eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
#مژده_مژده برای اولین بار در کانال مجردان انقلابی...! رمان راز میان چشم ها عاشقانه ایی مذهبی در
🍁🍁🍁🍁 هوالعشق ❤️ (راز میان چشم ها) ❤️ قسمت اول ☘ سینه سفید محبوب رو پر میدم و به بال زدنش نگاه میکنم. +عا باریکلا عشقی، بزن سوراخ کن ناف آسمون و فدات شم سینه سفید پر زد و پر زد و از شانس بد من نشست کف بوم استولله جلدی رفتم لب بوم و هف هشت تا سوت زدم بلکه شاید بپره ناکس. اما انگار نه انگار سیاهی رو برداشتم و زری جون و پروندم +برو خانمی ببینم میتونی عشقی و برگردونی.! زری چرخید و چرخید و لحظه آخر سینه سفید و همراه خودش کرد. از خوشحالی هف هشت تا کر کشیدم و گفتم :نازتو برم خانمی، عشوه هات جواب داد و با پاشیدن دونه نشوندمشون کف بوم. خوب به دونه ور چیدنش نگاه میکردم +خوب ما رو میفروشی به بوم استولله ،دِ نالوتی نونت کم بود یا آبت؟ اصن ما دلت و زدیم حیفت نیومد زری جونو ول کنی و بری؟ صدای عزیز از طبقه ی پایبن بلند شد. پاشنه کفشم رو بالا کشیدم. و سوت زنان وارد حیاط شدم. +جونم عزیز؟ عزیز :مادر سه ساعت اون بالا چیکار میکنی؟ لب حوض نشستم و دستامو و شستم و گفتم :جون تو عزیز کار دیگه ایی ندارم جز سر کردن با کفترا عزیز :همین دیگه، از صب تا شب اسیر اونایی، بچه های مردم دنبال یه لقمه نون ان، همشون هف هشت تا بچه هم دورشون قطاره اونوقت تو هنوز علافه چهار تا گنجشکی! آب دستامو تکون دادم و رو به عزیز گفتم :ننه جان هاشم گیر نده، شما هر چی خواستی مگه من جور نکردم واست.؟ عزیز:من مگه مونده پول توام، روزی دست خداس، من برا خودت میگم، کی میخای زن بگیری، ها؟ +وقتی که بشه، حالا کارم داشتی عزیز؟ چشماشو کج کرد و گفت :آبگوشت بار گذاشتم و نون نداریم، اشرف هم با سیما ظهر میاد. سر رات سبزی هم بگیر دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم :چشم حالا رخصت میدی عزیز؟ با اکراه سری تکون داد و منم راهی کوچه شدم کلونی رو کشیدم و در و باز کردم و با دیدن احمد که جیک تو جیک شمسی دختر همسایه حرف می‌زد اخمام و کردم تو هم. با دیدن من رنگش انگاری پرید و چیزی زیر زبونی به شمسی گفت که اونم سریع پرید توی خونشون و در و بست. در و بستم و به سمت احمد رفتم. دست و پاش و گم کرده بود +خوشم باشه احمد آقا دیگه قاطی بی غیرتای محل بکنمت نه؟ احمد :غلط کردم آقا هاشم به جون تو.. و محکم خوابوندم تو گوشش +اینو زدم تا بفهمی ناموس مردم چیزی نیس که بخای باهاش تفریح کنی، شیر فهم شد؟ دستش رو روی گونه اش گذاشت و چشمی گفت. رسیده بودم سر کوچه که دیدم هنوز با سنگ ریزه های جلو پاش داره ور میره. صدام و بردم بالا و گفتم :بیا بینم بچه انگاری از خداش بود که به سمتم دوید. اسکناسی تو جیبش گذاشتم و گفتم :میپری سر کوچه از آشیخ احمد یه کیلو سبزی خوردن خوب میگیری از اونورم میری جا عبدلله میگی هشت تا خشخاشی برام بزنه با باقیش هم واسه خودت هرچی خواستی بخر بعد میاری در خونه و تحویل عزیز میدی در ضمن به سمت در خونه ی بعضی ها هم چشات بخره دیگه هیچ چی احمد :چشم آقا هاشم، نوکرتم +نوکر نمیخام اگه عزیز ازت پرسید کجا رفتم بگو رفته پیش هم محلی ها، چیز دیگه ایی نم ندی که اعصابم میریزه بهم احمد :چشم آقا هاشم، سایه ات کم نشه یکی پشت کمرش زدم و راهی محله رفقا شدم ادامه دارد... کپی بدون اجازه نویسنده شرعا و قانونا حرام... به قلمِ🖌هانیه فرزا @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت سوم 🍃 (راز میان چشم ها) 💕 در حیاط و باز کردم و بادیدن کفشای اشرف و سیما فهمی
🍁🍁🍁🍁 قسمت چهارم 🍃 راز میان چشم ها 💕 صبح زود از خونه زدم بیرون. امروز اوستا حبیب بعد از چند ماه از سفر میاد و باس از نو کارگاه و راه بندازم. محله ما از قدیمی ترین محله های تهرون بود. اونقدر پیچ و تاب توی کوچه ها بود که اگه یکم حواست پرت میشد راهو گم میکردی کرکره های کارگاه و زدم بالا و بسم اللهی کردم و وارد شدم. همه جا رو خاک گرفته بود. دل دادم به کار و آب و جارویی کردم و منتظر حاجی شدم. همونطور که قولش و داده بود راس ساعت 12 رسید. اونقدر از دیدنش ذوق کردم که مثه بچه ها پریدم بغلش و گفتم :خوش اومدی حاجی، صفا آوردی دلم برات لک زده بود حبیب :بسه دیگه مرد همش چند ماه نبودم ها +جون شما نباشه به جون خودم خیلی جاتون تو محل خالی بود حبیب :خودمم داشتم کلافه میشدم اگه عمل خانم طولانی نمیشد یه لحظه هم معطل نمیکردم و برمیگشتم +فدای شما بشم، حال فاطمه خانم که بهتر شده؟ حبیب :آره خداروشکر، خوب تعریف کن خودت چطوری؟ +هیچی اوستا نفسی میره و می‌اد همش دلتنگی شما بود که به لطف خدا حل شد حبیب :سر راهی هم محله ایی ها رو دیدم، تا فهمیدند اومدم کلی خوشحال شدند، به خصوص که مشتی رمضون میخاد ماشینش و بیاره واسه تعمیر، منم گفتم بزاره کارگاه که تو هستی، الان باید برم داروهای خانم و بگیرم اگه شب هم نیومدم تو ببند و برو فقط گفتم یه سری بهت زده باشم، حواست باشه مشتی خیلی سفارش ماشین و کرده +چشم اوستا با خیال راحت برین بعد رفتن اوستا، مشتی اومد و پیکانشو آورد واسه تعمیر. اونقدر مشغول کار شده بودم که حواسم نبود خیلی وقته از غروب گذشته. بقیه کار و گذاشتم واسه فردا و لباسامو عوض کردم و رفتم به سمت خونه. سر کوچه که رسیدم یه وانتی مشغول خالی کردن یه سری اسباب خونه بود. اهل فضولی کردن نبودم. اما واسه کمک دادن وانتی جلو رفتم و گفتم +کمک نمیخای مشتی؟ وانتی :دستت درد نکنه داداش از کت و کول افتادم یه دستی میرسونی آخرشه +آره داداش و سر کمد قهوه ایی رو خواستم بگیرم که یه خانم چادری با یه دختر مانتویی که عینک دودی زده بود اومدند دم در. خانم چادری به وانتی گفت :ممنون آقا، فقط کمد مونده؟ وانتی :بله خانم دیگه تموم شد خانم :دستتون درد نکنه بعد نگاهی به من کرد و گفت :شما هم کارگرید؟ وانتی پیش دستی کرد و بهش گفت :نه ایشون لوتی هستن یه دستی دارن میرسونن زن سری با خنده تکون داد که صدای همون دختر پیچید :مامان کمک میکنی برم بالا؟ زن :ای وای ببخشید دخترم یادم شد ببرمت، آره عزیزم و دست دختر رو گرفت و با احتیاط از پله ها بردش بالا. خیره به راه پله ها بودم که وانتی گفت :داداش؟ نمیگیری سرشو؟ +ها؟ چیزه... آره بریم... بریم وکمد و بردیم بالا. خونه دو طبقه بود اما ساختمون از تو خیلی قدیمی به نظر می‌رسید. به توصیه خانم کمد و بردیم توی اتاق و همزمان همون دختر با عصایی از اتاق دیگه بیرون اومد و این بار عینک نداشت. یک لحظه مات صورتش شدم. صورت گردی داشت با رنگی پریده و سفید. مهمترین عضو صورتش چشماش بودن! انگاری رنگی نداشتند! آبی بودند؟ . یا نه، سفید! نه شایدم... خاکستری... شایدم بدون هیچ رنگی خیره شده بود به سقف و به جایی نگاه نمیکرد. نمیدونستم چشه. چه مشکلی ممکنه داشته باشه! فقط میدونم تمام مدت که سر سفره بودم چهره اون دختر از جلوی چشمام پاک نمیشد و به بی رنگی چشماش فکر میکردم. ادامه دارد @mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهاردهم⚜ بهشتِ عمران 🌾 بی قرار توی باغ سرک میکشیدم که به محض دیدن عمران از اتفاق
⚜قسمت پانزدهم⚜ بهشتِ عمران 🌾 روی تاب کنار حوضچه نشست و با دستش اشاره کرد کنارش بشینم. چقدر وقیح بود که فکر می‌کرد منم مثه اون دخترایی هستم که رنگا وارنگ دور و برش ریختن. با فاصله ازش ایستادم و گفتم :تفریح که نیومدم، بگو منظورت از اتفاق چی بود؟ سرش و به پشت تاب تکیه داد و شروع کرد به تاب خوردن. این خونسردیش اعصابمو بهم می‌ریخت. حرصم گرفت و گفتم :تا حالا تاب سوار نشدید مثه اینکه! خنده ایی کرد و گفت :خانواده ات چقدر برات مهم ان؟ گنگ بهش خیره شدم که گفت :میدونی اگه این سوال و از من میپرسیدن میگفتم هیچ! چون برای من چیزی به اسم خانواده وجود نداره اما خوب فعلا شرایط طوریه که هم من مجبورم تو رو تحمل کنم هم تو... و وقتی مکث منو دید دوباره شروع کرد به تاب خوردن و با غرور گفت :البته همه دوس دارن جای تو باشن، اگه یکم هم اهل حساب باشی میبینی حق دارن..! منظورش و نمیفهمیدم برای همین گفتم +از چی حرف میزنی؟ منظورت چیه؟ _چقدر خنگی تو دختر! منظورم اینه که منو تو رو واسه هم لقمه کردن! من و تو.. چشام سیاهی رفت.. یعنی... من باس زن این بشم... شدت انکار این قضیه به حدی بود که ناخودآگاه صدام رفت بالا و گفتم :چطور جرئت میکنی همچین حرفی بزنی؟ تو خیلی وقیحی! حد خودتو بدون شروع کرد به خنده های بلند کردن و بعد از اینکه حسابی ریسه رفت گفت :اگه باور نمیکنی از اون بپرس و با چشماش به پشت سرم اشاره کرد برگشتم و چشم تو چشم عمران شدم باورم نمیشد! یعنی عمران همه چیو میدونست و بهم نگفته بود؟ صدای عماد از پشت سرم اومد که گفت :البته میدونی اون تقصیر کار نیست، زمونه طوری شده که اونم مجبوره خفه خون بگیره، به خاطر در به در نشدن، به خاطر اواره نشدن بابای پیرش، میدونم دوست داره ولی خوب باید واسه چیزای مهم دیگه ایی از تو دست بکشه و کنار گوشم گفت :درست مثه خونواده ات که به خاطر پول از تو میخان دست بکشن! و سوت زنان از کنارم رد شد و تنه ایی به عمران زد و به نزدیک در عمارت که رسید داد زد :فکراتو بکن، هرچند تصمیم تو چندان موثر نیست و در و بست و رفت عمارت خالی شده بود و تنها صدای نفس های سنگین من می‌پیچید و چشم های شرمنده عمران باورم نمیشد همه ی اهالی این خونه منو میخاستن قربانی پول و منفعت خودشون کنن! اما به چه قیمت؟ به قیمت از بین بردن غرور و احساس من؟ مهم تر از همه ی این زخم ها، زخمی بود که عمران به دلم زده بود با سکوتش... با مخفی کاریش... با منفعت طلبیش... ... پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan
⚜قسمت شانزدهم⚜ بهشت عمران🌾 با غضب خیره شدم به چشماش..، نمیتونستم سکوت کنم برای همین به طرفش رفتم و یقه لباسشو گرفتم و شروع کردم به تکون دادنش و محکم داد زدم :توام یکی مثه اونایی، مثه آدمایی اون خونه که حالشون از من بهم میخوره، مثه آدمایی که منو هیچی حساب میکنن، مثه همون آدمایی که برای وجود من ارزش قائل نیستن، منه احمق و بگو که روی تو حساب میکردم، خیال می‌کردم تو با بقیه فرق داری، خیال میکردم دوس.. و هق هق گریه ام مانع صحبت کردنم شد. یقه شو و رها کردم و روی زمین همونجا زانو زدم. و به حال پژمرده و شکسته دلم گریه کردم... هیچ چیزی بدتر از این نیست که به این نتیجه برسی با وجود خانواده هم غریبی!تصویر آباجی توی ذهنم اومد اون دیگه چرا؟ اون مگه مادر من نیست؟ مگه عاطفه نداره؟ و دوباره هق هقم اوج گرفت عمران روبه روم زانو زد و گفت :بیهیشته؟ نگام کن! ازش بدم اومده بود. رومو کردم اونطرف و بی توجه بهش به گریه کردنم ادامه دادم دوباره گفت 'میگم بهم نگاه کن! لطفا... همه ی خشممو ریختم توی چشمام و میخاستم سرش داد بزنم ولی تا سرمو آوردم بالا اشک های روی گونه اش پشیمونم کردند. بلند شد وایستاد و گفت :درست من نامرد، من بی همه چیز، اصلا من بد دنیا، تو حق داری هرچی دلت میخاد بهم بگی ولی تو بگو، تو بگو اگه هر شب صدای سرفه های ریه ی ناقص باباتو بشنوی، اگه هر روز تحقیر های کوچه بازاری ها رو فقط واسه اینکه ملیتت یه چیز دیگه تحمل کنی اونم فقط واسه اینکه یه جای خواب داشته باشی، فقط واسه اینکه اواره تر از اینی که هستی نشی، مجبور نمی‌شدی خفه شی؟ اشک هاش شدت گرفته بود ولی بازم ادامه داد :فکر کردی منو و تو میتونیم چیکار کنیم جلوی اینا؟ اینا منو و پدرم و هیچ چی حساب نمیکنن، با تو این کارو میکنن توقع داری بیان و به حرف منه به قول خودشون نوکر گوش کنن؟ توقع داری تو رو بع منی بدن که حتی به عنوان نوکرشون هم قبول ندارن؟ فکر کردی اینایی که از بچه شون که تو باشی میگذرن اونم بابت چهار قرون پول می‌فهمن عاشقی یعنی چی؟ می‌فهمن سوختن توی عشق یعنی چی؟ می‌فهمن هر شب و هر روز استرس از دست دادن کسی که دوست داری یعنی چی؟ می‌فهمن رویا سازی به کسی که دوسش داری یعنی چی؟ می‌فهمن خجالت کشیدن واسه ابراز علاقه به یه آدم فقط واسه اینکه نه پولی داری، نه مقامی یعنی چی؟ می‌فهمن ترس از دربه دری یعنی چی؟ محکم زد به سینه ش و گفت :می‌فهمن سوختن یعنی چی؟ بعد دستش و گذاشت روی قلبش و گفت :بیهیشته، اینجام داره میسوزه، روحم داره میسوزه، خسته ام از این همه نشدن خسته ام از تماشا کردنت اونم با حسرت، میفهمی حسرت یعنی چی؟ و اشک هاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت :تو نمیفهمی یه عمر زندگی کردن زیر بار زور و تحقیر آدما یعنی چی؟ تو نمیفهمی یه عمر یه نفر و یواشکی دوس داشتن یعنی چی، اگه تو داری قربانی زور گویی بابات و خانواده ات میشی من یه عمره دارم زیر زور بقیه له میشم و روشو کرد اونطرف و دستش و گذاشت روی چشاش و آروم گریه کرد باورم نمیشد عمران تمام این سالها بهم احساس داشته و مخفی کرده! نمیدونستم یه نفر پشت همین عمارت قلبش برای من میزده! اما دیگه چه فایده ایی داشت؟ برای من و اونی که کوچکترین حق تصمیمی نداشتیم! از جام بلند شدم و ازش دور شدم! حسی توی پاهام نبود و نمیتونستم راه برم به سختی خودمو به اتاق رسوندم و مهمون قفس تنهایی هام شدم ادامه دارد... @mojaradan
4_5789532068656450027.mp3
زمان: حجم: 8.79M
نویسنده: سرپرست گویندگان تدوینگر گویندگان: ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
4_5805173115482802480.mp3
زمان: حجم: 3.85M
نویسنده: تدوینگر گویندگان: _نقش_ثریا کاری از رادیو مجردان ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
@mojaradanتا ثریا قسمت 3.mp3
زمان: حجم: 7.33M
نویسنده: تدوینگر گویندگان: _نقش_ثریا ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
@mojaradan4_5836941704376093201.mp3
زمان: حجم: 14.9M
نویسنده: تدوینگر گویندگان: _نقش_ثریا ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
4_5841327359906547889.mp3
زمان: حجم: 9.36M
نویسنده: تدوینگر رادیو مجردان تقدیم میکنند با ما همراه باشید ... ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
@mojaradan4_5848097800323074281.mp3
زمان: حجم: 14.04M
نویسنده: تدوینگر گویندگان: ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
تا ثریا قسمت 8.mp3
زمان: حجم: 13.32M
نویسنده: سرپرست گویندگان تدوینگر گویندگان: م باران نقش ثریا ناصر رفیع زاده نقش اسایش نیماصالحی در نقش سعید مجد منصوره باهوش نقش مادر ثریا هانیه فررا در نقش پرستو مرتضی ملک زاده نقش پژمان مجد ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌