم و نگاهش میکردم. چه باید میگفتم.
آقای غلامی از پشت صندوق با اشاره صدایم کرد.
خودم را بدو به او رساندم. دفترچه یادداشتی از روی میز برداشت و با یک خودکار مقابلم گرفت و زیر لب گفت:
–هیچ وقت تو کافی شاپ ندو. فقط آروم و با وقار راه برو.
نویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´