مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #برگرد-نگاه_کن قسمت 10 –کارتون تموم شده؟ –بله، داشتم میرفتم خونه. –خسته نباشید، واقعا کا
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قــسمت 11
صدای پایش را میشنیدم که دنبالم میآمد.
چند بار صدایم کرد ولی من جوابی ندادم.
–خانم، خانم، شما اشتباه برداشت کردین، نمیدانم من خیلی تند میرفتم یا او دیگر نیامد.
به خانه که رسیدم هنوز هم از دستش عصبانی بودم.
برادرم با دیدنم خندید و گفت:
–بهبه گارسون جدید کافی شاپ، به خونه خوش امدی.
اخمی کردم و گفتم:
–باز تو اون زبون زهر ماریت رو کار انداختی؟
مادر از آشپزخانه گفت:
–محمد امین بیا برو واسه شام چندتا نون بگیر.
بادی به غبغب انداختم.
–بدو گارسون جان. خوبه من گارسونم و حقوق میگیرم تو که بی جیره و مواجبی...
بد جور کیش و مات شده بود.
–حالا کی زبونش زهریه من یا تو؟
– زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
محمد امین به اتاق رفت.
سرکی به آشپزخانه کشیدم.
–سلام مامانم،
مادر به طرفم برگشت.
–سلام. از راه برس بعد کل کلاتون رو شروع کنید.
–تقصیر خودشه مامان، من که کاریش ندارم.
–اون بچس، حالا یه چیزی هم گفت تو نشنیده بگیر، آخه تو برمیگردی بهش میگی نوکر بی جیره و مواجب نمیگی مَرده به غرورش برمیخوره.
–مامان بالاخره بچس یا مَرده. بعدشم من نگفتم نوکر...
مادر پچ پچ کنان گفت:
–وقتی بابات نیست واقعا مرد خونس، عصای دستمه، اگه راه به راه غرورش بشکنه که دیگه احساس مسئولیت نمیکنه و حرف گوش نمیده.
–میگم مامان، اینقدر که شما نگران غرور این بچه هستید نگران درسش بودید الان نخبه ایی چیزی...
–هیس، مگه درسش چشه؟ حالا حتما باید در حد تو درس بخونه؟
برو لباسات رو عوض کن بیا به من کمک کن.
–وای مامان از صبح سرپا بودم اصلا نا ندارم. باید حداقل یه نیم ساعت دراز بکشم تا شارژ بشم. خب به نادیا بگو کمکت کنه. اون که صبح تا شب تو خونه بیکاره.
مادر سرش را تکان داد.
–مگه این تبلت میزاره اون تکون بخوره، خدا این کرونا رو لعنت کنه که باعث شد ما این تبلت رو واسه این بخریم، به نظر من که درس نمیخوند بیسواد میموند خیلی بهتر بود.
– الان من بهش میگم بیاد، فقط شما منو بیخیال شو که ته شارژمه.
مادر چشمی بٌراق کرد.
–پس یعنی فقط واسه کل کل کردن شارژ داری؟
خندیدم.
–آخ گفتی، اون که خودش شارژم میکنه. به طرف اتاق پا کج کردم.
مادر خیلی به مردهای خانه اهمیت میداد. پدر و برادرم انگار خدای خانه بودند. گاهی حتی مادر از محمد امین که شانزده سال بیشتر نداشت در کارها مشورت میگرفت و جوری با او رفتار میکرد که انگار یک مرد کامل است.
نــویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 12
تقه ایی به در اتاق زدم.
–چیکار میکنی؟ بیام تو؟
محمد امین همانطور که دگمهی لباسش را میبست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–داشتم لباس میپوشیدم، میخوام برم نون بگیرم. برای به دست آوردن دلش گفتم:
–قربون داداشم برم. نون خریدی منو بیدار میکنی یه چیزی بخورم، هنوز ناهار نخوردما.
محمد امین همانجا ایستاد.
–عه، چرا؟ پس اول بیا برو یه چیزی بخور بعد.
–نه خیلی خستهام. یه چرت بزنم بعد.
–آخه تو که جون کار کردن نداری مجبوری؟ بعد فوری به طرف آشپزخانه رفت و اجازه نداد جوابش را بدهم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود برگشت و گفت:
–تلما مامان میگه چیزی از ناهار برات نمونده، یه حلورده بخرم با نون تازه بخوری؟
از محبتش لبخند بر لبم آمد. مادر چقدر پسرش را خوب میشناخت.
–پس صبر کن پولش رو بهت بدم.
دستش را در هوا تکان داد.
–نمیخواد، خودم دارم میگیرم. بعد هم فوری رفت. سرکی به اتاق دیگر کشیدم، نادیا تبلت به دست مات صفحهاش شده بود.
–تو که باز کلت اون توئه، دوباره این دختره چیکار کرده؟
نادیا سرش را بلند کرد.
–عه، تو کی امدی؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–همون موقع که جنابعالی غرق بودی.
نادیا با ناراحتی صفحهی تبلتش را نشانم داد. عکس خواننده ی مورد علاقهاش بود.
–فهمیدی چه بلایی سر ساچی امده؟
–نه، چه بلایی؟
–بیچاره کرونا گرفته بوده، حالشم خیلی بد بوده، دوماه مریض بوده.
چشمهایم را چرخاندم.
–خب، حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیگی خوب شده؟
–آخه میگه عوارضشو هنوز دارم. به نظرت عوارضش چی بوده؟
–حالا تو نگران اون نباش، حتی عوارض هم داشته باشه این بیماری به مرور خوب میشه.
– خب چقدر طول میکشه؟
کلافه گفتم:
–چه میدونم، مگه من دکترم. فوقش یک سال. اون دختره رو ول کن، مگه فقط اون کرونا گرفته، این همه آدم کرونا گرفتن.
–خدارو شکر که نمرده، میگفت اگه واکسن نزده بودم میمردم.
–نترس خواهر من، اون تا عقل و هوش همهی جوونهای دنیا رو نگیره نمیمیره، اصلا انگار رسالتش همینه.
اخم کرد.
–نگو اینجوری، خدا نکنه بمیره.
خندیدم و جلوتر رفتم، دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.
–اون اونقدر پول خرج خودش میکنه که هیچیش نمیشه، بدبخت این بدبخت بیچاره ها و بی پولا میمیرن.
نادیا گفت:
–مگه مامان همیشه نمیگه مرگ دست خداست.
–چرا، ولی خب علت و معلول هم وجود داره.
–حالا خدا رو شکر که علتی برای مردنش نبوده.
–اگه اون دختره میفهمید تو ایران اینقدر هواخواه داره ها...
فوری حرفم را برید.
–میدونه دیگه، چون چهار میلیون طرفدار ایرانی داره.
چشمهایم گرد شدند.
–جدی میگی؟ باورم نمیشه.
–باور کن، میخوای نشون بدم.
–الان نمیخواد، فعلا برو به مامان کمک کن. من خیلی خستهام. از خواب بلند شدم میبینم.
بعد از عوض کردن لباسهایم پتو و بالشتی از کمد برداشتم و روی زمین پهن کردم. آنقدر خسته بودم که خواب را بلعیدم.
با سرو صدای بقیه چشمهایم را باز کردم.
–آخه خونه شصت متری چقدره که کوله پشتی به اون گندگی گم بشه پیدا نشه، صبر کن برم داخل کمد رو نگاه کنم.
محمد امین گفت:
–نگاه کردم مادر من، نبود.
با آمدن مادر داخل اتاق از جایم بلند شدم و نشستم.
–چقدر سرو صدا میکنید.
مادر رو به من گفت:
–کیف محمد امین رو ندیدی مادر؟ شانه ایی بالا انداختم.
–من که تا از راه رسیدم اینجا خوابیدم.
–چه خبرته مادر، پاشو دیگه، دو ساعته خوابی.
بعد ناگهان هینی کشید و ادامه داد:
–اون اونجا چی کار میکنه؟ نکنه جای بالشت گذاشتی زیر سرت؟ محمد امین بیا پیدا شد.
برگشتم و نگاهی به بالشت زیر سرم انداختم. مگه میشه؟ یعنی از خستگی به جای بالشت کوله پشتی محمد امین رو گذاشتم زیر سرم؟
محمد امین وارد اتاق شد و فوری کوله پشتیاش را برداشت و بازش کرد و همانطور که گوشیاش را برمیداشت گفت:
–مامان دیگه نزارید این بره سرکار فردا پس فردا آدرس خونه هم یادش میره ها...
بعد رو به من گفت:
–حلوردت رو گذاشتم تو یخچال، از گشنگی توهم زدی، تا من بیام مامانو اشتباهی نخوریا، نون و حلورده بخور، بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت.
ولی من هنوز با خودم فکر میکردم چطور ممکن است. کوله به این سفتی را زیر سرم بگذارم و متوجه نشوم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
42.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۷_۱#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#قسمت_۸_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصل های #مقام_محمود۲۳
۱• قدرت شفاعتی چیست؟
قدرت شفاعتی شما چقدر است؟
۲• عوامل مؤثر در قدرت شفاعتی هر نفر.
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
512_18390385948725.mp3
12.82M
#مقام_محمود ۲۳
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
※ قدرت شفاعتی چیست؟
※ قدرت شفاعتی هر نفر، به چه عواملی بستگی دارد؟
※ من چگونه میتوانم قدرت شفاعتی خودم را بالا ببرم؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
کو بدنت مگه پر زده اومدی؟ 🥺💔
کلیپ احساسی از نگرانی دختر استاد رائفی پور تقدیم نگاهتان
🏴ویژه شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤| حکایت رقیه...
▪️ای بابا! حکایتی شده...
..
سلام شهادت
#حضرت_رقیه سلام الله علیها بر شما تسلیت عرض میکنیم .
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#شبتون_رقیه_ای
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🔗📓•
#قرار_عاشقی
#سلامـــــ.حضـــــــرٺــــــ.ارباب
#حسین_جانم
➣خواستَمبِنویسَمدِلتَنگم،
اَشڪَمسَرازیرشُـد،
اَمانـمنَداد،لااقلهَمین
چَندحَرفراڪِنارهمبِگذارَم'❤️
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم🤚🏻
عاقبت نور تـو پهـنـای جـهـان می گیرد
جسم بی جان زمین از تو توان می گیرد
سال ها قلـب من از دوریـتان مـرده ولـی
خبـــری از تــو بیـــایـد ضـربـان می گیرد
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#تعهد🤝
تعهد چیزی بیشتر از زندگی کردن زیر یک سقف وایفای نقش همسر است.
دو نوع تعهد داریم:
- تعهد برای بودن با یکدیگر زیر چتر قانون
- تعهد برای ارتباط داشتن، یعنی تعهد به روابط
گاهی تعهد و ازدواج اجباری است. مثال:
برای حفظ اموال، از دست ندادن موقعیت اجتماعی، سرزنش قرار نگرفتن توسط دیگران، تنها نماندن، از دست ندادن شغل و خیلی عوامل دیگر که باعث می شود ما با کسی ازدواج کنیم؛ اما تعهد فردی و اختصاصی به معنی بودن باعث یکدیگر به دلیل عشق، خشنودی و سرمایه گذاری عاطفی است.
انسان وقتی این تعهد را می پذیرد که مطمن باشد باعث بودن زیر یک سقف لذت و رضایت دوطرف تامین می شود.
در این تعهد زوج ها با فشارهای روانی دنیا هم مقابله می کنند.
تعهد اختصاصی بخشی از حقیقت عشق است، در حالی که تعهد اجباری با عشق میانه ای ندارد و به دلایل مختلف دوانسان در کنار همسری قرار می گیرند.
پس وقتی به کسی تعهد می دهیم که پای عشق میان باش.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
47.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۷_۱#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_دوم
#پایان_فصل_دوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه افسانه هست که میگه :
اگه کسی به دلت نشست
حتما در باطنش چیزی بوده که صدات کرده
اون چیز از جنس توعه .. .
و تو انگار سال هاست که میشناسیش :)
.
..•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔🧐 میدونی موفقیت یعنی توانایی برای ترک عادت های غلط و جایگزینیش با عادتهای درست✅✅
✍️👌 راه حل سریع ترک عادتهای غلط رو در فیلم بالا حتما ببین
موفقیت در همه مراحل زندگی مال توئه، پس با قدرت و عزم استوار حرکت کن💪💪
#در_مسیر_زندگی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
↴
#لیاقت_من_اینه
لیاقتِ من اینه؟
- وقتی نمیتونی رابطه اشتباهت رو کنار بگذاری، و دوباره به رابطه با کسی که رفتارش شایسته نیست و با تو بازیِ روانی میکنه برمیگردی، این یعنی "لیاقتِ من همینه"!
- پس این من هستم که با موندن در رابطه اشتباه اثبات میکنم که دوست دارم جهان مدام من رو در همین روابط و با آدمهای اشتباه قرار بده.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی که قدرت نه گفتن نداری.....☺️☺️
#قدرت_نه_گفتن_نداری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 "زن و شوهر باید در زندگی خوش زبان
و مهربان باشند"
#استاد_تراشیون
#کلیپ_تصویری
#ارسالی_از_کاربران
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
این روزها ما خیلی می شنویم که خیلی ها عازم کربلا هستند خوش به سعادتشون من که تاحالا پیاده روی اربعین نصیبم نشده ان شاالله رفتید التماس دعا سلام من رو هم به ارباب برسانید.
#ادمین_نوشت
سلام و ادب خدمت خوبان عالم
بزرگوارانی که توفیق رفتن به کربلا نصیبشان شده لطفا خواهش میکنم مجردان کانال را یاد کنند و شده به نیتشان چند قدم برایشان راه برن ونایب زیاره آنها باشن که به زودی زود همراه و همسفر مهدوی و زهرایی نصیبشان بشه و ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن
برای بنده حقیر هم دعا کنید و نایب زیارم باشید .
الهی به حق امام حسین قسمت همه اعضای کانال بشه که اربعین پای پیاده به زیارت اقاشون حسین و حضرت عباس برن .وانهای هم که رفتن و میخواهن راهی بشن سفر به یاد ماندنی و بی خطری و امن را برایشان آرزومند هستیم
دوستتان دارم اندازه ده تایی بچگیم .
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 12 تقه ایی به در اتاق زدم. –چیکار میکنی؟ بیام تو؟ محمد امین همانطور
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 13
تقریبا دوهفتهایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود.
به کافی شاپ هم نیامده بود.
دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم.
البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد.
نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازهاش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد.
آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد میبیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم.
ولی مگر مسجد تعطیل نبود.
صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازهاش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود.
هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا میکردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه میکردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد.
به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود.
سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد.
–خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟
–ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید.
پوفی کرد.
–بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. میخواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد.
–نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی.
دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم.
کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موهای ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود.
نگاهی به کشسر انداخت.
–مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟
فوری کش سر را از دستش گرفتم.
–من ازت میخرمش.
–فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا.
بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد.
–بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه.
–نه، ممنون. میل ندارم.
–چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه.
ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچهایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده.
وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت:
–خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده.
بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 14
–ممنون دارم.
–حالا به کجا نگاه میکردی؟
–به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه.
–اونجا؟
اشاره کرد به مغازه آقای امیر زاده.
–آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچهاییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس.
بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد.
–برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی.
با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد.
–میخوای بری همین مسجد سر خیابون.
–آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا.
به خاطر کرونا نبستن؟
–چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره.
–یعنی تو زیاد میری مسجد؟
خندید.
–نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم.
آخه من دوتا بچه دارم، نمیخوام زیاد تو خونه تنها باشن.
–واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد.
حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد.
چند دقیقهایی با هم صحبت کردیم.
میخواست برود.
فکری کردم و با من و من گفتم:
–ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟
مشکوک نگاهم کرد.
–مثل این که این تصادف کار داد دستم.
–کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم.
چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند.
–بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی.
نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم.
–اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه.
از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم.
بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید:
_چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟
خب همونجا میدادی دیگه.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
27.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۷_۱#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۱_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´