#ارسالی_از_کاربران
شکر خداوند منان که زیارت ارباب بی کفن قسمت من بنده حقیر هم شد .نایب الزیاره اعضای گروه علی الخصوص مدیر عزیز و نازنین گروه هستم
نیت کردم این سفر رو از طرف شهدا علی الخصوص شهدای مدافع حرم که مظلوم ترین شهدا هستن خادم زوار امام حسین باشم . به یاد محمد و فاطمه ناحله
#ادمین_نوشت
یاد امام زمان و رهبرامت آقای خامنه ای هم باشید و یاد ادمین جانتون هم کنید و یاد مجردان کانال سفری نورانی داشته باشید و در رکاب امام زمان باشید
سفر بی خطر داشته باشید و به سلامتی به ایران برگردید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت35 ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 36
لبخند زدم.
– آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم.
شما چقدر خوب همه چیز رو مدیریت کردید. شما که همهی کارها رو انجام دادید پس من چیکار کنم؟
–حالا فعلا که کاری انجام نشده، فقط در حد حرفه، اجازه بدید انجام بشه بعد تعریف کنید.
شمام بیزحمت زنگ بزنید از اون خانم آدرس خونشون رو بگیرید برای من بفرستید که من اینارو ببرم بهش بدم.
الان مغازه رو میبندم میرم.
از این همه مهربانیاش و احساس مسئولیتش آنقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. بعد از این که شماره تلفنش را گرفتم، از همدیگر خداحافظی کردیم.
به طرف کافیشاپ راه افتادم و فوری به ساره زنگ زدم و حرفهای آقای امیر زاده را برایش گفتم. از خوشحالی طوری گریه میکرد که نمیتوانست حرف بزند.
صبر کردم تا کمی آرام شود بعد گفتم که آدرس خانهشان را بدهد. بین هر چند کلمه که حرف میزد مدام تکرار میکرد شرمندهام، شرمندهام. آنقدر احساس خجالت داشت که زودتر تلفن را قطع کردم تا کمتر اذیت شود.
آدرس را که فرستاد فوری برای آقای امیر زاده ارسال کردم.
پیام فرستاد:
–سلام، میشه بهش بگید موقعیت مکانیش رو هم بفرسته.
پیام دادم:
–سلام، بله حتما، به محض این که فرستاد براتون ارسال میکنم.
ساعت حدود سه بود که از کافیشاپ بیرون زدم.
با صدای زنگ گوشیام به صفحهاش نگاه کردم. آقای امیرزاده بود.
قلبم از جا کنده شد. نکند مشکلی پیش آمده. فوری جواب دادم.
–الو.
–سلام خانم حصیری، خوبید؟
صدایش پشت تلفن بمتر بود.
–سلام، ممنون، مشکلی پیش آمده؟
مکثی کرد.
–مشکل که نه، فقط میگم من تنها میخوام برم اونجا بد نباشه، بالاخره اونم شوهرش مریضه یه زن تنهاست. یه وقت حرف و حدیثی نشه.
فهمیدم منظورش این است که من هم همراهش بروم ولی روی گفتن ندارد.
من و منی کردم و بعد گفت:
–خب میخواهید شما برید من تازه کارم تموم شده، منم از اینور یه ماشین میگیرم میام. از روی آدرسشون فهمیدم خونشون زیاد از اینجا دور نیست.
خوشحالی صدای بَمش را زیر کرد.
–چرا با ماشین بیرون؟ من همینجا جلوی مغازه هستم. منتظرتون میمونم تا بیایید.
نگاه متعجبم را به طرف مغازه اش سر دادم، قدمهایم را تند کردم. نزدیک که شدم، دیدم
دوباره با همان ژست دوست داشتنیاش به ماشینش تکیه داده است و منتظر از دور نگاهم میکند.
فاصلهی زیادی نبود ولی وقتی اینطور نگاهم میکرد پاهایم سست میشد و راه رفتن دیگر کار آسانی نبود.
نگاهم را به گوشیام دادم و خودم را مشغول کردم. به مادر پیامکی دادم و گفتم که به خاطر انجام دادن کار خیری کمی دیرتر میآیم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگردنگاه كن
قسمت37
گوشی را در جیبم گذاشتم.
هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس میکردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن میشود.
مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج میگرفت
رفت و برگشت خون در بدنم سریعتر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد.
و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع میشود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم.
تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم. میدونم خسته اید و میخواستید برید خونه، ولی چارهایی نداشتم.
–این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید.
نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد.
–من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید.
خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید.
اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه.
با نگرانی گفتم:
–پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید.
نگرانیام را با نگاه مهربانی پاسخ داد.
–من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم.
باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچههاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن.
در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس میکردم.
به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمیتوانست وارد شود.
آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود.
پرسیدم:
–شیرینی خریدید؟
–نگاهی به جعبهی شیرینی انداخت.
–مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن.
در دلم تحسینش کردم.
–چقدر شما فکر همه جا رو میکنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم.
–طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد.
–مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
–آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست.
فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد.
نــویستده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
بـرگردنگاه کن
قسمت 38
–این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از این نوع ماسک استفاده میکنه.
اخم ریزی کردم.
–با اینا آدم خفه میشه، اینا خیلی...
حرفم را برید و مهربان گفت:
–میدونم سخته، ولی تحمل این نیم ساعت با این ماسک، بهتر از خدایی نکرده گرفتار شدن به اون مریضیه.
هنوز تردید داشتم در استفادهاش، البته بیشتر به خاطر این بود که چون کش ماسک از پشتسر بود شالم را جمع میکرد و بد شکل نشان میداد.
نگاهش کردم خیلی جدی نگاهم میکرد.
ماسک را از دستش گرفتم.
–چشم، میزنم. دست شما درد نکنه.
نگاهش خندید.
–خواهش میکنم، زیاد طول نمیکشه فقط نیم ساعت تحمل کنید.
به نشانهی تایید چشمهایم را باز و بسته کردم. جعبه شیرینی را به دست دیگرم داد و راه افتادیم.
پلاک خانه را که پیدا کردیم باورمان نمیشد اینجا کسی زندگی کند. یک خانهی خیلی قدیمی که شاید عرض خانه کلا به سه الی چهار متر هم نمیرسید. در خیلی کوچک و رنگ و رو رفته ایی داشت. بعضی جاهایش زنگ زده بود.
آقای امیرزاده با تعجب گفت:
–آدم باورش نمیشه اینجا، تو مرکز شهر همچین خونه هایی باشه.
نگاهی به خانهی کناریاش انداختم، یک آپارتمان پنج طبقهی بسیار لوکس. اشاره به ساختمان کردم.
–آدم باورش نمیشه کنار این خونه، اون ساختمون به اون شیکی باشه.
کپسول را جلوی در روی زمین گذاشت.
–احتمالا همین روزا این یکی رو هم خراب میکنن مثل اون میسازن.
نایلی که در دست داشتم را روی جعبهی شیرینی گذاشتم و زنگ را فشار دادم.
زنگ خانه از جایش در آمده بود، ولی من توجهی نکردم و انگشتم را رویش قرار دادم.
ناگهان کل قاب زنگ بیرون پرید و دردی در انگشتم احساس کردم.
جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم به عقب پریدم و با او که درست پشت سرم ایستاده بود برخورد کردم. دستهایش را حائل کرد که من روی زمین نیفتم و
نگران نگاهم کرد. آنقدر نزدیکش شدم که تنم گر گرفت. فوری کنار ایستادم و سرم را پایین انداختم.
جوری وانمود کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده.
–چی شد؟ خوبید؟
خودم را جمع و جور کردم و از خجالت حرفی نزدم و انگشتم را نگاه کردم.
خم شد و با نگاهش انگشتم را بررسی کرد.
–چیزی شد؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–نه، فقط یه لحظه سوخت، ولی الان خوبه.
بعد رفت و نگاهش را به زنگ داد.
–این که خرابه،
راست میگفت با این که فشارش دادم ولی صدایی نشنیدیم.
دوباره، به انگشتم نگاهی کرد.
–احتمالا برق داشته، خدا رحم کرد.
سرم را بالا آوردم.
–چیز مهمی نیست. فقط یه کم ترسیدم.
نگاهم کرد و خدا را شکری گفت.
با برخورد بیتفاوتی که داشت خجالتم بر طرف شد.
با کلیدی که از سوئچ ماشینینش آویزان بود روی در کوبید و دوباره با نگرانی به دستم نگاه کرد و گفت:
–میخواستم بگم ممکنه زنگش خراب باشهها.
در دلم گفتم خب پس چرا نگفتی.
انگار فکرم را خواند و ادامه داد.
–اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت.
باز در دلم گفتم، "اونوقت پرت چی شد؟"
برگشت و معنی دار نگاهم کرد ولی حرفی نزد. نگاهش آنقدر انرژی داشت که سوزش انگشتم را فراموش کردم.
طولی نگذشت که پسر بچه ایی در را باز کرد و با دیدن ما به داخل خانه دوید.
امیر زاده با تعجب به من نگاه کرد.
–پس چرا رفت؟
صدای سرفههای دل خراش پدر خانواده به گوش میرسید.
زمزمه کردم.
–بیچاره چقدر بد سرفه میکنه، تا اینجا صدای سرفش میاد. امیر زاده نگاهی به داخل خانه انداخت.
–مسافتی نیست که. کل خونه پنجاه مترم نمیشه. صدا راحت میاد. این مریضی لعنتی هم کاری با ریهی آدم میکنه موقع سرفه انگار صداش رو گذاشتن رو بلندگو.
همان لحظه صدای کشیده شدن دمپایی کسی روی موزاییک حیاط به گوش رسید و ساره جلوی در ظاهر شد.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۲۸
۱• همه میتوانند واسطه فیض باشند و دست بندگان خدا را به او برسانند.
۲• تعریف عمر بابرکت و چگونگی برکت دار شدن عمر ما.
۳• توکل عامل اصلی برکت عمر انسان و واسطه فیض شدن او.
۴• اعتماد به خدا علّت اصلی توکل
رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
297_18978975291541.mp3
15.17M
#مقام_محمود ۲۸
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
※ صاحبان مقام محمود، کسانی هستند که «برکت عمر» دارند.
یعنی عمرشان فقط صرف زندگی خودشان نمیشود، بلکه در حیات و سعادت انسانهای دیگر بقدر وسعت نفسشان مؤثرند.
※ این «برکت عمر» چگونه ایجاد میشود؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_ 4_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ جمعه بہ لطف حق تو را می بینیم 😔
در جمـع امـام و شهـدا می بینیم 😔
ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را
در گوشہی صحن ڪربلا می بینیم 🕌
یا مهدی ادرکنی 💚
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲❤️
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلامـــــ.حضـــــــرٺــــــ.ارباب
#حسینجان
درد یعنی یک نفر جا مانده باشد از حرم
مانده ام تنهای تنها با دل وا مانده ام...
اربعینی بودن انگاری نمی آید به من
باز هم در کار خود در کار دنیا مانده ام...
با خودم گفتم نمیمانم میایم کربلا
با خودم گفتم نمیمانم که حالا مانده ام...
حال یک جا مانده را جامانده میفهمد فقط
دوستانم یک به یک رفتند و تنها مانده ام... 😔💔
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍓❤️•
#السلام_ایها_الغریب
#السلامعلیڪیابقیةالله
میدانۍ...
رسیدهامبهجایۍڪهوقتۍتونباشۍ
همهبودنها پوچند...):
مۍﺷﻮﺩبیایۍ؟؟...💔
ﺑﻴﺎیۍﻭﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩﻟﺘﻨگۍﻫﺎﻳﻢ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انتظار_واکنش _نشان_دادن
ما نمیتوانیم با مدام توقع داشتن و مدام واکنش نشان دادن به آدمها انتظار یک رابطهی طولانی مدت را داشته باشیم.
#آدمها احتیاج به احترام، خلوت و درک شدن دارند.
#گاهی لازم است صبور باشیم و این صبر ما به آدم رو به رویمان احساس امنیت میدهد، که قرار نیست با هر رفتار و تعارضی، از سمت ما مورد حمله، خشم، قضاوت و تنبیه قرار بگیرد.
#اگر میخواهیم در رابطههای امن و پایدارتری قرار بگیریم، خودمان امن شویم و رفتارهای افراطیمان را شناسایی کنیم و آنها را کمتر انجام دهیم.
#خودمان که امن شویم، رابطه به سمت بلوغ و دوست داشتنی عمیق حرکت میکند.
دوست داشتنی که خالی از اختلاف نظر، خشم و دلخوری نیست، اما قطعا خالی از تنفر، ناامیدی و واکنشهای شدید آسیبرسان است ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
49.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_ 4_3
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
روانشناسی رابطه🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
📹 کلیپ بسیار مهم و کاربردی از کلام دکتر داودی نژاد
با عنوان
📋 مردیم از مجردی❗️❗️❗️
📔 اول اینکه رفتار .....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
.
در اولین قرارها برای تشکیل یک زندگی جدید ، نکات زیر را مدنظر داشته باشید
احساس فشار روانی نکنید، آرامش خود را حفظ کنید. اگر معمولا آدم پرحرفی هستید سعی کنید کمتر صحبت کرده و بیشتر به طرف مقابل گوش کنید. و اگر فردی خجالتی و خوددار هستید، سعی کنید نقش بیشتری در گفتگو به عهده بگیرید.
در دیدارهای اولیه چیز زیادی در مورد خودتان فاش نکنید، و اگر چیز مهمی در زندگیتان هست که دوست دارید طرف مقابلتان آن را بداند، ایرادی ندارد که موضوع را مطرح کنید ولی تا دیدار سوم و چهارم دست نگه دارید.
به این کاری نداشته باشید که او از شما خوشش می آید یا نه . خودتان را درگیر این نکنید که او به چه فکر می کند. مهمترین چیز در اولین دیدارها این است که شما در مورد او چه فکر می کنید .
اگر یک قرار به خوبی پیش نرفت، زود نتیجه نگیرید که تا آخر عمرتان تنها خواهید ماند و اگر دیدارتان خوب پیش رفت دست و پای خود را گم نکنید.
این دیدارها لزوما شروع زندگی جدید شما نیست.
اگر قرارتان موفق نبود ، یقین داشته باشید که دنیا به آخر نرسیده است . به آن بعنوان یک روز از زندگیتان نگاه کنید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
32.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری قشنگ همسرت
رو بیار پای میز مذاکره😎
#تحلیل_فیلم
#مرضیه_کشوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌👌👌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
🎥پوشش مبتذل زنان چه دیدگاهی در پسران ایجاد میکند؟
💢#شاهین_فرهنگ
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• بـرگردنگاه کن قسمت 38 –این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو دار
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت39
حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت:
–من شرمندهی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران میکنم.
امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند.
–خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید.
امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم.
جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم.
شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک.
گوشهی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است.
چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای بازیافت ضایعات جمع میکرد.
گوشهی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بیرنگ و رو بود که فکر میکردی با یک تکان فرو خواهد ریخت.
آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضیجاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود.
جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچهی کوچکی ایستاده بود و نگاه میکرد.
آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد.
آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت:
–خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید.
میدانستم نگران من است. همین نگرانیاش احساس خوشایندی را نصیبم میکرد که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم را کج کردم و گفتم:
–چشم.
نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم میگرفت زمزمه کرد.
–چشمتون بی بلا.
ساره تعارف کرد که به داخل برویم.
امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت.
–خانم حصیری داخل نیان بهتره.
ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت:
–ببخش تلما جان.
یک قدم عفب رفتم.
–خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم.
چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایهی پلاستیکی آورد و گفت:
–مامانم گفت بشینید روی این.
چهارپایه را گرفتم و گفتم:
–ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟
عقبتر ایستاد و جوابم را نداد.
داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم.
–بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت.
فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت.
صدای امیرزاده میآمد که با شوهر ساره صحبت میکرد و میگفت:
–من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید.
قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند.
دلم میخواست هیچ صدایی نباشد تا واضحتر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس میکردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم.
نه این که بدانم چه میگوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد.
نــویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت40
زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقابی گذاشته بود وارد حیاط شد. احتمالا از همان شیرینیهایی بود که امیر زاده خریده بود.
ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. شیرینی هم رولت نسکافهایی بود که من خیلی دوست داشتم.
تا خواستم دستم را دراز کنم و یکی از آنها را بردارم، امیرزاده پنجره ی اتاق رو به حیاط را با صدای قیژ گوش خراشی باز کرد.
نگاهم کرد و اشاره کرد که جلوتر بروم.
با تعجب بلند شدم و یک قدم به طرفش رفتم.
پچ پچ کنان گفت:
–خانم حصیری لطفا اینجا چیزی نخورید، باید خیلی مراعات کنیم. ماسکتونم اصلا پایین نکشید. به زور صدایش را میشنیدم.
آرام گفتم:
–یه وقت ناراحت نشن.
–آخه ناراحتی نداره، خودشون میدونن چارهایی نداریم.، من الان کارم تموم میشه میام زودتر میریم که فکر کنه وقت نکردید بخورید.
چشمهایم با باز و بسته کردم و سرم را تکان دادم.
–چشم نمیخورم. منتظرتونم.
عمیق نگاهم کرد، من خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم.
چقدر این بیماری غربت میآورد. چقدر جدایی و سکوت.
بچه ها هر دو، ویفر به دست آمدند جلوی در ایستادند.
ساره هم آمد و تعارف کرد.
برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
– بچههات چند سالشونه. نگاهشان کرد و با حسرت گفت:
–باورت میشه اینا دوقلو هستن؟
دقیقتر نگاهشان کردم.
–ولی اصلا شبیه هم نیستن، دخترت جثهاش خیلی کوچیکه.
آهی کشید.
–آره، زیاد مریض میشه، کم غذاست، منم که زیاد خونه نیستم بهش برسم.
–وقتی نیستی پیش کی میزاریشون.
–گاهی پدرشون، گاهی هم که اونم کار داشته باشه تنها میمونن دیگه.
–هنوز خیلی کوچیکن تنهاشون نزار.
–چاره ایی ندارم. صابخونه اجارش رو برده بالا، برای همین حتی هر دومونم کار میکنیم بازم نمیرسونیم.
نگاهی به دیوارهای حیاط انداختم آنقدر رنگ و رو رفته و کهنه بود که هر آن احساس میکردی ممکن است بریزد. با خودم فکر کردم مگر این آلونک چقدر اجاره میخواهد.
نفسم را بیرون دادم.
–خانوادت از اوضاع زندگیت خبر دارن؟
–احتمالا خواهرم بهشون میگه، من اونقدر دلشون رو شکستم که حاضر نیستن حتی جواب تلفنم رو بدن.
–چرا؟
سرش را تکان داد و بغض کرد.
–من و شوهرم بدون رضایت خانواده هامون ازدواج کردیم. خانوادم راضی نبودن ولی من اونقدر اذیتشون کردم که راضی شدن و گفتن برای همیشه برو.
–الان پشیمونی؟
بغضش گرفت ولی سعی کرد اهمیتی ندهد. ولی اشکهایش راهشان را پیدا کردند.
نـویسنده لیلا فتحی پـور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´