فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓
🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍
☝️#شـاید_در_زیر_هر_خـاکی_گنج_یافت نشـود
⏰ امـا #هـر_ثانیـه_عمْـرمان_گنـج است...
✨اگـر ...... ⇣⇣⇣
با #یـاد_ذکـر_الله متعـال سپری شود📿
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
خدایا نزار از منم بگذره حسین تو تنها دلیل نفس کشیدن من تو دنیاته..))!
#امامحسینم
#دلتنگ_حرم_تو
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم ❣
#یاصاحب_الزمان❤️
💢خدا ڪند ڪہ ڪسے حالتش چو ما نشود
🔺ز دام خال سیاهش ڪسے رها نشود
خدا ڪند ڪہ نیفتد ڪسی ز چشم نگار
بہ نزد یار چو ما پسٺ و بے بها نشود
جواب نالہ ے ما را نمےدهد "دلبر"
خدا ڪند ڪہ ڪسےتحبس الدعا نشود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر همه ی دنیای من
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
📎ملاک های تشخیصی DSM در اختلال مرزی:
یک الگوی نافذ از بی ثباتی در روابط بین فردی، خودانگاره، عواطف و تکانش گری بارز که از اوایل بزرگسالی آغاز شده و در زمینه های مختلف بروز کرده و با حداقل ۵ مورد از موارد زیر مشخص می شود:
✅تلاشی سراسیمه برای اجتناب از رهاشدگی واقعی یا خیالی (رفتار خودکشی یا خودزنی مطرح شده ملاک ۵ را شامل نمی شود)
✅الگویی از روابط بین فردی بی ثبات، پرشور و هیجانی که مشخصه اش تفاوت بین دو قطب افراطی آرمانی سازی و بی ارزش نمایی است.
✅آشفتگی هویت؛بی ثبات بودن دائم وبارز خودانگاره و احساس فردی در مورد خودش
✅تکانش گری دسته کم در دو حوزه بالقوه آسیب زا مانند ولخرجی، رابطه جنسی، سوءمصرف مواد، رانندگی بی احتیاط، پرخوری و...
✅اقدام، ژست یا تهدید به خودکشی و خونریزی مکرر
✅بی ثباتی عاطفی ناشی از واکنش پذیری شدید خلقی مانند احساس ملال و دلتنگی شدید دوره ای، تحریک پذیری یا اضطراب که معمولا چندین ساعت طول می کشد و به ندرت بیش از چند روز ادامه پیدا می کند و ...
✅احساس مزمن پوچی
✅خشم شدید و متناسب یا دشواری در کنترل خشم مانند بروز مکرر تندخویی، خشم مستمر، نزاع های متعدد و...
✅افکار پارانوئید یا علائم شدید تجزیه ای گذرا در مواقع استرس
#قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیست_یکم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
34.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صلوات_حضرت_زهرا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
⚫️ 🟢 🟤
⚫️ 🟤🟤 🟤
⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤
⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤
🟤 ⚫️
🟤 ⚫️ 🟢🟢
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_سلام
#من_امدم 😍
نکته اخلاقی:
گربه ها نیز ورزش میکنند برای کسب بیشتر موش ها !
اونوقت تو ورزش نمیکنی و همش میگیبی حوصله ام ، همین میشه دیگه....
بیایم از گربه ها بیاموزیم
#ورزش
@mojaradan
231_6370380525.mp3
5.25M
#مشاوره
#ازدواج
#جلسه_سوم
#دکتر_شاهین_فرهنگ
#استخاره_در_ازدواج
این مبحث در مورد استخاره کردن در امر ازدواج
@mojaradan
🔺چرا جذب یک فرد خاص میشیم
جذابیت
جذابیت ظاهری: یکی از دلایل جذب شدن افراد به هم هست خب بهتره برای ازدواج حد معقول و متعادل رو در نظر بگیریم.
جذابیت شخصیتی: افرادی که از نظر شخصیتی گرم، مهربان، مدیر و خوش تیپ، سخن ورز و... هستند.
جذابیت اجتماعی: طبقه اجتماعی، موقعیت اقتصادی، شان و منزلت اجتماعی، اصالت خانوادگی، شغل و... فرد مقابل.
شباهت
افراد بیشتر مایلند فردی رو به عنوان همسر انتخاب کنن که از همه نظر به اونا شبیه هست. شباهت در اعتقادات، شخصیت، فرهنگ،سیاست، ظاهرو...
تفاوت
بعضیا معتقدن اگر فردی متفاوت از خصوصیات خود ازدواج کنن باعث میشه که کامل کننده ضعیفها و قوتهای همدیگه باشن و زندگی کاملی رو تشکیل بدن.
عشق و علاقه
بعضیا هم با توجه به علاقهای که بین خودش وفرد دیگه به وجود اومده جذب هم میشن ولی این علاقه و عشق نباید جلو شناخت درست از همدیگه رو بگیره.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خدا دری را میبندد
اصرار به کوبیدنش نکنید ...!
بدانید که هر آنچه پست آن است،
به صلاح شما نیست ...!
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
#پروفایل_ایام_فاطمیه🖤🕊🥀
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 "کدام زنان همنشین
حضرت فاطمه (علیها السلام) میشوند؟"
🎙استاد #تراشیون
#پس_از_ازدواج
#کلیپ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت440
نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم.
—علی یه سوال بکنم؟
قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم.
—اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن.
لقمه اش را قورت داد.
—حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم.
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم.
—خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟
جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند.
برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود.
دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم.
—چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی!
اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه.
نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند.
انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
—دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم.
غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده.
بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود.
کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم.
در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.
در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم.
—فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟
این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست.
من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت:
—از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره.
حق به جانب گفتم:
—خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه.
اخم کرد.
—جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی.
باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط.
به طرفش رفتم.
—باشه، هر چی باشه قبول می کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت445
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن.
در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم.
بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود.
ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت:
—إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته.
همان جا ایستادم.
—کی اومده بود که...
—من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده.
نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم.
—باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟
ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد.
—این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد.
—اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم.
همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت:
—خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟
ساره گفت:
—خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟
پرستار اخمی کرد و با تشر گفت:
—وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش.
ساره با تعجب گفت:
—به این سرعت؟!
—آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت:
—باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید.
زیر گوش ساره زمزمه کردم:
–منظورش از مشاور، علیه؟
ساره نجوا کرد:
–لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم.
پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد.
—تلما جان می خوای تو برو...
نگاهم را به چشم های ساره دادم.
—اونا به هم محرم شدن؟
ساره لب هایش را بیرون داد.
—حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش!
نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود.
با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم.
علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود.
به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت:
—تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا.
هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت446
با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت.
—از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم.
به طرفش برگشتم.
—چرا؟
—اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه.
خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید.
صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود.
از کارهایش سردر نمی آوردم.
پرسیدم:
—حالا چرا این قدر خوشحالی؟!
لبخند زد.
—تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد:
—لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم.
کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه.
سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت.
—چیزی نخوردی که؟!
بشقاب را عقب کشیدم.
—خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی.
از جایش بلند شد.
—آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم.
حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت.
جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!»
اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد.
ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم.
چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم.
با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم.
علی از اتاق بیرون آمد.
—من جواب می دم.
میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم.
علی از سالن گفت:
—نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم.
اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر.
سرم را تکان دادم.
—باشه الان حاضر می شم.
—تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام.
به طرفش برگشتم.
—شیرینی واسه چی؟!
—إ...! مگه خبر نداری؟
—از چی؟
لب هایش را بیرون داد.
—یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد:
—داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی.
به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم.
مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم.
در آپارتمان را باز کرد.
—می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت447
وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته جواب داد:
—خودمم امروز صبح فهمیدم. دم غروب اومدم بالا که بهت بگم خونه نبودی، سراغت رو از مامان گرفتم گفت شاید رفتی مغازه پیش علی آقا.
غمگین نگاهش کردم.
—آهان! نه، مغازه نبودم.
ریزبینانه نگاهم کرد.
—تو یه چیزیت هستا!
سرم را تکان دادم.
—آره هست، یه کاری کردم که خودمم توش موندم. به قول معروف اومدم ثواب کنم انگار دارم کباب می شم.
نگران پرسید:
—چی شده؟!
از آشپزخانه نگاهی به سالن انداختم.
علی و هدیه با چند بالشت خانه درست کرده بودند و بازی می کردند آقا میثاق هم در حال حرف زدن با علی. علی یک چشمش به هدیه بود و یک چشمش به برادرش.
—راستی مرضیه و مامان کجان؟
نرگس صندلی میز ناهار خوری را عقب کشید و نشست.
—میان، مامان گفت مرضیه با نامزدش شام رفتن بیرون، وقتی برگشتن با هم میان.
نفسم را بیرون دادم.
—می خوام یه چیزی بهت بگم که هیچ کس خبر نداره لطفا توام به کسی نگو.
بعد ماجرای هلما و علی را تعریف کردم.
نرگس در کمال آرامش فقط گوش کرد.
فکر می کردم حالا می خواهد کلی مرا سرزنش کند ولی اصلا چیزی نگفت فقط در سکوت محض گوش کرد و گاهی هم وقتی از احساسات درونی ام حرف می زدم سرش را تکان می داد. در آخر حرف هایم، با بغض گفتم:
—ممنون که گوش دادی و سرزنشم نکردی، از ترس همین سرزنش با کسی در میون نذاشتم. البته تو خودت یه پا مشاوری می دونی چی بگی.
علی برام مثل یه رفیقه و هر حرفی رو راحت بهش می زنم.
برای همین الان دارم سخت ترین لحظات زندگیم رو می گذرونم. اون دیگه مثل قبل نیست. نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم.
نگاهش را به دست هایم داد و لبخند زد.
تکه ای از شیرینی که در بشقابم بود را سر چنگال زد و مقابلم گرفت.
—حالا من یه چیزی بگم تو باور می کنی؟
چنگال را از دستش گرفتم.
—معلومه، تو برام مثل خواهری.
یک پر نارنگی از بشقاب خودش برداشت و در دهانش گذاشت.
—می دونستی نباید با شوهرت رفیق باشی؟
چشم هایم گرد شدند.
شیرینی که در دهانم گذاشته بودم را قورت دادم.
—چرا؟! آقا میثاق می گفت تو مشاوره هات برعکس همه هستا! من باورم نمی شد.
بشقاب میوه اش را کمی جابه جا کرد.
—آره و همه ش رو مدیون سال هایی هستم که هلند زندگی می کردم. من جامعه شناسی خوندم. به نظرم روانشناسا هم باید کمی جامعه شناسی بخونن،
من ته این حرفای امروزی رو دیدم، در موردشون تحقیق کردم یعنی باید می کردم چون رشته ی تحصیلیم بود و نتایجش برام خیلی جالب بود. اون قدر جالب که توی زندگی خودمم دارم استفاده می کنم و می بینم واقعا جواب می ده. می دونستی خیلی از رفتارای آدما ارتباط مستقیم با جامعه ای داره که توش زندگی می کنن؟
هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم.
—خب الان تو جامعه همه می خوان با همسراشون رفیق باشن دیگه.
—همون دیگه، اشتباهه! واسه همین آمار طلاق بالا رفته.
ببین این که تو با شوهرت دوست باشی نه وظیفته نه درسته. برعکس، اون باید با تو رفیق باشه.
—چه فرقی داره؟ نمی فهمم چی می گی نرگس؟ می شه زیر دکترا حرف بزنی منم بفهمم؟
یک پر دیگر از نارنگی اش را داخل دهانش گذاشت.
—اتفاقا دارم در سطح یه خانم بی سواد عامی با تفکر پنجاه سال پیش حرف می زنم.
وقتی حیرتم را دید ادامه داد:
—نمی دونم چقدر با شعرا و ترانه های قدیمی و کوچه بازاری آشنایی داری؟ بعضی از اونا وقتی به محتواش دقت می کنی از طرف یه عاشق برای معشوقه ش خونده شده که اون رو رفیق خودش می دونه هیچ وقت توی محتواهای اون اشعار برعکس این قضیه نبوده. یعنی مرد، زن رو رفیق خودش می دونه نه برعکس.
پوفی کردم.
—خب این یعنی چی؟
—بذار با یه مثال قضیه رو برات جا بندازم. مثلا رابطه ی یه معلم و شاگرد رو در نظر بگیر. فکر کن یه معلم بگه فلان شاگردم مثل رفیقمه.
نمی خوام بگم شوهر مثل معلمه و زن هم مثل شاگرد
ولی ما زنها باید به شوهر همچین دیدگاهی داشته باشیم و رفتارمون هم طوری باشه که شوهرامونم به این باور برسن؛ یعنی باید مثل یه رئیس باهاشون رفتار کنیم. جوری که اونا ما رو رفیق خودشون بدونن نه ما اونا رو.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت448
هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا تو میتونی رفتاری که مثلا با رفیق صمیمیت داری با معلمت داشته باشی؟ نه، چون به خاطر جایگاهش یه سری مسائل رو رعایت می کنی. شاید از دستش عصبانی هم بشی ولی به خاطر جایگاهش سرش داد نمی زنی.
نگاهم را به بشقابم دادم.
—این جوری رابطه ها سرد نمی شه؟
چشمکی زد.
—کدوم شاگردیه که حتی از محبت کم معلمش سرد بشه؟ مگر شاگردی که معلمش رو آدم حساب نکنه، که اونم دودش تو چشم خودش می ره.
یه بنده خدایی می گفت شوهر من از نظر سواد و فرهنگ و مذهب و خلاصه هر چی بگی از من پایین تره. من نمی تونم بهش به عنوان یه معلم نگاه کنم یا اصلا بالاتر از خودم بدونمش چون حتی برخورد با بچه ها رو هم بلد نیست، مدام سرشون داد می زنه. همه ی بار زندگی رو دوش منه.
بهش گفتم، خب یه معلمم ممکنه عصبی باشه، سیگاری باشه، شلخته باشه حتی معتاد باشه، ولی معلمه. مشکل از اون جا شروع شد که خانما هم خواستن مثل شوهراشون معلم باشن یا معلمشون رو بیارن در سطح خودشون و شاگردش کنن.
–یعنی خانما نباید پیشرفت کنن و معلم بشن؟
–چرا اتفاقا! مثلا الان من دکترا دارم، معلم کلاس اول ابتداییم رو ببینم باید تکبر کنم؟ یا خم بشم و دستش رو ببوسم و احترامش کنم؟
بابا زنای زرتشی هر روز صبح باید هفت بار جلوی شوهراشون سجده کنن حالا ما که فقط باید باهاشون مودبانه رفتار کنیم این که چیزی نیست.
–واقعا؟
–تو کتاباشون که اینجور نوشته.
—ولی من همیشه گوش به فرمان علی هستم. اصلا علی رو از خودم بالاتر می دونم چون واقعا هست.
—می دونم. ولی کاش در مورد مشکل هلما هم این طور بودی. این که به شوهرت همچین پیشنهادی بدی یعنی می خوای بگی اون قدر عقل کل هستی که حاضری حتی برای شوهرت تصمیم بگیری که بره با یه نامحرم صحبت کنه. فکر کن تو واسه معلمت تعیین تکلیف کنی. می تونستی یه جوری حرف بزنی که اون خودش احساس کنه که الان باید کمک کنه یا یه مشاوره ای بده. چون تو اصرار به این کار کردی باید منتظر انتقام باشی.
هر چقدرم که شوهرت دوستت داشته باشه وقتی تو ریاست رو در این مورد ازش گرفتی پس نباید توقع رفتار نرمال داشته باشی.
صاف نشستم.
—ولی من نظرش رو می دونستم. فوقش می گفت دیگه اون جا نرو که اعصابت خرد نشه. یا مثلا می گفت مشاورش رو عوض کنید.
به طرف اجاق گاز رفت و مشغول چای ریختن شد.
—اتفاقا باید حرفش رو گوش می کردی.
کلافه پرسیدم.
—آخه اون جوری چیزی درست نمی شد.
—فنجان چایی را روی میز گذاشت.
—خب نشه، مهم اینه که تو بی تفاوت نبودی. دوباره باهاش صحبت می کردی، دوباره ازش مشورت می خواستی. ببین تلما! متاسفانه الان جامعه جوری شده که خیلی کارا واقعا درست نیست. افراد اطراف ما و حتی گاهی خود جامعه به خصوص محیط دانشگاه جوری به ما القا می کنن که یه کاری رو درست و حتی انسانی جلوه بدن. می دونی چرا؟ چون مبنایی ندارن. خیلی از اونا مبناشون اندیشه های غربه که اصلا درست نیست. اگه درست نگاه کنی می بینی غرب تو کار خودش مونده. برو آمار خودکشی هاشون رو نگاه کن. توی جهان جزء اولین کشورها هستن. نه فقط خودکشی، توی تجاوز، افسردگی، خشونت و حتی فقر هم رکورد دارن.
مثلا مبنای فکری علی آقا دینشه، و هر کس خارج از مبنای فکری اون، ازش چیزی بخواد، نمی پذیره حتی اگه نجات جون یه انسان باشه.
تو هم همین طوری. ولی گاهی احساساتت، اجازه نمی ده همه ی جوانب رو در نظر بگیری. البته ممکنه به خاطر سن هم باشه.
—خب اون می تونست قبول نکنه.
—اگه قبول نمی کرد تو متوجه ی اشتباهت نمی شدی. شاید نمی خواد تجربه ای که با هلما داشته رو دوباره تجربه کنه و مدام جلوی تو رو بگیره.
الان چون تو تقریبا به این کار مجبورش کردی، اون می خواد بهت بفهمونه که اشتباه کردی ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی و تحت تاثیر دوستت قرار گرفتی.
در واقع تو خیلی راحت با این ماجرا برخورد کردی. مردا بهشون برمی خوره. علی آقا هم به خاطر این که روش غیرت نداشتی، قطعا باعث ناراحتیش شده
البته من از دیدگاه علی آقا گفتم. وگرنه به نظر من تو خیلی کار بزرگی کردی. کاری که شاید هیچ زنی نمی تونست انجام بده. خانما خودخواه تر از این حرفا هستن. ولی تو روح بلند و قلب مهربونی داری.
اجازه نده نظرات روشنفکری که هیچ مبنایی ندارن پاش توی زندگی تون باز بشه. نذار بلایی که سر غربی ها اومده روی ماها هم پیاده کنن.
من توی محیطای دانشگاهی بودم می دونم چقدر راحت می تونن دانشجوها رو تحت تاثیر افکار خودشون قرار بدن.
کار تو فقط به خاطر دلسوزی یا حرف ساره خانم نبوده. جو و محیط هم خیلی مهم هست.
با بغض گفتم:
—ولی من واقعا فقط قصدم کمک بود. نمی تونستم زجر کشیدن یه انسان رو ببینم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
374_26846852884141.mp3
7.25M
🟥 کتاب شب های پیشاور
#مناظره علمای شیعه وسنی
⚡️هرشب یک قسمت
🔵خدارا شکر مولایم علی شد 💙
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞
بازی مرحومه «پروانه معصومی»
در فیلم «اشک مادر» برگزیده ی پنجمین
جشنواره ی مردمی فیلم عمار
#اشک_مادر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎معجزه نماز استغفار..!)
🔹چجوری نماز استغفار رو
🔹در سه چهار دقیقه بخونیم؟
🔹جواب رو در کلیپ ببینید
امیرحسیندریایی | سبکزندگیمومنانه
#نماز_استغفار
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در انتظار تو ...
چشممسپید گشت و غمی نیست:)
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´