#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
-اقای امام حسین!
حقیقتا من اونجای دلم شکست
و اشك ریختم که بهم گفتن:
{کربلا نرفته چه داند فراق یعنی چه؟
🙂💔
#سیدالشهدا
عــشــق بــهــ حُـــســیــنــــ✋🏻
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
1⃣1⃣ تامین نیاز جنسى
🔹انسان داراى مجموعه اى از نیازها و غرایز است که عدم ارضا و یا نقص در ارضاى هر کدام از این غرایز ایجاد تزلزل در شخصیت را موجب مى گردد
🔸 یکى از نیرومندترین غرایز انسان،غریزه جنسى است که بر اثر ازدواج تإمین این نیاز در مسیر طبیعى و سالم قرار مى گیرد و زن و مرد را از انحراف و گناه مصون مى دارد.
✔️ بنابراین، تنها وسیله طبیعى و مشروع ارضاى این غریزه، ازدواج و تشکیل خانواده است
✔️به همین علت است که رسول خدا(ص) مى فرماید: ((هر کس که ازدواج کند, نصف دینش را حفظ کرده است.)) و یا ((هر کس که مى خواهد پاک و پاکیزه خدا را ملاقات کند, باید ازدواج کند))
✔️ضرورت تإمین نیاز جنسى تنها از بعد مادى و جسمانى نباید مطرح شود, بلکه در نتیجه تإمین این نیاز جسمانى, فرد از لحاظ روانى, ذهنى و اخلاقى نیز به آرامش مى رسد.
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#فسمت_اول
#۱_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالروز_ازدواج_حضرت_محمد
🌱دهم ربیع سالروز ازدواج پیامبر صلی الله و حضرت خدیجه سلام الله علیها
🌸از بهر قیامتت براتی بفرست
🌸یک توشه برای روز آتی بفرست
🌸در شام عروسی نبی، جانانه
🌸از عمق وجودت صلواتی بفرست
🍃آسمان می خندد این اتفاق زیبا را و زمین کِل می کشد این پیوند آسمانی را.
چه طرب انگیز است مهتاب امشب! چه روح فزاست هلهله ممتد نخلستان های عرب!
چشم های ملائک، با لهجه ای بارانی شادباش می گویند این وصلت خوشایند را.
🌹مقدسترین پیوند هستی بر #امام_زمان ارواحنا فداه و منتظران حضرتش مبارکباد🌹
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام ادمین جان
ممنونم از کانال خوب وبا حالتون🌹❤️
ببخشید چرا امروز برای مولایمان صاحب الزمان کلیپی در کانال نگذاشته بودی!!!!😔
واقعا اجر شما با، خانم حضرت زهراست،
چون کانالی در محور، مسیر حضرت زهرا دارید، ممنون وخداقوت❤️
#ادمین_نوشت
الان متوجه شدم که سلام بر امام زمان وارد کانال نشده نت ضعیف و ایتا قطع وصل میشه الان در کانال بارگذاری میکنم
ممنونم از این بزرگوار امام زمان یار و یاورتان باشه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم✋
ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت چهارم
صحبت های #دکتر_عزیزی در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف
#دکتر_سعید_عزیزی
#تیپ_شخصیتی
#تربیت_فرزند
#روانشناسی
#برونگرا
#درونگرا
#روابط
@mojaradan
❤️🍃❤️
#ازدواج_موفق
💑 ازدواجی موفق است که
انتظار نداشته باشید همه توجه و نوازشتان را از همسرتان بگیرید
💞 ما حال خوبمان را از چند منبع میگیریم خانواده خود، کار خوب، تحصیلات، تاثیرگذاری اجتماعی، دوستان خودمان و ازدواج.
💞 وقتی همه حال خوب خود را به عهده همسر بگذاریم
یا نامزدتان به عهده شما بگذارد
بازی بسیار خطرناکی آغاز شده است
زیرا هیچ انسانی چنین قابلیتی ندارد که در درازمدت شما را خوشحال نگه دارد.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اارسالی_از_دوست_خوبمان
🔘میدونی جهاد تبیین یعــنی چی؟
ـــ حاج#حسین_یکتا
#هفته_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تاثیر_اعمال
🎥 تاثیر اعمال بر روی ۷۰ نسل بعد و ...
🔰#استاد_عابدینی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام عیدشما مبارک
امشب پارت اضافه عیدی بهمون نمیدین
عیدامامت آقاجانمون امام حی وحاضر وزنده خدایی این عید ب این بزرگی عیدی نداره؟؟؟؟😞
فرداشب بزارین
سلام امروز قراربودیادآوری کنم جهت گذاشتن پارت بیشتر حلول ماه ربيع الاول
و عیدامامت آقاجانمون وسالروز پیوندآسمانی پیامبروحضرت خدیجه👏👏👏👏👏👏
#ادمین_نوشت
عید شما هم مبارک و به شادی باشه این ایام بکامتون
خب شما هم به ادمین جانتون عیدی بدید هیچ کس به فکرش نیست و یک عیدی بهش بده خب گناه دالیم درست ادمین جانتون بد مگه بدها دل ندارن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگردنگاهکن پارت131 – ساره من نمیتونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت132
دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانیهایش، برای روزهایی که به کافیشاپ میآمد و دست زیر چانهاش میگذاشت و نگاهم میکرد.
اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه میشود.
جوابش را چه بدهم؟
چطور راضیاش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است.
چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد.
مگر میتوانم؟ مگر او قانع میشود. احساس میکنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمیآیم. راحت تر از قبل ضربه فنیام میکرد.
با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونههایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشیام از خواب بیدار شدم.
ساره بود. تا جواب دادم گفت:
–ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه.
خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم.
–حالا دیر نشده که...
–آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه،
–آهان جادوگره رو میگی؟
–باز گفتی جادوگر؟
–حالا هر چی، الان میام.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان میچسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن
سوپ است.
متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم.
–چی شده؟ بابا چرا سرکار نرفته؟
نادیا گفت:
–مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه.
–عه؟ حالش بده؟
–آره، ولی خداروشکر فعلا ریهاش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه.
به آشپزخانه رفتم.
مادر در حال سبزی پاک کردن بود.
پرسیدم.
–مامان، چرا عمهها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟
مادر دستهایی تره برداشت و گفت:
–یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمیتونم.
با نگرانی گفتم:
–خب زن عمو چی؟
مادر همانطور که سر و ته ترهها را پاک میکرد.
–اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا.
– مامان اینجوری که همهی ما میگیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره.
مادر نوچی کرد.
– پلهها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛
–آخه بیرون روی شده. بابات میگفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره .
کلافه گفتم:
–چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه.
مادر شانهایی بالا انداخت.
–بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایهها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه...
–آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم.
–این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا.
–مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمیگیرید؟
مادر پشت چشمی نازک کرد.
–یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول میکنید؟ میگید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمیکنیم.
نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم.
حرفهای مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم.
محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود.
نزدیکش شدم.
–محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟
چوب لباسی را از کمد بیرون آورد.
–واسه چی میخوای؟
–میخوام واسه خودم.
نگاهی به کولهام که روی زمین بود انداخت
–تو که داری.
تشکم را تا زدم و در طبقهی پایین کمد گذاشتم.
–اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که...
–شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت.
–آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن.
از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت.
شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن.
پتوی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم.
–اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و...
همانطور که سرش پایین بود گفت:
–میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم.
–نه بابا نمیخواد، خودت لازمت میشه.
بی تفاوت گفت:
–خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد.
از خوشحالی فقط نگاهش میکردم.
بلند شدم و سرش را بوسیدم.
–این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت133
وقتی روی سکوی مترو کوله را به ساره دادم از خوشحالی بالا و پایین پرید.
لبم را گاز گرفتم:
–چیکار میکنی؟ مثلا تو مادر دوتا بچهایی.
بی توجه به حرفهایم کوله را بررسی کرد.
–چقدرم بزرگ و جا داره.
بعد فوری وسایلش را داخلش گذاشت و با ذوق گفت:
–اینجوری یه کم سخت تره، ولی کلاس کارم میره بالا. حالا زود باش پاشو بریم هفت هشتا ایستگاه تو راهیم تا برسیم، خونش بالا شهره.
–خونهی کی؟
ساره لبهایش را روی هم فشار داد.
–همون به قول تو جادوگر.
–تو جدی جدی میخوای بری اونجا؟
–من نمیرم، ما میریم. کلی با منشیش چونه زدم تا گفت بین مریض ردمون میکنه وگرنه تا یه ماه بعدم وقت نداشت.
خندیدم.
–بین مریض؟
او هم خندید.
–چه میدونم، یه همچین چیزی گفت.
بعد از این که سربالایی خیابان را با هن و هن گذراندیم. به کوچهی پر درختی رسیدیم که آنقدر خانههای زیبایی داشت که در نگاه اول توجهی هر کسی را به خودش جلب میکرد.
هر چه به خانهی مورد نظر نزدیکتر میشدیم با دیدن مشتریهای زن جادوگر حیرتمان بیشتر میشد.
کلی ماشین مدل بالا جلوی در پارک شده بود. چند نفر هم که تقریبا با ما هم زمان رسیدند برای پارک ماشینهای شاسی بلندشان مشکل داشتند چون دیگر در کوچه جای پارک نبود برای همین دوبله پارک کردند.
ساره سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
–من موندم اینا چرا میان اینجا، وقتی پول دارن که دیگه هر مشکلی حله...
من هم مثل ساره با حیرت به آنها نگاه میکردم. وقتی حیرتم بیشتر شد که ساره گفت:
–این زنا همشون دکتر، مهندسنها، منظورم اینه تحصیلکرده هستن.
–از کجا میدونی؟
–آخه اون دفعه که امده بودم، وقتی نوبتشون میشد خانم منشی همش میگفت، خانم دکتر بفرمایید، خانم مهندس بفرمایید. انگار اولین بارشونم نبود چون دیگه با منشی دوست شده بودن.
وارد یک ساختمان دو طبقهی شیک شدیم. البته چندان بزرگ نبود تقریبا شبیه ساختمان پزشکان بود. رو به ساره گفتم:
–احساس میکنم امدم مطب دکتر.
حیاط کوچک و سرسبزی را پشت سر گذاشتیم. روی در ورودی بنر کوچکی چسبانده شده بود که رویش نوشته بود.
"انواع مهره مار جهت جذب جنس مخالف، بهبود روابط عاطفی و زبانبند."
با تمسخر نوشته را به ساره نشان دادم، او هم خندید و گفت:
–اگه بخوای هی مسخره کنی نتیجه نمیگیریا، باید این چیزارو قبول داشته باشی.
–خب خندم میگیره، دست خودم نیست. خانمی که میخواست از کنار ما رد شود با شنیدن حرفهایمان پشت چشمی برایمان نازک کرد و رفت.
ساره پچ پچ کنان گفت:
–بفرما، بهشون برمیخوره خب.
خندهام را جمع کردم وارد سالن شدیم. سرتاسر سالن صندلی گذاشته بودند. البته با فاصله، تقریبا بیشتر صندلیها پر بودند.
باورم نمیشد این همه آدم صبح به این زودی در این کرونا اینجا جمع شده باشند. ساره جلوی میز منشی رفت و چیزی گفت و برگشت.
–میگه فعلا باید بشینیم خودش صدا میکنه. من مات آدمها بودم هر کدام برای خودشان دک و پز و بیا و برویی داشتند، این را وقتی با تلفنهایشان حرف میزدند میفهمیدم.
–ساره فکر کنم همهی اینا بین مریض هستن، وگرنه اگه به نوبت گرفتن بود که این همه...
ساره حرفم را برید.
–منشی قبلا بهم گفته چون معلوم نمیکنه کار هر کسی چقدر طول میکشه واسه همین هیچ وقت سر وقت نمیتونه وقت بده.
ساره با خانم کناریاش شروع به صحبت کرد.
من گوشیام را باز کردم و صفحهی امیرزاده را نگاه کردم. چقدر دلتنگش بودم. میدونم وقتی آدم دلش تنگ میشه باید زنگ بزنه
پیام بده
حتی بره ببینتش...
ولی مشکلم اینجاست که دلم برای کسی تنگ میشه که نباید تنگ بشه!
آهی کشیدم و گوشیام را داخل کیفم انداختم.
بعد از چند دقیقه ساره به طرفم برگشت و پچ پچ کنان گفت:
–این خانمه میگه کار این جادوگره خوبه راضیه، نگاهی به آن خانم انداختم. ماسک زیبایی که زده بود اولین چیزی بود که در صورتش توجهم را جلب کرد.
–پس چرا باز امده اینجا؟
–میگه هر وقت میام اینحا شوهرم سربه راه میشه ولی بعد از دو سه ماه دوباره اخلاقش برمیگرده واسه همین میاد که دوباره براش دعایی چیزی بگیره.
–اینجوری که هر چی شوهرش درمیاره باید بده اینجا.
–خودش حقوق داره، دستیار دندونپزشکه.
همه به در اتاقی که برای چندمین بار قرار بود بازشود و نفر بعدی بیرون بیاید چشم دوخته بودیم.
ناگهان در باز شد و کسی از اتاق بیرون آمد که باعث شد من از جایم بلند شوم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت134
ساره گفت:
–بشین بابا، هنوز نوبتمون نشده.
–ساره این دوست دوران دبیرستان منه. مهسا آنقدر غرق فکر بود که بدون این که مرا ببیند از کنارم گذشت. دنبالش رفتم به وسط حیاط که رسید صدایش کردم.
برگشت و نگاهم کرد. با دیدنم اول تعجب کرد بعد لبخند بر لبش آمد.
–دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ شاگرد اول کلاس!
جلو رفتم.
–تو اینجا چیکار میکنی؟ خانم غرغرو...
خندید.
–چه خوب یادت مونده. اصلا باورم نمیشه توام امدی اینجا.
با لبخند گفتم:
–نتیجهی داشتن دوست نابابه.
به طرفم آمد و دستش را مشت کرد. من هم با مشت به دستش زدم.
بعد از خوش و بش پرسیدم:
–حال مادرت چطوره؟ من هنوزم تعریفش رو پیش نادیا خواهرم میکنم. یادته میگفتی تا یه کم غر میزنی میبرتت بهزیستی و بیمارستانارو نشونت میده تا قدر زندگیت رو بدونی.
چشمهایش پر آب شدند.
–آره، قدرش رو ندونستم خدا هم ازم گرفتش.
هینی کشیدم.
–کی؟
–همون اوایل کرونا مریض شد و فوت کرد.
–ای وای! خدا بیامرزه.
سرش را پایین انداخت.
–ممنون.
به نیمکتی که در گوشهی حیاط بود اشاره کردم. بعد از این که روی نیمکت نشستیم پرسیدم:
–خب حالا تو تنها زندگی میکنی؟
به حلقهاش اشاره کرد.
–من یک سال قبل فوت مادرم ازدواج کرده بودم.
ابروهایم بالا رفت.
–تبریک میگم. پس خدارو شکر تنها نیستی. اونوقت اینجا چیکار داری؟
آه سوزناکی کشید.
– امدم خودم رو بدبخت کردم.
–چرا؟
به روبرو نگاه کرد.
–یه روز با یکی از دوستام همینجوری از سر کنجکاوی امدیم اینجا تا از آیندمون خبر دار شیم. رماله به من گفت شوهرت خوبهها ولی یه دختره دوسش داره و میخواد بهش نزدیک بشه.
منم از وقتی این رو شنیدم نه خواب داشتم نه خوراک، همش به بهانههای مختلف گوشی شوهرم رو چک میکردم و هی بهش زنگ میزدم ببینم کجاست و مدام به کاراش سرک میکشیدم.
خلاصه از این جاسوس بازیها.
روزی نبود بهش گیر ندم و آخر جر و بحثمون به دعوا کشیده نشه.
خلاصه بعد یه مدت فهمیدم واقعا شوهرم با یه دختره ارتباط داره.
با تعجب نگاهش کردم.
–پس جادوگره درست گفته.
نفسش را بیرون داد.
–اون موقع نبوده، شوهرم میگه تو اونقدر بهم برچسب چسبوندی که منم از روی لج بازی با این دختره رفیق شدم.
فوری پرسیدم:
–حالا راست میگه؟
با انگشت سبابهاش گلهای برجستهی مانتواش را نوازش کرد.
–آره، با همون جاسوس بازیهام فهمیدم درست میگه، از همون موقع هم همش یه پام اینجاست یه پام دنبال جور کردن نسخههای عجیب و غریب این رماله. الانم امده بودم بهش بگم نسخهی قبلیت عمل نکرده بابا...
–چه نسخهایی؟
–بهش گفتم دختره رو از سر راه زندگیم بردار هر چی پول بخوای بهت میدم.
حالا یک ماه پیش دختره تصادف کرد رفت بیمارستان ولی نمرد، الانم حالش خوب شده، من پولام رفت ولی نتیجهایی ندیدم.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
–یعنی تو گفته بودی دختره رو بکشه؟
سرش را کج کرد.
–نه بابا، من فقط میخوام دیگه به شوهرم نزدیک نشه. این دفعه مثل این که نقشهی بهتری براش کشیده چون کلی پول گرفت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت135
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دنبالهی حرفش را گرفت.
–البته به اینم اعتماد ندارم. امروز یکی از مشتریهاش میگفت اونقدر میبرتت و میارتت و پول ازت میگیره که خودت خسته میشی، یا دیگه پولات تموم میشه. واسه من که واقعا پولام تموم شد. دیگه طلایی برام نمونده که بفروشم. آخرین باره که میام.
حالا بگو ببینم تو چرا امدی اینجا، نکنه دنبال شوهری؟ ولی یادمه تو چند سال از ماها کوچیکتر بودی چون جهشی خونده بودی.
خجالت کشیدم دلیل آمدنم را بگویم.
–هیچی بابا، من به خاطر دوستم امدم، اون اینجا کار داره.
سرش را تکان داد.
–یه وقت توام وسوسه نشیا، خودت رو آلودهی این رمال اون رمال نکن، یه بار که بری مثل معتادا هی میخوای ادامه بدی. هی میخوای ببینی چی در مورد زندگیت میگن، به اطرافیانت بد بین میشی، همش فکر میکنی برات جادو کردن که زندگیت خراب بشه، همه رو مقصر میکنی جز خودت.
اگه این دوستت اولین بارشه ورش دار ببرش، بگو مشکلش رو خودش حل کنه، فقط به خاطر پولش نمیگما، کلا آدم اعصاب و روانش به هم میریزه، میدونی الان که دارم فکر میکنم میبینم من که راحت داشتم زندگیم رو میکردم حتی اگرم شوهرم واقعا با این دختر ارتباط داشت مهم نبود با من که مهربون بود، احترام بینمون برقرار بود و زندگی خوبی داشتم، این چه کاری بود من کردم که باعث شد اینجور همه چی به هم بریزه و حرمت بینمون...
با آمدن ساره حرفش را نیمه گذاشت.
ساره سلامی به مهسا کرد و دستم را کشید.
–بدو نوبتمون شد.
هر چه خواستم به ساره بفهمانم که من نمیخواهم بیایم نشد.
وارد اتاق نیمه تاریک که شدیم آنقدر مجسمهها و آویزهای عجیب و غریب و گاهی ترسناک دیدم که همانجا جلوی در ایستادم. روشنایی اتاق فقط با چند نور قرمز رنگ بود.
ساره جلوتر رفت و روی صندلی نشست و مرا صدا کرد.
تا کنارش نشستم خانمی با یک آرایش عجیب و غلیظ از در دیگری وارد شد و پشت میزش نشست و دستهایش را روی میز به هم گره زد. روی مچش علامت عجیبی خالکوبی شده بود. این علامت برایم آشنا بود یک مثلث که یک چشم خیلی زشت داخلش بود.
کمی فکر کردم یادم آمد.
این نشان همان نشان روی مچ آن مردی بود که آن روز در کافی شاپ با امیرزاده در گیر شد.
ساره با جادوگر خوش و بش کرد ولی من خیره به نشان خالکوبی شده مانده بودم. یک جوری برایم استرس آورد بود.
خانم جادوگر خیلی آرام آستین لباسش را روی نشان خالکوبی شده کشید و رو به من پرسید:
–خب، پس میخوای بدونی اون آقا زن داره یانه؟
نگاهش کردم.
چشمهایش حالت ترسناکی داشت. مردمکش شبیه گربهها عمودی بود. جوری که من وقتی نگاهشان کردم یک آن به خودم لرزیدم. بی حرف بلند شدم و عقب عقب خودم را به در اتاق رساندم. ساره چند بار صدایم کرد و بعد بلند شد که دوباره دستم را بگیرد و کنار خودش بنشاند. ولی من به او مهلت ندادم و از در بیرون زدم، بعد هم با سرعت از ساختمان خارج شدم.
ساره دنبالم میدوید و در آخر سر کوچه از پشت پالتوام را گرفت.
–صبر کن ببینم، چته؟
نفس نفس زنان گفتم:
–ساره من دیگه اونجا نمیام، میترسم.
پالتوام را رها کرد.
–از چی؟
–چشماش رو ندیدی؟
با تعجب پرسید:
–مگه چش بود؟ از چشماش ترسیدی؟
–تو نترسیدی؟
نگاهش رنگ تمسخر گرفت.
–مگه لولوخرخرس که بترسم. لابد اون دوستت چیزی گفته، بیا برگردیم ببینم...
حرفش را قطع کردم.
–اصلا حرفشم نزن. همون قدر که تو رو پولدارت کرد منم...
پرید وسط حرفم.
–ولی پیش بینیش خیلی درسته، گذشته و آیندتم میتونه بگه. واسه کار تو خوبه.
سرم را تکان دادم.
–من از خیرش گذشتم. بیا بریم دنبال همون کاراگاه بازیمون.
–بی حوصله گفت:
–از کاراگاه بازی هم که میگی میترسم.
دستش را گرفتم:
–هر چی باشه، خیلی از این جادوگره بهتره. خدا کنه شب کابوس نبینم.
ساره کولهاش را روی دوشش جابجا کرد.
–توی این هوای سرد این همه وسایل رو با خودمون خرکش کردیم امدیم اینجا که یه جوابی بشنویم اونوقت تو اینجوری خرابش کردی؟ بیا بریم بابا.
دنبالش راه افتادم.
–تو که توی راه همش داشتی کاسبی میکردی کلی جنس فروختی، بعدشم ناراحتی کلی پول به جادوگره ندادی؟
پوفی کرد.
–خیلی دلم میخواست بدونم رماله چی میخواست بهت بگه. ولی نزاشتی که... خستگی تو تنم موند.
به ایستگاه همیشگی رسیدیم.
ساره گفت:
–من میبرم وسایلامون رو به یکی بسپرم. دیگه جون ندارم باز خرکش کنم. بعد میام بریم دنبال ماموریت بعدی، چادری که گفتم رو آوردی؟
پرسیدم:
–وسایلمون رو؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت136
–آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟
از کولهام چادرم را درآوردم.
–میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. میترسم.
با اخم نگاهم کرد.
–میشه بگی تو از چی نمیترسی؟ کولهام را از دستم گرفت.
–بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام.
متعجب پرسیدم.
–کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم.
–نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم.
–کجا؟
–پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام.
باشهایی گفتم و راه افتادم.
روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم.
ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد.
پرسیدم:
–چرا اینقدر عجله داری؟
نفسی تازه کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم تا ظهر برمیگردیم.
–به کی؟
–به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم.
نایلونی که در دستش بود را جابهجا کرد و همانطور که نگاهم میکرد گفت:
–با چادر چقدر مظلومتر شدی، عمرا شک کنن.
–حرفش به من حس بدی داد.
–میگم ساره ما کارمون درسته؟
پوزخند زد.
–حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم.
بعد هم به دستشویی رفت.
چند دقیقه بعد که برگشت.
وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم.
مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود.
با خنده گفتم:
–تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟
نگاهی به سرتا پای خودش انداخت.
– شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه.
وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشهی تخته شاسیاش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است.
اشارهایی به عینک طبیاش کردم.
–مگه عینکی هستی؟
–نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم.
–انگار خودتم باورت شدهها جزو کادر درمانی.
سوار تاکسی شدیم. ساره عجله میکرد که تا ظهر برگردیم.
در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود.
تا چشم کار میکرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند.
ساره پرسید.
–چی شد؟
راننده گفت:
–چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجرهی ماشین گردنی دراز کرد.
–فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه.
ساره رو به من پرسید:
–خیلی مونده تا برسیم؟
نگاهی به اطراف انداختم.
–نه، کوچشون سر همین خیابونه.
–فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم.
سری کج کردم.
–یه کم پیاده رویش زیادهها.
دستش را روی دستگیرهی داخلی در گذاشت.
–من عادت دارم. بیا بریم.
چند دقیقهایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم.
–سردهها.
ساره نگاهم کرد و گفت:
–میخوای بدوییم گرم شیم؟
بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد.
–به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد.
بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت و نوچ نوچی کرد.
–ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم.
من هم به صفحهی گوشیاش نگاه کردم.
–کدوم پسره؟
–همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم.
پو فی کردم.
–الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش میگیریم دیگه، تو الان همهی حواست به اینجا باشه.
چشمم که به خانهی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم.
ساره خودش را به من رساند.
–نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست.
با تردید نگاهش کردم.
–مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه.
–آره بابا خودم دیدمش.
چشمهایم گرد شد.
–دیدیش؟ کی؟
من و منی کرد و بعد گفت:
–همون موقع که کولهها رو میخواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه.
نگاهم را به طرف خانهشان کشاندم.
–میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم.
طلبکار نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذکر_کثیر_برای_رفع_فشارهای_زندگی
#تسببحات_حضرت_زهرا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️قلب قاصدکےست
که اگر پرهايش را بچينے
ديگر به آسمان اوج نميگيرد
♥️قلب وسعتے دارد به اندازہی
حضور خــدا
♥️من مقدس تر ازقلب،سراغ ندارم
قلبتان هميشہ پرعشق
#حس_ناب🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ای خوش به حال آنکه به هنگام عقد خویش
در سفرهاش کلید زبان میشود: رضا...
😍 لحظاتی قبل؛ حال و هوای رواق شیخ طوسیِ حرم مطهر امام رضا(ع)، مشهور به رواق عقد در سالروز ازدواج حضرت رسول(ص) و حضرت خدیجه(س)
الهی به حق این روز عزیز قسمت تمام مجردان کانال بشه چنین عقدی و چنین جای مراسم عقد خونده بشه کنار آقا امام رضا
الهی آمین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´