eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
oshaghalhosein_313اگر چه كاسه شيرى به دست هاى امام است 1.mp3
زمان: حجم: 3.34M
•°🌱 امام علی(ع) 🔰اگرچه کاسه ی شیری به دستهای عوام است 🔰طبیب حاذق کوفه نوشته کار تمام است 🎤حاج @mojaradan
🕊خواستگاری اومد گفت: من تا دارم اول با ازدواج کردم بعدبا بعدبا آخرش با ✼═══┅💖💖┅═══✼ 💞 @mojaradan
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینجا مدرسه ای در اسرائیل است 🔻 ببینید چگونه بر روی اعتقادات خود پایبند هستند ❌ آن‌وقت در مدارس کشور ما و را حذف میکند !! 👈 اینگونه اعتقاد سازی می‌کنند ... 🤔 @mojaradan
🖤از این بهشت محض که جان و جهان ماست، آید ندا که زائر ما میهمان ماست. ◽️ روحانی مجاهد حجت الاسلام و المسلمین شهید محمد اصلانی و شهید دارایی در ماه مبارک رمضان و در حرم مطهر رضوی(ع)، بر ایشان گوارا و بر بازماندگان تسلیت باد. ❣️ @mojaradan
آخرین استوری قبل از 😭😭😭 # غیرت _ بسیجی # امروز _ مشهد _ مقدس # حزب_الله _ پیروز _ است @mojaradan
🖤 کار و بار دو جهان ریخت بهم غوغا شد چشم زهرا و علی بعدِ شما دریا شد رفتی و خنده به کاشانه ی تو گشت حرام رختِ مشکیِ یتیمی به تن زهرا شد (ص)🖤 _امام_حسن_رحلت_پیامبر_تسلیت 🔗🖇️🔗🖇️🔗🖇️🔗 🍃♡@mojaradan ♡🍃 ╰━⊰❀❀❀❀❀♡❀❀❀❀❀⊱━╯
‼️ ⬇️ ⁉️آیا حواسمان به خودمان هست؟؟ 🔺بسیاری از نیروهای انقلابی که در حوزه های مختلف مثل فرهنگ و هنر، مسائل اجتماعی، حوزه اقتصاد، فعالیت های تربیتی و تشکیلاتی و... مشغولند، بعد از مدتی در اثر کثرت فعالیت ها، از سر و ته عبادات فردی و اجتماعی خود می زنند. این فرآیند هم کاملا آرام و نرم اتفاق می افتاد تا کم کم طبیعی می شود! 🔺اگر در گذشته هر ظهر و شب در مسجد می‌ خواندیم و الان نه، حتماً پسرفت کرده ایم. اگر زمانی دعای توسل و کمیل و ندبه ی هفتگی ما ترک نمی شد و الان خواندن این ماهی یکبار هم نیست حتماً عقب گرد کرده ایم. اگر قبلا روزی یکبار می خواندیم و گاهی چله می گرفتیم و الان هفته هم می گذرد و از قرائت عاشورا خبری نیست، حتماً پسرفت داشته ایم. اگر قبلا روزی یک صفحه، دو صفحه یا بیشتر می خواندیم و الان نه، یعنی غافل شده ایم. اگر مقید به گفتن ذکر، قربانی کردن، انفاق، صدقه دادن، روزه مستحبی و... بوده ایم و مدتی است کمرنگ شده، یعنی خطر!!! اگر مثل قدیم از پدر و مادرمان سرکشی نمی کنیم و به اقوام سر نمی زنیم یعنی خسارت! اگر حضورمان در حرم ها، هیئت، جلسات روضه، نماز جمعه و... دیگر پررنگ نیست، بدانیم یک جای کارمان لنگ میزند. 🔺فقط می گویم خیلی گیریم. خدا کمکمان کند... نخواهیم توانست آن لازم را در این عالم داشته باشیم. نمی توانیم دیگران را بسازیم در حالیکه خودمان پر از ایرادیم... 🔺به نظر امثال ابراهیم هادی ها، محسن حجحی ها و حاج قاسم ها خود را که اینگونه در این عالم جریان ساز شدند. 🤲 خدایا، بحق خوبانت ما را از و اوهام نجات بده و کمک کن ما هم خودمان را بسازیم... @nabardema
🔴 💠 زیبانگری به از اسباب تحمّل آنهاست. یکی از مصادیق زیبانگری، زیبانگاه کردن به اطرافیان از جمله است. 💠 همسر ما نیز انسانی است که ممکن است به خیر شده امّا من عاقبتم به خیر نشود. شاید در نسل همسرم، سرباز امام زمان عج یا یکی از اولیای خدا وجود داشته باشد. شاید او روزی به برسد، شاید در نزد خدا جایگاه والایی دارد که من مطلّع نیستم، شاید او روزی توبه‌ی حقیقی کند و خاص خدا شامل او شود و دهها شایدی که دور از ذهن نیست چرا که انسان، صاحب اختیار است و ممکن است مانند برخی از شهدای در لحظه‌ی آخر عمر، از گمراهی نجات پیدا کرده و به اوج سعادت برسد. 💠 با این نگاه، کینه‌ها، نفرت‌ها و ناراحتی‌های ما شده و عامل خوبی برای ایجاد ارتباط صمیمانه و گرم با همسر می‌شود. .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 راهی که تنها از می گذرد از عشق زمینی تا عشق آسمانی از نهال تا کمال تا 🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «سوران» .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😊 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆راهکار شهادت استاد فیاض بخش 🎥 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´