eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|نماهنگ «یار همیشگیم یا سیدالکریم» 🏴همزمان با ۱۵ شوال، سالروز وفات حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) ❅ঊঈ✿🔗♥️🔗✿ঈঊ❅ ✍ @mojaradan
🔴 💠 یاد بگیریم همسرمونو با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدم‌های کامل رو همه دوست دارند...! 😍 @mojaradan
4_5960644815564572459.mp3
2M
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ خیال وصل ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣join➲ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت هشتم⚜ زیر سایه ی درخت به نشستم و کلافه نفس عمیقی کشیدم. عطر شکوفه
بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت نهم⚜ خارهای درشت روی دستش خودنمایی می‌کردند و باعث عذاب وجدان بیشترم می‌شدند. دست گذاشتم روی یک خار بزرگ و کشیدمش بیرون. تمام بدنش یهو منقبض شد ولی ناله ایی نمی‌کرد! به صورتش نگاه کردم که عرق کرده بود و لبخند کم جونی حواله اش کردم. تا خواستم خار دوم و از دستش بکشم بیرون صدای ماشین یاسر کل حیاط و پر کرد. میشد از یکسره کردن بوق ماشینش فهمید که اومده خونه برگشتم به عمران خیره شدم. فهمید که اگه منو با خودش ببینه قوز بالا قوز میشه برای همین آروم گفت:برو بیهیشته جان، من خودم درستش میکنم شرمنده ام به خدایی حواله اش کردم و دوان دوان به سمت عمارت رفتم. اما یاسر متوجه ام شد و از توی ماشینش داد زد :هوووی؟ کلفت کدوم گوری بودی؟ چه غلطی میکردی؟ بیا اینجا بینم با شنیدن این جمله ها سر جام میخکوب شدم و با عصبانیت دندون هامو روی هم فشار دادم. من با تمام وجودم از این آدم متنفر بودم.! با صدای بوق ماشینش برگشتم طرفش و با همه ی نفرتم زل زدم به چشماش. انگار حس و حالمو از چشام فهمید که از ماشينش پیاده شد و به سمتم اومد. یک قدمیم وایستاد و گفت :اوهوک، باز برای من ابرو خم میکنی دهاتی؟ آفتاب از کدوم ور در اومده که توی پاپتی واسه من چشم غره میری؟ و به طرفم خم شد و همزمان با هم شدنش ناخودآگاه یک قدم به سمت عقب رفتم که گفت ... @mojaradan
بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت دهم⚜ _خوشت نیومد؟ متعجب گفتم: از چی؟ خنده مستانه ای سر داد و گفت: عطر تنم. تمام گونه هام سرخ شد. انگار کل وجودم آتیش گرفته بود هر چند این مدل حرف زدن از یاسر بعید نبود ولی فکر نمیکردم این حرفها رو هم به من بزنه به هر حال هر چی باشه من خواهرشم حتی اگه ناتنی باشه وقتی حال و روزم رو دید با خنده کثیفی گفت: دور و برِ اون پسره عمران دوباره ببینمت جفت پاهاتو قلم می کنم حالا ببین کی گفتم بهشته و سوت زنان از کنارم رد شد هنوز توی شوک جمله قبلش بودم به اینکه یک آدم چقدر میتونه قبیح وبی حیا باشه؟ از لای برگ درخت ها عمران رو دیدم که خیره شده بود بهم و مظلومانه نگام میکرد وقتی دید یا سر رفته از دور لب زد :بیا. ترسیدم برم میدونستم شاید یاسر داره نگاه میکنه اما عجز و لابه توی چشاش رو که دیدم مانع نرفتنم شد پاورچین به سمتش رفتم که دیدم پشت‌ِ درخت نشسته. من نشستم وبا استرس گفتم: یاسر نباس منو با تو ببینه. عمران نه گذاشت و برداشت و گفت: چی بهت گفت که اینقدر سرخ و سفید شدی؟ آب دهنم توی گلوم ماسید. این همه دقت عمران برام جای تعجب داشت سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم گوشه آستین لباسمو کشید و مجبورم کرد نگاهش کنم کاملاً جدی به من گفت اذیتت میکنه؟ بهشته میگم اذیتت میکنه؟ راستشو بگو اگه دروغ بگی میفهمم. عصبی از جام بلند شدم و گفتم :نه، نه، نه، اصلا اذیتم کنه به تو چه؟ اینجا دیگه آقابالاسر واسه من شدی؟ یاسر کمبود توام اضافه شدی؟ ولم کن بابا توام خواستم برم سمت امارت که آستین لباسمو گرفت و محکم کشید و مجبور شدم برگردم طرفش با صدایی که انگار از خشم دورگه شده بود گفت: فقط خواستم بدونی من چشم کسی که به تو بد نگا کنه در میارم و آستین لباس مو رها کرد و رفت باورم نمی شد عمران بابت این کار یاسر اینقدر واکنش سختی نشون بده. سرم بابت این همه اتفاق داشت منفجر می شد. دلم میخاست یه خواب طولانی کنم و هیچ وقت بیدار نشم، ... ه_ف🍃 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸حسین ❤️جـــــان🌸 آن ساعتی خوش است که من گریه می کنم آن گریه را به محضـــــرتان هدیه می کنم هر کس به تکیه گاه وپناهی دلش خوش است من نوکرم به صاحـــب خود تکیه می کنم @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ 🌼از تو هوس دارد دل من♥️ 🍂چشمی به در و به راه دارد دل من 🌼تا کی به صبوری؟ برگرد 🍂آقا... به خدا گناه دارد دلـ💓 من 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @mojaradan ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
👈👈شروطی که درقباله ازدواج مندرج است 🧐 1⃣شرط : زوج ، زوجه رادرادامه تحصیل تاهرمرحله که زوجه لازم بداندودرهرکجاکه ایجاب کندمخیرسازد 2⃣شرط اشتغال: قانون اگرشغل زن منافی بامصالح خانواده یاحیثیت شوهریازن باشدمردمیتواند شغل منع کند 3⃣شرط زوجه درصدورجواز خارج ازکشور: مطابق قانون گذرنامه متاهل فقط بااجازه کتبی همسرخودمیتوانندازکشورخارج شوند 4⃣شرط اموال موجودمیان شوهروزن پس ازجدایی: زوج متعهدمیشودهنگام جدایی ، اعم ازآنکه به درخواست زن باشدیادرخواست مرد، ازدارایی موجودخودرا، اعم ازمنقول وغیرمنقول ، که ازدواج بدست آورده اندبه منتقل میشود @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش: آیا در خواستگاری لازم است تمام مواردی را که در گذشته داشته ایم ، به طرف مقابل بگوییم؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 ♨️ دوست دخترم بخاطر من چادری شده 🔴میگه:از وقتی باهاش دوست شدم هم چادری شده, هم نماز خون، گاهی با هم هیئت هم میریم😶 اگه کات کنم، همه چیز به هم می خوره😔 🔵 میگم: اولاً و نمازی که به خاطر دل یکی دیگه اونم یه نامحرم باشه همون بهتر که نباشه! اگر هم که آگاهانه و به خاطر رضایت خداست؛ پس نباید نگران قطع رابطه و خراب شدن اوضاع باشی... 😉 🔴تازه همون خدایی که حجاب و نماز رو واجب کرده، رو هم حرام اعلام کرده.... 😁اطاعت از خدا سلیقه‌ای نیست که هرقسمتش رو دوست داشتی انتخاب کنی، مطمئن باش رابطه ی دوتا جوان نامحرم باهم، عواقب جبران ناپذیری در آینده خواهد داشت! 😢 🔵ضمن اینکه اگر انقدر میتونی آدم‌ها را متحول کنی و تاثیرگذار باشی برو روی هم جنس خودت اثر مثبت بذار😎... انقدر پسر هست که تو منجلاب گناه دست و پا می‌زنن و نیاز به کمک دارن و تنها هستند... برو به اونها کمک کن. 📛 پس بهتره خودتو گول نزنی 😇📛 @mojaradan ——🌀⃟‌————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💘 تحمیلی کردن ازدواج 💝 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت دهم⚜ _خوشت نیومد؟ متعجب گفتم: از چی؟ خنده مستانه ای سر داد و گفت
بهشتِ عمران🌾 ⚜قسمت یازدهم ⚜ تمام باغ عمارت پر بود از ماشین های آنچنانی و از همه مهمتر قیافه های بزک زده ایی پر کرده بود که حتی تصور چنین شمایلاتی برای مسلک ما چندش آور بود. آقا دیشب دستور داده بود من و گلی نرگس اصلا از اتاق خارج نشیم. اینم از غیرت افراطی آقای ما بود، گلی نرگس از پشت پنجره دائم افراد بیرون و دید میزد و دائم منو صدا میزد که بیام و ببینم اما نه حوصله اونا رو داشتم و نه حوصله نرگس و... برای همین روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم. اونقدر اونجا موندم که حتی رفتن دزدکی گلی رو نفهمیدم اما به اجبار بابت بوی گند سیگار و زهر ماری های آقا و یاسر و مهموناشون چشام و باز کردم و حالت تهوع شدیدی گرفتم! شامه حساسی داشتم و همین قضیه معده مو قلقک میداد. دستم خودم دیگه نبود و حالت استفراغ از اتاق زدم بیرون و خودمو رسوندم به دستشویی توی راه پله ها. کارم که تموم شد و اومدم بیرون تازه دیدم توی چه جهنمی داشتم نفس میکشیدم. بوی گند سیگار اونم نه یه نخ یا دو نخ بلکه به قدری چه چشم چشم و نبینه با بوی الکل و صدای قهقه های جمعیت توی هم پیچیده بود و نفس کشیدن و سخت می‌کرد. اونقدر همه توی هم لولیده بودند که متوجه من نشدند و از عمارت خارج شدم! توی این شرایط تنها جای امن که بوی آرامش میداد کلبه ی عمو ایوب و عمران بود. بوی خوش دوپیازه عمو ته باغ و پر کرده بود و منو سوق میداد به سریع قدم برداشتن. پشت در خونه شون که رسیدم صدای عمران میومد که با عمو حرف می‌زد. صدامو صاف کردم و ضربه ایی به در زدم در بعد از چند دقیقه باز شد و چهره عمران توی در نقش بست _بیهیشته؟ +مهمون نمیخواین؟ عمو ایوب که انگار متوجه من شده بود اومد پشت در و گفت :عه بیهیشته بابا، بیا تو چرا بیرون نگهش داشتی عمران؟ و عمران و کنار زد و تعارفم کرد برم تو وارد همون خونه ساده ایی شدم که بدجور به دل می‌شست. سفره شون پهن بود و گوجه های شسته شده توی ظرف بهم لبخند می‌زدند نشستم کنار سفره و خیره شدم به عمو. با اون کلاه نمدی سفیدش و صورت گندمگونش بهم لبخند زد و پر لباسش و صاف کرد و گفت :خوب کردی اومدی بابا، آقا میدونه اینجایی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم :نه، آقا الان خودشم اون تو فراموش کرده! عمو چیزی نگفت و بلند شد و به سمت سماور رفت. با چشمم دنبال عمران گشتم که دبدم با یه دست لباس جدید وارد شد و عرق پیشونیش و با دستش پاک می‌کرد و خیلی مضطرب نشون میداد از رفتارش خنده ام گرفته بود! فکر کنم به خاطر من لباسش و عوض کرده بود البته یادم نمیاد لباس اولش چی بود. اومد روبه روم نشست و سرش تا جایی که جا داشت انداخت پایین عمو مشغول‌ چای ریختن بود که از فرصت استفاده کردم و گفتم :تو که خجالتی نبودی عمران خانم؟ و ریز خندیدم .... @mojaradan
قسمت دوازدهم🌾 ⚜بهشتِ عمران ⚜ چشماش پر خنده شده بود ولی انگار جلوی باباش خجالت می‌کشید چیزی بگه. واسه همین ظرف گوجه ها رو کشید جلو و خواست ریز کنه که ظرف و کشیدم جلوی خودم و مشغول زیر کردن شدم. _ریز میکردم! +شما خجالتت و بکش و آروم خندیدم. دوباره سرخ و سفید شد که عمو اومد کنارم نشست و چای و گذاشت جلوم و با دیدنم درحال ریز کردن گوجه ها گفت :عمو جان شما چرا؟ بده عمران ریز میکنه +نه عمو خودم دوس دارم کمک کنم و مشغول ریز شدن شدم که عمو گفت :ماشالله هر روز خانم تر میشی بیهیشته جان آروم لبخند ملایمی زدم که چشمم به چشم عمران افتاد که خیره شده بود به من! با ابرو اشاره کردم بهش که چیشده که سریع نگاهش و ازم گرفت و چاییشو ناگهانی سر کشید بالا و فک کنم دهنش سوخت چون بعدش قیافه اش کج و کوله شد. خنده ام گرفته بود که عمو گفت :تو کلا گوهرت با اینا فرق داره عمو جان، جنست فرق میکنه! چون از جنس خاصی بودی! و چشماش خیره شد به دیوار روبه روش نمیدونستم منظورش از جنس خاص چی بود. توی فکر رفته بودم که عمران با اشاره چشمش بهم گفت باهاش برم توی اتاقش. عمو رفته بود غذای پاپی سگش و بده. دنبال عمران راه افتادم توی اتاق. در و کامل باز کردم که دیدم عمران روبه روم با لبخند وایستاده و انگار پشتش یه چیزی قائم کرده بود. ابرومو دادم بالا که یه جعبه آورد روبه روم _ماله تویه، خودم درست کردم، قابل تو رو نداره جعبه رو با تعجب ازش گرفتم که گفت :تولدت مبارک انگار تازه یادم اومده باشه چیشده! بهش نگاه کردم گنگ و بی حرف! چطور حتی خودمم یادم شده بود؟ اما اون یادش بود! شاید اگ به کسی میگفتم تعجب می‌کرد که دور ترین آدم این خونه بیشتر نزدیکی رو بهم داره و از همه ی وجودم باخبره گریه ام گرفته بود. از غربتم! از تنهاییم و از محبت عمران. از صفا و سادگیش. و از همه مهمتر مرامش! کادو رو باز کردم و با یه دستبند مرواریدی آبی رنگ روبه رو شدم. یه دستبند ظریف که پایینش یک مرغ سفید بال آویز بود _بهش میگیم سووَش، مرغ شانس و اقبال بلنده! وقتی بشینه روی بوم یه خونه، عشق و به اون آدم هدیه میده! اشک سمجم از گوشه چشمم چکید که عمران دید و گفت :قابل تو رو نداره، ببخشید که اینقدر کم ارزشه! با لبخند تند تند اشکمو پاک کردم و گفتم :عالیه عمران، عالی! هیچ وقت از خودم دورش نمیکنم و همونجا دستم کردم که از این کارم خوشش اومد و گفت :بهت میاد، هر موقع دیدیش یاد امشب بیوفت لبخند عمیقی زدم که گفت :بريم شام تولد! و چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون. با خنده پشت سرش راه افتادم و روبه روش نشستم و خیره شدم به چشمای آبیش که دریای محبتش انگاری داشت غرقم می‌کرد، .... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دیری‌ست که از روےِ دل آرای تو دوریم.. محتاجِ بیان نیست که مشتاق حضوریم.. ♥️ 🍃💫 @mojaradan ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─