مجردان انقلابی
اول چه چیزی رو دیدید؟ ⭕️من میبینم که؟ الف_گربه از پایین به بالا میرود ب_گربه از بالا به پایین میرو
#جواب_تست
🔴من احساس می کنم گربه از پله ها به سمت بالا می رود: شما فردی سطحی، نامنظم، انتقادناپذیر و محافظه کار می باشید. به همین خاطر اکثر مواقع در زندگی شخصی خود شخصی نامرتب و بی نظم نشان داده می شوید و از سوی دیگر سعی می کنید مسائل روزانه تان را خیلی عمیق ننگرید و بیشتر به فکر این باشید که لحظات را با شادی های سطحی و کم عمق تجربه کنید.
🔴 من احساس می کنم گربه از پله ها به سمت پایین می رود: شما فردی به شدت حواس جمع، باهوش و با تمرکز بالا می باشید. در حقیقت شما همیشه در اکثر کارهای روزمره همه جوانب یک قضیه را با دقت زیاد می نگرید که این مساله باعث می شوند کمتر در امورات زندگی دچار خطا و اشتباه شوید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان #از_روزی_که_رفتی 💖
موضوع رمان :
قسمتی از زندگی زنی میباشد که با توجه به آرمان های همسرش گام برداشته و در جایگاه همسر یک مدافع حرم به سمت جلو در حرکت است.و مردی که اعتقاداتش ضعیف شده و در بحران دست و پا می زند…
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۱ و ۲
مقدمه:
تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که غرب دست در دست اشرار داده و امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
بسم الله الرحمن الرحیم
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند.
در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به او توجهی نداشت؛
انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود.
صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛
لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
_سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
+سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
_هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
+بیام تو ماشین شما؟!
_خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت:
_اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
_«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا»
حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
«آیه» در خاطراتش غرق شده بود....
و صدایی نمیشنید.صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد:
🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟
🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش....
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت:
_بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۳ و ۴
بارش برف قطع شده بود؛
اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلالاحمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت،
حاج علی بستهای بیسکوئیت را مقابلش
گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجلهای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: _این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالا حالا ها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمیدونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛
ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود:
_یکسال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت...
و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده.زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش....
آیه آرام آبجوشاش را مینوشید.
کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن!
کودکش هم خسته بود و این خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجستهاش گذاشت:
" آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم! "
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد.
حاج
علی از داشبورد بستهای درآورد ،
و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند
و ارمیا نگاه کرد ،
به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هربار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای بیریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود ،
که راهداری و هلالاحمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند.
ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما میمردم.
حاج علی: _این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هممسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
+بیشتر از این شرمندهام نکنید حاج آقا!
حاج علی: _این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمیدانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند،
حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند.
حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد،
نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند،
ماشین مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد....::
🕊-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یهکم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه!
🕊-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
🕊-فدای سرت! تو نباید خسته بشی!امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونهی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
🕊_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها....
#ادامه_دارد....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🗞❕|••
هیچ وقت نگید تا بی نهایت ...👌
##دکتر انوشه👆
🛑•••|↫ #بدونتعآرف
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 غربت مولا علی علیه السلام بعد از شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
🎙 حجت الاسلام و المسلمین رفیعی
#غربت_امام_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنس عزای فـاطمیِّه جنس دیگریست
قلبی که فاطمی شده وَالله حیدریست
سـینه زن مـدینه ی غـم های مـادرم
الگوی ناب سینه زدن یابن العسکریست
#شبتون_علوی_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓
🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍
☝️#شـاید_در_زیر_هر_خـاکی_گنج_یافت نشـود
⏰ امـا #هـر_ثانیـه_عمْـرمان_گنـج است...
✨اگـر ...... ⇣⇣⇣
با #یـاد_ذکـر_الله متعـال سپری شود📿
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
نفسم تنگ شده عطر #حرم مےخواهم
اے ڪہ در خال لبٺ #سیب معطر دارے
بین صف منتظــرم تا ڪہ مرا هم ببرے
#نجف و #ڪرب_و_بلا هر چہ مقدّر دارے
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
امام زمانم💚🌿
تمامنرگسهاۍ🌼
دنیاهمکهیكجاجمعشوند،
هیچنرگسےبوۍیوسفِزهرارانمیدهد!..🍃
شیریـنتَـراَزنـٰامِشُمـٰااِمڪـٰاننَدارد
مَخرۅبِـہبـٰاشَدهَـردِلۍجـٰانـٰاننَدارد
جـٰانِمَـنۅجـٰانـٰانِمَـنمَھدۍِزَهـرا
قَلبَمبِـہجُـزصـٰاحِبزَمـٰان
سُلطـٰاننَدارد🪴
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
📌شخصیت خود شیفته (خودپسند)
معمولا این افراد در مورد استعدادها، شخصیت و امور شخصی که به آنها مربوط است دارای یک خود بزرگ بینی افراطی هستند. فرد خود شیفته معتقد است، فرد خاصی است و فقط افراد خاص می توانند آنها را درک کنند و با آنها معاشرت داشته باشند.
✅او یک حس قوی روشن فکری دارد و از دیگران انتظار دارد به گونه ای خاص با او رفتار کنند.
✅از دیگران برای رسیدن به اهدافش به راحتی سواستفاده و بهره برداری می کند.
✅هیچ گاه در روابط خود از دیگران راضی نیست و توقعاتش پایان ندارد.
✅احساس همدردی و همدلی ندارد و نمی تواند احساس ها و نیازهای دیگران را پاسخ دهد.
✅در اعمال و رفتارش مغرورانه عمل می کند، اغلب به دیگران حسادت دارد و معتقد است که دیگران به او رشک می ورزند.
♨️
#قبل_از_ازدواج
39.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_بیست_سوم
۲۳_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلوات_حضرت_زهرا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#مرا_دوست_دا ی
آیا مرا دوست داری؟
این سؤالِ بسیار کلیشهای، سهم زیادی در تخریب رابطهی زن و شوهر دارد. زیرا این سؤال یکی از مفروضههای اساسی زندگی مشترک را که دوست داشتن است به چالش میکشد. اصلا فرض این است که این دو نفر همدیگر را دوست دارند که با هم زندگی میکنند و نیازی به پرسش در این زمینه نیست. شما وقتی از همسرتان میپرسید که "دوستم داری"؟ او را متوجه این موضوع میکنید که احتمالا دوستتان ندارد. وقتی شما خودتان را از میانِ اضطرابها و نگرانیهایتان انتزاع میکنید و با یک سؤالِ ناشیانه و کاملا اضطرابی طرف مقابل را خطاب قرار میدهید، در حال بیانِ دغدغهها و دلمشغولیهای خود هستید. اگر گمان میکنید که در زندگی شما این فرض اساسی خدشهدار شده است، با پرسیدن، نمیتوانید چیزی را تغییر دهید. بهتر است به دنبال راه کارهای عملی برای حل مشکل بگردید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دنیا با یه دردایی
فقط باید مداراکرد...
چقدر خوب میشد
اگر کسی
غم هایمان را هم
شبیه خنده هایمان
دوست می داشت...🎖
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تربیت فرزند خود مثل یک باغبان باشیم نه یک نجار ...
.
🎙 #دکترشکوری
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_تصویری
دو توصیه آیت الله #دستغیب (ره) برای آسودگی در دنیا و آخرت
🔴 ۲۰ آذر سالروز شهادت شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب و همراهانش گرامی باد .
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تنها صداست که میماند»
🔸به یاد مرحوم دکتر «اسفندیار قرهباغی» استاد موسیقی ایران که نوای «آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو»اش هنوز در گوش خاطرات ما زنده است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۳ و ۴ بارش برف قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۵ و ۶
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت.
آرام کلید را از درون کیفش درآورد،
در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد...
در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایههایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. میدانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند...
به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کلاههای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش...
زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
🕊-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
+اه! من نمیتونم خودت درستش کن!
🕊-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دو نفره رو تنهایی آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته را باهم مرتب کردند....
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید.آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد.
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را، شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش،
زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیدهاند. قرار شد برای برنامه ریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود،
غم بسیار بزرگ بود.
برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: _بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: _همسر و مادرشون نیومدن؟
+مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: _برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
+بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: _پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد،
صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...
عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
🕊-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: _نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره!
🕊-حاال میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو درهم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛نیومده جای منو گرفته!
🕊-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو!
َلبخند به لب آیه آمد؛
کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد.
آن را در کیفش پیدا کرد. نام «رها» نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
******************
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد.
از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد.
خسته شده بود از این زندگی؛
باید با «احسان» صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
به خانه رسید؛
خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود.
زنگ را فشرد.کسی در را باز نکرد.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۷ و ۸
زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
ّاین مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود ،
و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش «رامین» را دید ،
که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد...
در را باز گذاشت و رفت.
رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند.
رها: _سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
+سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونهست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: _اما بابا...
_خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
رها و «زهرا خانم» کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد...
پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود!
صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
+نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
+من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: _پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم!
+این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود
آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: _رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت.
زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
+بله!
مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته...
رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها...
رها گوشهی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟
این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟
خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟
مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست.
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری