فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اریابم_حسین
میگفتتواصلانمیفھمی
معنیدلتنگیو ...
نگاهشکردمویادکربلاافتادم(:❤️🩹
#صباحڪم_حسینے
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلاممولایغریبم
#امام_زمانم
این روزها، "نبودنت"
درد مشترک اهالی بهار خزانزدهی زمین است؛
از این واضحتر که؛
تو
تمنایِ جانِ به لب رسیدهی دنیایی
حضرت صاحب دلم ..؟
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️تو انتخاب همسر وسواس برا سلامت جسمی طرف مقابل داشته باشیم یا نه؟ 🤔
♨️ یکی دیگه از ملاکایی که مانع تسهیل تو ازدواج میشه، حساسیت افراطی رو سلامت جسمی طرف مقابله.❌
🔰نداشتن سلامت جسمی دو گونه است:
1⃣ گاهی طرف مقابل به اندازهای از سلامت جسمی محرومه که بعضی از کارای شخصی اون رو بقیه باید انجام بدن و یا این که بیماریِ ژنتیکی داره که به صورت ارثی، قابل انتقال به فرزنده.
2⃣ وقتی که طرف مقابل از سلامت جسمی محرومه ولی همۀ کاراش رو خودش انجام میده و بیماریش ارثی هم نیست. مگه ازدواج با این افراد چه مشکلی داره؟🤔
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
46.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_چهاردهم
۱۴_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
47.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_چهاردهم
۱۴_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌱
آنهایی که در رابطه از کسی به کسی دیگر پناه میبرند و خوشبختی خود را در دیگری می جویند ولی ناکام می مانند، نه تنها رابطه را درک نکرده اند، بلکه هنوز خود را نیافته اند.
کسی نمیتواند کسی را خوشبخت کند. هر کس مسوول خوشبختی خویش است.
رابطه اطاق درمان نیست!
رابطه فرار از تنهایی نیست!
رابطه دیگران را فریب دادن نیست!
رابطه یک گزینه برای رشد است و پایه های ان بر سه اصل صداقت، حمایت و پذیرش بنا شده است. رعایت این سه مهم عشق را میسازد.
-دکترموریسستودگان
@mojaradan
قسمت در ازدواج.mp3
2.63M
❓بالاخره ازدواج، قسمت هست یا انتخاب؟
✅ استاد عباسی ولدی جواب این سوال رو قبلا تو برنامه پرسمان تربیتی رادیو معارف دادن، حتماً گوش کنید.
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
@mojaradan
ازدواج برای برخی افراد پایان خوشی ها و اغاز #محدودیت های بی مورده
مراقبت های بی جا
سرک کشیدن به حریم خصوصی هم
این مسایل افراد رو خیلی زود از ازدواج پشیمون میکنه
@mojaradan
یه نکته بسیار مهم 1.mp3
2.56M
🔴یک نکته خصوصی و مهم
رفیق خوش اومدی 🌹🌹
❌شاید اومدنت اینجا حکمتی داشته باشه
#علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
فرض کن که شک کردی به همسرت
تو این جور لحظات باید چه کار کرد؟
این تکه ازفیلم چهارشنبه سوری رو
ببینین؛ نکته هاشم براتون نوشتم🎬
#خیانت
#تحلیل_فیلم
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چِنان
دوستت دارم❤️ که ؛
گاهی عشق می پُرسد :
چُنین احساس نامَش چیست؟🦋
#عاشقانه_مذهبی
@mojaradan
تقدیم به کسانی که پست های ما را نخوانده رد نمیکنن
و کانال ما را به دوستانشون معرفی میکنند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌱🌱🌱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت365 بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم. –ولی مرگ و م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت366
بعد از این که لباس عروسام را پوشیدم لعیا تورش را روی سرم فیکس کرد. علی زنگ زد و گفت که تا نیم ساعت دیگر عاقد میآید.
تعدادی از مهمان ها آمده بودند و به طبقهی بالا رفته بودند.
بلند شدم و برای بار چندم جلوی آینه ایستادم. از آرایشم راضی بودم. رو به لعیا گفتم:
–هلما کارش خوبهها اگر یه آرایشگاه بزنه نونش تو روغنه.
لعیا حرفم را تایید کرد.
–آره، ساره می گه اونم مثل من یه دورهای تو آرایشگاه کار کرده.
البته موادشم جنس درجه یکه، اونم بیتاثیر نیست.
با کمی ایستادن توانم تحلیل رفت و نشستم.
لعیا موزی از یخچال درآورد و به طرفم گرفت.
–اینو بخور، خودتم خسته نکن. درسته آرایشت خوب شده ولی از چشمات معلومه مریضی. باید خودت رو تقویت کنی. با بی میلی شروع به خوردن موز کردم.
لعیا و ساره شروع کردند به مرتب کردن خانه و رو تختی.
من دوباره احساس میکردم تنم داغ شده. احساس بدن دردم برگشته بود و نای بلند شدن نداشتم. روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم.
لعیا دوباره قرصی به من خوراند.
–هلما رفتنی گفت که هر وقت دوباره بدنت درد گرفت از این قرص بخوری.
از این که ماسک داشتم و نمیتوانستم درست نفس بکشم احساس بدی داشتم.
لعیا ماسکم را برداشت.
–عزیزم همه دوتا دوتا ماسک زدیم تو دیگه نمی خواد بزنی. مثلا عروس هستی ماسک چیه؟
–آخه میترسم کسی بگیره.
–خب نیان جلو. حالا گوشیت رو بده چند تا عکس تکی ازت بگیرم.
–اگر مریض نمی شدم قرار بود بریم عکاسی.
بالاخره موعد سر رسید و علی برای همراهیام از پله ها پایین آمد.
لعیا چادرم روی سرم انداخت.
علی کت و شلوار مشکی زیبایی تنش کرده بود و موهایش را بسیار زیبا مرتب کرده بود.
دسته گل گرد با گل های طبیعی که لابهلایش از شاخههای مروارید درشت سفید و نقرهایی استفاده شده بود در دستش بود.
وقتی با لبخند دسته گل را به طرفم گرفت تزیین دستهی گل نگاهم را میخکوب کرد.
دور دسته ی گل با پارچهی ساتن کرم رنگ بسته شده و پایین دسته با سنگهای زینتی زیبایی تزیین شده بود. یک مروارید خیلی درشت که با نگین های ریزی تزیین شده بود از دسته ی گل آویزان بود. مانند شخصی که گردنبندی دور گردنش باشد.
وقتی حیرتم را از این همه زیبایی دید گفت:
–واسه همین نظرتو نپرسیدم، چون میخواستم غافلگیرت کنم.
دسته گل را جلوی بینیام گرفتم و چشمهایم را بستم.
–این فوقالعاده س. تا حالا دسته گل جواهر دوزی ندیده بودم.
نرگس خانم با دوربینی که دستش بود از فاصلهی دو متری از ما عکس میگرفت. از ترسش نزدیک تر نمیآمد.
بالاخره لعیا جلو رفت و گفت:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت367
–میخواید دوربین رو بدید من ازشون عکس بگیرم. آخه من چند ساعته پیش عروسم، دیگه احتمالا آلوده شدم.
نرگس خانم چشمهایش گرد شد و کمی از لعیا فاصله گرفت. دوربین را روی میز گذاشت و رفت.
بعد از انداختن چند عکس، لعیا کنار گوشم گفت:
–هنوز به هم محرم نیستید، چه کاریه عکس میندازید؟
وارد حیاط که شدیم فقط خانواده من و علی حضور داشتند.
رستا و نادیا روی یکی از میزها سفرهی عقد قشنگی برایم چیده بودند.
علی هم شب قبل حیاط را چراغانی کرده بود ولی با این حال وقتی جلوی دهان همه ماسک می دیدم احساس بدی پیدا میکردم. فقط من و علی ماسک نداشتیم.
مادر بزرگ هم گاهی ماسکش را باز میکرد ولی با اصرار پدر دوباره می گذاشت.
میز و صندلی من و علی در گوشهای از حیاط با دو متر فاصله دورتر از بقیه بود. خانواده هایمان فاصله را رعایت میکردند و جلو نمیآمدند.
عاقد تقریبا جلوی در نشسته بود و دو تا ماسک روی صورتش بود که با شیلد و دستکشش، بیشتر شبیه دندانپزشک ها بود تا عاقد. وقتی حرف می زد باید چند بار حرفش را تکرار میکرد تا متوجه می شدیم چه میگوید.
نگاهی که به اطراف انداختم مراسم عقدم را بیشتر شبیه اتاق جراحی دیدم تا مراسم جشن. دلهره و اضطراب اطرافیانم را حس میکردم.
با این که دردی در گلو یا سینه نداشتم و فقط بیحال بودم اما دیدن این صحنه روحیهام را ضعیفتر و نفسم را تنگ میکرد و باعث سرفهام می شد.
لعیا برایم یک لیوان آب جوش آورد و روی میز گذاشت.
–هر وقت سرفه ت گرفت یه کم بخور.
احساس میکردم با هر سرفهام رنگ از رخ بقیه میپرد. نگاهم را به علی دادم بیخیال با اشاره با مادرش مشغول صحبت بود.
وقتی متوجهی نگرانیام شد زیر گوشم گفت:
–نگران چی هستی؟
نگاهم را به دستهگل زیبایم دادم.
—احساس می کنم مراسم مون خیلی غریبه، همه از ما میترسن و نزدیک مون نمیان.
نفسش را بیرون داد.
–به خاطر این کرونای لعنتیه دیگه، غصه نخور چند دقیقه دیگه که محرم شدیم هم حالت بهتر می شه هم این فکرها از ذهنت دور می شه.
لبخند زدم.
–چه ربطی داره؟
–اگه صبر کنی خودت ربطش رو می فهمی.
برای کم جمعیت بودن مراسم مون هم فکرش رو نکن. وقتی کرونا رفت یه جشن بزرگ توی تالار میگیریم و همه رو دعوت میکنیم. حتما تا اون موقع شرایط بهتر شده.
جرعهای از آب جوش را خوردم.
–ان شاءالله.
دقیق در چشمهایم نگاه کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت368
–باز بدن دردت شروع شده؟ انگار تب داری چشمات یه جوری بیحالن.
سرم را تکان دادم.
–تب ندارم ولی دلم می خواد بخوابم.
علی به عاقد اشاره کرد که زودتر عقد را بخواند. برای قند سابیدن بالای سرم حداقل به سه نفر نیاز بود. ساره و لعیا دو نفر بودند. نادیا خواست بیاید و گوشهی سفره را بگیرد ولی دیگران منعش کردند.
در آخر نرگس خانم با نصب یک شیلد روی صورتش قبول کرد که این ماموریت خطیر را قبول کند.
علی پرسید:
نرگس خانم پس هدیه کوچولو کجاست؟
نرگس گوشهی پارچهی بالای سرمان را گرفت و گفت:
–گذاشتمش پیش مادرم، ترسیدم بیارمش مریض شه.
وقتی عقد خوانده شد همان بار اول بله را گفتم. هیچ کس انتظارش را نداشت برای همین چند لحظهای سکوت سنگینی برقرار شد، بعد صدای کف و سوت به هوا رفت.
نفس راحتی از ته دل کشیدم و به تبریکات اطرافیانم پاسخ دادم.
پدر و مادر با دو متر فاصله تبریک گفتند و هدیهشان را از همان جا نشانم دادند. مادر بغض داشت میدانستم از این اوضاع ناراحت است و خیلی جلوی خودش را میگیرد که گریه نکند.
دلم میخواست بغلشان کنم و ببوسمشان ولی کرونا اجازه نمیداد.
ما همه جا ملاحظهی کرونا را کردیم ولی او نه، چقدر موجود بیرحمی است به هیچ کس رحم نمیکند نه ملاحظهی قلب یک تازه عروس را میکند نه ملاحظهی پدر و مادری که دلشان برای دخترشان تنگ است. همه جا هست برای همین حتی یواشکی و به دور از چشمش نمیشود کاری کرد.
مردم میگویند بیشتر از خدا حسش میکنیم و دستورات و پروتکلهایش را همان طور که گفته مو به مو انجام میدهیم. حتی وقتی میدانیم شاید وجود نداشته باشد باز هم احتیاط میکنیم و مکروه انجام نمیدهیم و چندباره دست هایمان را میشوییم.
به خاطر دوری خانوادهام اشک در چشمهایم جمع شد و بعد یکی یکی روی گونههایم غلطیدند. نزدیکم بودند ولی دور از من. جلوی دیدگانم بودند ولی نمیتوانستم لمسشان کنم.
علی برای دلداریام دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد.
–عزیزم تو تب داری، می خوای بریم پایین یه کم دراز بکشی؟
–سرم را تکان دادم.
–نه، میتونم یه کم دیگه بمونم. اون قدرها هم حالم بد نیست.
محمد امین خلاقیتی به خرج داده بود که باعث خندهام شد.
یک ماشین وانت بار کنترلی خریده بود و یکی یکی کادوها را داخلش قرار می داد و به طرف ما هدایت میکرد. نرگس خانم هم کادوها را باز و اعلام میکرد.
رو به علی پرسیدم:
–تو قبلا از این ماشین کنترلیا تو مغازه ت نداشتی؟!
علی سرش را کنار گوشم آورد.
–چرا دیگه، چند ساعت پیش محمد امین ریموت مغازه رو گرفت که بره یه ماشین از تو مغازه برداره.
با تعجب گفتم:
–همین جوری؟!
–نه، هر چقدر گفت پولش رو بدم قبول نکردم بعد دیدم ریخته تو کارتم.
لبخند زدم.
–اون یه مرد واقعیه.
کادوی علی به جز سرویس طلایی که قبلا با هم انتخاب کرده بودیم و خریده بودیم یک سرویس طلای دیگری هم بود که وقتی مقابلم گرفت و بازش کردم از تعجب دهانم باز ماند.
هینی کشیدم و گفتم:
–وای علی! این خیلی قشنگه، باید خیلی گرون باشه چرا این قدر زحمت کشیدی؟!
دستبند را برداشت و همان طور که دور دستم میبست زمزمه کرد:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت369
–برای عروس قشنگم یه سورپرایز دیگه هم دارم که بعد از شام رو میکنم.
ابروهایم بالا رفت.
–اگه تا اون موقع حالی برام مونده باشه.
–ان شاءالله خدا کمکت می کنه.
لعیا برایم یک لیوان شربت عسل آورد و با خنده گفت:
–رفتم به لیمو ترش و عسل مامانت پاتک زدم.
قدرشناسانه نگاهش کردم.
–امروز خیلی اذیت شدی. شرمنده م کردی، نمیدونم چطوری جبران کنم.
چشمکی زد.
–کاری نداره وقتی کرونا گرفتم بیا بهم برس.
جرعهای از شربت را خوردم.
–دلت رو به من خوش نکن. من حق ندارم بدون بادیگارد از این جا جُم بخورم.
اگر با بادیگاردام مشکلی نداری باشه میام.
خندید.
–نه قربونت، دیگه اون موقع حال ندارم پاشم از مهمون پذیرایی کنم.
زمان صرف شام من و علی به زیرزمین رفتیم. دیگر نایی برایم نمانده بود ولی مقاومت میکردم که سورپرایز علی را ببینم. علی چند قاشق سوپ به خوردم داد و گفت:
–خیلی نگران حالت هستم. بعد کف دستش را روی پیشانیام گذاشت.
–تبت بیشتر شده.
–الان یه تب بر می خورم بهتر می شم.
خودش بلند شد و برایم قرص آورد. بعد از خوردن قرص روی تخت دراز کشیدم.
شروع به ماساژ دادن انگشت های دستم کرد.
–بدن دردم داری؟
چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم:
–سورپرایزت چیه؟ مهمونی که تموم شد.
خم شد و بوسهای از چشمهایم برداشت.
–قربون اون چشمای بیحالت برم، اتفاقا واسه آخر مهمونیه. اول یه چرتی بزن تا یه کم حالت جا بیاد.
دستش را گرفتم و روی گونههای داغم گذاشتم و چشمهایم را بستم و با همان حال بی جان گفتم:
–تو دیگه کرونا رو گرفتی.
خندید و سرش را روی سینهام گذاشت.
نمیدانم چطور و چقدر خوابیدم که با صدای مادر علی بیدار شدم.
از بالای پلهها صدای مان زد.
–بچه ها مهمونا دارن می رن. می خوان خداحافظی کنن.
علی کنارم روی تخت نشسته بود و نگاهم میکرد.
به کمکش از جایم بلند شدم.
–علی موهام خراب شده؟
نگاهش را روی موهایم سُر داد.
–نه، خوبه. چادر سفیدم را سرم کردم و با هم از پلهها بالا رفتیم.
مهمان ها تقریبا جلوی در حیاط ایستاده بودند و ما نزدیک پلههای زیر زمین. آن ها با تکان دادن سرشان خداحافظی میکردند. با این که فاصلهمان چند متر بود ولی باز میترسیدند.
از علی پرسیدم:
–چرا حرف نمی زنن؟!
علی زمزمه کرد:
–اگر همهی مردم ایران مثل فامیلای ما پروتکلا رو رعایت میکردن کرونا دُمش رو میذاشت رو کولش و یه شبه می رفت. حالا خوبه دوتا دوتا ماسک زدن.
نوچی کردم.
–شاید چون ما ماسک نزدیم می ترسن، به خصوص که دارن از نزدیک یه عروس کرونایی رو میبینن، باید بهشون حق داد. همین که اومدن و توی جشن شرکت کردن خودش خیلیه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت370
بعد از رفتن مهمان ها علی دستم را گرفت و به طرف کوچه برد.
–حالا نوبت غافلگیریه.
از در که بیرون رفتیم، دیدم ماشینش را گل زده برای این که با هم دوری در شهر بزنیم.
هیجان زده لبخند زدم.
–وای علی! فکر نمی کردم دور دور هم بریم! تو کی وقت کردی ماشین رو گل بزنی؟!
–دیگه، دیگه.
مادر نگران نگاهم کرد.
علی رو به مادر گفت:
–مامان جان، بقیه رو هم صدا می زنید تا بریم؟
همین که داخل ماشین نشستیم دیدم خانوادههایمان همه از خانه بیرون آمدند و سوار ماشینها شدند. انگار هماهنگ بودند.
محمد امین و بچه ها سوار ماشین آقا رضا شدند، مادر علی و نرگس خانم هم سوار ماشین آقا میثاق. رستا هم با مادر و نادیا و لعیا و ساره، سوار ماشین پدر شدند. پدر در خانه پیش مادربزرگ ماند و رستا رانندگی میکرد. رستا نوزادش را هم به مادربزرگ سپرد.
همه از این خیابان گردی خوشحال بودند ولی من خوشحالتر، نه فقط به خاطر خیابون گردی برای این که علی دیگر کنارم خواهد بود برای همیشه. دیگر برای دیدنش مجبور نبودم هفت خان رستم را طی کنم.
علی دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و با تعجب نگاهم کرد.
–هنوز تبت نیفتاده؟!
در جوابش فقط لبخند زدم و دستش را به طرف خودم کشیدم و روی قلبم گذاشتمش.
علی هم لبخند زد.
–ممنونم که این قدر تحمل میکنی، من این ویروس لعنتی رو گرفتم میدونم چقدر سخته. الهی هر چی درد داری بیفته تو جون من.
زمزمه کردم:
–خدا نکنه.
تقریبا نیم ساعتی از این خیابان به آن خیابان می رفتیم. تا این که علی جلوی یک پارک نگه داشت.
–این جا یه پارک خلوته که مگس توش پر نمی زنه از قبل نشونش کردم.
به اون دوستت بگو لطفا بیاد این جا، چند تا عکس، هم جفتی و هم دورهمی و خونوادگی ازمون بگیره. فضاش بازه، فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
با خوشحالی گفتم:
–چه فکر خوبی! امروز اصلا با خونوادههامون عکس ننداختیم.
علی تو فوقالعادهای!
من و علی و لعیا و ساره جلوتر رفتیم علی به بقیه گفت که همان جا منتظر بمانند تا ما برگردیم. پارک زیبایی بود.
جلوتر که رفتیم یک پل چوبی بود که با لامپ های رنگی تزیین شده و با درخت های تنومندی که دور تا دورش بود پوشیده شده بود. علی گفت:
–بریم روی اون پل عکس بندازیم.
بعد از آن جا رفتیم به قسمتی از پارک که از همه جا روشن تر بود.
لعیا از من و علی چند عکس گرفت.
حتی پیشنهاد داد چند دقیقهای با هم قدم بزنیم و او فیلم بگیرد.
لعیا در هر شرایطی حواسش به چادرش بود که کنار نرود همین موضوع باعث شده بود که علی هم معذب نباشد.
چند عکس دسته جمعی هم انداختیم و سعی کردیم باز هم فاصلهها را رعایت کنیم. انگار در هر شرایط، کسی کرونا را فراموش نمیکرد.
لعیا که دیگر شده بود همه کاره ی من پرسید:
–پس برادر شوهرت کو؟
دامن لباس عروسم را جمع کردم.
نرگس گفت: نشست تو ماشین. نیومد که عروس خانم راحت باشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔹یه فرمول مهم برای تحمل راحتتر مشکلات و مصائب!
👤 #استاد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو - فتح قلههای تمرکز
🤯دنیا خیلی شلوغه و ما هم شلوغ شدیم. به خاطر همین تمرکزمون از هم پاشیده
✅تنها راه موفقیت تمرکز روی هدفت هست
🎁این ویدئو چند تا نکته کلیدی بهت یاد میده که تمرکزت رو بالا ببری و به قله برسی
🥰دمتون گرم اگه:
💯تا آخر ببینید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹انگار انتظار به پایان نمی رسد
درد فراق یار به درمان نمی رسد...
🔹تقویم پیش میرود اما بدون تو
فــصلی بجز خزان و زمستان نمیرسد...
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´