eitaa logo
موج نور
175 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
071-aleemran-fa-ansarian.mp3
5.74M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان www.quran-365.ir @quran_365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 امام علی علیه‌السلام : 🍃همه بدی‌ها در مجالست با همنشينِ بد است🍃 🍂جمَاعُ اَلشَّرِّ فِي مُقَارَنَةِ قَرِينِ اَلسُّوءِ 🍂 📗 غرر الحكم، ح ۴۷۷۴ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و ششم: شوخ طبعی ✔️ راوی : علی اکبر صادقی، اکبر نوجوان 🔸ابراهيم در موارد جدّيت كار بسيار جدّی بود. اما در موارد شوخی و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلاً یکی از دلائلی كه خیلی‌ها جذب ابراهيم می‌شدند همين موضوع بود. 🔸ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه كافی بود خوب غذا می‌خورد و می‌گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتری به غذا دارد. با یکی از بچه‌های محلی گیلان‌غرب به یک کله پزی در کرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست کامل کله‌پاچه خوردند! یا وقتی یکی از بچه‌ها، ابراهيم را برای ناهار دعوت كرد. برای سه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادی برنج و... آماده کرد، که البته چيزی هم اضافه نیامد! 🔸در ایام مجروحیت ابراهيم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتيم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهيم بود. خیلی تعارف می‌کرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزی از سفره اتاق ما اضافه نيامد جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا می‌کرد. یکی یکی آنها را می‌آورد و می‌گفت: ابرام جون، ايشون خیلی دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خیلی خورده بود و به خاطر مجروحيت، پایش درد می‌کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی‌صدا می‌خندید. 🔸وقتی ابراهيم می‌نشست، جعفر می‌رفت و نفر بعدی را می‌آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خیلی اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می‌رسه! آخر شب می‌خواستیم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! یکی از جوان‌های مسلح جلو آمد. 🔸ابراهيم ادامه داد: دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه‌های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره می‌یاد كه... بعد كمی مكث كرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حركت كرديم. كمی جلوتر رفتم توی پیاده‌رو و ايستادم. دوتایی داشتيم می‌خندیدیم. 🔸موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می‌گفت كسی اهميت نمی‌داد و... تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. كلی معذرت خواهی كرد و به بچه‌های گروهش گفت: ايشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهدا هستند. بچه‌های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. جعفر هم كه خیلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه‌اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. 🔸كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پیاده‌رو ايستاده و شديد می‌خندید! تازه فهميد كه چه اتفاقی افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم‌های جعفر بازشد. او هم خنده‌اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح پاک شهداء صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
072-aleemran-fa-ansarian.mp3
5.53M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان www.quran-365.ir @quran_365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼امام باقر علیه‌السلام : 🍃با ذكر گفتن بسيار در تنهایی‌هایت، رقّت قلب بجوى🍃 🍂تعَرَّضْ لِرِقَّةِ اَلْقَلْبِ بِكَثْرَةِ اَلذِّكْرِ فِي اَلْخَلَوَاتِ🍂 📗تحف العقول ص ۲۸۵ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و هفتم : دو برادر ✔️ راوی : علی صادقی 🔸برای مراسم ختم شهيد شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می‌شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می‌آوردند! با شستن دست‌های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می‌شد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم. 🔸ابراهيم و جواد دوستانی بسيار صميمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی‌های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین كسی هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزی از اين مراسم نمی‌دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدّی می‌گی؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هبچی نگو! 🔸بعد ابراهيم به طرف من برگشت. خیلی شديد و بدون صدا می‌خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالی كه آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. گفتم: چيكار كردی جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفیه‌ام را دادم كه سرش را خشک کند! 🔸در یکی از روزها خبر رسید كه ابراهيم و جواد و رضاگودینی پس از چند روز مأموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شديم. جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقایقی بعد ماشين آنها آمد و ایستاد. ابراهيم و رضا پیاده شدند. بچه‌ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. یکی از بچه‌ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! یک لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. 🔸یک نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه‌ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد، چند نفر از بچه‌ها بچه‌ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه می‌کردند، یک دفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ 🔸جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه‌ها با چهره‌هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می‌گشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح پاک شهداء صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا