فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
میگفتیہروایتداریم
ازامامصادق"ع"ڪہمیگن :
هیچ چشمے بےاذن
ما گریان نمیشه تا اینڪه خود
آقا سیدالشهدا زانو به زانوے
محبش میشینہ تو چشماش
نگاه میڪنہ ،
اون موقع اشڪت میاد !💔🥺
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
گرچه یک عمر من از دلبر خود بیخبرم..
لحظهای نیست که یادش برود از نظرم..
نه که امروز بود دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارتباطباجنسمخالف #پارت_دوم
✔️ اگر دوستی دختر و پسر منجر به ازدواج شود آیا بازهم اشکال دارد⁉️⁉️⁉️
🔹در بیشتر مواقع با برقراری ارتباط این افراد نسبت به هم احساس وابستگی بسیار زیادی می کنند طوری که برای یک مدت کوتاه هم نمی توانند دوری همدیگر را تحمل کنند
🔸 البته نکته جالب اینکه وقتی همدیگر را میبینند دعوا دارند و وقتی نمی بینند دلتنگ میشوند این پروسه یک عادت عاطفی با ستونهای بسیار سست است که بخشی از آن را شهوت نگه داشته است نه یک محبت و زیرساخت عاطفی و عقلانی محکم و دائمی که از دو ستون استوار محبت و عقل برخوردار باشد
🔹 در این رابطه طرفین قلبشان برای هم می تپد و لحظهای از یاد هم غافل نمی شوند و بالاخره خیلی زود تصمیم به ازدواج با هم گرفته تلاش می کنند اگر یک بزرگتر به آنها بگوید که بسیاری از این عشق ها و عاشقی ها را دیده که آخر و عاقبت خوشی نداشته در جواب می گویند عشق ما با بقیه عشق ها فرق می کند و مدعی میشوند که هیچ کس آنها را درک نمی کند❗️
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
47.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_اول
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🤚یکی برام این فیلم رو با عنوان طنز فرستاد، من کلا این تیپ محتواها رو کار نمیکنم، منتهی یاد یه چیزی
#تجربه
سلام شب بخیر .
چند سال قبل یک همسایه داشتیم که یک دختر ناز و شیرین زبون بنام فاطمه داشتند .برادرم مجرد بود و به شوخی میگفتیم فاطمه عروس ماست .گذشت تا اینکه شب بله برون برادرم این فاطمه شیرین زبون فهمید برادرم قراره ازدواج کنه .چند روز ناراحت و افسرده بود و یک روز ب مادرش گف مگه من زن محمد نیستم .چرا واسش رفتن خاستگاری و میخاد زن بگیره .
بمیرم واسش حتی با اینکه مادرش باهاش صحبت کرد که یک شوخی بین خانواده ها بوده اما باورش نشده بود و یک مدتی افسرده بود .
فکر میکنیم که بچه ها درک نمیکنن اما کاملاا اشتباهه .بچه ها باید بچگی کنند و بدور از این افکار و تصورات حتی به شوخی باید باشند .
❤️
سلام وقت بخیر کاملا با این حرفتون موافقم برای منم پیش اومده که اسم روم گذاشتن و بزرگ که شدیم هیچکدوم به هم علاقه نداشتم اونا رفتن پی زندگیشون من با حرفا موندم😭😭😭
#ادمین_نوشت
ممنونم از این دوبزرگوار که تجربه خودشون برای ما ارسال کردن
الهی خوشبخت دو عالم باشن و عاقبت بخیر
الهی من قمبولتون برم که چنین اعضای خوبی داریم و همیشه یار و یاورمان هستند و خون در رگهای بخ زده من جریان میدن و دلگرم و من قدرتمند و پر نیرو 💪میکنند که چنین حامیان داریم 💚
دوستون دارم
حالا بریم ببینم قمبولت برم چی هست 😂
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کیو_اینفدر_دوست_داری؟❤️
من که شما را خیلی خیلی خیلی دوست دارم
قمبولتون برم من
#ستاد_تشویق_جوانان_به_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#مگر_میشود_ادمی_عوض_کنی
مگر مي شود آدمي را عوض کني
تا مطابقِ خواسته هاي تو پیش برود ؟
مثل این مي ماند که تو گیاهي را هرس کني ،
ولي بعد از چند وقت ،
باز شاخه هایش بزرگ شود و شکلش را به هم بزند !
میداني ؟
گیاه ،
شاخه دارد
برگ دارد
شکوفه مي زند ...
آدمي نيز ،
" قدرتِ اختیار " دارد !
" عقل " دارد
" فکر " دارد
و از همه مهم تر
" قلب " دارد ...
شاید بدتر شود و بهتر نشود !
اگر میتواني آدمي که در ذهنت است را
بیست درصد بدتر بپذيري ،
آنگاه ادعايِ " عشق " کن ...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔮معیارهای افراد برای انتخاب همسر باید مناسب خودشان باشد نه زیاد و نه کم!
❌پسری که حامی اقتصادی داره خطرناکه چون عقل معاش و هوش اقتصادی نداره...
#دکتر_سعید_عزیزی
#معیار_انتخاب_همسر
#رسم_و_رسوم
#جهیزیه
#سخت_گرفتن
#ازدواج
#هوش_اقتصادی
@mojaradan
#عشق_بکطرفه
عشق یکطرفه
خیلی دردناک است کسی را دوست داشته باشیم که او احساسی به ما ندارد. معنی عشق یکطرفه دقیقا همین است. کسی که دچار چنین وضعیتی است نمیتواند فکر کند و در نتیجه نمیتواند تصمیم بگیرد. این عدم توانایی، در واقع یک انتخاب ناهشیار است. به این معنی که او میتواند فکر کند، اما نمیخواهد. زیرا میداند که اگر فکر کند باید کارهایی انجام دهد که برایش جذاب نیست. حاضر نیست زیر بار انجام کارهایی برود که دوست ندارد.
اگر میخواهید خود را از چنین مهلکهای نجات دهید، بگذارید فکرتان کار کند. اینقدر شعورِ خود را سرکوب نکنید، به هوشِ خود اجازه دهید متجلی شود. تنها شدن را به جان بخرید و با ترسش کنار آیید. با استدلالهای معیوب، خود را فریب ندهید. اطمینان داشته باشید که هیچ عشق یکطرفهای، با تلاش و کوشش دوطرفه نمیشود. پس دست از تلاش بردارید و خود را خسته و کلافه نکنید. به خود برچسبِ "دوست داشتنی نبودن" نزنید و فکر تغییر خود را از سر بیرون کنید، زیرا هیچ تغییری نمیتواند احساس طرف مقابل را به شما بهتر کند. مهم نیست طرف مقابل چرا به شما احساس ندارد، پاسخ آن هر چه باشد هیچ کمکی به شما نمیکند. شما در چنین موقعیتی فقط و فقط یک وظیفه دارید، وظیفهی شما این است که دقیقترین و هوشمندانهترین کار ممکن را انجام دهید یعنی: بدون کمترین تردید رابطه را قطع کنید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
همراهی
همرازی
همدلی
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «وضعیت زرد»
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
حسادتـــــ ... یا خساستـــــ !
اسمش را هرچہ میخواهے بگذار !
مڹ میخواهم "تو" فقط عزیز دل من باشے ...
تو این یه مورد خسیس ترینم ... 😌
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت148 پوست صورت مادر بزرگ چروک زیادی داشت، ولی یک مهربانی و محبتی در صورتش بو
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت149
در قسمت راست مغازه یک فرو رفتگی بزرگی بود به اندازهی دو الی سه متر که داخلش یک کابینت و روی آن یک اجاق خیلی کوچک بود با کتری و چند استکان، پس میتوانستم ناهار بیاورم و اینجا گرم کنم. قسمت انتهای مغازه پشت یک پردهی شیری رنگ یک روشویی خیلی کوچک قرار داشت.
تقریبا همه چیز جور بود فقط نمیدانستم چه ساعتی باید به خانه برمیگشتم و مغازه را به که میسپردم.
نگاهی به کولهپشتیام انداختم. تابلوهای زیادی با خودم آورده بودم که در ویترین بگذارم ولی همان سرگردانی اجازه نداد این کار را بکنم.
کوله را در گوشهایی گذاشتم و وسایل سوزن دوزیام را از داخلش بیرون آوردم.
میتوانستم تا وقتی مشتری نیست از وقتم استفاده کنم و کارهایم را انجام دهم. به قول مادر بزرگم
" دست که بیکار باشه فکرت هزار راه میره."
هیچ وقت نفهمیدم چرا جسم و ذهن آدمی اینقدر با هم اختلاف دارند.
چند ساعتی گذشت و بالاخره یک مشتری داخل مغازه شد. از جایم بلند شدم و با خوشحالی ماسکم را زدم.
–بفرمایید.
خانم جوانی پرسید:
–ببخشید به من گفتن اینجاها یه کافی شاپ هست، اسمش...به صفحهی موبایلش نگاه کرد...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–بله، هست. چند متر بالاتره، ولی فکر نکنم باز باشه.
–به خاطر کرونا؟
سرم را کج کردم.
–بله دیگه.
–آهان، البته من کاری با کافی شاپ ندارم، اونجا قرار دارم.
به محض رفتن او خانم دیگری وارد شد و شروع به نگاه کردن به اجناس کرد. اول قسمت اسباب بازیها را از نظر گذراند بعد به قسمت لوازم التحریرها رفت و ایستاد و چند دقیقهایی با دقت نگاه کرد.
نگاههایش طولانی شد و من هم خسته از ایستادن پرسیدم:
–چیزی مد نظرتون هست؟ میخواهید کمکتون کنم؟
زیر لب گفت:
–نه ممنون.
دوباره به قسمت اسباب بازیها رفت و دقیقتر از قبل نگاه کرد، انگار بیشترقیمتها را با هم چک میکرد.
حوصلهام سر رفت و نشستم.
مشتری سمج دست بردار نبود، احساس کردم با پاییدنش وقتم تلف میشود. بیخیالش شدم و کارگاه سوزن دوزی را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
نمیدانم چقدر گذشت که جلوی ویترین پیشخوان ایستاد. فکر کردم انتخابش را کرده، نگاهش کردم، ولی او محو نگاه کردن به ویترین پیشخوان بود.
–بعد از شاید ده دقیقه دستش را دراز کرد و به مداد پاککنی در ویترین اشاره کرد.
–ببخشید، این پاک کن چنده؟
کوچکترین پاککنی بود که داشتیم.
قیمتش را نگاه کردم و گفتم:
ابروهایش بالا رفت.
–چقدر گرون شده؟
تعجب کردم، چون آن مداد پاک کن قیمتی نداشت. با خودم فکر کردم چقدر مردم توانایی خریدشان پایین آمده.
دلم برایش سوخت.
مداد پاککن را مقابلش گذاشتم.
–قابل شما رو نداره.
–ممنون.
–بی تعارف گفتم.
مردد نگاهم کرد.
–پس میشه اون بزرگه رو بدید و کم حساب کنید؟
با تردید کاری که گفته بود را انجام دادم.
کیفش را که باز کرد دیدم چند تراول داخل کیفش است.
دستش را که دراز کرد مداد پاک کن را بردارد دیدم چند النگوی طلا به دستش است.
با تعجب نگاهش کردم.
تشکر کرد و رفت.
دفتر را باز کردم و جنس فروخته شده را یادداشت کردم. بقیهی پولش را هم از کیف خودم داخل دخل انداختم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت150
نمازم را که خواندم با خودم فکر کردم پیامی به امیرزاده بدهم و بپرسم من تا چه ساعتی باید اینجا بمانم.
در همین فکر بودم که چند مشتری همزمان وارد مغازه شدند.
هر کدامشان چند اسباب بازی برداشتند و بدون پرسیدن قیمت کارتشان را روی میز گذاشتند.
انگار قدمشان سبک بود چون بعد از رفتنشان مغازه رونق گرفت و مشتریها پایشان باز شد.
نزدیک ظهر بود که یک موتوری جلوی مغازه پارک کرد.
داخل مغازه آمد و روی کاغذی که در دستش بود را نگاه کرد و پرسید:
–خانم حصیری؟
با تعجب گفتم:
–بله.
جعبهایی که در دستش بود را روی میز گذاشت.
–بفرمایید. سفارشتون.
متحیر پرسیدم:
–این چیه؟ من که چیزی سفارش ندادم.
دوباره به کاغذ نگاهی انداخت.
–مگه خانم حصیری نیستید؟
–چرا.
–پس درسته دیگه. مغازشم همینه. بعد همانطور که از مغازه بیرون میرفت زمزمه کرد.
–حسابم شده.
در جعبه را که باز کردم بوی پیتزا در مشامم پیچید و اشتهایم را تحریک کرد.
حتما کار امیرزاده است.
در جعبه را بستم و به کناری هلش دادم و سرم را با دستهایم گرفتم.
خدایا چه کار کنم؟
با صدای زنگ گوشیام سرم را بلند کردم.
خودش بود. قلبم شروع به بالا و پایین پریدن کرد تا یادآوری کند که وجود دارد.
احساسم چیزی بین ذوق و اشتیاق و استرس و ترس بود. از آینده میترسیدم. از این محبتهای پیدرپیاش میترسیدم. مگر تا چه وقت میتوانستم این دوری را تحمل کنم. نگاهی به دستهای لرزانم انداختم. من خیلی وقت بود بد جور مبتلا شده بودم و این لرزش دستهایم هم علائمش بود پس از چه میترسیدم. شاید از عوارضش که گاهی تا آخر عمر همراه انسان است.
هراس داشتم از این ریسمانهایی که با هر محبتش بیشتر و محکمتر دور قلبم میپیچید، نکند یک روز مجبور شوم همه را پاره کنم.
اصلا میتوانم این کار را بکنم؟
–بله.
با صدای گرمی که خوشحالیاش را پنهان میکرد گفت:
–سلام، خسته نباشید.
–سلام. ممنون.
–زنگ زدم ازتون تشکر کنم که تشریف آوردید مغازه.
من و من کنان گفتم:
– من...که کاری نکردم. ببخشید چه ساعتی میتونم برم خونه؟
–یه ساعتی که قبل از تاریکی خونه باشید. این حرفش مرا یاد محمد امین و پدرم انداخت. حرفش کاملا مردانه و حمایتگر بود. مردها را جان به جانشان کنی عاشق آقا بالا سر بودن هستند و من چقدر این مردانگیها را دوست دارم.
پرسیدم.
–الان روزا کوتاهه، هوا زود تاریک میشه که، اونجوری باشه چند ساعت دیگه باید برم...
–اشکال نداره، منم همون موقع میام مغازه رو تحویل میگیرم که شما برید.
با مکث پرسیدم:
–میخواهید بیایید اینجا؟
مکثی کرد و گفت:
–نه نمیام. شما قبل از رفتنتون یه پیام بدید من راه بیفتم. بعداز بیست دقیقه کرکره رو بدید پایین و برید من خودم میام در مغازه رو باز میکنم.
چشمم به جعبه پیتزا افتاد.
–ببخشید راستی، شما برای من غذا سفارش دادید؟
–بله، گفتم بهتره سروقت ناهارتون رو بخورید.
لبخند زدم.
حواسش چقدر جمع است، و این چه معنی میدهد؟
پرسید:
–ناهارتون رو خوردید؟
با لحن جدی گفتم:
–نه، گذاشتم کنار، خودتون که امدید میل کنید.
او هم همان لحن را به خودش گرفت.
–عه، اون مال شماست. من ناهار خوردم. لطفا حرف گوش کنید.
مکثی کردم و گفتم:
–باشه، به شرطی که پولش رو...
با صدای بلند گفت:
–ای بابا، مگه اونجا تو کافیشاپ غلامی بهتون ناهار نمیداد؟
–نه، هر کس خودش میاورد.
–عه؟ چه بیانصاف! آره راست میگید یادمه شما میرفتید خونه ناهار میخوردید. حالا تا از دهن نیوفتاده بخورید.
ممنون، انشاالله از فردا ناهار میارم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت151
بعد از خوردن پیتزا جعبهاش را برداشتم تا داخل سطلی که چند متر آن طرفتر از مغازه بود بیندازم. سطل آشغال بالای پیاده رو بود یعنی باید به طرف کافی شاپ چندمتری میرفتم.
تا خواستم جعبه را داخل سطل بیندازم کمی دورتر، دخترکی را دیدم که مدام به این طرف و آنطرف نگاه میکرد. این همان دختری بود که از من آدرس کافیشاپ را پرسیده بود. کافیشاپ که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت، یعنی هنوز دنبال آدرس است. خواستم به طرفش بروم تا کمکش کنم، ولی همان موقع دیدم ماهان به طرفش میآید. دخترک با دیدن ماهان برایش دست تکان داد. ماهان کیسهی مشگی را که در دستش بود را با عجله دست دختر داد و حرفی به او زد. همان لحظه آقای غلامی را دیدم که دوان دوان به طرفشان میآمد. هنوز چند قدمی مانده بود که به آنها برسد ماهان به دخترک اشارهایی کرد. دخترک پا به فرار گذاشت. صدای آقای غلامی میآمد که داد میزد.
–وایسا دختر.
من ترسیدم و به طرف مغازه پا تند کردم. نمیخواستم آقای غلامی را ببینم.
یک قدم بیشتر نمانده بود به مغازه برسم که دخترک به من برخورد کرد و هر دو نقش زمین شدیم. کیسهی سیاهی که در دست دختر بود از دستش به زمین پرت شد و صدای شکسته شدن شیشهایی آمد. بعد هم ریختن مایعی تقریبا هم رنگ آب بر روی زمین.
دختر فوری بلند شد و با خشم به طرفم غرید.
–کوری نمیبینی؟
من هم از جایم بلند شدم و شروع به تکاندن مانتوام کردم.
دخترک نگاه تاسف بارش رابه نایلون داد و زمزمه کرد.
–حیف اون همه پول.
هراسان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد آقای غلامی به طرفش میدوید. فحشی نثارش کرد و به طرف ایستگاه مترو فرار کرد. آقای غلامی خودش را به نایلون سیاه رساند و خم شد، بویش کرد.
بعد عصبانی به طرف ماهان که پشت سرش بود برگشت.
–پس اون نایلونهای سیاه که میاوردی و میبردی از این زهرماریا بوده.
ماهان سرش پایین بود. آقای غلامی چشمش به من افتاد. نگاهم را از او گرفتم و به داخل مغازه آمدم، ولی صدای سرزنشهایش را که روی سر ماهان هوار میکرد را میشنیدم.
بعد از چند دقیقه دیدم وارد مغازه شد و پرسید:
–-اینجا کار میکنی؟
جوابش را ندادم.
چرخی در مغازه زد و با تمسخر گفت:
–واسه همین امیرزاده سنگ تو رو به سینش میزد. پس واست نقشه داشته.
بانفرت نگاهش کردم.
–میشه از مغازه بیرون برید.
پوزخندی زد.
–من سه برابر اینجا بهت حقوق میدادم. تازه تو خونه واسه خودت راحت بودی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–من به مفت خوری عادت ندارم. اطراف شما مفت خور زیاده سه برابر حقوق رو بدید به اونا.
نیش خندی زد.
–آره، شماها فقط به حمالی عادت دارید. نون راحت خوردن رو پس میزنید.
پوزخندی زدم و به بیرون مغازه و به آن نایلون اشاره کردم.
–نون راحت خوردن ارزونی خودتون، اینجور نونا از گلوی ما پایین نمیره. نوش جونتون، خودتون میل کنید.
خدا را شکر با صدای زنگ گوشیاش از مغازه بیرون رفت و دیگر نیامد.
اعصابم حسابی خرد شده بود و میخواستم زودتر به خانه بروم.
طبق چیزی که امیرزاده گفته بود بیست دقیقه قبل از رفتنم پیامی برایش فرستادم.
موقع رفتنم که شد ریموت را زدم و راه افتادم.
تا نزدیک شدن به ایستگاه مترو چند بار برگشتم تا ببینم به مغازه آمده یا نه، ولی چیزی ندیدم.
صبح روز بعد که به مغازه رفتم، متوجه شدم به مغازه آمده و تغییرات زیادی در آنجا داده.
تابلوهای کوله پشتیام را که در گوشهی مغازه مانده بود را در ویترین چیده بود. بین تابلوها از کاغذهای رنگی و قلبهای نمدی سفید و صورتی استفاده کرده بود.
آنقدر زیبا تزیین کرده بود که در طی روز بارها خودم به بیرون از مغازه رفتم و جلوی ویترین ایستادم و تماشایش کردم.
یکی از قلبهای قرمز را از ویترین برداشتم و روی پیشخوان گذاشتم دلم میخواست جلوی چشمم باشد.
همهی جای مغازه مرتبتر از دیروز شده بود. حتی وسایل سوزن دوزی من را که در زیر پیشخوان گذاشته بودم را داخل یک جعبهی مقوایی که شبیهه جعبهی کفش بود قرار داده بود که از یک مرد بعید بود.
روی تابلویی که من یادداشت نوشته بودم جملهی خودش را که نوشته بود، "خوش آمدی " را پاک کرده بود و این چنین نوشته بود.
"انگار بلاتکلیفی واگیر دارد"
چند دقیقه به نوشتهاش زل زدم. منظورش چه بود. یعنی او هم بلا تکلیف است. یا من بلاتکلیف بودهام و به او هم سرایت کرده است.
جملهی دو پهلویی بود که نمیدانستم چطور باید تعبیرش کنم.
در آشپزخانهی سه متری مغازه مقداری شکلات و تنقلات به همراه یادداشتی گذاشته بود که حتما از آنها استفاده کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت152
یک هفتهایی بود که در مغازه کار میکردم و درست یک هفته بود که خودش را ندیده بودم و فقط آثارش را میدیدم.
هر روز صبح که میآمدم چیز جدیدی در مغازه بود که یادآوری میکرد او برای تو دوباره کاری انجام داده.
یک روز یک شاخه گل، یک روز نان تازه، حتی یک روز وقتی در مغازه را باز کردم بوی چای تازه توجهم را جلب کرد.
به اجاق گاز سری زدم دیدم روشن است. کتری قل قل میکند و قوری چای تازه دم رویش است.
یک سینی و دو فنجان به شکل قلب که معلوم بود تازه خریده و چند شکلات قلبی که کنارشان گذاشته شده بود.
اول با دیدن این صحنه لبخند زدم ولی بعد طولی نکشید که بغض کردم. زیر کتری را خاموش کردم و قوری چای را داخل همان روشویی پشت پرده خالی کردم.
چه حس بدیست این احساسی که من دارم.
خسته شدم از این یواشکی و با تردید عاشق بودن. از این بلاتکلیفی، از این بین ماندن و رفتن، از این بغضهای ورم کرده، از این علاقهی بیسرانجام، از این سوختنهای بی خاکستر.
و حالا امروز با چیزی که روی تخته سیاه نوشته بود دلم را زیرو رو کرد.
با خط درشت نوشته بود:
"دلم برایت تنگ شده، همانقدر که نمیدانی"
همین که خواندمش برای مدتی به تخته سیاه خیره ماندم. بغض
خودش را به گلویم رساند و اصرار در فروریختن اشکهایم کرد.
روی صندلی نشستم و بغضم را رها کردم. حتی وقتی خودش نیست باز انگار اینجاست. من احساسش میکنم. این محبتهایش را نمیشود ندید گرفت.
هنوز دو ساعتی از آمدنم نگذشته بود که چند مشتری وارد مغازه شدند و با ذوق از قیمت تابلوها پرسیدند.
قیمت تابلوها گرانتر از وقتی بود که در مترو میفروختم. دوتا از تابلوها را پسندیده بودند.
موقع پرداخت پول گفتند که پول نقد ندارند. برای همین مجبور شدم از کارت خوان مغازه استفاده کنم.
بعد با خودم فکر کردم چطور پولش را از امیرزاده بگیرم. باید مقداری از سود تابلوها را به او هم میدادم چون او مغازهاش را در اختیار من قرار داده.
برای این که خودش متوجهی موضوع شود فروش تابلوها و قیمتشان را هم در دفتر ثبت کردم مثل تمام اجناس دیگری که میفروختم و بعد مینوشتم.
ولی در قسمت یادداشت موبایل هم نوشتم که حسابش را داشته باشم و بتوانم به نادیا هم نشان بدهم.
وقتی مشتریها میدیدند خودم در حال دوختن تابلوها هستم برای خریدش مشتاقتر میشدند.
یک ساعتی غرق سوزن دوزی بودم. تقریبا آخرهای کارم بود. من هم مثل مادر دیگر میتوانستم روزی یک قاب بدوزم و تمام کنم.
نادیا هم دستش راه افتاده بود، از وقتی مادربزرگ به خانهمان آمده بود جای مادر را گرفته بود و علاوه بر کار نقاشی جواهر دوزی هم میکرد.
مادر راست میگفت کار کردن انسان را بزرگ میکند. نادیا در همین مدت کوتاه بزرگ شده بود.
چند روزی بود که از زمستان میگذشت و من باید خودم را کمکم برای امتحاناتم آماده میکردم. با خودم فکر کردم که از فردا جزوههایم را هم بیاورم و هر وقت سرم خلوت شد مرورشان کنم.
در همین فکر بودم که با شنیدن صدای نایلونی که از در آویزان بود سرم را بلند کردم و با دیدنش آنقدر هول شدم که سوزن در انگشتم فرو رفت و آخی گفتم.
او هم با دیدن من تعجب کرده بود.
همانجا جلوی در ایستاد و نگاهم کرد. بعد کمکم جلو آمد.
تمام سعیام را کردم که عادی باشم.
–سلام، بفرمایید، امری داشتید؟
نگاه گذرایی به مغازه انداخت بعد چشمش به تختهسیاه افتاد.
رنگم پرید، خدای من باید پاکش میکردم.
دستی به شالش کشید و بی میل جواب سلامم را داد و پرسید:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت145 به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از
سلام وقت بخیر
دیشب پارت رمان تکراری گذاشتین
امشب لطفا جبران کنید ۵ پارت بزارید
باتشکر🌹
❤️
سلام خوب هستید
ببخشید دیروز پارت ۱۴۵ رو دوباره گذاشته بودید. میشه امروز یکی اضافه تر قرار بدید؟ در واقع پریروز ۱۴۴، همان متن ۱۴۵ بود😅🙏
❤️
سلام خوب هستید
ببخشید دیروز پارت ۱۴۵ رو دوباره گذاشته بودید. میشه امروز یکی اضافه تر قرار بدید؟ در واقع پریروز ۱۴۴، همان متن ۱۴۵ بود😅🙏
❤️
سلام. وقت بخیر.
ببخشید پارت ۱۴۴ و ۱۴۵ رمان تکراری بود پنجشنه و جمعه میشه لطف کنید فردا یکی اضافه بزارین؟؟
❤️
سلام ببخشید پارت اول تکراری بود
لطفا جبران کنید😁
توروخدا ما از دست میریم تا فردا😅
❤️
امروزم یه پارت تکراریه
❤️
قسمت اول داستان، تکرار قسمت اخر دیروزه.
نمیدونم حواستون نبوده یا به عمد اینکارو کردین...
ولی درست نیست 24ساعت منتظر بمونیم، بعد یه قسمت اشتباه رو برامون بزارین😁
❤️
سلام پارت اول رمان تکراریه دیروز هم گذاشته بودین
سلام پارت اول رمان تکراریه دیروز هم گذاشته بودین
❤️
+چقد دوقسمت هدیه، زود تموم شد...
فکرکنم راضی نبودین...
_از چی راضی نبودم
+از دوقسمت هدیه دادنتون😁
#من
نکنید این کارها را قلب ما ضعیف هست باتری داره پس میافتم و بدون ادمین میشیدد . باتری قلبم شما خوبان هستید که با این محبت هاتون شارژش میکنید
از این بزرگوارم کمال تشکر را دارم که همیشه ما را با پیامهاشون دلگرم میکنند الهی خوشبخت و عاقبت بخیر بشن و حاجت روا ❤️
اگه روزی نبودم بدونید که با این محبت های افزونتون و مهربانیتون ملدم 😊
❤️
راستی بابت رمان یادم رفت ازتون تشکر کنم فوق العاده عالیه 👌👌❤️
#ادمین_نوشت
دیشب پی وی منفجر کردید دمتون گرم
خوشحالم که داستان مورد پسندتون واقعه شد
الوعد وفا چشم گردن ما از مو هم باریکتر
امشب بخاطر هفته وحدت و اشتباه بنده دو پارت هدیه میدم
دم همه شما گرم و الهی عروسیتون جبران کنید برامون منتظر خبر ازدواجتان هستیم
الهی به حرمت حضرت محمد. همه مجردان و جوانان و نوجوان عاقبت بخیر بشن و خوشبخت و به تمام آرزوهاشون برسن
و مجردان هم پای سفره عقد بشین و بله مهدی پسند به همسرشون بدن
به زودی زود پای سفره عقد همه مجردان این بله شیرین بگن .
الهی آمین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت153
–من قبلا شما رو دیدم درسته؟
نگاهم را پایین انداختم، حس خیلی بدی داشتم. احساس یک گناهکار را داشتم که مچش را گرفته باشند. وجدانم آنقدر درد گرفته بود که دردش را متوجه میشدم.
–بله، اون روز زحمت کشیدید تا ایستگاه مترو من و خواهرم رو رسوندید.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، از بس اون روز بد رفتار کردی که قشنگ یادمه.
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد.
–نمیدونستم اینجا کار میکنی.
–ترسیدم، حتما امیرزاده نخواسته در مورد من با او حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم،
–اون موقع اینجا کار نمیکردم.
نگاهش را روی صورتم چرخاند و بیتفاوت گفت:
–خودش کجاست؟ نیستش؟
با دستپاچگی ادامه دادم.
–نه، یعنی ایشون تا بعد از ظهر اینجا نمیان.
ابروهایش بالا رفت.
–نمیاد؟ چرا؟
بهت زده نگاهش کردم.
–مگه شما خبر ندارید؟
پرسید:
–از چی؟
–از این که صبح تا بعدازظهر مغازهی برادرشون کار میکنن.
ابروهایش بالا رفت.
–برادرش؟
بعد پوزخندی زد.
–برادرش که مغازه نداره.
مبهوت مانده بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم.
کمی من و من کردم و بعد گفتم:
–به من گفتن، کار برادرشون زیاده نمیرسن به مغازه خودشون هم رسیدگی کنن واسه همین از من خواستن که...
با پوزخندی که زد نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–لابد جدیدا هنرپیشگی رو گذاشته کنار شده کاسب.
–مگه برادرشون...
دستش را در هوا تکان داد.
–آره، البته از اون درپیتیهاش، از این فیلمهای زرد بازی میکنه.
حالا علی کی میاد؟
برای این که خیالش را راحت کنم گفتم:
–بعد از این که من بعدازظهرها میرم خونه ایشون میان.
–وا، یعنی حتی نمیاد سر بزنه؟
–نه، اصلا.
بلند شد کنار ویتربن پیشخوان ایستاد و تماشایش کرد. تیپش کاملا تغییر کرده بود. دیگر چادر نداشت و یک شال پشمی باریک سرش بود که گاهی سُر میخورد و روی دوشش میافتاد. نمیدانم چرا این بار زیباییاش به چشمم نیامد.
حتی احساس کردم قدش هم کمی کوتاهتر شده،
چشمش که به وسایل سوزن دوزی من افتاد پرسید:
–گلدوزی میکنی؟
سرم را کج کردم.
–تلفیقی از گلدوزی و جواهر دوزی و ربان دوزیه.
دستش را دراز کرد برای گرفتنش.
پارچه را دستش دادم.
–جالبه، من هیچ وقت حوصلهی این کارها رو نداشتم و ندارم. به نظرم کار بیخودیه، وقتی آدم همه چی رو میتونه بخره چرا خودش رو اذیت کنه.
اشاره ایی به ویترین کردم.
–منبع درآمدمه، منم دارم میدوزم که بفروشم.
تعجبش بیشتر شد؟
–اونارو تو دوختی؟
در حرف زدن احتیاط میکردم.
ترجیح دادم با تکان دادن سرم جواب بدهم.
–یعنی اجاره بهش میدی؟
–به کی؟
اخم کرد.
–به علی دیگه.
این بیخبریهایش آنقدر برایم عجیب بود که یک لحظه در جواب دادن تردید کردم. ولی وقتی منتظر جواب دیدمش برای ادامه ندادن سوالهایش گفتم:
–برام عجیبه که شما از هیچی خبر ندارید؟ آقای امیرزاده براتون توضیح نمیدن؟
نگاهش را به ویترین داد.
–من تو کار و کاسبیش دخالت نمیکنم.
با خودم گفتم"خب اگه نمیخوای دخالت کنی پس چرا من رو سوال پیچ میکنی"
پرسیدم:
–شما کاری داشتید امدید اینجا؟
قبل از این که حرفی بزند نایلون مغازه بالا رفت و ساره وارد مغازه شد.
چشمهایم گرد شدند.
انگار نه انگار که قبلا حرفی بینمان شده است، خیلی راحت ماسکش را برداشت و با خنده گفت:
–بهبه، مبارکه، میبینم که مخ این آقای امیرزاده رو حسابی زدی و واسه خودت کار و کاسبی راه انداختی. آخه بیمعرفت اینه رسمش؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت154
تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا موندم؟
به جلوی پیشخوان که رسید ایستاد و ادامه داد:
–حالا من اون روز عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ چقدر تو و نامزدت ناز دارید بابا، اون امیرزاده هم از تو بدتر، اگه بدونی...
با ابروهایم به آن خانم اشاره کردم، آنقدر از اولی که ساره آمده بود با ابروهایم اشاره کردم که ابرو درد گرفتم.
ساره نگاهی به آن خانم انداخت و زمزمه کرد.
–خیلی خب حالا مشتریت رو راه بنداز تا بعد.
آن خانم متعجب به ساره چشم دوخته بود. بعد پرسید:
–مگه این خانم نامزده امیرزادس؟
قلبم به یکباره از سوالش ریخت.
التماس آمیز به ساره نگاه کردم و دوباره ابروهایم را بالا دادم.
ساره فوری رنگ عوض کرد.
–نامزده امیرزاده؟ نه بابا، امیرزاده صاحب این مغازس، من منظورم صاحب کارش بود.
این واسه خودش نامزد داره صدبرابر خوشگلتر از امیرزاده،
نامزدش قد داره دومتر، چهارشونه، شونه داره به چه پهنی، بعد با دستش اشاره کرد به در مغازه،
–شما فکر کن یه شونش اینجاجلوی پیشخون، یه شونش اونجا جلوی در مغازه، بعد خوش تیپ. خوش تیپا، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. از همه بهتر پولدار، پولدارا، همین کارخونهی چیز مال اونه، چی بود...
بعد رو به من کرد و صورتش را مچاله کرد و پرسید:
–نامزدت کارخونه چی داره؟
من که از حرفهای ساره کُپ کرده بودم فقط با دهان باز نگاهش میکردم.
آن خانم با تمسخر گفت:
–اونوقت نامزدش کارخونه داره نشسته اینجا داره سوزن میزنه چشماش رو کور میکنه؟
ساره دستپاچه نشد و خیلی با آرامش گفت:
–ما هم همینو میگیم دیگه، بدبختی اینجاست که ایشون میخواد دستش تو جیب خودش باشه...
با شنیدن این حرف آن خانم رو به من گفت:
–اونوقت نامزدت با این کارت موافقه؟
–جای من ساره جواب داد:
–آره بابا، اون اصلا کاری نداره، میگه هر جور خودت دوست داری.
خانم ماسکش را پایین زد و پوفی کرد.
–خدا شانس بده، ولی حواست باشه، اگر نامزدت با استقلال زن و کار کردنش و معاشرت کردنش مشکل داره از الان فکری به حالش بکن، بعدا دیگه غیر ممکنه بتونی از پسش بربیای.
ساره جواب داد:
–نه بابا، هیچ مشکلی نیست، اگر مشکلی بود این الان اینجا چیکار میکرد. مشکل مال ما بدبخت بیچارههاست خانم. مریضی، بی پولی، افسردگی و خلاصه کلکسیونی از...
خانم سرش را تکان داد.
–با این حرفها انرژیهای منفی رو به طرف خودت نکشون. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
من هاج و واج به رفتن او نگاه میکردم.
نمیدانم اصلا چرا آمده بود.
پشت چشمی برای ساره نازک کردم و روی صندلیام نشستم.
خم شد روی پیشخوان و پرسید:
–حالا این کی بود؟
–زن امیرزادس.
چشمهایش درشت شد.
–مطمئنی؟
شانهایی بالا انداختم.
–دفعهی پیش خودش گفت.
نوچ نوچی کرد و زمزمه کرد.
–آخه این به این خوشگلی چرا امیرزاده رو سرش حوو آورده؟ بعدشم تو اون دفعه گفتی چادری بود که...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بزرگترین خوشبختی این است؛
🌸که ما را بخاطر خودمان و برای
🌸آنچه واقعا هستیم دوست بدارند..🪴
#حس_ناب 🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسم به
أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ
تو آمدی که بگویی
#علی_ولی_الله
#هفنه_وحدت
#بر_همگان_مبارکباد 💖
#شبتون_محمدی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´