مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی🙈 #پارت59 باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت60
فقط چند نفر از همسایه ها اونجا بودن و خبری از امیر علی نبود بعد از سلام احوال پرسی با خانمای که چند شب پیش باهاشون آشنا شده بودم داخل خونه رفتم تا چادرم رو تو اتاق بی بی بزارم
توی آینه قدی اتاق بی بی نگاهی به خودم انداختم، مثل چند شب قبل بازم همه لباسم هام مشکی بود البته اینبار یه بلوز مشکی که یقه سه سانتی داشت به همراه دامن کلوش مشکی و شال مشکی پوشیده بودم شالم رو مرتب کردم همین که از اتاق خارج شدم محکم به کسی خوردم برای اینکه نیوفتم به بازوش چنگ انداختم
-اوف این دیگه کی بود ؟
یا خدا اینکه امیر علی به تندی دستم رو کشیدم و ازش فاصله گرفتم ، نگاهم رو به دکمه اول بلوزش دوختم و هول گفتم:
-ببخشید...متوجه نشدم که پشت در هستید
ضربان قلبم رو هزار بود احساس گرما می کردم نکنه فکر کنه بازم عمدی دستش رو گرفتم؟عصبی نشه با این فکر اشک توی چشمام جمع شد ولی با صدای آرومش جلوی چکیدنش رو گرفتم معلوم بود اونم کلافه است چون مدام دستش رو توی موهاش می کشید:
-نه...نه خواهش می کنم شما ببخشید نمیدونستم اینجا هستید معذرت میخوام یهوی وارد شدم
کمی آروم شدم از اینکه عصبی نیست خواهش میکنی زیر لبی گفتم و از جلوی چشمش فرار کردم
وقتی پشت در رسیدم مکثی کردم تا به خودم بیام بعد از خونه خارج شدم
مشغول بسته بندی سبزی ها شدم ولی حواسم اصلا اونجا نبود فکرم پی آغوشی بود که کمتر از چند ثانیه طعمش رو چشیده بودم کاش می شد برای من باشه
- خجالتم خوب چیزیه خودت رو جمع کن افتادی تو بغل نامحرم به جای اینکه احساس گناه کنی داری به داشتنش فکر میکنی
-خوب عمدی که نبود
-ولی با لذت بهش فکر کردن که عمدیه
-اه باشه بابا باز تو بیدار شدی اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم خوب شد ببخشید
-از خودت چرا طلب بخشش میکنی از خدا طلب بخشش کن خیره سر
لبم رو به دندون گرفتم و از خدا طلب بخشش کردم
از زبان امیر علی
کلافه توی اتاقم قدم میزدم و به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم وقتی به بازوم چنگ انداخت انگار جریان برق از بدنم رد شد چی داره به سرم میاد خدایا به جای اینکه احساس گناه کنم همش نشستم به فشار دستش روی بازوم فکر میکنم خدایا منو ببخش خودمم نمیدونم چه مرگم شده
برای گرفتن هوای تازه پنجره اتاق رو باز کردم که حالم بدتر شد مجد توی حیاط کنار بی بی مشغول کمک کردن بود ولی مشخص بود که اصلا حواسش کارش نیست
هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که لبش رو به دندون گرفت ، دوباره هری دلم ریخت از این کارش کنار پنجره نشستم وبه موهام چنگ زدم
- گندت بزنن امیر علی چرا دختر مردم رو دید میزنی از کی تا حالا کنترل چشمت دست خودت نیست
اصلا من برا چی اومدم خونه؟
- چقدر حواس پرتم اومدم لباس عوض کنم برم ظرف بخرم کم اومده بعد نشستم اینجا چه فکرای می کنم
عجله ای لباسم رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم اینطور بهتر هم هست هرچی دور باشم بهتره
**
از زبان دریا
ایندفعه برعکس سری قبل قرار شد توی حیاط نماز برگذار بشه ما خانم ها هم به نماز جماعت پیوستیم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت61
مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم
منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج
همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم
یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت:
-چی شد ؟
از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم:
-چیزی نیست کمی خورشت ریخت
امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه
از نزدیکیش به خودم شرمم شد:
-نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه
-از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟
چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت :
-اینو بزنید خوب میشه
سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه
محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم:
-نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم
همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت:
- میخواید ببرمتون پیش دکتر
می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت:
-نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم
علی:ولی شاید لازم باشه که....
امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو
از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت:
-خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید
-خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم
-اذیت نمیشید ؟
-نه خوبم
سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد
آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت62
ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت رو کم کنم
قبل از اینکه امیر علی جواب بده بی بی گفت: :
-کجا مادر این موقعه شب همینجا بمون درست نیست این وقت شب بری
-نه ممنون به مامان گفتم میام نگران میشه
-مگه من میزارم این وقت شب بری زنگش بزن بگو نمیری
-نمیشه بی بی جون فردا باید سر کار هم برم
-خوب از همینجا برو چه فرقی داره
- وسایلم همراهم نیست بی بی باید حتما برم تعارف نمیکنم که
-حالا که اصرار میکنی برو ولی فردا باید حتما بیای ها
-ولی آخه..
-ولی وآخه نداریم منتظرتم هیچ عذری هم پذیرفته نیست
-ولی باور کنید فردا مهمان دارم ، مادر بزرگم میخواد بیاد و نمیتونم تنهاش بزارم
-خوب اونم بیار از طرف من دعوتش کن حتما بیاید
-قول نمیدم ولی اگه عزیز جون اومد چشم حتما میایم
-چشمت بی بلا
دوباره رو کردم به امیر علی اما نگاهم رو به کنارش دوختم:
-اگه میشه لطفا با آژانس تماس بگیرد
-خودم میرسونمتون
-نه...نه اصلا مزاحم شما نمیشم
-خواهش میکنم خانم درست نیست این وقت شب تنها برید بفرمایید من می رسونمتون
بدون ای نکه منتظر جواب من بمونه از حیاط خارج شد منم با یه خداحافظی از بی بی و رقیه خانم پشتش بیرون رفتم
کنار ماشینش منتظر مونده بود با یه تشکر دوباره درب عقب رو باز کردم و نشستم ، با نشستنش توی ماشین عطرش مشامم رو پر کرد از ترس هوای شدن دوباره نفس عمیق نکشیدم و خودم رو با گوشیم سر گرم کردم چند لحظه که از حرکت گذشته بود گفت:
ببخشید آدرس رو میگید لطفا
وای چه گیجیم من انگار بیچاره علم غیب داره که خونه من کجاست همینطوری نشستم تا برسونتم با شرم از گیجیم آدرس رو گفتم ، دوباره مشغول گوشی شدم و به تمنای تمام وجودم که نگاه کردن به امیر علی رو می طلبید توجه ای نکردم
نزدیک خونه بودیم که دوباره صداش من رو از افکارم جدا کرد :
- دستتون بهتره
-آره خدارو شکر خیلی بهتره
- خداروشکر
دیگه تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت نه من بعد از تعارف زدن و تشکر کردن آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم
منتظر بود تا داخل حیاط برم بعد حرکت کنه دلم از غیرتش لرزید ولی ای کاش این غیرت از روی عشق بود
بعد از اینکه درب حیاط رو بستم و به اون تکیه دادم صدای ماشین رو شنیدم که حرکت کرد بازم دلم لرزید و غم به دلم چنگ انداخت چشمام رو به آسمون دوختم و زمزمه کرد م :
-خدایا راضیم به رضای تو ولی ای کاش رضایت تو در داشتن امیر علی بود چی میشد مگه توی این دنیای بزرگت سهم من رسیدن به عشقم میشد بازم شکرت
اینبار برخلاف همیشه که از شیفت بودن مامان ناراحت می شدم خوشحال شدم که نیست تا بفهمه با امیر علی برگشتم، نکه مامان چیزی بگه خودم خجالت می کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
#امامرضآےعزیـزمღ🧡
❏دِلمَـندَرهَـوَسرُو؎ِتُــواِ؎ِ
❏مُـونِسجــٰآنخـٰآڪرآهےِسِت
❏ڪهِدَردَستنَسیماُفتـٰآدهسِتـシ
#شبتون_حسینی C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاموشی_کانال
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍
وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید
همتون به خدا می سپارم
تا فردا صبح
محـبوبحسین؏`باش
نھمعروفجماعت꧇)✋🏼💔
#شبتون_روشن
#خواب_امام_زمان_ببینید
@mojaradan
•💔🌴•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
بدوݩ حبـــــ شما
؏ـشق نافࢪجام استـــــ...💔
جواݩ
حࢪم ڪھ نبیند
جواݩ ناڪام استـــــ....😔😭
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💔
💔 #بطلب_آقـٰاے_مَـن
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
♥️♡@mojaradan ♡♥️
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است
چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است
آیینه خیال نهادم به پیش روی
دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است...
#مهدی_جانم
اللهم عجل لولیک الفرج ✨
╭━⊰•♡❁💫💚💫❁♡•⊱━╮
♡@mojaradan
╰━⊰•♡❁💫💚💫❁♡•⊱━╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
از دیدگاه اسلام برای ازدواج یک جوان به دو قسم ملاک و معیار دسته بندی کرد
📜2. اخلاق خوب: که از ويژگيهاي لازم و اساسي براي همسر است. منظور از اخلاق خوب، تنها خنده رويي و خوش خلقي نيست؛ بلكه به معناي اخلاق اسلامي داشتن و نفس را تهذيب و پاك نمودن است.
پيامبر(ص) فرمود: «اذا جاءكم من ترضون خُلقه و دينه فزوّجوه و ان لا تفعلوا تكن فتنة في الارض و فساد كبير»؛ «با كسي كه اخلاق و دينش مورد پسند باشد، ازدواج كنيد. اگر چنين نكنيد، فتنه و فساد بزرگي در زمين به وجود خواهد آمد».
فردي از امام رضا(ع) سؤال كرد: براي دخترم خواستگاري آمده كه بد اخلاق است. آيا دخترم را به او بدهم؟ حضرت فرمود: «لا تزوّجه ان كان سيئي الخُلق»؛ «اگر بد اخلاق است، دخترت را به او نده».
صفاتی که نشانگر اخلاق بد است، عبارت اند از: لجاجت و يكدندگي، تكبر نسبت به همسر، بي ادب بودن، بي وفايي، كينه توزي، سوءظن داشتن، سبكي و هرزگي، كم ظرفيتي و بي تابي، با محبت نبودن و بد چشم بودن.
#ادامه_دلرد
@mojaradan
#بی_سوادی_عاطفی
⚜️ بی سوادی عاطفی چیست؟
افراد وقتی دچار بی حوصلگی، غمگینی، ناراحتی و... میشوند نمیتوانند توضیح دهند و فقط میگویند: حالم بده یا اعصابم خورده ❗️
اما اینکه این حال گرفته شان، ناشی از خستگی، احساس خجالت، طرد شدن از جمع دوستان، حسادت، حس تنفر، احساس گناه، شرمندگی و یا حقارت است، برایشان مشخص و روشن نیست...
🔺این اصطلاح را در روانشناسی کوری عاطفی مینامند که بین احساسات منفی خود، نمیتوانند تفکیکی قائل شوند یا به خوبی ببینند.
⭕️ بعضی افراد نیز دچار بی سوادی عاطفی بوده و نمیتوانند برای بیان احساس درون خود واژگان مناسب پیدا کنند.
📝آدمها نیاز دارند بشنوند که شما دوستشان دارید، چرا امروز ناراحتید، چرا جواب تلفن نمیدهید و ...
تمرین کنید احساساتتان را بیان کنید.
✍️ محدثه جعفریاری | روانشناس
@mojaradan
34.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو
#پیشنهاد_ویژه
💫 تو به چه حقی غصه خوردی ⁉️
📌تو زمانی که خدا در مشکلات بغلت میکنه باور کـن هیچ حقـی نـداری کـــه
ناراحت شی..........................................!!
🎤 #امیرحسین_دریایی
@mojaradan
🔸انسانِ درختی و انسانِ بوتهای!🔸
یکی از مشکلات بشر بخصوص در آخرالزمان، و در دوران غیبت حجت خدا،
این است که انسانها کمریشه و سطحی باشند
ریشهدار شدن انسان خیلی مهم است.
اینکه کسی به فضای مجازی میرود و کافر برمیگردد، به این دلیل است که بیریشه بوده یا ریشهاش کم بوده و باد ریشهاش را کنده است.
این آیه را نگاه کنید: {أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ}.
اعتقاد محکم به خدا مثل درختی است که در برابر بادهای شدید مقاومت میکند.
{وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ}. شجرۀ خبیثه از بالای زمین ریشه زده و قراری ندارد. لذا یک باد تند، این بوته را از زمین میکَند.
اینکه بعضیها به فضای مجازی میروند و ضایع میشوند، به خاطر قدرت فضای مجازی نیست؛ بلکه به خاطر این است که اعتقاداتِ بوته ای و سطحی دارند، نه اعتقادات عمیق.
چگونه اعتقادات انسان درختی و ریشهدار میشود؟ در موجودات عالَم فکر کن. وقتی خدا را در این موجودات دیدی، اعتقاداتت درختی میشود.
چرا میگویند قرآن بخوانید؟ برای اینکه درخت بشوید.
چرا میگویند برای امام حسین (ع) گریه کنید؟ برای اینکه گریه بر حضرت، به اعتقاداتتان آب میدهد و ریشۀ این درخت، قوی و پایدار میشود. قدیمها هفتهای یک بار روضهخوان محله میآمد در خانهها روضه میخواند و مردم گریه میکردند. این مثل درختی است که هفتهای یک بار به ریشۀ آن آب میدهی.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
با اعتقاد راسخ و خالصانه در #انتظار امام زمان باشیم
به خود مطمئن نباشیم که اول مسیر انحرافی است
و در این وادی رهزن فراوان است
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
🔴خانواده ها حتما ببینید🔴
گاهی یک کلام انسانی را میکشد😭
#تاثیر_کلام C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔زن دایی بدجنس ⛔
⛔آخر قصه عجیبه ⛔
🤔بنظرتون برای #حال_خوب چکار باید کرد؟
☝️این قصه رو حتما بشنوید حرف های مهمی دارم براتون
#قصه
#عروسی #دکترداودی_نژاد #طلاق
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت62 ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت63
یک روز کاری دیگه شروع شد بعضی موقعه ها اصلا حوصله سر کار رفتن رو ندارم ولی چه باید کرد مجبورم که برم خوبیش اینه که وقتی برگردم تنها نیستم و عزیز جون اومده
بعد ظهر خسته از یک روز پرکار به خونه برگشتم ، جدیدا روزای که امیر علی بیمارستان نیست خسته کننده تر میشه و دیرتر میگذره امروزم که آقا نبود
عزیز اومده بود و من خوشحال از اومدنش کلی براش از بیمارای بخش و پرستارای تازه کار و زهرای ور پریده گفتم و خندیدم
بعد کلی حرف زدن دعوت بی بی رو بهش گفتم که در کمال ناباوری گفت:
-باشه بریم خودمم این مراسمات رو دوست دارم
- واقعا عزیز یعنی میای ؟
-آره چرا که نه راستش بدم نمیاد این جناب امیر علی رو ببینم ،ببینم این شازده چی داره که اینطور دل دختر من و برده
-بی خیال عزیز چه فرقی داره وقتی سرنوشت دخترت و شازده یکی نیست
-حالا هرچی دیدنش ضرری که نداره ، داره ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه نداره بریم منم بدم نمیاد برم به خاطر شما میخواستم نرم
-پس یه کم استراحت کنیم بعد بریم
با این حرف عزیز تازه فهمیدم چقدر خسته ام و به استراحت نیاز دارم
بعد از یه خواب یک ساعته با عزیز راهی خونه بی بی شدیم از همیشه زودتر اومده بودیم البته به خواست عزیز که می خواست بیشتر با بی بی آشنا بشه
با دید امیر علی و محمد جلوی در آروم به عزیز گفتم :
-عزیز این امیر علیه
عینکش رو کمی بالا داد گفت:
- کدومشون ؟
-سمت راستیه
اوه چه پسری ، به به ظاهرش که خوبه پسر با ایمانی به نظر میاد باید دید باتنش چطوره
-اونم خوبه اگه شکستن دل من رو ازش فاکتور بگیریم
-خوب حالا نمیخواد تو فاز غم برداری بیا بریم
نزدیکتر که شدیم امیر علی برای استقبال جلو اومد ، مثل همیشه سر به زیر سلام داد :
-سلام خوش اومدید
-سلام
عزیز:سلام پسرم
بیخیال بی تابی دلم مشغول معرفی شدم:
-عزیز ایشون آقای فراهانی هستند همکارم
رو به امیر علی گفتم:
- ایشونم مادر بزرگم هستن
امیر علی خیلی گرم و صمیمی عزیز رو تحویل گرفت و با ابراز خوشبختی مارو به داخل دعوت کرد دهنم باز مونده بود ،
- اه..اه .. پسره سه نقطه فقط با من خشک برخورد می کنه
کنار در به محمد هم سلام کوتاهی دادیم و وارد شدیم ، بی بی و رقیه خانم وشهین خانم حسابی عزیز رو تحویل گرفتن به طوری که چند لحظه بعد انگار سالها ست که با هم دوست هستن منم خوشحال از اینکه عزیز همدمی داره برای کمک پیش سحر رفتم
این چند جلسه تا حدودی با سحر دوست شده بودم برای همین گرم تر از همیشه احوال پرسی کردم :
-سلام سحر جون خسته نباشی اجرت با امام حسین
-سلام عزیزم ممنون همچنین
-کمک نمیخوای
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت64
اگه پیاز ریختن اذیتت نمیکنه چرا به شدت کمک میخوام
-نه بابا چه اذیتی ؟
-پس بدو بیا که کلی دیر شده
مشغول ریختن پیاز شدم و هر از گاهی آب دماغم رو که حاصل اشک ریختن از دود پیاز بود بالا می کشیدم که باعث خنده سحر شد:
-که نه بابا چه اذیتی؟ها ؟
-ای بابا خوبه خودت از من بدتری حالا دیگه کاری نبود ورداری اومدی پیاز خورد کردن؟
با خنده گفت:
-چه کنم مامان شهین گفت
-ای مادر شوهر ذلیل تو هم سریع قبول کردی ها؟
با خنده دندوناشو نشون داد و گفت:
-آره دیگه میخوای عروسی نکرده پسم بدن
-والا این آقا محمدی که من دیدم همش چشمش به تواه هیچ وقت تورو پس نمیده معلومه حسابی دل ازش بردی
بعد تموم شدن حرفم چشمکی بهش زدم که با شرم خندید
-خوبه خوبه دختره شوهر ذلیل چه ذوقم میکنه
- ذوقم داره دیگه
پشت چشمی براش نازک کردم و پرسیدم :
- چیش ذوق داره اونوقت ؟
-خوب اینکه کسی رو دوس داشته باشی اونم دوست داشته باشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-ای شیطون یعنی از قبل عاشقش بودی
با شرم لبی گزید و با تکون دادن سرش تایید کرد
زود تند سریع بگو جریان چی بود که من کشته موضعات عشقیم
از حرفم خندید و شروع کرد به تعریف:
-محمد همسایه رو به روی ماست ، از وقتی دبیرستانی بودم عاشقش شدم ولی می ترسیدم بهش بگم ، کلا کارم فقط دعا کردن بود تا خدا دعا هام رو شنید و بعد مدت ی اومدن خواستگاری بعد از عقد برام تعریف کرد که اونم از همون سالها عاشق من بوده ولی چون سنم کم بوده پا جلو نذاشته
-ای بابا همین ؟ اینقد ر کوتاه یه کمی لاو می ترکوندید یه نامه ای ، پیامی ، زنگی چیزی
-وا خدا مرگم بده محمد اهل این کارا نبود
- آها یعنی تو می خواستی اون اهلش نبود
دوباره بلند خندید:
-خدا نکشتت نه بابا من اصلا...
-آره جون خودت تو گفتی منم باور کردم حالا بگو بینم الان این آقا محمد این همه مذهبیه تریپ لاو هم بلده ؟
دستی به صورتش زد:
- هییییی ، وای چی میگی تو ؟
از شرم قرمز شده بود به صورت گل انداختش خندیدم گفتم:
-خوب حالا نمیخواد قرمز بشی خودم فهمیدم بلده
پیازی سمتم پرت کردو گفت:
-دخترم اینقدر منحرف ؟
-ما اینیم دیگه
-حالا خانم این شما چی نامزدی چیزی نداری؟
-بی ادب چرا به همسر آینده من میگی چیز؟
-وای یعنی توهم نامزد داری؟
-نه بابا شوهر کجا بود مگه گیر میاد؟
خنده ای کرد و گفت:
-والا به این همه زیبای نمیاد که کشته مرده نداشته باشه تو همین چند شب دل بعضیا رو بردی
-اوه جریان جنای شد دل از کی بردم که خودم خبر ندارم ؟
-حالا به وقتش میفهمی
-وا پس دردت چی بود گفتی من رو کنجکاو کنی زود بگو بینم؟
-حالا بعدا بهت میگم بی خیال
خیلی ناشیانه سعی کرد بحث رو عوض کنه:
-راستی میدونستی از امشب هییت تو خیابون سینه زنی دارن
-اه واقعا ؟
-آره تازه علم هم می گردونن
-وای چه خوب خیلی علم گردونی رو دوس دارم حالا کی می گردونه
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت65
محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن
هری قلبم ریخت :
-یعنی همین آقا امیر علی خودمون
-آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟
-سنگین نیست اذیت نشه ؟
اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:
-نه هرسال این کار رو میکنن
- آها خوبه
-تو هم میای بریم ؟
-اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام
-خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای
لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم
اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم
- پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه
از زبان امیر علی
وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین
با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده
نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد
با خودم زمزمه کردم:
با خودم زمزمه کردم:
-اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه
ندای از درونم شنیدم:
ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین
-خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم
بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟
-اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم
برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته
لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم:
-بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟
با تعجب پرسید :
-چرا مادر چیزی شده؟
-نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه
خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش
-ولی خودش خواست کمک کنه
-حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه
-باشه مادر نمیگم
نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم
**
از زبان دریا
بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم :
-عزیز من با سحر برم بیرون ؟
-بیرون چرا
- قراره علم بگردونن
باشه بریم منم میام
همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چهلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁