eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خسرو مهوش بیا ای خوش‌تر از صد خش بیا ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بی‌تو‌یک‌لحظه‌رمق در‌دل‌و‌در‌جانم‌نیستــ بیقرارم‌نکنی! طاقت‌هجرانم‌نیستــ! ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ 🍯|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌ ‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد 🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد... 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌻 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ رازهایی درباره دختران دختران در گروه های کوچک و خصوصی بازی می کنند و اعضای گروه هم سن هستند ی ها جنبه تعاون و همکاری دارد فعالیت‌های مربوط به بازی به هیچ وجه جنبه رقابتی ندارد و کسی به خاطر داشتن قدرت از دیگران متمایز نمی‌شود 1⃣ داشتن رابطه صمیمانه و برابر با یکدیگر 🔹دوستی در بین دختران ، بیشتر بر اساس کلام صورت می گیرد روابط دوستی با رعایت نوبت صحبت اجازه صحبت و دادن به دیگران و قبول محتوای گفتاری دیگران شکل می گیرد 2⃣ انتقاد کردن و رفتارهای دخترانه روابط دختران با یکدیگر بر اساس روابط رئیس و مرئوس نیست خواسته ها و اعتراضات خود را از طرف جمع مطرح می‌کنند و با آنها جنبه شخصی و فردی نمی دهند و با کنار گذاشتن کسی به بهانه عدم هماهنگی و هنجارهای گروه قلمداد می شود ✔️ برای موفقیت اجتماعی دانستن صحیح این روابط بسیار ضروری است حتی می توان گفت راز باقی ماندن در اجتماع وابسته به این اصول است ادامه دارد... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
49.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
هر چیزی که تو زندگی نمی‌تونی کنترلش کنی، داره بهت یاد میده چطور رها کنی. !! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت اخر صحبت های در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣؟ ‌چگونه به خودمان احترام بگذاریم؟ اگر فکر می‌کنی کاری اشتباهه، انجامش نده...! در صحبت‌ها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته...! هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه‌ داری؛ هیج وقت...! سعی کن هر روزچیز جدیدی یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری...! در صحبت با دیگران هیچ‌وقت راجع به خودت بد حرف نزن...! هیچ‌وقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار...! سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس. از بله گفتن هم نترس...! با خودت مهربون باش...! اگه نمی‌تونی چیزی رو کنترل کنی، بذار به حال خودش...! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌صرفا جهت طنز هست :)))) حکایت سه نفری که از دنیا رفتن ‼️ 🎙 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 داستان عجیب باربرِ نجف اشرف 💢 می‌خوای خدا بهت بگه چَشم...؟! 🎙 سخنرانی استاد مسعود عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#پارت_هدیه برگردنگاه‌کن پارت136 –آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟ از کوله‌ام چادرم را درآو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت137 –ما رو مچل خودت کردی؟ دوباره می‌خوای داستان صبح رو تکرار کنی، این همه زحمت و طرح و ایده چی میشه؟ من میدونم، همچین که دو روز بگذره تو دوباره ناله‌هات شروع میشه، مرگ یه بار شیونم یه بار، بزار بفهمیم چی به چیه خلاص. ببین تو اصلا نمیخواد حرف بزنی، همش با من. بعد تخته شاسی را به دستم داد. تو فقط بنویس. نفس عمیق دیگری کشیدم و گفتم: –می‌خواستمم نمی‌تونستم حرف بزنم. نوچ نوچ کنان گفت: –با این رنگ و روی تو که نمیشه رفت. یه کم همینجا بمونیم تا تو رنگت برگرده بعد. نزدیک بیست دقیقه همانجا ایستادیم. ساره در این مدت هر چقدر شکلات و آبنبات با خودش آورده بود به خوردم داد. بعد دستم را گرفت و به طرف در خانه امیرزاده کشید. –بیا دیگه، بخور بخور بسه. میخوای دیابت بگیری؟ من نمی‌دونم تو واسه اینکه اینجا در خونه‌ی امیرزادس از اشتیاقت فشارت افتاد یا واسه اینه که می‌خواهیم آمار بگیریم؟ به جلوی در خانه رسیدیم. نفسم به شماره افتاده بود. انگار مسافت خیلی طولانی را دویده بودم. ساره پرسید. –کدوم زنگ رو بزنم. نگاهم را در کوچه چرخاندم. –زنگشون پایینیه. ساره دستش را روی زنگ گذاشت و گفت: –پس طبقه‌ی اول هستن. انگار با این کار قلب مرا فشار داد. صدای خانم مسنی از آیفن به گوش رسید. –بله. ساره فوری جواب داد. –سلام‌خانم، لطفا چند دقیقه بیایید جلوی در. ما از بهداشت امدیم برای غربالگری کرونا و این حرفها. از کلمه‌ی آخرش خنده‌ام گرفت و زمزمه کردم. –این حرفها... ساره هم خندید. خب انگار سرحال شدی. دستپاچه گفتم: –وای الان بیاد چی بگیم؟ –گفتم که تو فقط هر چی من ازش پرسیدم سرت رو بنداز پایین بنویس، فکر کن لالی. استرس عجیبی گرفته بودم. با عجله پرسیدم. –میگم چیزه... نگاهش را به بالا داد. –دیگه چیه؟ –چیزه؟ نگاهی به در ورودی خانه‌ی امیرزاده انداختم. –میگم اگه حالا مثلا، همه‌چی اوکی باشه چی؟ ساره هم نگاهی به در انداخت. –خب چه بهتر، کور از خدا چی می‌خواد؟ آرام گفتم: –منظورم اینه مادرش الان من رو می‌شناسه که، بعدا چطوری... ساره خندید. –چطوری عروسش بشی؟ حالا تو دعا کن اوکی بشه، اون موقع میگیم اومده بودیم تحقیق واسه پسرتون. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اینجوری؟ –آره دیگه، میگیم جدیدا آدمها چند رو شدن و همسایه‌ها هم که از هم دیگه خبر ندارن که آدم بپرسه واسه همین مجبور شدیم اینجوری نامحسوس تحقیق کنیم. با باز شدن در هر دو ساکت شدیم. خانم تقریبا شصت ساله‌ایی که با چادر رنگی تیره رنگ، در حالی که با یک دستش چادرش را و با دست دیگرش در را گرفته بود جلوی در ظاهر شد. چند تار موی سفید از زیر چادرش بیرون زده بود. صورت سفیدش مهربان بود و به دل می‌نشست. من و ساره سلام کردیم. لبخند زورکی زد و با نگاهش هر دویمان را بررسی کرد. و با تردید گفت. –علیک سلام. امرتون؟ ساره شروع به توضیح دادن در مورد کاری که می‌خواهیم انجام دهیم، کرد. بعد چند بروشور را که در دستش بود را مقابلش گرفت. –بفرمایید توضیح بیشتر اینجا داده شده. مادر امیرزاده نگاهی به بروشورها انداخت و با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه‌ی حرفهای ساره شده. ولی باز با شک به ما نگاه می‌کرد. ساره پرسید: –شما تو این خونه چند خانوار هستید؟ –مادر امیرزاده که هنوز قانع نشده بود گفت: –مگه این طرح برای مناطق محروم نیست؟ ساره ابروهایش را بالا داد. –کی گفته خانم؟ توی همه‌ی مناطق انجام میشه‌؟ مگه پولدارها کرونا نمیگیرن؟ بعد خودش را منتظرجواب نشان داد. ساره جوری مسلط و با جدیت حرف زد که یک آن احساس کردم کس دیگری در کنارم ایستاده و مرتب برای اطمینان نگاهش می‌کردم. مادر امیرزاده سری کج کرد. –چی بگم؟ اینجا سه طبقس، سه تا خانواده هم توش زندگی میکنن. ساره پرسید: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت138 –تا حالا کسی اینجا کرونا گرفته؟ یا الان کسی مشکوک به کرونا هست؟ یعنی علائمش رو داره؟ خانم لبهایش را بیرون داد. –من و پسرم که گرفتیم، طبقه‌ی سوم مستاجرمون هستن. نگرفتن. ولی الان نمیدونم علائمش رو دارن یا نه. باید از خودشون بپرسید. من مشغول نوشتن شدم. نوشتم: –طبقه‌ی اول خودش زندگی میکنه. طبقه سوم: مستاجر داره. طبقه‌ی دوم را علامت سوال گذاشتم و نوشته‌ام را به ساره نشان دادم. ساره نگاهی به یادداشتم انداخت و با خوشحالی از این که به سوال مهمی که انتظارش را هر دو می‌کشیدیم رسیدیم فوری پرسید. –ببخشید طبقه‌ی دوم کی زندگی میکنه و چند نفر هستن؟ کرونا گرفتن؟ با شنیدن این سوال سرم را بالا آوردم و به دهان مادر امیرزاده زل زدم. خانم نگاهی به ساره و بعد به من انداخت و با اکره گفت. –اونجا پسرم و عروسم زندگی میکنن. هر دوشونم کرونا گرفتن. کلا سه نفرن، خدارو شکر دخترشون نگرفت. البته یه کم... هنوز حرف مادر امیرزاده تمام نشده بود و مشغول حرف زدن بود ولی من دیگر چیزی نشنیدم. کم کم جلوی چشم‌هایم تار شد. حس کردم خون در رگهایم یخ زد. پاهایم سست شد و این سستی کم‌کم به دستهایم انتقال پیدا کرد. لرزش دستهایم را حس کردم و بعد از آن بلافاصله هر چه در دست داشتم روی زمین افتاد. حالا دیگر تصویر مادر امیرزاده را هم درست نمیدیدم، همه چیز تار بود. چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و بعد چند بار پلک زدم ولی تغییری در دیدم پیدا نشد. پاهایم دیگر توان نگه داشتن وزن بدنم را نداشتند. حس کردم ماسکی که در دهانم است مثل یک سد بزرگ شده و نفسم را در پشتش نگه داشته و اجازه‌ی خارج شدن نمی‌دهد. زانوهایم خم شد و اول بی‌اختیار روی زمین مقابل مادر امیرزاده زانو زدم. افتادن چادرم را متوجه شدم. بعد آرام آرام به سمتی که ساره ایستاده بود سقوط کردم. ولی قبل از این که روی زمین بیفتم ساره با صدای جیغ بلندی آغوشش را برایم باز کرد. سرمای زیادی در بدنم احساس می‌کردم. حالا دیگر فقط صدا می‌شنیدم. ضربه‌هایی که محکم به صورتم می‌خورد را حس می‌کردم ولی انگار قدرت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. ساره مدام اسمم را صدا می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم نگران نباشد من صدایت را می‌شنوم. ولی زبانم قفل شده بود و در دهانم نمی‌چرخید. شنیدم که آن خانم پرسید: –چرا اینطوری شد؟ سابقه بیماری خاصی داره؟ ساره با صدایی که بغض‌آلود بود گفت: –نه، حالش خوب بود، نمی‌دونم چش شده. تو رو خدا یه آبی چیزی بیارید. مادر امیرزاده با استرس گفت: –باشه، من الان برمی‌گردم. شاید فشارش افتاده باشه. میرم آب‌قند بیارم. ساره سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: –تلما، جون هر کی دوست داری پاشو بریم. مادرش رفت تو خونه، آخه من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟ به وقت به آمبولانس زنگ بزنه چی؟ دلم برای ساره سوخت، داشتم اذیتش می‌کردم. کاش می‌توانستم بلند شوم و بگویم ساره بیا برویم، چه اهمیتی دارد که امیرزاده زن دارد، حتی بچه‌ دارد. اصلا زندگی او به ما چه ارتباطی دارد. مگر مهم است که تمام این روزها و شبها خودم را با او تصور کردم. چه اهمیتی دارد که حتی شنیدن اسمش منقلبم می‌‌کند. بگویم ساره من حالا که متوجه‌ی همه‌چیز شده‌ام دیگر خیلی منطقی با خودم کنار می‌آیم. چیزی نشده فقط گول خورده‌ام همین. تقصیر خودم بوده، کسی مقصر نیست. شاید من زبان چشم‌هایش را نفهمیدم. شاید عیب از دل من بود که با نگاههایش زیرو رو میشد. شاید محبتهای گاه و بیگاهش از روی انسان دوستی‌اش بوده. شاید چیزهایی که روی تابلو کافی شاپ نوشته بود اصلا منظورش من نبوده‌ام. حتما تمام اعضا و جوارحم اشتباه کرده‌اند. کاش قدرتش را داشتم و می‌توانستم محکم باشم. دلم می‌خواست همین الان بروم و دیگر هیچ وقت حتی اسم امیرزاده را در ذهنم یاد آوری نکنم. ولی امان از این دل لعنتی که گویی کنترل تمام اعضای بدنم حتی مغزم را در دست دارد. ساره دیگر گریه‌اش گرفته بود که یک آن احساس کردم سر و صدایش قطع شد. صدای پایی را شنیدم که دوان دوان به طرفمان می‌آید. نزدیک و نزدیکتر شد، آنقدر نزدیک که بوی عطرش مشامم را پر کرد. عطری که هر وقت به مشامم می‌رسید قلبم بالا و پایین می‌پرید. و حالا این صدایش بود که با شنیدنش چیزی نمانده بود که قالب تهی کنم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت139 –چیشده؟ شماها اینجا چی کار می‌کنید؟ احتمالا ساره از ظاهر شدن ناگهانی امیرزاده شوکه شده بود. امیرزاده با صدای بلندتر و نگران تری پرسید. –با توام خانم، تلما چه بلایی سرش امده؟ شنیدن اسمم از دهان او و نگرانی‌اش برایم آنقدر شیرین بود که دوست داشتم برای همیشه به همان حال باقی بمانم و او صدایم کند. با شنیدن صدایش همه چیز را فراموش کردم. یادم رفت که من به خاطر او نقش زمین سرد شده‌ام. ساره لکنت زبان گرفته بود. انگار خیلی به خودش فشار آورد که حرف بزند چون بعد از کمی من و من به یکباره جیغ‌زنان گفت: –تو رو خدا کمک کنید. نمی‌دونم چش شد یهو حالش بد شد افتاد. احساس کردم امیرزاده در کنارم زانو زد و روی صورتم خم شد. صدای پای چند نفر دیگر که انگار دورمان جمع شده بودند هم به گوش می‌رسید. صدای پچ پچ هایشان اذیتم می‌کرد. بعد صدای حرکتی آمد که نمی‌دانم چه بود، ولی بعد از آن رو انداز گرمی را روی خودم احساس کردم. همزمان عطرش در مشامم پیچید. پالتواش را روی تنم انداخته بود. نمی‌دانم از بوی عطرش بود یا گرمای تنش که در پالتواش جمع شده بود و به یکباره به بدنم تزریق شد. که در لحظه قلب یخ زده‌‌ام را گرم کرد و وادار به تپیدنش کرد. صدای بهم خوردن چند کلید آمد که روی زمین افتاد. –کمک کن این چادر و پالتو رو دورش درست بپیچیم تا من بتونم بلندش کنم. بعدش اون سوئچ رو بردار برو در ماشین رو باز کن. ساره با گریه به گفتن یک چشم اکتفا کرد و کاری که امیرزاده گفته بود را انجام داد و هم زمان با بلند شدنش سَر و تن مرا به امیرزاده سپرد. همان چادر و پالتو حائلی بودند بین من و او... صدای مردی را شنیدم که پرسید کمک می‌خواهید آقا؟ امیرزاده با صدایی که انگار لحن معترض و حق به جانبی داشت گفت: –نه، مگه خودم مردم. بعد یا علی گویان مرا از زمین جدا کرد و با لحن بغض آلودی زمزمه کرد. –انگار از سرما یخ زده. هر چه می‌گفت می‌شنیدم حتی تک تک نفسهایش را حس می‌کردم. تن من روی دستهای امیرزاده بود. اینقدر نزدیک بودنش را باور نداشتم. تحملش برایم سخت بود. دستهایش مثل دو گوی آتشین بودند. با این کارش گویی در لحظه گرمای زیادی وارد بدنم شد. قلبم فریاد میزد، انگار می‌خواست صدایش را به گوش او برساند. صدای بی‌وقفه‌ی قلب امیرزاده را هم می‌شنیدم. گویا قلب‌هایمان برای رسیدن به هم خودشان را دیوانه‌وار به میله‌های قفسه‌ی سینه‌مان می‌کوبیدند. دقیقا از زیر زانوهایم که دستانش قرار داشتند، خون در رگهایم شروع به حرکت کرد. کم کم تمام اعضای بدنم با هم برای بردن آبروی من دستشان را در یک کاسه کردند. انگار فقط منتظر بودند رئیسشان یک اشاره ایی بکند و آنها دست به کار شوند. چقدر بی‌‌رحمانه همه به جان من افتاده بودند. هیچ کس فکر غرور من نبود. امیرزاده به ساره گفت: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت140 –برو کنار... بعد خم شد و من در جای نرمی فرود آمدم. خم شدنش را از حرم نفسهایش فهمیدم که با پوست صورتم برخورد کرد و به من جان تازه‌ایی داد. ساره کنارم نشست. صدای روشن شدن ماشین را شنیدم. امیرزاده گفت: –یه کم از این آب معدنی به صورتش بپاش، یه کمم سعی کن تو حلقش بریزی. بعد به چند ثانیه نرسید که صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای گریه‌ی ساره درآمیخت. –تلما، تو رو خدا چشمات رو باز کن. ماسکم را برداشت و کمی آب روی صورتم پاشید. آب سرد بود برای همین شوکی به بدنم داد. امیرزاده گفت: – بخاری رو روشن کردم، الان گرمش میشه. کم‌کم پرده‌ی چشمهایم کنار رفت و اولین تصویری که دیدم صورت خیس از اشک ساره بود که مضطرب نگاهم می‌کرد. همین که نگاهش به نگاهم افتاد خنده و گریه‌اش یکی شد. –خدایا شکرت، چشماش رو باز کرد. امیرزاده پایش را روی ترمز گذاشت و فوری به عقب برگشت. از این که چند دقیقه‌ی پیش در آغوشش بودم خجالت کشیدم و نگاهم را به زیر انداختم. ساره دستم را گرفت. –دختر تو که ما رو نصف عمر کردی. دستات گرم شدن، حالت خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دوباره پرسید: –میتونی راه بری؟ تا خواستم جواب بدهم امیرزاده پرسید؟ –چرا حالتون بد شد؟ ساره جای من جواب داد. –چیزی نبود، یه لحظه شوکه شد. حالا دیگه خوبه، ما از همین جا یه ماشین می‌گیریم و میریم. پالتو امیرزاده را از خودم جدا کردم و تحویل ساره دادم. اخم‌های امیرزاده در هم گره خورد. –باید ببریمش درمانگاه، رنگش پریده، دکتر باید.. ساره پا گذاشت داخل حرفش. –نه بابا، هیچیش نیست، این کلا اینجوریه، غشیه، زودم خوب میشه. احتمالا یه لحظه خون به مغزش نرسیده. چشم غریه‌ایی به ساره رفتم. امیرزاده مرموزانه هر دویمان را از نظر گذراند و رو به من گفت: –اونقدری که رفیقت میگه حالت خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. زمزمه کرد. –خدارو شکر، بعد رو به ساره کرد. –اونوقت میشه بگی شما جلوی خونه‌ی ما چیکار می‌کردید؟ ساره با دستپاچگی گفت: –با مادرتون حرف میزدیم. –با مادرم؟ پس کجا رفت؟ من که کسی رو جلوی در ندیدم. –وقتی تلما حالش بد شد رفتن داخل خونه آب قندی چیزی بیارن. امیرزاده پوفی کرد. و با دلخوری گفت: –نمی‌تونستی زودتر بگی؟ بعد از ماشین پیاده شد و شماره کسی را گرفت و مشغول صحبت شد. با بغض به ساره نگاه کردم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم: –دیدی آبرومون رفت. برای چندمین بار، دیگه آبرویی پیشش ندارم. اخه این از کجا پیداش شد؟ ساره سرش را تکان داد. –نمی‌دونم، ولی اگر نبود که کارمون به بیمارستان می‌کشید و تو زنده نمیشدی. یه جوری رنگت پریده بود که زهره ترک شدم. باز خدا این امیرزاده رو خیر بده که مثل فرشته‌ی نجات پیداش شد. به خدا تلما من باورم نمیشه زن داشته باشه، آخه وقتی تو اون حال دیدت یه جوری نگرانت شد و رنگ و روش پرید و هول شد که هر خنگی می‌فهمید که دوستت داره. تلما من آدمهای جور واجور زیاد دیدم به امیرزاده نمی‌خوره آدم بدی باشه. به نظر من تنها گناهش اینه که عاشقت شده. نگاهی به امیرزاده انداختم. مدام راه میرفت و با تکان دادن دستش با تلفنش صحبت می‌کرد. گفتم؛ –حرفهات رو نمی‌فهمم ساره، بیا زودتر از اینجا بریم. من روم نمیشه تو روش نگاه کنم، این بار از خجالت غش می‌کنما. لبخند مرموزی زد. –از خجالت این که بغلت کرده؟ یا واسه این که در خونشون رفته بودیم؟ سرم را پایین انداختم. –هر دو. –تحقیق کردن که خجالت نداره، اونو من درستش می‌کنم. تو اصلا نگران نباش. در مورد اون یکی موردم که به جای خجالت کشیدن ازش تشکر کن. اگه اون بلندت نمی‌کرد من دست تنها چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟ بغضم اشک شد. –تشکر کنم؟ چی میگی تو؟ ساره، اون زن داره، چرا نمی‌فهمی، بچه هم داره، من به خاطر اون حالم بد شد حالا ازش تشکرم کنم؟ کسی که زن داره حق نداره عاشق بشه، حق نداره یکی دیگه رو... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
♻️شکست حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه(ع) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این ناتمامیِ زندگی تنها چیزی که منجی آدم است ؏ـشق است😍🌱 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا مهرت رو تو قلبم شبیه آیه نازل کرد خدا با تو امام من برام نعمت رو کامل کرد 💕 مڹ براے ضریحٺـــــ چقـــــدر دلتنگم..... ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
خدا مهرت رو تو قلبم شبیه آیه نازل کرد خدا با تو امام من برام نعمت رو کامل کرد 💕 مڹ براے ضریحٺـــــ چ
سلام من از اعضای کانالتون هستم. آخرین پست امشب رو دیدم که التماس دعا گفته بودند. .خواستم بگم من مشهدی نیستم اما الان در مشهد مهمان امام رضا علیه السلام هستم.‌ خودم مجردم و از وقت ازدواجم گذشته اما از ته قلبم برای همه مجردهای کانال دعا میکنم که به حرمت آقاجانمون علی ابن موسی الرضا همه عزیزان هر چه زودتر مزدوج بشن و خوشبخت و عاقبت بخیر ان شاالله. به این دوست عزیز بفرمایید سن ازدواج هیچوقت نمیگذره شاید از سن بچه دار شدن بگذره اما همیشه میتونن یه همدم خوب برای خودشون انتخاب کنن ان شاءالله بحق همین ایام مبارک ب زودی یه همدم و همسر خوب نصیبشون بشه ❤️ با سلام وقت بخیر برای ازدواج ودر هر سنی دیر نیست از خداوند وهم چنین اهل بیت می خواهم ان شاءالله همه جوانان عاقبت بخیر وهم چنین چه دختران وچه پسران همسرانی خوب وهرکسی بی اولاد هست خداوند اولاد نصیبشان کند وعاقبت بخیری وهدایت جوانان به راه الهی وآقا امام زمان. التماس دعا. ای جانم ممنونم از این بزرگوار اون بزرگوار دلتنگ خودم هستم 🙈 اصلا برگااااممم، بسی ذوق فراوان در بدنم حاصل فرمود، نکنید همچین با قلب ما ضعیفه اصلا کجا ممبر انقدر خفن پیدا میشه، دورتون بگردم آخه 🥺😍♥️ الهی امام رضا حاجت این بزرگوار هم بدن و همسر مهدوی نصیبشان کنند و به زودی زود با همسرشان به پابوس آقا امام رضا برن ❤️ دوستون دارم بی اندازه .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
: هَرچه‌می‌تَوانید‌بَرای‌سیدالشھدا"ع خِدمتۍانجام‌دَهید‌دَریغ‌نَکنید. هیچ‌کـٰاری‌بَرای‌امام‌حُسین"ع‌بی‌اَثر‌نمی‌ماند. هَرڪه‌می‌خواهَدڪاری‌اَنجام‌دَهدڪه‌مُطمئن‌باشَد ثمرۀ‌ڪـٰارش‌دَرعالم‌جاودانه‌می‌مـٰاند، بَراے ڪـٰار کند؛🫀✨ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´