فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
آقا،بیاکهپریشانشدن،بساست...
ازدوریِتو،پرزِگناهانشدن،بساست...
یعقوبِدیدهام،چهقَدَرمنتظرشود؟!
یوسف!بیاکهبیتوپریشانشدن،بساست...
مویِسپیدوبختِسیاهِمراببین...
دیگربیا،کهبیسروسامانشدن،بساست...
إِحیانِما،دراینشبِأَحیا،دلِمرا...
دلمردگی،واینهمهویرانشدن،بساست...
آقابیا،بهحقِّشکافِسرِعلی...
کوفیصفتشدنوبیعلیشدن،بساست..
#االهم_عجل_لولبک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارتباطباجنسمخالف
✔️ رازهایی درباره پسران
1⃣استفاده از گفتار برای بیان موضوع غالب در گروه
موفقیت اجتماعی پسران نه تنها بستگی به دانستن سفره جملات و واژگان است بلکه وابسته به نحوه استفاده صحیح از آن هاست
2⃣ جلب و حفظ گروه با استفاده از واژگان صحیح در گفتار
دومین جنبه جامعه شناسی زبان در تعامل دوستانه در بین پسران استفاده از واژگان برای حفظ و نگهداری و جلب هم گروهان است قصه سرایی لطیفه گویی و دیگر عملیات گفتاری جنبه های عادی در تعامل اجتماعی پسران است
3⃣ تاکید بر موجودیت خود هنگامی که دیگران میداندار گروه هستند
پسرها در تعاملات خود با دیگر پسران یاد میگیرند که چطور به عنوان شنوندگان داستان و یا لطیفه عمل کنند به نظر می رسد که واکنش پسرها به داستانهای دیگران توام با چالش و اظهارنظرات گوناگون است
✔️امام صادق علیه السلام می فرمایند پسران نعمت اند و دختران حسنه خداوند از نعمت ها بازخواست میکند و برای حسنات پاداش میدهد
📜مواعظ امامان ،ترجمه ،ج 7،ص235
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#فسمت_اول
#۱_۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
👌🏼یک مرد خوش چهره و دختر زیبا یڪ #عروسی زیبا رو میسازن
ولـــــ↯ــــے...
🌸🍃یڪ مرد با ایمان و یڪ زن با تقوا یڪ ازدواج و زندگی زیبا رو میسازن...
,@mojaradan
33.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣زوجین باید برخی رسم و رسومات هزینه تراش را کنار بگذارند.
#دکتر_سعید_عزیزی
#زوجین
#هزینه_اضافی
#رسم_و_رسوم
#فشار_اقتصادی
@mojaradan
🧕 #سیاست_زنانه
🍂گله غیر مستقیم
🌸🍃يه وقتى ممكنه بين شما و مثلا #خواهر_شوهرتون يه حرف و حديثى پيش بياد، زود نرين خونه به شوهرتون بگين: "خواهرت فلان چيزو گفت، فلان كارو كرد و..." اينجاست كه بايد #خانومانه برخورد كنين....
➖مستقيم نشينين از #خواهرش بد بگين؛ اولا كه بهتره كه اگر ميشه خودتون مساله رو با خواهرش حل كنين و قضيه رو به رابطه خودتون و شوهرتون #نكشونين ولى اگر احيانا لازمه كه شوهرتون بدونه و در #جريان باشه توى يه موقعيت خوب كه حوصله داره بهش بگين:
"خواهرت خيلى خانمه، خيلى دوسش دارم، ولى ديروز يه حرفى زد كه ازش #انتظار نداشتم..."
🌸🍃در واقع #غيرمستقيم گله و شكايتتون رو بگين و مستقيم هدف نگيرين. اينطورى بيشتر جواب ميده، ولى باز هم #بستگى داره....
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ی خورده خنده حلال براتون اوردم،
🌷نگاه کنید تا گل خنده گوشه لباتون شکفته بشه،
#خنده_حلال
@mojaradan
✧┅┅═❁💞❁═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
تعریف امر به معروف فقط همین❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت140 –برو کنار... بعد خم شد و من در جای نرمی فرود آمدم. خم شدنش را از حرم نف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت141
به دور دستها نگاه کردم و ادامه دادم.
–منم حق ندارم عاشق مردی بشم که خودش خانواده داره.
–خب تو که نمیدونستی دیوونه.
اشکهایم پشت سر هم یکی پس از دیگری
روی گونههای سردم سرازیر میشدند.
–حالا که فهمیدم، حالا که مطمئن شدم. پس دیگه حق ندارم. باید تمومش کنم.
ساره بغض کرد.
–تقصیر اونم هست، چرا وقتی زن داره میاد...
با گریه گفتم:
–نه، تقصیر منه، همون روز که کپسول براش بردم فهمیدم زن داره ولی نتونستم ولش کنم، من باید تمومش میکردم، من نباید کشش میدادم. ولی حالام دیر نشده تمومش میکنم.
ساره با حیرت گفت:
–مگه میتونی؟
جوابم فقط اشکهای سیل آسایم بود. نفسم بالا نمیآمد. دلم میخواست تا شب گریه کنم. انگار این اشکها سوزش قلبم را کمی التیام میدادند.
امیرزاده در را باز کرد و بدون این که نگاهمان کند پشت فرمان نشست. معلوم بود حرفهای خوشایندی نشنیده. اخم داشت. سعی کردم گریهام را کنترل کنم و نگران به ساره نگاه کردم.
امیرزاده به به روبرو خیره شد و گفت:
–شماها چیکار کردید؟ چرا رفتین به مادرم اون حرفها رو زدین؟ دنبال چی بودید؟
وقتی سکوت ما را دید. به عقب برگشت و به چشمهایم زل زد. وقتی صورت از اشک خیس شدهام را دید تعجب کرد.
نگاهم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم.
صدایش لحن مهربانی به خودش گرفت
–چرا گریه کردید؟
ساره جواب داد:
–هیچی، از این که اینقدر مزاحم شما شدیم ناراحت شده، اگه اجازه بدید ما زودتر بریم و دیگه...
امیرزاده حرفش را برید.
–من از شما نپرسیدم. بعد رو به من گفت:
–همون روز اول بهتون نگفتم با ایشون دوستی نکنید؟ الان چرا شما رو کشونده آورده اینجا و به هر کاری وادارتون میکنه، دختر پاک و سادهایی مثل شما حیفه با همچین آدمهایی دوستی کنه، من وقتی حرفهای مادرم رو در مورد شماها شنیدم فهمیدم همه چی زیر سر این خانمه، حالا نیتش چی بوده فقط خدا میدونه.
ساره با شنیدن این حرفها کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی گفت:
–نیت من چی بوده؟ من این دختر پاک و ساده رو گیر آوردم یا شما؟ شمایی که با احساساتش بازی میکنید و عین خیالتون نیست که چه بلایی سرش میاد.
اخم غلیظی به ساره کردم.
–بس کن ساره.
عصبانیتر شد.
–چرا بس کنم؟ اون فکر کرده کیه که تهمت میزنه؟ من نمیتونم مثل تو باشم تلما، نمینتونم اجازه بدم دیگران ازم سواستفاده کنن و بعدشم خودشون رو بزنن به اون راه. من نمیتونم لال باشم. حرمت و احترام و دلسوزی و این چیزام حالیم نمیشه.
امیرزاده مات و متحیر خیره به صورت ساره مانده بود.
ساره وقتی تعجب امیرزاده را دید شعله ور تر شد. دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اصلا میدونید ما چرا اینجا بودیم؟ امده بودیم در مورد شما...
به اینجای جملهاش که رسید ضربهایی محکمی به پهلویش زدم و همزمان فریاد زدم.
–گفتم بس کن.
ساره در لحظه خاموش شد.
امیرزاده نگاهی به من انداخت.
–چرا نمیزارید بگه؟
سرم را پایین انداختم.
امیرزاده رو به ساره گفت:
–ادامه بدید. حرفتون رو بزنید ببینم شما اینجا چیکار میکردید؟ توضیح بدید ببینم من چطوری از احساسات دیگران سواستفاده کردم که خودم خبر ندارم.
ساره نگاهم کرد، جواب نگاهش را با چشم غره دادم.
ساره گفت:
–از خودش بپرسید. دلش نمیخواد من بهتون بگم.
بعد هم دستش را روی دستگیرهی در گذاشت و رو به من گفت:
–بیا بریم. من دیگه یک لحظه هم تو ماشین کسی که قضاوتم کرده نمیمونم. بعد هم از ماشین پیاده شد.
تا خواستم به دنبالش از ماشین پیاده شوم امیرزاده گفت:
–شما تا توضیح ندادید نباید برید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت142
بیتوجه به حرفش دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم.
–آقای امیرزاده برای همه چیز ممنونم. برای همهی محبتهایی که در حق من و ساره کردید ممنونم. به خصوص در مورد آقای غلامی، من واقعا نمیتونستم حقم رو ازش بگیرم. خیلی لطف...
اخم کرد و گوشهی آستین پالتوام را گرفت و با جدیتی که همراه با عتاب بود نگذاشت ادامه دهم.
– شما باید بمونید، باید بگید برای چی امروز اینجا بودید؟ چرا حالتون بد شده بود؟ چرا از من فرار میکنید؟
دلیل همهی این کاراتون چیه؟
نگاهی به دستش که گوشهی پالتوام را گرفته بود انداختم.
اصلا فکر این قلب بیچارهام را نمیکرد.
غرورم اجازه نمیداد حرفی بزنم، از طرفی اگر از متاهل بودنش حرفی میزدم دیگر دوست داشتنش، حتی از دور دیدنش برایم ممنوع میشد. تکلیفم را با خودم نمیدانستم، ساره راست میگفت من تواناییاش را نداشتم...
ساره چند متر آنطرفتر ایستاده بود و منتظرم بود.
–ببخشید ساره منتظر منه، باید برم.
با یک حرکت ماشین را روشن کرد و زمزمه کرد.
–چند لحظه صبر کنید الان اونم میاد. من هی میگم اون رو ولش کنید...
حرفش را نبمه گذاست و دنده عقب رفت و کنار ساره روی ترمز زد. شیشه را پایین کشید و با صدای بلند رو به ساره گفت:
–مگه کوله پشتیهات رو نمیخوای؟ منم دارم میرم مغازه، هم مسیریم، بشین برسونمتون.
پرسیدم:
–ببخشید کولههای ما مگه پیش شماست؟
از آینه نگاهم کرد..
–یکیش مال شماست؟
نگاهم را به خیابان دادم.
–بله.
ابروهایش بالا رفت و به طرفم برگشت.
–مگه شما هم تو مترو چیزی میفروشید؟
سرم را زیر انداختم.
–بله.
همان موقع ساره با حالت قهر کنارم نشست و رویش را برگرداند. چقدر زود کوتاه آمد. احتمالا پول کرایهی ماشین را نداشت که برگردد. پس چطور میخواست پول آن زن جادوگر را بدهد. چه خوب شد که از آنجا امدیم.
نگاه سنگین امیرزاده اذیتم میکرد.
سرم را بالا آوردم. نگاهش دلخور بود. از این همه نزدیکی صورتم داغ شد و با گوشهی چادری که هنوز دورم بود بازی کردم.
سکوت بینمان، ساره را کنجکاو کرد. سرش را به طرفمان چرخاند.
امیرزاده نگاه چپی به ساره انداخت و زمزمه کرد.
–همه چی زیر سر توئه، بعد برگشت و پایش را روی پدال گاز گذاشت.
با عصبانیت رانندگی میکرد.
دست ساره را گرفتم و با اخم نگاهش کردم و پچ پچ کنان پرسیدم:
–چرا کولهها رو بردی گذاشتی مغازهی این؟
ساره موضوع را عوض کرد و پرسید:
–تو چرا از ماشین پیاده نشدی؟ میخوای ما رو به کشتن بده؟
امیرزاده با صدای دورگهایی گفت:
–ساره خانم چرا دست از سر این دختر برنمیداری؟ چرا این کارارو میکنی؟
ساره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، بعد رو به امیرزاده گفت:
–شما دوباره تهمتهاتون رو شروع کردید. نگه دارید من پیاده میشم.
–تهمت؟ مگه نبردیش مترو مثل خودت فروشندگی کنه؟ چطور دلت امد؟ میدونی چه رشته ایی و تو کدوم دانشگاه داره درس میخونه؟
بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید:
–یعنی فروشندگی تو مترو بهتر از فروشندگی تو مغازهی من بود؟
ساره اجازهی حرف زدن به من نداد.
–اولا که من نبردمش خودش خواست. بعدشم فروشندگی تو مغازه شما ارتباط تنگاتنگی داره با رشته تحصیلیش نه؟ مگه فروشندگی تو مترو عیبه؟
شما ببین باهاش چیکار کردین که حتی حاضر نشده بیاد تو مغازتون...
این بار ضربهی محکمی به پای ساره زدم و او در جا ساکت شد.
امیرزاده پوفی کرد.
–این که پاشید بیایید جلوی در خونهی ما و آمار ما رو بگیرید رو هم ایشون گفتن؟
ساره حرفی نزد و نگاهش را به بیرون داد.
امیرزاده ادامه داد:
–با این کارات اونقدر بهش استرس دادی که حالش بد شده، واقعا تو دوستشی یا دشمنش؟ از اونورم بیچاره مادر من ترسیده، خوب شد زود زنگ زدم همه چی رو براش توضیح دادم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت143
چادری که در دستم بود را داخل کوله گذاشتم و نگاهم را به پایین دادم.
–آقای امیرزاده من واقعا ازتون معذرت میخوام. از مادرتونم از طرف من حلالیت بگیرید، امروز اذیت شدن.
سرم را که بالا آوردم دیدم خیره نگاهم میکند و لبخند نازکی روی لبش است. دیگر از آن عصبانیتش خبری نبود. آرام بود. اینبار نگاهش نفسم را بند نیاورد. دلخوریام را یادم آورد.
آهی کشیدم.
–با اجازتون من دیگه برم.
نوچی کرد و برگشت و ماشین را روشن کرد.
–میرسونمتون خونتون.
با دلخوری گفتم:
–نه، ممنون، خودم میرم،
اخم تصنعی کرد و از آینه نگاهم کرد.
–هنوز رنگ و روتون کمی پریدس. اینجوری برید نگران میشم. شمام که جواب تلفن ما رو نمیدید آدم زنگ بزنه حداقل از نگرانی دربیاد.
حالام که با این ساره خانم دعوامون شد نمیتونم برم در خونشون بگم به شما تلفن کنه.
حرفهایش مرا یاد لطفی که در حقم کرده بود انداخت.
بعد از مکثی ادامه داد.
–و اما حلالیتی که ازم خواستید بگیرم. از آینه مکثی روی صورتم کرد و پرسید:
–واقعا میخواهید براتون حلالیت بگیرم؟
–بله،
–یه شرط داره.
اصلا فکر نمیکردم شرط و شروط بگذارد. با تعحب پرسیدم:
–شرط؟
–اهوم.
–فقط یه راه داره، اونم اینه که بیاید تو مغازهی من کار کنید. حالا که دیگه مترو هم نمیتونید برید.
از حرفش جا خوردم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–من قبلا گفته بودم چند ماه، ولی حالا میگم فقط یک ماه، من خودم یه کار خوب که در شأنتون باشه براتون پیدا میکنم.
آخه فروشندگی تو مترو...
حرفش را نیمه گذاشت و سرش را تکان داد.
–حالا چی میفروختین؟ دلخور بودم ولی نمیدانم چرا دلم نمیآمد بیشتر از این دلخوریام را بروز دهم و ناراحتش کنم.
دوتا از تابلوها را از کولهام بیرون کشیدم.
–اینا رو، البته بیشتر فروشمون اینترنتیه.
با ابروهای بالا رفته دستش را دراز کرد و تابلو را گرفت و دقیق نگاه کرد.
–اینا همون تابلوهایی هستن که قبلا گفته بودید با خانوادتون درستش میکنید؟
–بله.
–واقعا اینا رو خودتون میدوزید؟
سرم را تکان دادم.
یکی از تابلوها تصویر یک عقاب با بالهای پیچ و تاب خورده بود و آن دیگری هم که کمی بزرگتر بود یک بیت شعر بود که حاشیهاش با گلهای خیلی ریز ساتن دوزی و تزیین شده بود.
پشت چراغ قرمز متوقف شد.
تابلوی عقاب را روی صندلی جلویی گذاشت و تابلوی شعر را جلوی چشمش گرفت.
–از اینا کدومش رو خودتون دوختید؟
–تابلوی شعر رو، تو خونه کسی به جز خودم قبول نمیکنه تابلوی شعر بدوزه، چون هم سختره، هم بزرگتر. کارشم بیشتره
سرش را تکان داد.
–با این حساب گرونترم هست چون بزرگتره.
–بله خب، نسبت به تابلوهای دیگه قیمتش دوبرابره. فروشش هم کمتره.
به عقب برگشت.
–واقعا شما این تابلوهای به این با ارزشی رو، کار دست خودتون رو، میبرید تو مترو میفروشید؟
نگاهم را به پایین دادم و آرام گفتم.
–بله خب.
نوچ نوچی کرد.
–آخه ارزششون میاد پایین، اینا کار دسته، خیلی قشنگ هستن. کسی قدر اینا رو متوجه نمیشه.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من میتونم یه کار دیگه هم بکنما، یه گوشه از ویترین مغازه رو خالی میکنم و از این تابلوها میزارم، اینجوری هم شما تابلوهاتون رو میفروشید، جدا از اون توی مغازه هم کمک من هستید.
بوق ممتدی که ماشین پشتی زد باعث شد فوری پایش را روی پدال گاز بگذارد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت144
به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از کارش به خصوص جملهی آخرش خیلی ناراحت شده بودم.
یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد.
امیرزاده با حرفش مرا از غمهایم بیرون کشید.
–فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار.
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
نزدیک خانه که شدیم پرسید:
–از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟
خیلی دلم میخواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازهاش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز میدیدمش و بهتر از این چه از خدا میخواستم.
با من و من گفتم:
–ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم.
با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
با اخم از آینه نگاهم کرد.
–چرا؟
با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه.
–فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن.
پوزخند زد.
–چطور اجازه میدن تو مترو...
– اونا نمیدونن.
با تعجب گفت:
–نمیدونن؟
گفتن این حرفها برایم سخت بود.
–نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام میفروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چارهایی نداشتم.
سرش را تکان داد.
–چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد:
–شایدم مغرورید.
حرفی نزدم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشیاش زنگ خورد. فوری جواب داد.
–سلام مامان جان. بهتر شدی؟
...
–آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده.
بعد خندید.
–نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص.
از آینه با لبخند نگاهم کرد.
–زن داداش امد پایین؟
...
–آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه.
....
–هدیه چی میگه؟
...
–عیبی نداره گوشی رو بهش بدید.
–سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟
...
–نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن...
بعد از این که گوشی را قطع کرد.
با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت:
–این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره.
کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم:
–پیش مادرتون میمونن؟
–نه، برادرم اینا طبقهی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد.
آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم.
حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد...
از خوشحالی نمیدانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه میشود. خدایا نکند من اشتباه میکنم.
آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچهمان ماشین را متوقف کرد.
گفتم:
–عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید.
مرموزانه نگاهم کرد.
–اگر میگفتید هم اثری نداشت.
بعد هم دستش را به پشت دراز کرد.
میشه اون کوله رو بدید.
با تعلل کوله را به طرفش گرفتم.
–این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید.
بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت.
–این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟
–خواهش میکنم، بفرمایید.
–از این تابلو شعرها بازم دارید؟
–بله، یکی دوتا دیگه هست.
با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت.
–بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلوی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چه میاندیشى؟
نگرانى بیجاست …
عشق اینجا و خدا هم اینجاست
لحظهها را دریاب😊🌱
#حس_ناب 🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◂هیچکی غیر از تو،
منو نمی فهمهـ🥺!
•
•
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
عجیب دلم حرم میخواهد
نگاهم به گنبدت باشد و
دلم رادرصحن وسرایت طواف دهم
ومن باشم وگریه های ناتمامم!!!
#اللهم_الرزقنا_زیارت_الحسین_ع
#دل_شمام_گرفته؟!😞
#صلی_علیک_با_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
سلام مولای من
#مهدی_جانم
اے ڪہ فصل آمدنت،
زیباترین فصل زندگانے است
و حضورت،گویاترین پیام آشنایے؛
اے ڪہ باب خدایے و واسطه فیض،
دریاے رحمتے و بے ڪران مهر.
ما را دریاب..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارتباطباجنسمخالف
✔️ اگر دوستی دختر و پسر منجر به ازدواج شود آیا بازهم اشکال دارد⁉️⁉️⁉️
🔹برقراری اولین ارتباط با جنس مخالف به نحوی که بر اساس عرف جامعه برای این ارتباط، داشتن دوست دختر یا دوست پسر گفته شود ،سن و سال مشخص ندارد چون برقراری این ارتباط یک فرایند فیزیولوژیک مثل بلوغ نیست که بتوان گفت حدودا در چه سنی اتفاق میافتد آنچه در این مورد می تواند بسیار تاثیرگذار باشد عبارتند از
1.نوع تربیت خانوادگی
2.میزان پایبندی به اصول اخلاقی و مذهبی 3.محدوده نظارت خانواده ها بر فرزندان
4. مقدار تحریک شدن غریزه جنسی
5. رفتار و اعمال دوستان و اطرافیان
6. تعداد برخورد های روزانه با جنس مخالف آماده برای برقراری ارتباط
7. شرایط اجتماع
8. نوع نگاه جامعه به این موضوع
🔸در اغلب موارد اولین ارتباط در هر سنی که شکل بگیرد به تدریج به یک ارتباط عاطفی و احساسی تبدیل می شود در صورتیکه این ارتباط برای هر دو طرف اولین تجربه باشد این وضعیت تشدید خواهد شد و طرفین درگیر یک احساس عاطفی شدید می شوند که اصطلاحاً و ظاهراً به آن عشق می گویند
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
52.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_اول
1_5
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••『📖📮』••
از دوستی با احمق دوری کن ...
📸•••|↫ #عـڪسنوشــتـہ
@mojaradan