eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت دهم⚜ _خوشت نیومد؟ متعجب گفتم: از چی؟ خنده مستانه ای سر داد و گفت
بهشتِ عمران🌾 ⚜قسمت یازدهم ⚜ تمام باغ عمارت پر بود از ماشین های آنچنانی و از همه مهمتر قیافه های بزک زده ایی پر کرده بود که حتی تصور چنین شمایلاتی برای مسلک ما چندش آور بود. آقا دیشب دستور داده بود من و گلی نرگس اصلا از اتاق خارج نشیم. اینم از غیرت افراطی آقای ما بود، گلی نرگس از پشت پنجره دائم افراد بیرون و دید میزد و دائم منو صدا میزد که بیام و ببینم اما نه حوصله اونا رو داشتم و نه حوصله نرگس و... برای همین روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم. اونقدر اونجا موندم که حتی رفتن دزدکی گلی رو نفهمیدم اما به اجبار بابت بوی گند سیگار و زهر ماری های آقا و یاسر و مهموناشون چشام و باز کردم و حالت تهوع شدیدی گرفتم! شامه حساسی داشتم و همین قضیه معده مو قلقک میداد. دستم خودم دیگه نبود و حالت استفراغ از اتاق زدم بیرون و خودمو رسوندم به دستشویی توی راه پله ها. کارم که تموم شد و اومدم بیرون تازه دیدم توی چه جهنمی داشتم نفس میکشیدم. بوی گند سیگار اونم نه یه نخ یا دو نخ بلکه به قدری چه چشم چشم و نبینه با بوی الکل و صدای قهقه های جمعیت توی هم پیچیده بود و نفس کشیدن و سخت می‌کرد. اونقدر همه توی هم لولیده بودند که متوجه من نشدند و از عمارت خارج شدم! توی این شرایط تنها جای امن که بوی آرامش میداد کلبه ی عمو ایوب و عمران بود. بوی خوش دوپیازه عمو ته باغ و پر کرده بود و منو سوق میداد به سریع قدم برداشتن. پشت در خونه شون که رسیدم صدای عمران میومد که با عمو حرف می‌زد. صدامو صاف کردم و ضربه ایی به در زدم در بعد از چند دقیقه باز شد و چهره عمران توی در نقش بست _بیهیشته؟ +مهمون نمیخواین؟ عمو ایوب که انگار متوجه من شده بود اومد پشت در و گفت :عه بیهیشته بابا، بیا تو چرا بیرون نگهش داشتی عمران؟ و عمران و کنار زد و تعارفم کرد برم تو وارد همون خونه ساده ایی شدم که بدجور به دل می‌شست. سفره شون پهن بود و گوجه های شسته شده توی ظرف بهم لبخند می‌زدند نشستم کنار سفره و خیره شدم به عمو. با اون کلاه نمدی سفیدش و صورت گندمگونش بهم لبخند زد و پر لباسش و صاف کرد و گفت :خوب کردی اومدی بابا، آقا میدونه اینجایی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم :نه، آقا الان خودشم اون تو فراموش کرده! عمو چیزی نگفت و بلند شد و به سمت سماور رفت. با چشمم دنبال عمران گشتم که دبدم با یه دست لباس جدید وارد شد و عرق پیشونیش و با دستش پاک می‌کرد و خیلی مضطرب نشون میداد از رفتارش خنده ام گرفته بود! فکر کنم به خاطر من لباسش و عوض کرده بود البته یادم نمیاد لباس اولش چی بود. اومد روبه روم نشست و سرش تا جایی که جا داشت انداخت پایین عمو مشغول‌ چای ریختن بود که از فرصت استفاده کردم و گفتم :تو که خجالتی نبودی عمران خانم؟ و ریز خندیدم .... @mojaradan
قسمت دوازدهم🌾 ⚜بهشتِ عمران ⚜ چشماش پر خنده شده بود ولی انگار جلوی باباش خجالت می‌کشید چیزی بگه. واسه همین ظرف گوجه ها رو کشید جلو و خواست ریز کنه که ظرف و کشیدم جلوی خودم و مشغول زیر کردن شدم. _ریز میکردم! +شما خجالتت و بکش و آروم خندیدم. دوباره سرخ و سفید شد که عمو اومد کنارم نشست و چای و گذاشت جلوم و با دیدنم درحال ریز کردن گوجه ها گفت :عمو جان شما چرا؟ بده عمران ریز میکنه +نه عمو خودم دوس دارم کمک کنم و مشغول ریز شدن شدم که عمو گفت :ماشالله هر روز خانم تر میشی بیهیشته جان آروم لبخند ملایمی زدم که چشمم به چشم عمران افتاد که خیره شده بود به من! با ابرو اشاره کردم بهش که چیشده که سریع نگاهش و ازم گرفت و چاییشو ناگهانی سر کشید بالا و فک کنم دهنش سوخت چون بعدش قیافه اش کج و کوله شد. خنده ام گرفته بود که عمو گفت :تو کلا گوهرت با اینا فرق داره عمو جان، جنست فرق میکنه! چون از جنس خاصی بودی! و چشماش خیره شد به دیوار روبه روش نمیدونستم منظورش از جنس خاص چی بود. توی فکر رفته بودم که عمران با اشاره چشمش بهم گفت باهاش برم توی اتاقش. عمو رفته بود غذای پاپی سگش و بده. دنبال عمران راه افتادم توی اتاق. در و کامل باز کردم که دیدم عمران روبه روم با لبخند وایستاده و انگار پشتش یه چیزی قائم کرده بود. ابرومو دادم بالا که یه جعبه آورد روبه روم _ماله تویه، خودم درست کردم، قابل تو رو نداره جعبه رو با تعجب ازش گرفتم که گفت :تولدت مبارک انگار تازه یادم اومده باشه چیشده! بهش نگاه کردم گنگ و بی حرف! چطور حتی خودمم یادم شده بود؟ اما اون یادش بود! شاید اگ به کسی میگفتم تعجب می‌کرد که دور ترین آدم این خونه بیشتر نزدیکی رو بهم داره و از همه ی وجودم باخبره گریه ام گرفته بود. از غربتم! از تنهاییم و از محبت عمران. از صفا و سادگیش. و از همه مهمتر مرامش! کادو رو باز کردم و با یه دستبند مرواریدی آبی رنگ روبه رو شدم. یه دستبند ظریف که پایینش یک مرغ سفید بال آویز بود _بهش میگیم سووَش، مرغ شانس و اقبال بلنده! وقتی بشینه روی بوم یه خونه، عشق و به اون آدم هدیه میده! اشک سمجم از گوشه چشمم چکید که عمران دید و گفت :قابل تو رو نداره، ببخشید که اینقدر کم ارزشه! با لبخند تند تند اشکمو پاک کردم و گفتم :عالیه عمران، عالی! هیچ وقت از خودم دورش نمیکنم و همونجا دستم کردم که از این کارم خوشش اومد و گفت :بهت میاد، هر موقع دیدیش یاد امشب بیوفت لبخند عمیقی زدم که گفت :بريم شام تولد! و چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون. با خنده پشت سرش راه افتادم و روبه روش نشستم و خیره شدم به چشمای آبیش که دریای محبتش انگاری داشت غرقم می‌کرد، .... @mojaradan
از مجرد بودن تان نگرانید این است که انسان ابعاد وجودی متعددی دارد و برای خوشبختی لازم است انسان در همه ابعاد زندگی و موفقیت هایی کسب کند . اگر تمایل دارید که کنید و بابت مسئله تجرد خود نگران هستید، یک سوال از شما دارم: آیا زندگی شما از هر پربار است و تنها حضور یک همسر را برای خوشبختی کم دارید؟ آیا شما در حال حاضر احساس خوشبختی می کنید؟ برای اینکه بتوانید به این سوال مهم، جواب درستی بدهید، تقاضا می کنم زندگی خود را از جهت اصلی بررسی کنید: وضعیت سلامتی وضعیت شغلی وضعیت مالی وضعیت روابط با اطرافیان رشد شخصی(دانش و مهارت و رشد معنوی) تفریحات به هر کدام از موارد بالا از یک تا صد چه نمره ای می دهید؟ آیا از نمره خود در هر جنبه راضی هستید؟ ... . . @mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت دوازدهم🌾 ⚜بهشتِ عمران ⚜ چشماش پر خنده شده بود ولی انگار جلوی باباش خجالت می‌کشید
⚜قسمت سیزدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 شام توی فضایی سرشار از محبت خورده‌ شد. مزه اون دو پیازه سیب زمینی که شاید هیچ کدوم از اهالی این عمارت نپسندن و عارشون بشه بخورن، توی وجود من طعم عشق داشت و بس! ساعت حوالی 1شب و نشون میداد و باید کم کم میرفتم تا منو اینجا نبینین برای همین از عمو و عمران تشکر کردم و رفتم بیرون. عمو به عمران سپرد که منو تا جلوی عمارت همراهی کنه. کاش آقا بود و میدید غیرت یعنی این! از خونه زدیم بیرون و صدای خش خش پای عمران فضای عمارت و از سکوت درمی آورد. تا عمارت راهی نبود اما نمیدونم چرا دلم میخاست این مسیر کش پیدا کنه. برای همین الکی به بهانه اینکه چیزی توی کفشم رفته خم شدم تا شاید کمی وقت بخرم. عمران خم شد جلوی پامو و گفت :چیشده بیهیشته؟ پات کاری شد؟ از نگرانیش لذت بردم و گفتم :نه سنگ بود! سری تکون داد و مجبور شدم بلند شم. انگار این ایده ام زیاد جواب نداد. دنبال راه دیگه ایی بودم که خودش گفت :مهمونی آقا فکر کنم تموم بشو نیست! سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :میخای بریم بهشت؟ یاد بهشت افتادم! یه درخت کوچیک بید مجنون پشت عمارت بود که عمران اسم اونو بهشت گذاشته بود. همیشه قرار های ما واسه صحبت اونجا بود. با ذوق آره ایی گفتم و به طرف بهشت حرکت کردیم. فانوس های کوچیک رنگی دور باغ جلوه ی بهشت کوچیک و چند برابر کرده بود. روبه روش روی چمنا نشستیم و دو تایی توی سکوت ملایمی غرق شدیم. سکوت ادامه داشت که عمران شکستش و گفت :بابام میگه توی افغانستان یک دختر و پسر بودن به اسم ساره و محمد این دو تا معروف بودن به لیلی و مجنون بس که همو دوست داشتن اما بابای ساره موافق ازدواجشون نبوده چون محمد بچه یک چوپان بود و ساره باباش تاجر بوده این دو تا شب عروسی ساره میخان باهم فرار کنن که باباش میفهمه و جلوی ساره رو میگیره و از تعصب الکی میگن محمد و بکشن چون کار اونو دزدیدن ناموس میدونستن محمد بیچاره سر به نیست میشه و ساره هم دیوونه بعد برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :میدونی بیهیشته، من خیلی وقته هرشب به این قصه فکر میکنم که فقط فرقش اینه که جای محمد و با خودم عوض می‌کنم و به جای ساره.. _اووووو، باز دختر دهاتی خودمون اینجاست برگشتیم سمت صدا که چهره یاسر و یه مردی که کمی از یاسر بزرگ تر دیده می‌شد و دیدیم معلوم بود یاسر بدجوری زیاده روی کرده که حرف زدنش دست خودش نبود. از جامون بلند شدیم که ياسر تلو خوران نزدیک من شد و با انگشت منو به همون مرد نشون داد و گفت :خودشه دکی، و الکی خندید و شروع کرد به دست زدن و بلند بلند میخوند :بادا بادا مبارک باد ااااا، ایشالا مبارک بادااا هم من هم عمران گیج بهشون نگاه میکردیم که اون مرد اومد جلو و گفت :بهشته تویی؟ همونطور خيره بهش نگاه کردم که لبخند آرومی زد و دستش و دراز کرد و گفت :من عمادم عمران توی یک لحظه دستش و زد روی دست عماد و گفت :فرمایش؟ عماد که جا خورده بود گفت :و شما؟ عمران :دلیلی نمیبینم بگم کیم فقط بار آخرت باشه از این غلطا میکنی نگران و دلواپس به عمران نگاه کردم که بهم گفت :برو خونه بیهیشته، شبت بخیر تا اینو گفت سریع از اونجا دور شدم و از دور دیدم که عماد داشت چیز هایی به عمران میگفت این عماد کی بود؟ چه اتفاقی داره می یوفته؟ .... @mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت سیزدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 شام توی فضایی سرشار از محبت خورده‌ شد. مزه اون دو پیازه س
⚜قسمت چهاردهم⚜ بهشتِ عمران 🌾 بی قرار توی باغ سرک میکشیدم که به محض دیدن عمران از اتفاق دیشب سوال کنم. صدای باز شدن در از فکر و خیال کشوندم بیرون. دوان دوان پله های روبه روی باغ و پایین اومدم و به سمت در دویدم. در باز شد و یاسر با همون مرد دیشبی که اسمش عماد بود توی در دیده شدند وسط باغ میخکوب شدم. نگاه عماد روی صورتم متوقف شد و بعد تبدیل به یک خنده ی ملایم شد. اونقدر هول کرده بودم که تنها کاری که به ذهنم رسید دویدن به سمت عمارت بود. در عمارت و با شدت باز کردم و از پله ها با سرعت بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم پشت در نفس نفس زنان نشستم و دستمو روی قلبم که تند تند ضربان‌ گرفته بود گذاشتم. من به شدت از این بشر بدم ميومد. هیچ حس خوبی بهش نداشتم. احساس می‌کردم این آرامش حاکم‌ توی خونه، آرامش قبل طوفانه مضطرب پشت پنجره رفتم و پرده رو با احتیاط کنار زدم. عمران با عمو ایوب از باغ اومده بودند. از چهره عمران خستگی می‌بارید. کلونی در باغ و بست و به سمت عمارت اومد که متوجه حضور عماد توی باغ شد که در حال صحبت با یاسر بود. چند دقیقه ایی اونجا مشغول صحبت با یاسر شد و دست آخر به سمت خونه شون رفت. لحظه ی آخر که میخاست وارد خونه شه به سمت پنجره اتاق من خیره شد و نگاه مون با هم تلاقی کرد. ته چشماش یه غم عجیبی لونه کرده بود. که حال و روز منو بهم می‌ریخت. خیره بهش بودم که صدای در اتاقم بلند شد و از ترس پرده رو با شتاب رها کردم با صدای لرزونی گفتم :کیه؟ صدای بمی از اونطرف در بلند شد :عمادم، میتونم باهات حرف بزنم؟ عجب رویی داره این پسره! توی خونه ما چیکار میکنه؟ اصلا غیرت آقا کجا رفته که این یارو توی خونه ما جولان میده؟ تمام جسارت مو ریختم توی صدامو و گفتم :من با شما حرفی ندارم مزاحم نشید صدای خنده ی ملایمی از پشت در اومدو پشت بندش گفت :پس اونطور که یاسر میگفت همچین بی زبون هم نیستی، باز کن لطفا نمیخام اذیتت کنم، میخام باهات حرف بزنم نه مثه اینکه متوجه نمیشد. به سمت در رفتم و از پشت در گفتم :مثه اینکه حالیتون نمیشه؟ من باهاتون حرفی ندارم برید وگرنه مجبور میشم به آقام همه ی این اتفاقا رو بگم _کوچولو آقات میدونه! از تعجب شاخ درآوردم. +از همینجا بگید... _نمیشه که یه مسله هست به اسم ارتباط فیس تو فیس میدونی که چیه؟ +نه... _یعنی باید ارتباط تصویری برقرار کنم باهات از این جمله اش ترسم گرفت و دستپاچه گفتم :لازم نکرده... بفرما بیرون، یه بار دیگه در بزنی جیغ میزنم صدای خنده اش سکوت توی راه پله ها رو شکست و گفت :خیله خوب از همینجا صحبت میکنیم، اووممم بهم گفتن 17سالته، آره؟ +به شما مربوط نیست _ببین دختر جون من باهات دعوا که ندارم فقط یه سری چیزا رو باید قبل یه اتفاقی بدونم همین +چه اتفاقی؟ _اگه در و باز کنی میگم بهت.. با تعلل و حسی آمیخته از کنجکاوی در و باز کردم که دستش و از روی چهارچوب برداشت و با خنده گفتم :پس حس فضولی ت و باید برمی‌انگیختم نه؟ +چه اتفاقي؟ _میخای بریم توی باغ حرف بزنیم؟ +میگم چه اتفاقی؟ پشتش و بهم کرد و از پله ها پایین رفت و گفت :اگه میخای بدونی دنبالم بیا... از این همه پرو بودنش حالم بهم خورد ولی مجبور بودم برای همین دنبالش راه افتادم.. .... @mojaradan
⚜قسمت نوزدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 به دستور آقا مجبور بودم دور میز مسخره دورهمی شون با عماد و خانواده اش بشینم امروز عماد با پدرش منصور خان اومده بود باغ ما. میز دورهمی هیچ شباهتی به یک معاشرت یا گپ و گفت برای آشنایی دو خانواده نداشت بیشتر شبیه یک معامله بود. یه معامله واسه جبران قماری که آقا به منصور خان باخته بود. بیشتر از اینکه حالم از اونا بهم بخوره، از خودم بدم اومده بود. چقدر حقیر جلوه کرده بودم که جرئت همچین کاری رو به بقیه دادم. چشامو تا جایی که جا داشت به در باغ دوخته بودم و سعی می‌کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. اما بی تفاوت تر از من عماد بود که دائم با گوشیش ور میرفت و صدای دینگ دینگ پیام هاش روی اعصاب بود. به علاوه که هرچند دقیقه یه بار ادامس توی دهنش و محکم میترکوند. چقدر این بشر رقت انگیز بود! خیره به برگ های درخت اقاقیا ته باغ بودم که عمران در و باز کرد و بیل به دست وارد عمارت شد. درست روبه روی ما بود و از این فاصله باد کردن رگ گردنش و میتونستم ببینم چند دقیقه ایی خیره شد به من و بعد نگاهش روی عماد ثابت شد. میتونستم حس کنم چه حالی داره! ناخودآگاه برای اینکه تسلای حال و احوالتش باشم صندلی مو کشیدم عقب و از جام پاشدم که آقا گفت :کجا؟ برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم :اگه اجازه بدید مرخص شم، یکمی کار دارم عماد سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد و رد نگاهمو روی عمران دید و متوجه شد فوری گوشی شو گذاشت توی جیبش و گفت :آقای حشمتی اگه اجازه بدید من با بهشته یه چند دقیقه ایی توی باغ حرف بزنم آقا سرش و تکون داد و حواسش رفت پی منصور خان با نفرت نگاه کردم به عماد که چشمکی حواله ام کرد و به سمت باغ رفت بی حوصله خواستم دنبالش راه بیوفتم که آبا از توی خونه صدام زد اخ قربونت بشم آبا لبخندی از سر پیروزی زدم و با گفتن ببخشید سوری بلفور روونه ی عمارت شدم فکر کنم عمران هم از دور نفس راحتی کشید! خدایا کاش زودتر یه چیزی از طرف عمران بشنوم تا بلکه این آتیش وجودمو و خاموش کنه! .... @mojaradan
⚜قسمت بیست و یکم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 +اینش دیگه مشکل شماست، باور شما دست من نیست _خوب بلدی نقش بازی کنی _من به چه زبونی به شما بفهمونم که اصلا رابطه ایی بین و من و شوهرت نیست؟ همون لحظه عمران از باغ زد بیرون و متوجه من و اون خانم شد. برگشتم به سمت همون دختر و گفتم :اون پسر و میبینی؟ اون کسیه که من بهش علاقه دارم، میتونی بری ازش بپرسی، من خونه خراب کن زندگی کسی نیستم، اصلا اینطوری تربیت نشدم، زندگی خود من روی هواست، حداقل توی این مورد با هم مشترکیم سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. خواستم فضا رو عوض کنم که گفتم:معلومه خیلی دوسش داری! برگشت سمتم و با غم گفت :اون نداره، نه من، نه آرش و +آرش؟ _پسرمون دیگه واقعا از تعجب داشتم میمردم. این بشر عجب مارمولکی بود. چطور میتونستم زن یک مرد زن و بچه دار بشم؟ چقدر قشنگ همه چیو مخفی کرده بودند! +من نمیدونستم عماد بچه داره! _هیچ کی نمیدونه، سه ساله ازدواجمونو مخفی کردم فقط واسه اینکه باباش از ارث محرومش نکنه، از نظر اونا من یه دختر بی اصالتم باورم نمیشد. برگشت سمتم و گفت :تو رو خدا زنش نشو، من طاقت دربه دری رو ندارم، اگه تو زنش شی منو دیگ حساب نمیکنه اونوقت بایه بچه دو ساله حیرون و اواره میشم دلم به حالش سوخت. چرا من باید اسباب نجات همه ی زندگی هاشون بشم؟ دستش و گرفتم و گفتم :من بمیرمم زنش نمیشم نگران نباش لبخند تلخی زد و دستمو فشار داد. خواستم اسمشو ازش بپرسم که با ضربه ی دستی به شیشه ماشین به طرف پنجره برگشتم عمران پشت شیشه بود. به همون دختر گفتم :من باید برم، نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه اشکش و پاک کرد و گفت :معلومه خیلی دوست داره و به عمران اشاره کرد. خندیدم و در و باز کردم که گفت :این شماره منه، اسمم مژده است، کاری یا اتفاق مهمی پیش اومد ممنون میشم بهم بگی کارت و ازش گرفتم و گفتم :به سلامت ماشین و روشن کرد و رفت و من موندم با چشمای پرسشگر عمران .... @mojaradan
👌آقا پسرها، وقت اقدام فرا رسیده... ☘ مسأله ی زندگی هر فردی، و ، بعد از ، "ازدواج" و تشکیل خانواده است. در عرف جامعه ی امروز ما انتخاب می شوند و لذا چشم انتظار حزب اللهی هستند. برای این "اقدام" باید شتاب کرد و سوالاتی در ذهن پسرها وجود دارد که به برخی از آن ها، مختصرا اشاره می کنیم: 🌟۱. مجرد ماندن بنابر احادیث منقول از "معصومین"، مجرد ماندن بسیار است و دارای مفاسدی و همچنین دارای زمینه های فساد. به قدری که فرموده باشند: و شرار أمتی العزاب. (بحارالأنوار/ج ۱۰۳/ص ۲۲۱) و بدترین امت من،# بی همسران و مجردها هستند. لذا اگر میخواهد بنابر فرامین معصومانه ی اهل بیت زندگی کنید، مجرد بودن و مجرد ماندن را از خارج کنید. 🌟۲. برکات ازدواج در معارف اسلامی، یکی از ترین بناهایی که فرد در زندگی به پا می کند، " ازدواج" است. به قدری که نزد خداوند متعال، دو رکعت نماز متأهل، از شب زنده داری و گرفتن مجرد، با فضیلت تر است. (الکافی/ج ۵/ص ۳۲۹) همچنین از برکات ازدواج، اخلاق تر شدن مجردها و زیاد شدن شمرده شده است. (بحارالأنوار/ج ۱۰۳/ص ۲۲۲) پس کسی که به دنبال معنوی و اخلاقی است، بهترین راهش را باید بداند. .... . @mojaradan
هر گونه دوستی و آشنایی غیر رسمی قبل از خواستگاری تایید نمی کنیم. شاید در اطراف خودتون دیده و یا شنیده باشید که برخی از دختر خانم ها و آقا پسرها قبل از ازدواجشون چند مدتی با هم رابطه ی دوستی دارن و زمانی که ازشون می پرسیم که هدفتون چیه؟ اونا در بیشتر مواقع میگن میخوایم که با هم بیشتر آشنا بشیم. یکی از نکات مهمی که باید روی اون تاکید بشه این هست که اصولا در این دوران مخصوصا اگه کوتاه باشه هر فردی نقاب شخصیتی خاصی داره که سعی میکنه در ذهن فرد مقابل بهترین تصویر رو از خودش به جا بذاره و شناخت صحیح و منطقی ای شکل نمیگیره. حالا میخوام به چند تا معایب این روابط بپردازم تا شما دوستان منطق پشت این عدم تایید رو متوجه بشید: 🔴 رابطه ی قبل ازدواج به دلیل درگیر شدن بیش از حد احساسات و حرکت کردن بر مبنای احساسات، نمیتونه شناخت صحیحی رو به طرفین بده مشاوره ... 🌨⃟ ⃟☃•> ٣🦅 .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´