#پارت_هدیه
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سی چهارم
کالفه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری
اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت.
انقدر حرصش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد،
نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش
رفت و بغلش کرد:
+وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن
اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و
تکرار میکرد:
+کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین.
در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت:
- ولش کن، باید ببریمش بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت
سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید.
+چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده
-اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده.
فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا
ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش
کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه.
به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش مویه برداشته، سهیل دائما
دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام
بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت
کردند.
شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود
دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون
خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب
به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد.
علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی،
لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و
آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت:
-خیلی دستش درد میکنه؟
+آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه
-الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه
+آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه.
علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: - امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد.
فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت:
+آدمها خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟
علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد.
فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای
همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لالایی خوندن:
لا لا لایی گل پونه
بخواب ای ناز یک دونه ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
خوشا دردی ...
که درمانش ؛
تــ❤️ـو باشی❗️...
خوشا راهی ...
که پایانش ؛
تـ❤️ـو باشی❗️...
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشفی
#سلام_اربابم_حسین
-بر ما برسانید دوایی لطفا
از غصه مریضیم، شفایی لطفا
در نسخهی ما جای دوا بنویسید:
یک چایِ غلیظِ کربلایی لطفا :)❤️🩹
#حسین_جـآنم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✨وابستگی و دلبستگی در ازدواج
🔺تفاوت بین وابستگی و دلبستگی در ازدواج چیست؟ میگویند دو نفر باید دلبسته هم باشند، نه وابسته به هم!
✍ #وابستگی یعنی اینكه اگر كسی در یك رابطه احساس ترس و عدم امنیت كند و دائماً فكر از دست دادن یار خود باشد، ناخودآگاه وابسته میشود. در حقیقت وابستگی به احساسی گویند كه كسی با اسارت و بستن دست و پای خود، نفر مقابل را نیز اسیر خود می كند و به اعماق چاه میكشاند. در مقابل آدم دلبسته احساس ترس و عدم امنیت نمیکند و نیازی به اسیر کردن طرف مقابل ندارد. وابستگی به حالاتی چون، كنترل طرف مقابل و محدود كردن آزادی منجر می شود، در این وضعیت تمام ابعاد زندگی او را همچون زنجیری احاطه میكند.
🔅 همچنین باید متذکر شویم که در امر ازدواج نباید قبل از انتخاب، عاشق و دلباختهى كسى شد، اگر این علاقه تبدیل به وابستگی شد مشكلات زیادى را دارد از جمله اینكه عشقهاى اینچنین جنبهى احساسى دارد علیرغم اینكه پایدار نیست اما موجب مىشود كه شخص نتواند فرد مورد نظر را بخوبى ارزیابی کند و جنبههاى مثبت و منفى او را شناسایى نماید، چنین عشقهایى مىتواند بطور كلى قدرت انتخاب را از انسان سلب كند بنابراین علاقههاى اولیه را باید مهار كرد و اگر بعد از تحقیقات لازم انسان به این نتیجه رسید كه مورد مناسبی است آنگاه علاقهها را تقویت كند. #دلبستگی و علاقه و محبت باید بعد از ازدواج در بین زوجین صورت گیرد.
✅ خداوند خود را قرار دهنده مودت و محبت بین زن و شوهر می داند و میفرمایند: «وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَیْهَا [روم/ 21] از نشانه او این است همسرانی از جنس خودتان آفریدیم تا با آنها آرام شوید.» هر چقدر فضای خانه از محبت آکنده باشد، پیوندها و دلبستگی عاطفی بین همسران بیشتر میشود.
💞
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_ااغریب
#سلام_مولا_جانم ✋💖
#آقای_مهربانم💐🌹
صدها گِله پيش يار بردن عشق است 💓
با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است🌹
اسم قلب تپنده ی جهان #يامهدی(عج) 🌼
يکبار تو را ديدن و مردن عشق است 💐
تا زنده ام #عاشقت میمانم 💓
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🕊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎥 #ببینید
🎀 بین خوشبختی و خوشبختینمایی فرق هست. گول خوشبختینمایی اینستاگرامی را نخوریم.
🎤 #احسان_محمدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🍀😂|••
اگه موشک عماد میدونست جوابش رو با کوآدکوپترهای ۲ میلیونی میدن هیچ وقت شلیک نمیشد، میگفت بیمحلی بهترین جوابه 😂
😁•••|↫ #طنز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
35.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارگاه_مزاج_شناسی
علائم غلبه خلط سودا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️در زندگی مشترک یک رابطه ی خوب اینجوری ساخته میشه :
🔹️با دید مثبت به مشکلات و ناراحتی ها نگاه کنید.
🔸️نوع گفتار و رفتار خودتون رو در جهت بهبود رابطه تغییر بدید و بهم احترام بذارید.
🔹️روی لحن گفتار خودتون کار کنید.
🔸️قهر نکنید اگه قهر کردید نذارید طولانی بشه.
🔹️کمال گرا نباشید چون هیچکس کامل کامل نیست پس تفاوت های همدیگرو بپذیرد و باهم کنار بیاید.
🔸️سعی کنین همدیگر را بهتر بشناسید.
🔹️درمورد نگرانی ها و موقعیت های اضطراب آور با همدیگر صبحت کنید و با همدیگر همدلی کنید.
🔸️همدیگر را دوست داشته باشید و برای همدیگر وقت بگذارید .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز پادشاهی اردیبهشت ماهی ها مبارک😍🎁
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎥 #ببینید
🎀 عامل اول طلاق در ایران چیست؟!
🎤 دکتر #شاهین_فرهنگ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید از طرف لشگر ایرانی ها انتقام هست فقط حرف سلیمانی ها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
450_12524520078007.mp3
7.25M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 16
▫️زمان: 47 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج_موفق
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
❤️باید دخترا این راز هارو بدونن،
خیلی مهمه✨ :
هر کی پیشنهاد آشنایی میده قصدش ازدواج نیست.
یاد بگیر آسون به دست بیای جذابیتی نداری.
یاد بگیر به هیچ وعده ای تا وقتی که به شکل سند نباشه اعتماد نکنی.
یاد بگیر برای چی ناراحت باشی و برای چه چیزایی بیخیال باشی.
یاد بگیر از تنها شدن نترسی.
یاد بگیر به همین راحتی وابسته نشی اگه شدی قدرت جدا شدن رو داشته باشی.
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجردا حتما ببینید😉
خدا همسری قسمتت کنه😌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پارت_هدیه 💗رمان سجاده صبر💗قسمت سی چهارم کالفه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رف
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سی پنجم
علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا
بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد
-فاطمه بیا اینجا کارت دارم
حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش
بده، در واقع شاید مقصر اصلی اتفاق امروز رو سهیل میدونست، برای همین گفت:
+ خسته ام، بذار یک شب دیگه
اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی محکم گفت:
-بشین.
فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست.
-دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟
فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت:
+خودت داری میگی اتفاق، پس دست من نیست که تکرار بشه یا نه.
بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش
گفت:
+ باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک
حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: - خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه نمی خوام اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، مشکلات منو تو مال خودمونه و حق نداریم به بچه ها آسیبی بزنیم.
بعد هم دستش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:- دیگه هیچ وقت حرصی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن،
به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، فهمیدی؟
فاطمه که از این حرکت سهیل گریش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر گریه، خودش
همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، "مشکلات زندگی ما مال خودمونه، نه بچه ها" اما حالا با یک لحظه غفلت باعث شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری توبیخش میکرد مخصوصا حالا که
اینقدر خستست...
سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر خسته و ناراحته، همسرش رو در آغوش گرفت و با همون اخم
عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به نوازش فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی آغوش اون
گریه کنه.
فاطمه هم خودش رو سپرد به دستهای سهیل.
+سلام ، صبحتون بخیر آقا سهیل
سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت:
- علیک سلام ، صبح شمام بخیر، دیر تشریف آوردید سر کار، معمولا منشی ها باید زودتر بیان، مثل اینکه اینجا همه چی برعکسه
+ببخشید مشکلی برام پیش اومد.
-از همون مشکلات خواب موندن و اینا دیگه؟
+اذیت نکن دیگه سهیل
سهیل سرش رو انداخت پایین و همون طور که مشغول کارش می شد گفت:
-چند بار بهتون بگم من رو به اسم
کوچیک صدا نکنید، دیگران فکرای بدی میکنن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سی ششم
خانوم سهرابی منشی شرکت خندید و گفت:
+ یک خانومی باهاتون کار داره آقای نادی
بعدم با شیطمنت گفت:
+بگم بیاد تو؟
-کی هست؟
+نمیدونم اما فرمودند با شما کار دارند.
-بفرستش بیاد ببینیم کیه.
منشی هم با غمزه چشمی گفت و بیرون رفت.
صدای تقه در که اومد سهیل سرش رو بالا آورد، اما محکم خودکارش رو پرت کرد روی میز و زیر لب گفت:
-خر مگس معرکه
شیدا که جلوی در ایستاده بود با این حرکت سهیل فورا داخل شد و در رو بست و به سمت سهیل حرکت کرد و
گفت:
+ صبر کن، هیچی نگو، نیومدم اینجا که ناراحتت کنم. بذار حرفمو بزنم، خوب؟
-بیرون
+به خدا سهیل اگه بخوای بیرونم کنی همین جا چنان کولی بازی ای در بیارم که نظیرش رو ندیده باشی
-تو غلط میکنی
+آره من غلط میکنم اما خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم
سهیل که حسابی عصبانی شده بود گفت: - فکر کردی بیکارم وقتم رو بذارم واسه تو، تا ندادم بندازنت بیرون خودت
بفرما.
شیدا فورا به سمت میز رفت و با حالتی که به التماس شباهت داشت گفت:
+سهیل، جان عزیزت صبر کن،بذار حرفم رو بزنم
سهیل کلافه به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:- زود
شیدا که انگار فرصتی گیر آورده بود نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. نگاهی به چهره اخموی سهیل
انداخت و بعد با صدای آهسته ای گفت:
+من نمی خواستم تولد دخترتو خراب کنم. .... یعنی .... نیومدم که اونطوری بشه .
سهیل با غیض گفت:
-اومدی که چطوری بشه؟
+اومدم که بفهمی من ...
به سهیل نگاهی انداخت، دست به سینه با اخمی روی ابروهاش منتظر ادامه حرف شیدا بود
-سهیل من عاشق توام، هیچ وقت توی زندگیم این طور عاشق کسی نشده بودم، تو تنها کسی هستی که من دارم،
خواهش میکنم بذار من هم جزوی از زندگیت باشم... حتی یک جزو کوچیک و کم رنگ .... حتی اگر دیده هم
نمیشم اما بذار باشم، خواهش میکنم.
سهیل همچنان با اخم و خیره به شیدا نگاه میکرد، دلش به حال این دختر میسوخت، فکرش رو هم نمیکرد با صیغه کردنش، شیدا این طور عاشقش بشه، اما نمیتونست بپذیرتش، عشوه گری های خودش باعث شده بود که به سمتش
بره و تنها نتیجه ای که اون عشوه ها داشت این بود که چند ماهی باهاش خوش باشه و تموم.
شیدا که سکوت سهیل رو دید از توی کیفش سی دی هایی رو در آورد و روی میزش گذاشت و گفت:
+ این همون سی دی هاییه که دنبالش بودی، من نمی خوام ازشون استفاده کنم. من نمی خوام به تو ضربه ای بزنم، فقط میخوام مال تو باشم، اجازه بده روح و جسمم مال تو باشه، دیگه هیچ توقعی ندارم، باور کن.
بعدم در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد: میدونم تو علاقه ای به من نداری، می دونم دلت جای دیگه ایه، اما
خوبه که حداقل میدونی عشق چیه ، میدونی عاشق شدن یعنی چی، میفهمی دلتنگی برای کسی که دوستش داری
یعنی چی، پس منو درک میکنی.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´