eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
چند_مورد از_دلایل دروغگویی در_همسران 1️⃣ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش 2️⃣پنهان کردن عیب و ایرادهای خود 3️⃣وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است. 4️⃣ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم 5️⃣اعتماد به نفس پایین 6️⃣علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی 7️⃣باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای @mojaradan
خب چالش اینبارمون اینجوریه ڪ دایرھ هاۍ خالی با توجه ب چیزی ڪ دوست دارید با ایموجی باید پر ڪنید🦖💚^. بهترین چالش انتخاب بشه بزرگوار انتخاب شده شارژ جایزه میگیره @mojaradan_bott @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{ باحواس‌پرتیِ‌حین‌مطالعه‌چکارکنم🌸💗؟! } •حجم‌مشخص‌کن💛! قبل‌ازشروع‌تایم،اون‌مبحثی‌که‌میخوای‌بخونی‌رو مشخص‌کن‌تادرزمانِمشخص‌اونوبخونی . ❁- - - - - - - - - - - - - -❁ •مطالعه‌اکتیوداشته‌باش🍉.. حین‌مطالعه‌تست‌بزن،حاشیه‌نویسی‌کن‌یادرس‌رو بصورتِ‌نموداری‌یاخلاصه‌بنویس . ❁- - - - - - - - - - - - - -❁ •محل‌ثابت‌مطالعه🌱؛ اگه‌پشت‌هم‌برای‌مطالعه‌جاتُ‌عوض‌کنی،باعث‌میشه اشیای‌جدید‌ومکان‌جدید‌حواستُ‌پرت‌کنن‌ .پس همیشه‌تویه‌مکان‌ثابت‌درس‌بخون . ❁- - - - - - - - - - - - - -❁ •تغییرِروش🥞" وقتی‌حس‌میکنی‌تمرکزت‌پایین‌اومده‌وحواست‌دائم پرت‌میشه‌برای‌خودت‌تنوع‌مطالعاتی‌ایجادکن !مثلا‌ اگه‌همیشه‌کتاب‌رومیخوندی‌الان‌یه‌ویدئویاDVD ببین‌تاتمرکزت‌برگرده . - @mojaradan
بڪ‌گراندتو‌خوشگل‌ڪن🌱🗑' - -----------------❁------------------ 🌙𝐉𝐎𝐈𝐍••↷⸀@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج قاسم صدبار در معرض شهادت قرار گرفته بوداین بار اول نبود ولی در راه خدا و انجام وظیفه و جهاد فی سبیل الله از هیچ چیز پروا نداشت نه از دشمن پروا داشت و نه از حرف این و ان پروا داشت و نه از تحمل زحمت پروا داشت @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت73 تصمیم گرفتم منتظر بمونم تا حسین خودش شخصی رو پیشنهاد بده چند ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی به بیمارستان رسیدم از سر پرستار خواستم از دریا بخواد به اتاقم بیاد و الان کلافه منتظرم تا بیاد -حالا چطور بهش بگم؟ با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم : -بفرمائید -سلام دکتر کلافه از این همه رسمی بودنش به داخل دعوتش کردم ،صندلی رو به روش رو برای نشستن انتخاب کردم نمیدونستم از کجا شروع کنم : -میدونید خانم مجد ازتون خواستم بیاید اینجا تا یه موضوع مهمی رو بهتون بگم -می شنوم بفرمائید -راستش چند روز پیش یکی از دوستان که توی اطلاعات هستن از من برای شرکت توی عملیات نظامی درخواست کمک کردن و... کلافه نفسی گرفتم و بعد مکث کوتاهی گفتم: -و اینکه از من خواستن تا یه پزشک خانم که شناختی هم روش داشته باشم برای شرکت در همین عملیات معرفی کنم و خوب منم جز شما با کسی آشنا نیستم اینه که گفتم اگه راضی باشید شما رو معرفی کنم -خوب چطور عملیاتیه ؟ و دقیقا ما باید چه کاری انجام بدیم؟ من از جزئیات عملیات خبر ندارم فقط میدونم دوتا پزشک میخوان که اگه برای بچه های گروهشون مشکلی پیش اومد برای درمان اقدام کنن خوب چرا بیمارستان نمیارن ؟ -به دلایل امنیتی - اگه در این حده که مشکلی نیست قبول می کنم -نه...یعنی در این حد نیست ... پزشکها چند ماه باید توی خونه ای که اونا مشخص می کنن زندگی کنن و این مدت به خاطر مسائل امنیتی نباید به خونه هاشون برگردن - آها خوب پس باید با خانواده مشورت کنم بعد خبرش رو بهتون بدم کلافه تر از قبل گفتم : - یه سری جزئیات دیگه هست که باید با همون دوستم صحبت کنید تا در جریانتون بزاره -باشه مشکلی نیست بزارید اول با مادرم صحبت کنم اگه راضی بود می بینمشون -نه ...خوب...اول باید از اون جزئیات با خبر بشید شاید نخواستید قبول کنید مکثی کرد و گفت : -باشه کجا باید ببینمشون نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا ده مونده بود: -اگه بشه همراه من بیایید که همین الان بریم - بریم ؟ -بله یه کافی شاپ همین نزدیکیاست میاد اونجا -باشه پس من برم مرخص رد کنم بریم با رفتنش نفسم رو رها کردم : -تا اینجاش که خوب بود -بله خوب بود چون نمیدونه اون جزئیات چیه برو دعا کن چیزی بارت نکنه سعی کردم افکار مزاحم و منفی رو از خودم دور کنم -خدایا نوکرتم این فرصت رو بهم بده تا دلش رو به دست بیارم شاید این تنها راهم باشه توکل به خودت نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین منتظرش نشسته بودم که از درب بیمارستان خارج شد و خودش رو سوند آروم روی صندلی عقب جا گرفت و به بیرون خیره شد - پوووف نگاهمم نمیکنه چطور میخواد قبول کنه ، خدایا خودت حواست هست دیگه سعی کردم تا موقعه رسیدن نگاهم رو کنترل کنم تا توی آینه خیره به صورتش نشم سخت بود ولی خدارو شکر موفق شدم با رسیدن به کافی شاپ حسین رو منتظر دیدم بعد معرفی کردن و احوال پرسی با هم وارد کافی شاپ شدیم از استرس برخورد دریا روی پا بند نبودم سوزش معدم هم قوز بالا قوز شده بود فکر کنم از استرس بود با صدای حسین از افکارم خارج شدم: -خوب امیر علی جان خانم مجد که میدونن برای چی اینجا هستن ؟ -بله تا حدودی براشون توضیح دادم فقط زحمت جزئیات با شما رو به دریا کرد گفت: -ببینید خانم مجد این عملیات یه عملیات خیلی مهمه ب رای همین ما پزشک مورد اعتماد نیاز داشتیم امیر جان رو که من انتخاب کردم ایشون زحمت انتخاب شما رو کشیدن نمیدونم تا چه اندازه براتون ت وضیح دادن ولی اصلش اینه که این عملیات احتمالا سه تا چهار ماه طول بکشه احتمالش هم هست کمتر از این بشه ولی این مدت شما و امیر جان نباید به خونه هاتون برگر دید و ما هم از بیمارستان براتون مرخصی می گیریم یه خونه توی شمال تهران تجهیز شده برای کارتون هیچی کم نداره اگه چیزی هم لازم بود سریع فراهم میشه اونجا برای کارهای عادیتون هیچ مشکلی ندارید مثل بیرون رفتن خرید رفتن و غیره اگه گفته شده که به خونه هاتون برنگردید برای امنیت خودتون و خانوادها هستش موضوع دیگه اینکه شما با آقا امیر..... مکثی کرد انگار اونم سختش بود بگه تکونی به خودم دادم و چشم به دریا دوختم برای دیدن واکنشش : -شما با امیر باید ...توی یه خونه زندگی کنید ابرو هاش از تعجب بالا پرید فکر کنم دیگه چشماش از این باز تر نمیشد یه لحظه خندم گرفت از چهره بانمک شدش ولی جلوی خودم رو گرفتم با تعجب سمت من برگشت و گفت: -یعنی چی؟...ولی من نمیتونم..یعنی ...خوب درست نیست می دونید که چون طرف صحبتش با من بود سری به تایید حرفش تکون دادم که حسین دوباره شروع کرد به صحبت: -ببینید خانم مجد منظورتون رو متوجه میشم امیر علی هم با این موضوع مخالف بودن ولی ما نمی تونیم یه خونه دیگه رو با این همه وسیله تجهیز کنیم از اون مهمتر به خاطر مسائل امنیتی و امنیت شما باید حتما یه جا باشید -ولی من نمیتونم قبول کنم چند ماه با یه نامحرم توی یه خونه زندگی کنم قبول کنید خیلی سخته -میدونم و برای اینم یه راهی هست با تعجب به حسین نگاه کرد میدونم خیلی مسخره است ولی از نگاهش به حسین حسودیم شد اینقد منو نگاه نکرده که برام عقده شده حتی به زنها هم نگاه میکنه حسودیم میشه شنیدن صداش از افکارم خارجم کرد: دریا:چه راهی؟ حسین:راستش ...چطور بگم ببینید اگه شما راضی باشید این مدت بین شما...و امیر یه محرمیت مدت دار خونده میشه نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دوباره چشماش از تعجب باز موند : -چ.... چی؟محرمیت ؟ -آره صیغه مدت دار اخمی بین ابروهاش نشست و گفت: -ولی من نمیتونم قبول کنم این آینده من رو درگیر میکنه می فهمید که چی میگم دوباره حس حسادت به دلم چنگ انداخت توی دلم گفتم تو حق نداری آیندت رو بجز من با کسی دیگه تقسیم کنی حسین:چرا باید درگیر کنه؟ -یعنی چی آقای مرادی ؟ من قراره با کسی محرم بشم چطور روی آیندم تاثیری نداره ؟ مردم چی میگن ؟ -ولی قرار نیست کسی از این موضوع خبر دار بشه این یه عقد صوری و موقته و ما تضمین میدیم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد بعد عملیاتم فسخ میشه و نه خانی اومده نه خانی رفته کمی فکر کرد و گفت : -چه تضمینی هست... با دلخوری از اینکه به من اعتماد نداشت بین حرفش پریدم و گفتم: -من تضمین می کنم خیالتون راحت باشه این مدت هیچ مشکلی برای شما پیش نمیاد هر تضمینی بخواید من می نویسم و امضا می کنم با این حال شما مختارید می تونید رد کنید... حسین بین حرفم اومد: -ولی امیر... دستم رو به نشانه سکوت جلوش گرفتم و رو به دریا گفتم:.... اگه راضی نیستید مشکلی نیست من کسی دیگه رو پیشنهاد می کنم یک لحظه اخم ی بین ابروهاش نشست به عادت همیشگی لبش رو به دندون گرفت: دریا: باید...فکر کنم و با مادرم صحبت کنم حسین نفس راحتی کشید و گفت : -شما این حق رو دارید که فکر کنید ولی ما وقتمون خیلی کمه کمتر از پنج روز دیگه شروع عملیاته ما باید خیالمون از پزشک راحت باشه -باشه تا فردا شب به آقای فراهانی خبرش رو میدم -خیلی خیلی ممنون ببخشید اگه حرفی زده شد که ناراحت شدید -نه خواهش میکنم - ممنون که اومدید من دیگه باید برم بازم ممنون از اومدنتون بعد از رفتن حسین ما هم راهی بیمارستان شدیم تا رسیدن به بیمارستان هر بار که نگاهم از آینه به دریا می افتاد اخماش درهم بودو این حسابی کلافم کرده بود: -خانم مجد ببخشید که من این پیشنهاد رو دادم انگار خیلی ناراحت شدید ، گفتم که شما مختارید که قبول نکنید الانم لازم نیست فکر کنید من خودم شب با حسین تماس میگیرم و میگم شما راضی نبودید تا کسی دیگه ای رو جایگزین کنن نگاه دلخورش توی آینه روی چشمام نشست از دلخوری توی نگاهش دلم آتیش گرفت : -نه لازم نیست واقعا لازمه فکر کنم به سختی نگاه ازش گرفتم و گفتم : -ممنون بازم ببخشید سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت75 توی ماشین منتظرش نشسته بودم که از درب بیمارستان خارج شد و خودش
سلام خدا قوت میشه تعداد پارتای این رمان رو بیشتر بزارید زودتر تموم بشه اخه هم اینقد دیر به دیره خسته کننده میشه هم امتحانا شروع شده هم دوس دارم زودتر اخرشو بفهمم😅 ❤️ سلام ادمین جان وجدانن پارت های رمان رو بیشتر کنید بابا قلبم داره از جاش در میاد😢😢😢😢 گناه داریم خب این همه منتظر میمونیم😢😢😢😢😢 ❤️ سلام آقا واقعا راس میگن این پسر بسیجی رو اگه بشه زیاد بذارید تا تموم کنیم ممنون میشم اگه امشب چند پارت دیگه ارسال کنید رفتم کانال تلگرامتون اونجا نبود ❤️ سلام با احترام خدمت اعضای محترم گروه با این ک خودمم مشتاقم ببینم جریان چی میشه ولی دوس ندارم این رمان تموم بشه ❤️ اقا دوستان راست میگن من یکی که پیر شدم سر این داستان آقای بسیجی میشه لطف کنین پارت بیشتر بزارید ما یه کم به درسای دانشگاهمون برسیم؟😂😂 ❤️ به نظرتون روند رمان کند نشده🤔🤔 از دیشبه همچین حسی دارم🤭😔 نظرتون چیه هم خودتونو راحت کنین هم ما😉😁❣ (😂😂) ❤️ وای آره منم موافقم پارتای بیشتری از رمان بزارین 😢 ❤️ سلام علیکم ، لطفا از رمان پسر بسیجی یکم بیشتر بگزارید ، واقعا خیلی بد جوره حداقل شبی ۴ الی ۵ تا بزارید ❤️... سلام خیلی ممنون بابت زحمت هاتون اقا خواهشا یه دونه حد اقل اضافه کنید به پارت های رمان قلبمون اومد دهنمون ممنون یاعلی ❤️ داداش این رمان بچه بسیجی رو زیاد نمیکنی ❤️ سلاممم آقا این رمان رو تمومش کنید ۳ تا پارت صبح بزار ۳ تا عصر حداقل از صبح چشم انتظاری نکشیم ❤️ سلام حاجی حداقل امروز دیگه رومان رو تکمیل کن تا بتونیم به درس و دانشگاه برسیم حاجی از دیروز فکر و مشغول کرده مابقی داستانو ببینیمهر ساعت کانالتون رو چک میکنیم تا ببینیم داستان اومده رو کانال یا نه حداقل چندین پارت بزارید تا امروز عطش مطالعه کم بشه @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسم‌بھ‌عشق . . کھ‌نامش‌همیشھ‌پابرجاست! نرفتھ‌قاسم‌ما‌اوهنوزهم‌اینجاست:)♥️ ویژه سالروز شهادت سردار شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی💔 ☘❤ 😭💔「‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - خدایِ قشنگم جز‌ تو‌ کسی بھ حالِ‌ دلِ‌ من‌ محل‌ نداد، جز‌ تو‌ کسی طریقِ‌ رفاقت‌ بلد‌ نبود🌱 عاااااااااشقتم‌خداجون♥️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🐌🌰• هࢪڪجا هࢪڪه‌ بہ‌لب‌گفت‌: " حســین " اشڪم‌ࢪیخت... بین‌من‌و‌تو قࢪاریســت‌بہ‌پایان‌نࢪسد°•♥️°•  •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدےجان💔 دلم گرفتہ و ابرهاے اندوهش سیل آسا می بارد... آیا نمی خواهی با آمدنٺ پایان خوشی بر تمام دلتنگی‌هایم باشی؟ C᭄ @mojaradan
🔴 چرا زمانیکه شرایط مالی جوان فراهم نیست، باید خرید و تا مدتها خود را درگیر وام و قرض و... کرد؟ ☑️ در حالیکه میتوان با خریدهای ساده تر ، زندگی را با آسایش بیشتری شروع کرد. ❤️🍃 @mojaradan
؟ خب خب خودم میگم وقت شیرین قرعه کشی چالش لطفا فقط 1کد را انتخاب کنید و به ایدی زیر بفرستید اون بزرگواری هم بهترین اموجی را انتخاب کند ایشون هم یک جایزه تعلق میگیره @mojaradan_bott بسم الله خواستم خواب را از چشمان زیبایتان بروبایم 😉 پاشید دیگه صبح شده @mojaradan
🍁 ❤️فرموده در قرآن خـــــدا           آرامشت با همـــسر اسٺ 😍 ڪے شود این آیـــــه‌اش             مشموݪ حاݪ مــا شود 🤲 یا رب ، همه ی را مزدوج بگردان. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|😥🐾|•• زندگی مجلل کمر پدر مادر ها رو می شکنه... 🍁•••|↫ @mojaradan