فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
پروازِ هیچ پرندهای را
حسرت نمیبرم
وقتی قفس
حرم تو باشد
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊🌼🌼🌼🕊🌹
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
💓 مولا جانم امام زمانم 💓
🌧 باران، حریف اشک تو مولا نمیشود
🥀 شاهی غریب تر ز تو پیدا نمیشود
🌼 ارباب عالمی و نمیبینمت که چشم
🥀 غرق گناه گشته و بینا....نمیشود
🌼 ترجیح میدهی که غریبانه سر کنی..؟؟!
🥀 باشد...ولی حبیب که تنها نمیشود
🌹 دلبر زیاد بود در این شهر بی فروغ
🌼 هر دلبری که یوسف زهرا نمیشود
🌷 رنگ ریا گرفته نفسهایمان؛ دریغ
🌿 با عهد و ندبه این گره ها...وا نمیشود
🌼 آقا خودت دعای فرج را بخوان که این
🥀 زخم عمیق بی تو مداوا نمیشود
😥 پرونده ام سیاه و دلم روسیاه تر
✉ بی اذنتان که نامه ام امضا نمیشود
🌺 این جمعه از حوالی قلبم عبور کن
🌼 یک شب بمان کنار من...آیا نمیشود؟
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲🌹
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹پیشگیری از افتادن به گناه، پس از ازدواج🔹
❌بعضیا میگن: «ما برای اینکه بعد ازدواج بتونیم در برابر گناه بایستیم، باید با کسی ازدواج کنیم که خیلی قشنگ و زیبا باشه و گر نه، دلمون به جایی غیر از خونواده بند میشه».🤔
💞در جواب این افراد میگیم: دل باید بند زندگی باشه تا بند جای دیگهای نباشه. ما کسی رو سراغ نداریم که به خاطر پسندیدن قیافۀ همسرش، دل به زندگی بسته باشه.
این دلبستگی خیلی که طول بکشه، تو همون سال اوّله. بعدش، قیافه کشش خودش رو از دست میده؛ مگه اینکه دو چیز به کمکش بیاد: تفاهم و عفّت.☺️
✅اون چیزی که باید دنبالش باشیم، جذّابیت و کششی هست که همسر میتونه ایجاد کنه؛ امّا به اشتباه فکر میکنیم چیزی که این کشش رو ایجاد میکنه، قیافهست.🙃
⚠️ما جذّابیت قیافه رو نفی نمیکنیم؛ امّا در بارۀ این جذّابیت، دو نکته رو نباید فراموش کنیم:
1⃣ جذّابیت قیافه به تنهایی، مقطعی و موقّته و تداوم نداره.
2⃣ قیافۀ معمولی هم اگر در کنار اخلاق خوب قرار بگیره، میتونه برای انسان جذّابیت و کشش داشته باشه.
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱امروز دخیل دختر موسی بن جعفریم
شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...
🌱امروز قسم دهیم خدا را به نام او
شاید خدا به خاطر او رو به ما کند
🌱 اصلاً بعید نیست خدا با دعای او
اذنِ قیام صاحب ما را عطا کند...
🌺 ولادت با سعادت كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها بر امام زمان علیه السلام و همه منتظران مبارک باد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
پیغمبر رحمت (ص) میفرمایند: بهترین فرزندان شما دختران هستند...
🌺روز دختر مبارک
#با_شما_سربلندیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که شاملو میگه: محبوبِ من،
در آغوشم زندگی کن، آینده از آنِ ماست،
دیروز دوستت داشتم، امروز دوستت دارم
فردا و فردا های دیگر دوستت خواهم داشت
این دل به فدای بودنت.🫀🫂
⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: خانهداری به معنای خانهنشینی نیست!
رهبر انقلاب:
🔹اصلیترین نقش یک زن از نظر اسلام همین نقش خانهداری است اما خانهداری به معنای خانهنشینی نیست. بعضی اینها را باهم اشتباه میکنند وقتی میگوییم خانهداری، خیال میکنند میگوییم در خانه بنشینید هیچ کار نکنید، هیچ وظیفهای انجام ندهید، تدریس نکنید، مجاهدت نکنید، کار اجتماعی نکنید، فعالیتهای سیاسی نکنید، معنای خانهداری این نیست.
🔹خانهداری یعنی خانه را داشته باشید در کنار داشتن خانه هر کار دیگری که از عهده شما برمیآید و میل به آن و شوق به آن را دارید میتوانید انجام بدهید؛ منتهی همه در ذیل خانهداری است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
دو اشتباه بزرگ در ارتباط کلامی زن و شوهر!
🔴 رفتار اشتباه: وقتی زن ناراحت است، مرد تلاش میکند برای رفع مشکلات همسرش، دائم راه حل نشان بدهد و با این کار احساسات او را جریحه دار میکند.
🟢 رفتار صحیح: شوهر به جای ارائه راه حل، به صحبتهای زن خوب گوش بدهد و بازخورد احساسی به صحبتهای همسر خود بدهد.
🔴 رفتار اشتباه: وقتی مردی مرتکب اشتباه میشود، زن در جهت تغییر رفتار شوهرش، شروع به ارائه توصیهها و پیشنهادهای خود میکند و این حال مرد را خراب میکند.
🟢 رفتار صحیح: زن به جای توصیه و ارائه پیشنهاد، بهتر است از کارها و تلاشهای مرد قدردانی بکند و موفقیتهای او را یادآوری کند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درون گراها خوشحال ترند یا برون گراها؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
≼ اگه خودت رو باور نکردی
موفق شدن رو هم باور نکن🌿🌸 ≽
#انگیزشی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
چه کسانی موفق به جذب شفاعت حضرت معصومه سلاماللهعلیها میشوند؟
منبع:ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
https://EitaaBot.ir/counter/gaynlr
#ختم_صلوات
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری♥️
#محصول_کانال🕶️
#دهه_کرامت🎉
#دهه_خواهر_برادری :)
یک ادیت دلی داریم...
با ایده بچه های مجردان انقلابی😁
این ادیت رو تقدیم میکنیم به همه برادرهایی که مثل کوه هوای خواهراشونو دارن و خواهرایی که محرم رازهای برادرهاشون هستن🤩
و تقدیم به صاحب ادیت....:)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
در ازدواج سؤالی که پیش میاد اینه که یه دختر وقتی از پسر مهریه بالای 100 تا و حق تنصیف و حق خروج کشور و حق طلاق و... مطالبه میکنه. دقیقاً چه تضمینی به پسر میده تا پسره هم دلش بی تابی نکنه؟
اعتماد یه امر دو طرفه هست بالأخره دختر هم باید یه امتیازاتی به پسر بده تا بهش اعتماد بکنه.
#توییت
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام خوبین؟ خسته نباشین✨
خیلی ممنونم میشم امروز ب مناسبت روز دختر ۱۰ پارت از رمان رو بزارین✨
❤️
😳😳😳😳 ۱۰تا پارت یهویی؟؟؟؟؟؟؟؟
چه خبره بابا؟؟ کی میرسه یه کتابو باهم یه دفه ای بخونه آخه☹️
❤️
😍🙏💚
چون من خودمم قبلنا کانال داشتم خودم بعضی اوقات ۱۰ پارت میزاشتم گفتم شاید شمام بزارین😅
#ادمین_نوشت
هدیه روز دختر دختران کانال محفوظ چشم میدم ولی ۱۰پارت تقسیم میکنم در دهه کرامت بهتون خورد خورد تقدیم میکنم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
رمان سجاده صبر💗قسمت101 سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد عل
💗رمان سجاده_صبر💗قسمت102
-چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
+الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت:
- نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت:
+ تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد و گفت:
+به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت:
+ سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت:
- اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت:
+یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت:
+اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت:
- نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
+ نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت:
- تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت:
+سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت:
+چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
+یک کم یعنی چقدر؟
-یعنی مثال یکی دو روز
+خوب من تا به مینا بگم اون آمپول رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت:
- فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
+من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان ، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت:
-چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
-آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت:
- حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت:
-تو خوشبوترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ..
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
رمان سجاده صبر💗 قسمت103
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
-فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
+اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم
-ای بابا، هر چی میگم حرف خودشون میزنه ... بر شیطون لعنت ...
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت:
+الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپریده
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت:
+ نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
-آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت:
- اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت:
+ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به
خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
رمان سجاده صبر💗 قسمت104
سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش
میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم!
-یه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟
+از دیروز
-خون ریزی که نداشتی؟
فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کم
سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت:
-از کی؟
+نگران نباش سهیل چیزیم نیست
-میگم از کی؟ از امروز؟
فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت:
-با توام، از کی خون ریزی داشتی
و به من نگفتی؟
فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
+ از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته
بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ...
سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت:
-لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو
فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی
بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای
تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای
هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست
تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور
به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد.
***
توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به
رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما
حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد:
+سهیل
سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت
فاطمه گفت:
+ میذاری حرف بزنم؟
نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده
+من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم
که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ...
سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت105
فاطمه که فرصت مناسب دید دوباره گفت:
+ در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا
بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول
ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من
الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم
سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت:
-تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی
رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه
+اما...
صدای منشی بلند شد:
- خانم شاه حسینی
سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از
سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت:
-بچه چندمتونه؟
+-سوم
-خوبه، دل درد دارید؟
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت:
+نه زیاد
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت:
یک کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز
بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به خانم دکتر و گفت:
- خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ...
+زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند.
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت:
-باید چیکار کنیم؟
+از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
-سلام مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سلام میرسونن
.. غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک
میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل
بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت:
- مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت:
+سلام مامان جون
-سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟
-مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت:
+مرسی
-من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک ماه آخرش
استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه دخترم
+زحمتتون نشه مامان
-زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام
+باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون
-باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس
+چشم، کاری ندارید؟
-نه خدافظ
+خدافظ
دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از این
احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون بچه
یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه
بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حالا داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی ... نه ... آره
... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
💗رمان سجاده صبر💗قسمت106
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید
سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس
میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو
رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه
دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند
شد: الله اکبر، الله اکبر...
نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست
وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی( ع)
لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ...
نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی
افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها
هم خوانی میکرد:
+ کربلا عشقت منو دیوونه کرد...
سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور
میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای
مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم
میدونست چرا... آروم گفت:
- مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با
صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان
شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش
سوخت ... آروم زیر لب گفت:
-خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ...
اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت:
- من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین
میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی
... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،
بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...
سرش رو روی مهر گذاشت و گفت:
- خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش
... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ...
وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.
سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ...
***
دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق
سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که
انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.
خانم دکتر با لبخند گفت:
+ یه پسر سالم و سرحال
فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: +تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،
مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیات مثل علی پرپرشده من باشه،
چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی
میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´