eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
○اباعبداللّٰه آرام‌دلی،دَفع‌غَمی،مَرهَم‌دَردی♥️° به‌فراقم‌ازتوزخم‌است‌وبه‌وصلم‌ازتومرهم. که‌چودردم‌ازتوآید،زتونیزچاره‌‌باید... ‌_وَ‌قسم‌به‌تپش‌هاى‌پردردعاشقی‌ ‌-ازفراق‌معشوق🫀 -اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌اَباعَبْدِاللَّهِ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ 🥀بـی تـو تمــام قافیـه ها لنـگ میزند دنیا بہ شیشہ‌ی دل من سنگ میزند 🥀ساعٺ بہ‌وقٺ غربتتان‌گشتہ اسٺ‌کوک حالا مدام در دل من زنگ میزند 🤲🍃 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
♨️ به نظر شما هنوز هم تو جامعه‌ی ما ازدواج اجباری وجود داره؟ ⁉️ 💯 هر چند به نظر می‌رسه دورۀ ازدواج اجباری تمام شده ولی متأسفانه ما هنوز هم با این مشکل مواجهیم! ❌ 🔵 قبلاً ازدواجای اجباری این طوری بود که دختر دخالتی تو انتخاب خودش نداشت و بزرگ‌ترا براش تصمیم می‌گرفتن؛ یعنی تنها نقش دختر، گفتن یه «بله» سرِ سفرۀ عقد بود. 🤦‍♀🤦‍♂ 🔴 اما این که دختری تمایل به ازدواج با کسی داره ولی بزرگ‌ترا اجازه نمی‌دن و اونم مجبور می‌شه که با مرد دیگه‌ای ازدواج کنه، خودش یه نوع ازدواج اجباریه، نیست؟ ❌ ✅ ما بارها به پدرا و مادرای بزرگوار توصیه کردیم که سعی کنن با برقراری رابطه‌ی دوستانه با بچه‌هاشون تو موارد مختلف ازدواج به یه توافق واقعی برسن.👌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
43.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام سیزدهم ۱۳_۱ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۱۳_۲ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان سلامممم😍 یه طرح ویژه دارم که اگه بشنوید همین الان بنر کانال یا یک پست دلخواه از کانال رو حداقل برای ۱۰ نفر می‌فرستید 😳 باورتون نمیشه ؟ پس خوب دقت کنید 🧐 یه پیشنهاد ویژه داریم برای اون دوستانی که بنر یا پست کانال رو به هر تعداد که میتونند بفرستند و نفرات بیشتری رو عضو کانال کنند بعد با فرستادن عکس عضویت اون افراد به ادمین جانشون میزان فعالیتشون رو بالا ببرند حالا چه نتیجه ای داره 😒 خوب نتیجه اش اینه هر کی بیشتر عضو کنه و زود تر بتونه اعضا رو به 30k برسونه کمک هزینه سفر به مشهد مقدس بهش تعلق میگیره ☺️☺️ حالا این گوی و این میدان ببینم چراغ اول رو کی روشن می‌کنه 😉 اینو یادتون باشه هر کسی تعداد بیشتری عضو کنه سهمیه و هدیه مون به اون تعلق میگیره تازه ممکنه اگه فعالیتتون زیاد باشه طرح اول مشترک هم داشته باشیم یعنی اگه دو نفر ۱۰۰ نفر به بالا عضو کردند هر دوتا بزرگوار رو بهشون هدیه میدیم 😁😁 👇 @mojaradan_bott .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظزشما دوستان خوب در این و استثنایمون هستیم کسانی که دوست دارن در ایام فاطمیه و شهادت بی بی حضرت زهرا برن مشهد بسم الله .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✍امام على عليه السلام: تيزى زبان، برنده تر از تيزى سرنيزه است 📚غررالحكم حدیثحدیث4898 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣سن شناسنامه‌ای برای ازدواج زوجین هیچ اهمیتی ندارد مهم نوع رفتار عاقلانه آن فرد است. @mojaradan
‍ 🥀🌻🥀 خانم‌ها دوست دارند ملكه خانه باشند و اين‌كه در ذهن همسرشان كامل‌ترين زن دنيا باشند، براي آن‌ها به معني خوشبختي و موفقيت در ازدواج است. به همين دليل، وقتي از او مي‌خواهيد فلان غذا را مثل مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشته‌ باشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در مي‌روند و نه تنها از شما مي‌رنجند؛ بلكه مادرتان كه هيچ نقشي در اين ماجرا نداشته را هم مقصر می‌دانند. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حواست به دوستات هست؟ 🔥یکی از رازهای داشتن حال خوب رو بهت گفتم اینو گوش بده و از همین حالا ؛از همین لحظه فکر کن به دوستانت ببین لیاقت اینو دارن باهاشون وقت بگذرونیم و نسبت بهشون محبتی تو قلبت بزاری؟؟؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜💍 ای تماشایی ترین مخلوق خاکی بر زمین آسمانی می‌شوم وقتی نگاهت میکنم💜! @mojaradan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت358 به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفته‌ام. وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من می‌خواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم: –رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم. شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم. رستا پوفی کرد. –پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟ –خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت می‌کنیم. پوزخندی زد. –یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟ از تصور این صحنه، گریه‌ام گرفت. –نمی‌دونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه. –حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد. بعد فکری کرد و گفت: –والله کسی رو که نمی‌شناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد. –الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم. –برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته. –یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمی‌خوردیم. خندید. –همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛ ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا. صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم. علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پله‌ها را بالا نروم. از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم. –بله. –سلام عروس خانم. در رو بزن. در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم. –علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقه‌ی دیگر می رسد. تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم. کمی فکر کرد و زمزمه کرد.. –توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمی‌خوره. با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی می‌دهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار کنم. بعد از رفتن دکتر و هزینه‌ی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت. –من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمی‌دونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه. تک سرفه‌ای کردم. –اگه من می‌دونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟! –عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه. نگاهش کردم. –حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری. لبخند زد. –مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمی‌کردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو. با بغض گفتم: –من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم. با تعجب نگاهم کرد. –با این وضع؟! –آره علی. سرش را پایین انداخت. –چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای..... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت359 بعد از رفتن علی به ساره پیام دادم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. آه از نهادش بلند شد. پیام داد: –با این حساب شام از کفمون رفت که، من حاضرم کرونا بگیرم ولی شام عروسی رو بخورم. کلی شکمم رو صابون زده بودم. آهی از ته دل کشیدم و نوشتم. –فعلا که لنگ یه تزریقات‌چی و یه آرایشگریم، تو اینا رو برام پیدا کن من چهار تا شام عروسی بهت می دم. شکلک قلب فرستاد و نوشت. توی بچه‌های مترو زیادن، فقط چون کرونا داری ممکنه بترسن و نیان. –خب بگو دو برابر بهشون پول می دیم فقط بیان. شکلک تعجب فرستاد. –حالا چرا این قدر عجله داری؟ خب صبر کن حالت خوب بشه بعد. این جوری که کوفتت می شه، اصلا هیچی از جشن نمی فهمی. –چون می‌ترسم دوباره یه چیزی بشه ما از هم دور بشیم. تو دلم آشوبه، همه ش فکر می‌کنم این مریضی می خواد من رو از علی جدا کنه. برای همین دقیقا امروز مریض شدم. شکلک متفکر فرستاد و نوشت. –من تمام سعی و تلاشم رو می کنم، بعد بهت خبر می دم. نگاهی به ساعت انداختم و چشم‌هایم را بستم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم تقریبا یک ساعتی گذشته بود و خبری از علی نبود. بدن دردم بیشتر شده بود. پیام هایم را چک کردم ساره نوشته‌بود هیچ کدام از دوست هایش حاضر نشده‌اند که بیایند و همه از کرونا می‌ترسند. برایش نوشتم: –یادته همه ش می گفتی یه روز محبتام رو برام جبران می کنی؟ الان وقتشه، بازم بگرد شده از زیرِ زمین برام پیدا کن. شکلک تعجب برایم فرستاد و من دیگر جوابش را ندادم. زنگی به علی زدم و دلیل دیر آمدنش را پرسیدم. گفت که سِرُم گیر نمی‌آید و عکس نسخه را به یکی از دوستانش داده که برایش بگیرد و منتظر است که بیاید. بعد از چند دقیقه نادیا که در یک دستش فلاسک و در دست دیگرش یک پارچ پر از شربت عسل بود وارد شد و همان جا جلوی در ایستاد. –آبجی، خوبی؟ فلاسک را روی میز گذاشت. –به مامان قول دادم جلو نیام. اشاره به فلاسک کرد. –اینا رو آوردم که تند تند مایعات بخوری. مامان داره برات سوپ درست می‌کنه. مایوسانه نگاهش کردم. –برای شب آماده باشیدا، جشن برقراره. سرش را تکان داد. –آره، علی آقا گفت. رستا همین چند دقیقه پیش اومد، الان بالاست. گفتش هر جا رفته هیچ آرایشگری حاضر نشده بیاد خونه آرایشت کنه. می گم حالا نمی شه بمونه بعد از وقتی که خوب شدی؟ تو دوهفته که اتفاقی نمیفته؟ به خاطر هزینه‌هاش می گی؟ بلند شدم و نشستم. –خب اونم یه دلیلشه، تو این گرونی این همه میوه و شیرینی و کیک و سفارش غذا و... –این همه که نیست. تعداد مهمونا به پنجاه نفرم نمی رسه. –خب باشه، دلم می خواد عقدمون امروز باشه، علی خودشم این جور می خواد. به مامان و بابا بگو، تا حالا من به حرف شما گوش کردم یه امروز رو شما به حرف من گوش کنید. کرونا بگیر نگیر داره ها! یه وقت میفتم می میرم حسرت به دل می مونم. شمام می گید کاش به خواسته ش اهمیت می دادیم. نادیا بغض کرد. –این جوری نگو، خدا نکنه اتفاقی بیفته. من می رم بالا. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت360 ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد. در یک دستش کیسه‌ی بزرگی از داروها و سرم و آمپول و در دست دیگرش هم یک قابلمه‌ی کوچک سوپ بود. با لب خندان وسایل را روی میز گذاشت. –عروس خانم من چطوره؟ مامان گفت یه پارچ شربت عسل فرستاده پایین، همه رو خوردی یا نه؟ همان طور که شالم را سفت می‌کردم بلند شدم نشستم. –همه رو که نه، ولی خوردم. تو چی کار کردی برای شب آقا دوماد؟! همان طور که داروها را دانه دانه از نایلون درمی‌آورد و نگاه می‌کرد گفت: –والله همه چی بستگی به خودت داره. من هر کاری که تو بگی انجام می دم. تا حالا که برنامه‌ها رو کنسل نکردم. –ممنونم. البته بعضیاشون خود به خود کنسل می شن، مثل آتلیه. علی سرش را تکان داد. –آره، اگرم بخوایم جشن برقرار باشه، باید تو حیاط برگزارش کنیم. بالاخره هوای باز خیلی بهتره. –حیاط که خیلی کوچیکه. –خب فقط خانما و محارم تو حیاط میان. آقایون داخل خونه می شینن، این جوری جا می شن. بعدشم موقع شام همه می رن بالا. لبخند زدم. –چه فکر خوبی! پس باید چند تا میز و صندلی جور کنیم. البته فکر کنم نصف مهمونا به خاطر کرونا نیان. –آره، از طرف ما هم همین طوره. با این حال خیلی کار هست که باید انجام بدیم. –خب می تونی بعضی کارا رو به آقا میثاق بگی انجام بده. –همین کار رو کردم. من فقط نگران تو و کارای باقیمونده ت هستم. –منم خودم دنبال کارام هستم. فقط معطل یه آرایشگرم، دعا کن گیر بیاد. خندید. –تو نیازی به آرایشگر نداری. لبخند زدم. –بالاخره لازمه دیگه. یک قرص را از جلدش در آورد و با یک لیوان آب مقابلم گرفت. –خودت یا رستا خانم نمی‌تونید یه جوری سر و تهش رو هم بیارید؟ –رستا موهام رو شاید بتونه ولی من نمی‌خوام بهش بگم. اون مادر سه تا بچه س، اگه مریض بشه مکافات داریم. قرص را خوردم و به نایلون های روی میز اشاره کردم. –کی می خواد اینا رو تزریق کنه؟ کسی رو پیدا کردی؟ –آره، فقط باید تو اجازه بدی که بیاد، اگه دوست نداری دوباره باید بگردم. با تعجب نگاهش کردم. –کی؟! به طرف قابلمه‌ی سوپ رفت و درش را باز کرد. –هلما، مثل این که ساره بهش گفته که تو مریضی. بهم زنگ زد و گفت می خواد برای تزریق بیاد. بهش گفتم من هنوز سِرُم گیرم نیومده. گفت که می تونه جور کنه. بعد نایلون آمپول ها را نشان داد. –عکس نسخه رو براش فرستادم بعد از نیم ساعت یه آژانس اینا رو آورد. اخم ریزی کردم. –مگه تزریق بلده؟! –تزریق که از اولم بلد بود. حالا اگه زنگ زد بهش بگم بیاد؟ نگاهم را به دست هایم دادم. علی بشقاب سوپ را مقابلم گرفت. –ولش کن، می رم دوباره سرچ کنم ببینم می تونم یه پرستار پیدا کنم. منم دلم نمی خواد بیاد. تا خواستم حرفی بزنم گوشی‌ام زنگ خورد. هلما بود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. علی گوشی را دستم داد. –بهش بگو نمی خواد بیاد خودمون یه کاریش می‌کنیم. –آخه چی کارش می‌کنیم؟ زمان نداریم. درمونگاه ها هم خیلی شلوغن. منم جون تو صف وایسادن ندارم. –الو... هلما با لحن مهربانی گفت: –سلام عزیزم، ساره بهم گفت کرونا گرفتی، خیلی ناراحت شدم. الان چطوری؟ –سلام. ممنون. یه کم بدن درد و تب اذیتم می کنه، می خوام پاشم کارام رو انجام بدم نمی‌تونم. –عزیزم اصلا نگران نباش می‌دونم که شب، جشن دارید. ببین تو کارا رو به من بسپار تا شب یه عروس سرحال و خوشگل تحویل علی بدم. از حرفش امید در دلم جوانه زد. باورم نمی شد این جمله را از زبان هلما می‌شنوم. مکثی کردم و با تردید پرسیدم: –چطوری؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت361 –من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت می‌کنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من می‌تونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی. با ذوق به علی نگاه کردم. –آخه می ترسم توام مریض شی؟ –اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن. از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربان‌تری ادامه داد: –خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمی‌خوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمی‌گم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که می‌خورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریه‌هاش درگیر شد رفت بیمارستان. –الان حالش چطوره؟ بغض کرد. –چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما. خیلی بی‌حال گفتم: –ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم. –باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن. بعد از قطع تماس زمزمه کردم: –فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد. علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت: –ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟ نوچی کردم. –راست می گی، البته مامانم نمی‌شناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش. دستش را به چانه‌اش کشید. –اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا می‌دونی چی می شه؟ سرم را تکان دادم. –توکل به خدا. چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. تو این وقت کم چی کار می‌تونیم بکنیم. دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد. –آخه من که نمی‌تونم تو و اون رو تنها بذارم. فکری کردم. –می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟ پوزخندی زد. –چه کسی هم. کلافه گفتم: –خب چی‌ کار کنم نادیا رو که نمی‌تونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد. –خب ساره هم ممکنه بگیره. –ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره. سرش را بالا داد. –دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده. فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانه‌ام بالا کشیدم. علی با تعجب پرسید: –تو این گرما سردته؟! زمزمه کردم: –آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت. –پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب. به زور دوباره بلند شدم. –قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد. –تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟ قاشق را از دستش گرفتم. –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. باید بتونم. لیلافتحی‌ پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 حماسه ی حماس .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´