eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت82 همین که کمی قدم زدیم نم‌نم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو ن
💖برگرد نگاه کن 💖 ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و... نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و... همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم. وارد بخش که شدم. شماره‌ی امیرزاده را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. نفس زنان گفتم: –من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟ –شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه. –باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم. شماره‌ی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد. وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود. چقدر نحیف و لاغر شده بود. او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم. مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کم‌کم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من بر‌نمی‌داشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشم‌هایش نم زد. –به خاطر من، زودتر از اینجا برید. پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد. –خانم اینجا چیکار می‌کنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را می‌دیدم. پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت: –خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن. با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم. پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد. به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. سرش را تکان داد و گفت: –ممنون که امدی. روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزی‌اش انداختم. یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف. مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد. –مامان کار سختیه؟ لبهایش را بیرون داد. –سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله می‌خواد. –درآمدش خوبه؟ –فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم. حالا چی شده؟ واسه چی می‌پرسی؟ –میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟ –آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده. مادر دست از کار کشید. –یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟ –اهوم، –پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که. –خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون. مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد. –آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟ –امتحانش که ضرری نداره. بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل می‌کردم. چاره‌ایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها می‌کردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده. از فردای آن روز هر روز پیش مادر می‌نشستم و به دستش نگاه می‌کردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم می‌داد و می‌گفت: –با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی. یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانه‌ی کوچک دورتا دور لبه‌ی پایین بلوزم نقاشی کند. در خانواده‌ی ما تنها کسی که نقاشی‌اش خوب بود نادیا بود. بعد خودم با سلیقه‌‌ و میل خودم شروع به دوختن کردم. البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی. من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم. بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخک‌هایش را هم گلدوزی، سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم. نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم می‌کرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد. با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم. ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر می‌کردم و دلم تنگتر میشدم. لیلا‌فتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت84 وقتی کار لباسم تمام شد و همه‌ی پروانه‌ها دوخته شد، همه از کارم شگفت زده شدند. رستا گفت کار جدید و خلاقانه‌ایی است و بیشتر یک کار فانتزی است، گفت که مشتری پسند و امروزی است. همین تعریفهایش باعت شد از آن روز تصمیم بگیرم هم از رستا فوت و فن‌ها و ریزه کاریهای کار را یاد بگیرم. هم برای خودم کار کنم. جواهر دوزی روی لباس را دوست نداشتم. برای همین در یک حرکت خلاقانه و مدرن تصمیم گرفتم تابلو بدوزم. باید از نادیا کمک می‌خواستم. نادیا قبول کرد که طرحهای تابلو ها را نقاشی کند به شرطی که اگر تابلوها فروش رفت دستمزد بگیرد. مادر گفت: –تلما تابلوش گرون میشه‌ها، خیلی هم پرزحمته. فکری کردم و گفتم: –آخه اون چیزی که شما فکر می‌کنید نیست من که نمیخوام منظره بدوزم. یه تالبوی کوچیک که وسطش یه پروانه‌ی زیبا باشه همین. مادر با تعجب گفت: –عه! یعنی فقط یه پروانه وسط تابلو؟ قشنگ میشه؟ نادیا کف دستهایش را به هم کوبید. –آره مامان، ماه میشه، فقط تلما روی قابشم طرح پروانه برجسته باشه‌ها رنگشم سفید باشه. تحسین آمیز گفتم: –آفرین! چه ابتکاری، چقدر قشنگ میشه‌ها.ولی مامان درست میگه گرون درمیادا، مشتریش رو از کجا بیاریم؟ –از همین فضای مجازی، تو شیک و تمیز بدوز من می‌فروشم. نگاهی به مادر انداختم. –مامان، واسه شروع کار فعلا پولی نداریم که وسایلش رو بخریم. مادر بلند شد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه با کلی وسایل جواهر دوزی برگشت. – اینا رو خریده بودم روی یکی از لباسای خودم بدوزمشون، حالا با اینا تابلو رو بدوزید ببینم چیکار می‌کنید، اگه خوب شد، واسه قاب گرفتنش یه کاریش می‌کنیم. به گفته‌ی ساره چند روز از آمدن امیرزاده از بیمارستان گذشته بود و حالش هم بهتر شده بود. آنقدر دلتنگش بودم که گاهی خود به خود گریه‌ام می‌گرفت. هر بار دلم برای دیدنش بی‌تابی می‌کرد قراری که با خودم گذاسته بودم را برای خودم یادآوری می‌کردم. او باید به زندگی‌اش می‌رسید. سر کلاس آنلاین بودم که پیامی از او دریافت کردم. –سلام. حالتون خوبه خانم حصیری؟ با خواندن پیامش انگار قلب مرده‌ام جان گرفت. پس راست است که می‌گویند عشق مرده را زنده می‌کند. بیچاره دلم، که هر روز باید بمیرد و زنده شود. مگر نمی‌داند عشقش بی‌سرانجام است، مگر قول و قرارهای مرا با خودم نشنید؟ پس چرا نمیفهمد؟ چرا دوباره با خواندن پیامش شور می‌گیرد. دوباره دست و دلبازانه به تمام اعضای بدنم خون پمپاژ می‌کند. چرا باز هم چشم‌به راه است. خدایا چطور دلم را سربه راه کنم. نمی‌دانستم باید جواب بدهم یا نه؟ با خودم گفتم اگر جواب ندهم فکر می‌کند که کرونا گرفته‌ام و زنگ میزند. پس مختصر و رسمی جواب بدهم بهتر است. –سلام، بله من خوبم. از روی عمد حالش را نپرسیدم. فوری سین شد. در نوار بالا پیام "در حال نوشتن" می‌آمد ولی پیامی دریافت نمیکردم. انگار می‌نوشت و پاک میکرد. آنروز دیگر پیامی از او دریافت نکردم. بالاخره دوران قرنطینه تمام شد. و خروجی من از این دوران یاد گرفتن جواهر دوزی بود. تقریبا هر روز رستا به خانه‌مان می‌آمد و با هم کار می‌کردیم. نادیا هم دیگر با نقاشی و دوخت و دوز سرگرم بود و کمتر سراغ تبلتش می‌رفت. لیلا‌فتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت85 اولین روز بعد از قرنطینه که به سرکار می‌رفتم گویی مثل زندانی بودم که دوران محکومیتش تمام شده و حالا دیگر آزاد شده است. با این که در روزهای قرنطینه وقت خالی نداشتم ولی باز هم قرنطینه برایم پر از دلشوره و دلتنگی گذشت. وقتی امیرزاده حالش بهتر شد دلشوره‌ام کوتاه آمد، ولی با دلتنگی چه می‌کردم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. درد دلتنگی را تا به حال اینطور سخت تجربه نکرده بودم. توقع زیادی نداشتم به راه دور دیدنش هم راضی بودم. از مترو که پیاده شدم به آن طرف چهار راه رفتم. جایی دورتر از مسیر همیشگی‌ام. دیگر رد شدن از جلوی مغازه‌ی امیرزاده را برای خودم ممنوع کرده بودم. نمی‌دانم خودم را قرنطینه کرده بودم یا او را. راهم را دور کردم شاید او را هم از قلبم دور کنم. ولی از همان فاصله‌ دور نگاهم به دنبالش می‌گشت. چشم‌هایم دیگر به اراده‌‌ی من نبودند. گرچه تصویر او همیشه جلوی چشم‌هایم بود نمی‌دانم چه‌طور باید به چشم‌هایم صبوری را یاد می‌دادم خدایا حالاچه‌طور از آن سوی خیابان جمعشان کنم. انگار گاهی حریفشان نمی‌شدم و چاره‌ایی نداشنم جز این که مژه‌هایم را به هم کوک بزنم. همین که حتی از راه دور روبروی مغازه‌اش قرار گرفتم، قلبم خودش را به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌ام کوبید. دلش آن مغازه‌، آن درخت چنار و او را می‌خواست. تنها کاری که از پسش برآمدم به پاهایم التماس کردم که به راهشان ادامه دهند. وارد کافی شاپ که شدم دیدم همه در آشپزخانه جمع شده‌اند. آقای غلامی به همه سفارشهای لازم در مورد رعایت موارد بهداشتی و پوشیدن دستکش و اینجور موارد را توضیح می‌داد. اینبار موهایش را از ته تراشیده بود و این تعجبم را برانگیخت. تا مرا دید گفت: –حصیری، خانم نقره یه چند روزی نمیاد. میگه هنوز یه کم ضعف داره، تو کارش رو انجام بده. "مثل این که تراشیدن موهایش با زبانش ارتباط مستقیم دارد، خیلی خودمونی شده بود." قبل از این که من جواب دهم، آقا ماهان گفت: –منم هستم، کمکش می‌کنم. شما خیالتون راحت باشه. آقای غلامی نگاهم کرد. با تکان دادم سرم جواب مثبت دادم. مشتریها خیلی کم شده بودند همه از ترس کرونا کمتر بیرون غذا می‌خوردند. برای همین کار من سبکتر بود. گرچه آقا ماهان تقریبا جای خانم نقره کارش را انجام می‌داد و به من اجازه‌ی کار نمیداد. البته کافی‌شاپ نباید شروع به کار می‌کرد ولی نمی‌دانم آقای غلامی چرا تعطیل نمی‌کرد. سفارش مشتری را روی پیشخوان گذاشتم. –آقا ماهان مشتری دم نوش زنجبیل و دارچین می‌خواد. نگاهی به کاغذ سفارش انداخت. –از این به بعد فکر کنم سفارش دم نوشها زیاد بشه، زنجبیلمون تموم شده، یادم باشه بخرم. کاغذ را به طرف خودم کشیدم –پس شما برید خرید رو انجام بدید من خودم جای خانم نقره هستم. کاغذ را به طرف خودش کشید. –بین ناهاری میرم، حالا فعلا در حد چندتا دم نوش جواب میده. نمی‌دانم چه اصراری داشت که حتما به من کمک کند. نگاهی به سالن انداختم. –آخه الان به جز این دونفر مشتری نداریم. من نیازی به کمک ندارم خودم از پسش برمیام. با ناراحتی کاغذ را دوباره به سمتم هل داد. –باشه. پس من میرم. نگاهش از هزارتا بدو بیراه بدتر بود. یعنی این هم جای تشکرت است. یعنی تو محبت سرت نمیشود و تو احساس نداری و... از محبتهایش خوشم نمی‌آمد، حس خوبی نداشتم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت86 بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد. هر دفعه که سفارش را به آنجا می‌بردم تا به خانم تفرشی یا الماسی بدهم می‌دیدم که سرش داخل دفترچه‌اش است و کمبود اقلام را یادداشت می‌کند و گاهی هم از خانم الماسی از مقدار ملزومات مانده می‌پرسد. با خودم فکر کردم وقتی این همه کار داشت چرا از صبح جای خانم نقره کار می‌کرد. سعید صدایم کرد و گفت: –خانم حصیری امروز که اینجا خلوته، خودتون میتونید میزهارو جمع کنید من زودتر برم؟ مادرم زنگ زده باید برم خونه کمکش. پدرم کرونا گرفته تنهایی از پسش برنمیاد. برای دکتر بردن به کمک نیاز داره. –بله من انجام میدم شما بفرمایید. انشاالله پدرتون هر چه زودتر حالشون خوب بشه. از شانس من دقیقا بعد از رفتن سعید کافی شاپ کمی شلوغ شد. دو گروه سه چهار نفره آمدند که هیچ کدام ماسک نداشتند و در دو میز چهار نفره نشستند. آقای غلامی چند جعبه ماسک خریده بود و گفته بود اگر کسی ماسک نداشت از ماسکها بدهیم تا استفاده کند. روی هر میز یک جعبه ماسک گذاشتم و گفتم: –ببخشید،میشه خواهش کنم ماسک بزنید. ولی هیچ کدامشان ماسک نزدند. سوالی نگاهشان کردم. همه‌شان آقا بودند. بعضی‌ها جوان و نوجوان، دو نفر هم مسن‌تر. یکی از پسرها گفت: –ما اعتقادی به ماسک نداریم. آن یکی گفت: –مسخره بازیه. آن که از همه مسن‌تر بود گفت: –خانم اینا که اصلا ویروس رو نگه نمیدارن. آن که به نظر میرسید از همه کوچکتر است گفت: –ما که الان می‌خواهیم غذا بخوریم ماسک می‌خواهیم چیکار؟ حرفهایشان که تمام شد. گفتم: –بله درست می‌فرمایید، اگر ماسک صد در صد جلوی ویروس رو میگرفت توی دنیا این همه آدم به خاطر این بیماری از بین نمیرفتن. ولی به نظر من ماسک یه کار رو خوب انجام میده اونم این که وقتی ماسک داریم طرف مقابلمون بدون استرس و با آرامش باهامون حرف میزنه. یعنی یه جورایی این مهربونی ما رو نسبت به آدمهای دیگه نشون میده. این که اضطراب اونها برای ما مهم هستش و ما نمی‌خواهیم نقشی توی بیشتر شدن استرسشون داشته باشیم. همان پسر نوجوان گفت: –خب استرس نداشته باشن مگه تقصیر ماست. به طرفش برگشتم. –خب وقتی عزیزترین کس آدم جلوی چشمش مریض بشه یا بمیره، دیگه این مریضی براش یه غول بزرگ میشه و حتی از اسمش هم میترسه. همه سکوت کردند. گفتم: –من الان میام سفارشتون رو میگیرم. وقتی خواستم از روی پیشخوان دفترچه‌ و روان نویس را بردارم. آقا ماهان را دیدم که با لبخند نگاهم می‌کند. دفترچه را برداشتم. –من واسه مشتریها سخنرانی میکنم که ماسک بزنن اونوقت شما بدون ماسک اینجا جلوی چشمشون ایستادید. نوچ نوچی کردم و ادامه دادم: –بدآموزی دارید. لبخندش جمع نمیشد. ماسکش را از جیبش درآورد. –رفته بودم دست و صورتم رو بشورم درش آوردم. ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد. –شما حالا حالاها حرف نمیزنید، وقتی هم حرف میزنید آدم دهن باز میمونه. نگاهم را پایین انداختم. –ببخشید من باید برم. وقتی برگشتم دیدم به جز آن پسر نوجوان بقیه ماسک زده‌اند. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سرفصل‌های ۱• ملاک‌های ارزیابی قدرت دین در نفس من. ۲• لزوم مسلح شدن به روح جهاد برای کسب مقام محمود. ۳• خودبزرگ بینی و خودشیفتگی دو عامل هلاکت انسان در مسیر مقام محمود. ۴• سرعت‌گیری و سبقت‌گیری در میادین ترک تعلقات = سرعت و سبقت در کسب مقام محمود. رسانه رسمی استاد محمد شجاعی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
413_20244244169980.mp3
13.95M
۳۱ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | | ※ میادین ترک تعلقات، حتماً برای ما باز خواهند شد! امــــا ؛ میزان رشد ما در این میادین، به سمت مقام محمود، به ۱ـ سرعت رها کردن تعلق ۲ـ نحوه عملکرد ما در این میدان بستگی دارد. ✘ چگونه می توان بهترین واکنش را در میادین ترک وابستگی‌ها داشت؟ منبع : کارگاه مقام محمود رسانه رسمی استاد محمد شجاعی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 اتفاقات لحظات آخر عمر شریف پیامبر حتما گوش بدید برگرفته از دوره چهارده معصوم دکتر رجبی دوانی 🔻 حدیث کاغذ و دوات 🔻گفتند پیامبر هذیان میگوید😔 🔻توصیه به پیروی از اهل بیتش 🔻پیامبر(ص) فرمود همه بیرون بروند جز علی 🔻انتقال علم امامت به امیرالمؤمنین و.... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁❁ 🍂بارفتنٺ مصیبٺ زهرا شروع شد 🕊داغ پسر بہ سینہ‌ےمادر گذاشتند 🍂درڪوچہ‌ها غرور علے را ڪسے شڪسٺ 🕊درڪوچہ بود فاطمہ روےزمین نشسٺ (ص)🥀 (ع)🥀 (ع)🥀 🥀🏴 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل موجی که به روی آب بازی می کند نام نیکت در دل من سرفَرازی می کند ذکر اسمت می شود مشکل گشای دردها گفتن یک یا حسین هم چاره سازی می کند… ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌟• سلام مولای من انتظاریعنۍ...⏳ یعنۍاینکه‌‌ببینۍ در‌جایگاهۍکه‌هستۍ باتوانایۍهایۍکه‌‌دارۍ چه‌کارۍازدستت‌برمیاد تابراۍامام‌‌زمان‌{عج}انجام‌بدۍ، این‌رو‌براۍهمیشه‌به‌خاطر‌بسپار؛ انتظارتوقف‌نیست‌... حرکتۍروبہ‌جلوست🙂❤️ ‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ هنر پرسشگری و تکنیک های سوال کردن در جلسه خواستگاری الف )پرسش تیری پرسش هایی که هدفی را دنبال می کنند و توسط آن طرف مقابل مجبور می شود با بله یا خیر پاسخ مثبت یا منفی دهد مثلاً از آدمهایی که رفیق باز هستن خوشتان نمی آید. به او نمی گوید رفیق باز یا نه بلکه می گوید من از این گونه افراد خوشم نمی آید شما چطور؟ ب) پرسش های قلابیfishing gues به پرسش هایی می‌گویند که مفهوم کلی آن گیر انداختن طرف مقابل است سوال طوری مطرح می‌شود که اون نتواند پاسخ درستی برای برای آن ارائه دهد نیت سوال‌کننده جواب گرفتن نیست بلکه به بن بست انداختن طرف مقابل است پرسش های کاربردی در حوزه انتخاب همسر ندارد چه بسا آسیب زا هم باشد چاپ 23کتاب نویسنده:مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
30.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم ها به اندازه کمبودهایشان دیگران را آزار می دهـــند... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆مثالی از انسانیت یک عروس خانم ❇️وقتی از حق خودت بخاطر دیگران بگذری این یعنی انسانیت... ♨️خیلی وقتا تو زندگیامون انسانیت کمرنگ میشه... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🍃اگر شوهرتون به وابستگی زیادی داره، برای کنترل بیشترش با مادر و خانواده‌‌اش در نیفتید. ➖بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادر شوهرتون برقرار کنید. ➖ ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی تاثیر بگذارید. از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با بیشتری به سمتتون میاد. ➖ قانون زندگیتون این باشه که خانواده همسر، رقیب نیست رفیق است... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد وکیلی راز موفقیت اقتصادی در زندگی مشترک تفکیک بین نیازها...... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹 .... 🌸🍃زنهـا سرمــــــایه اند... 🎙شیخ ... 😉آقایـون حتــما دانلود کنیـد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای ۲۵ شهریور چخبر؟ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
بگرد نگاه کن پارت86 بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد. هر دفعه که سفارش
بگرد نگاه کن پارت87 وقتی برگه‌ی سفارشها را به طرف آشپزخانه می‌بردم آقا ماهان به طرفم آمد. –بدین به من. –نه ممنون، خودم انجام میدم. دستش را عقب کشید. –شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت. تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند. ماهان حق به جانب نگاهم کرد. –دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست. کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. کاغذ را گرفت. –شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم. از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد. پیش خودم گفتم: –"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین." مقابلش که ایستادم آرام گفت: –اینقدر با ماهان یکی‌به دو نکن. سرت به کارت باشه. با تعجب گفتم: –من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم. غلامی اخم کرد. –تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش‌،‌ خودش کلی کار داره. –باور کنید من گفتم ولی... حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد. –همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره، با ناراحتی نگاهش کردم. گفت: –برو کارت رو انجام بده. آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم: –آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم. ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت. یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت. "منطقی و مهربان" آقای غلامی توجهش جمع نوشته‌ی آنها بود. با دیدن جمله‌ی نوشته شده با اخم به نویسنده‌ی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد. –این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –من چه میدونم. پوزخند زد. –شما چه میدونید؟ اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم: –به همه شک داره. نمی‌دانم شنید یا نه. بالاخره ساعت کاری‌ام تمام شد. وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود. پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟ همه‌ی گزینه‌ها را در ذهنم حلاجی می‌کردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم: –پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟ –آره، گفتم که می‌فروشم. –خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظه‌ها خیالت راحت. خندید و گفت: –مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایه‌ی کار کنیم. –باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب می‌خرم. –دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه. خندیدم. –قربون تو آبجی فهمیدم برم. –راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه. –چه طرحی؟ –یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه. –اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم. –چه طرحهایی؟ –شعر، یا متن‌های کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم. –یعنی قشنگ میشه؟ –اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم. لیلافتحی‌ پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت88 شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشم‌هایم التماس می‌کرد. گوشی‌ام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده.. –سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟ خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم. اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم. من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم. دلم نمی‌آمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهره‌ی همسرش جلوی چشم‌هایم آمد دلم سوخت. این خیلی بی‌انصافیست. با این فکر راحت تر می‌توانم مسدودش کنم. چشمهایم را بستم و شماره‌اش را مسدود کردم. گوشی‌ام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم. پتو را تا بالای شانه‌ام کشیدم و چشم‌هایم را بستم. ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشم‌هایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود. انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیده‌ام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. دیگر نه خسته بودم نه خوابم می‌آمد. بلند شدم و نشستم. بغضم گرفت، من بدون او نمی‌توانم. نادیا وارد اتاق شد. –عه نخوابیدی؟ بغضم را فرو دادم. –خوابم پرید. خوشحال شد. –میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم. –آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم. یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود. لبخند زدم. –این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره. فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه. –آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد. مهربان نگاهش کردم. –چقدر تو استعداد داشتی و رو نمی‌کردی. –آخه نمی‌دونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد. –خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده می‌کنیم. ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه، طرحش را کناری گذاشت. —مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما. لبخند زدم. –باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟ خندید. –تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد. –مگه از رستا حقوق می‌گرفت. –حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون. سرم را تکان دادم. –تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من. –آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی. راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمی‌گذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´