#مسافر_بهشت ❤️
وصیتنامه شهید محمود قادری
مادر گرامی؛ ببال بر چنین فرزندی که توانست راه علی اکبر ها و قاسم بن حسن ها را ادامه دهد، چونکه وقتی سید الشهداء به برادرزاده اش میفرماید که شهادت را چگونه می بینی، عرض می کند که من شهادت را شیرین تر از عسل می دانم.
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ما از خدائیم و به سوی او بر می گردیم.(قرآن کریم)
خدا را شکر می کنم که به من توفیق عنایت نموده تا توانستم راه شیفتگان الله را ادامه دهم.
با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب خمینی بت شکن که با رهبری پیامبر گونه اش توانست ما را از سیاهی ها به دور نگه دارد و زندگی حسین گونه را به ما بیاموزد.
طبق وظیفه هر رزمنده که باید وصیت نامه داشته باشد من هم لازم دانستم که دو کلمه ای بنویسم:
مادر گرامی؛ ببال بر چنین فرزندی که توانست راه علی اکبر ها و قاسم بن حسن ها را ادامه دهد، چونکه وقتی سید الشهداء به برادرزاده اش میفرماید که شهادت را چگونه می بینی، عرض می کند که من شهادت را شیرین تر از عسل می دانم.
مبادا چنین فکر کنید که با شهید شدن ما تمامی روح و وجودمان از بین می رود بلکه این شهادت سرآغاز زندگی ما است و ما با این شهادت یک زندگی جدیدی را شروع می کنیم و طبق آیه قرآنی که می فرماید: کسانی که در راه خدا کشته شدند را مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و در نزد خدای خود روزی می خورند.
به تو ای مادری که توانستی با شیر پاکت چنین فرزندی را تربیت کنی و تو ای برادری که توانستی نگهداری از چنین برادری کنی و جامعه ای تحویل دهی که وجب به وجبش خون شهیدانی چون شهدای کربلا به زمین ریخته و درخت اسلام را شکوفا نموده است.
شما ای برادران و خواهرانم اگر من نتوانستم برادر خوبی برای شما باشم امید است که به بزرگواری خود مرا ببخشید و مرا حلال کنید.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
محمود ابوالحسن قادری اعزامی از لامرد فارس
درباره شهید
نام:محمود
نام خانوادگی:قادری
نام پدر:ابوالحسن
شماره شناسنامه: 386
تاریخ تولد:1345
عضویت:وظیفه
تاهل:مجرد
تاریخ شهادت: 1364/12/26
محل تولد:لامرد
زندگینامه شهید
سال 1345 در محله ي "قلعه ي ملا " در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود . دو ساله بود که پدرش را در کشورهاي حوزه ي خليج فارس از دست داد . تحصيلاتش را تا سطح دبيرستان ادامه داد . در زمان جنگ تحميلي نوجواني 16 ساله بود که جهاد در راه خدا را آغاز کرد و تا زمان شهادت پنج نوبت به جبهه رفت . در مسئوليتهاي مختلفي از جمله آر پي جي زن ، امدادگر ، تدارکات و بي سيم چي انجام وظيفه نمود . در پشت جبهه نيز خود را وقف انقلاب کرده بود و مسئوليت گروه مقاومت مسجد النبي قلعه ملا را بر عهده داشت . خادم خوبي براي حسينيه بود و با خواندن مرثيه هاي جانسوز مراسم عزاداري سيد الشهدا را رونق مي بخشيد . در دبيرستان يکي از اعضاي فعال انجمن اسلامي بود و سرپرستي گروه فرهنگي را عهده دار بود . سال دوم دبيرستان در حماسه ي بزرگ والفجر 8 شرکت کرد و سرانجام در منطقه ي عملياتي فاو به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
عباس در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و نود ؛ و در حالی که 18 سال داشت وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. جوّ مذهبی و عقیدتی دانشگاه، محیط مناسبی را برای رشد بیش از پیش برای او فراهم کرد، عباس در طول دوره آموزش افسری و پاسداری مدام به فکر افزایش سطح تفکر و آگاهی خودش بود و توانست همزمان با دوره آموزش نظامی، مطالعاتش را در موضوعات مختلف خصوصا موضوعات عقیدتی فزونی بخشد. او تا قبل از اعزام اکثر کتاب های شهید مطهری را خوانده بود و از مرکز بینش مطهر گواهی سطح یک را گرفته بود. مطالعه زیاد در عمق دید و وسعت نظر عباس تأثیر بسیار مثبتی گذاشت و کم کم او را به مرحله شعور و خودشناسی رساند (وصیت نامه و دلنوشته هایش گویای این تاثیر است).
در دانشگاه با دو نفر از هم دوره ای هایش توانسته بود حلقه های معرفتی تشکیل دهد که بعدها پایه گذار یکی از کانون های فعال تربیتی و مذهبی دانشگاه شده بود تا جایی که حتی طرح مطالعاتی و تشکیل چنین کانونی را به مسئولین دانشگاه ارائه داده بودند و قرار بود آن طرح اجرایی شود.
عباس گزینش سپاه استان سمنان بود وبعد از اتمام دوره آموزش افسری در تابستان 92، باید به سمنان می آمد. اما به خاطر فعالیت های فرهنگی اش مورد توجه فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و همان فعالیت ها در نهایت سبب شد تا عباس و دو دوستش با تأکید فرمانده دانشگاه به جای رفتن به رده معرفی کننده، در دانشگاه ماندنی شوند تا محیط دانشگاه و دانشجویان بیشتر از وجود آنان بهره ببرند.
بعد از یک سال در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه ی اعتقادی و اخلاقی خود را روز به روز کامل تر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشته های مناجات او با خداوند متعال برمی آید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا می دید و از اعمال روزانه خودش حساب می کشید.
عباس تا قبل از شهادت، سه بار در پیاده روی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد. در طول سه سال کارمندی در دانشگاه، بیش از 15بار به مشهد مقدس رفته بود و بیش از این تعداد به قم. در طول سال 94 بارها از فرمانده اش اجازه اعزام به سوریه را مطرح کرده بود اما رفتنش به سوریه تا نامزدی اش به تعویق افتاد.
عباس در بیست و سوم بهمن سال یک هزار و سیصد و نود و چهار دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمی گذشت که مقدمات سفر به سوریه فراهم شد. در جواب فرمانده اش، سردار اباذری که به او گفته بود: " شما تازه صاحب همسر شدی، هنوز دو ماه از نامزدی ات هم نگذشته؛" گفته بود میترسم زمین گیر شوم و توفیق از من سلب شود. عباس اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم. خانواده اش نیز مانع تصمیمش نشدند و حقیقت راهی که عباس انتخاب کرده بود ایمان داشتند. در نهایت او با اصرار زیاد به فرمانده اش، در اول اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و نود و پنج داوطلبانه عازم سوریه شد.
روزهای پایانی مأموریت او بود مدت پنجاه روز در محور های متعدد درگیری در نقش فرماندهی گروهان در کنار گروهی از شیعیان نبل و الزهرا ( دو شهر در سوریه) و جمعی از گروه النجبای عراق مجاهدت کرد و در سخت ترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه جنگید. دوستان سوری و عراقی اش به او علاقه مند شده بودند و حتی یکی از آنها انگشترش را به عباس هدیه داده بود. از روحیات و رفتارش در میدان نبرد که بعد از شهادت، دوستانش نقل کردند مشخص است که عباس خود را آماده شهادت کرده بود
عباس در بیستم خرداد یک هزار و سیصد و نود و پنج در حالی که بیست و سه بهار از سن او می گذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. . فرمانده اش سردار اباذری به او لقب " جوان مومن انقلابی" داد و با دلی پر از اندوه این چنین گفت: " مجموعه سپاه یکی از فرماندهان شجاع و مدیر خود را از دست داد. "
پیکر مطهر شهید عباس دانشگر پس از تشییع باشکوه در دانشگاه امام حسین(ع) به زادگاهش سمنان آورده شد و در شهرستان سمنان هم پس از تشییع مردم شهید پرور در امامزاده حضرت علی اشرف(ع) به خاک سپرده شد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
.
در جریان عملیات شکوهمند بیت المقدس شهید بسطامی علاوه بر دارا بودن مسئولیت فرماندهی سپاه سوسنگرد نقش بسزائی را در این عملیات ایفا کرد.
پس از پایان عملیات و آزاد سازی اطراف سوسنگرد (هویزه و …) این شهر از زیر آتش دشمن خارج و زمینه ورود مردم به آن فراهم شد. در این زمان شهید بسطامی معتقد بود که سپاه سوسنگرد احتیاج به فرماندهی دارد که بطور ثابت در شهر بماند و با درک مشکلات در رفع آنها بکوشد. علاوه بر آن حسین مایل بود که بطور مستقیم در عملیات شرکت کند. لذا در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ از سمت فرماندهی سپاه سوسنگرد استعفا و خود را برای شرکت در عملیات رمضان آماده نمود. در این عملیات با وجود اینکه مسئولیتهای متفاوتی به او پیشنهاد شده بود ، ولی او می خواست مانند یک رزمنده بسیجی در عملیات شرکت کند حسین در این عملیات از ناحیه دست راست به سختی مجروح شد. پس از مرخصی اولیه از بیمارستان در حالی که هنوز دستش در گچ بود و احتیاج به عمل جراحی داشت ، توفیق آنرا پیدا کرد که به زیارت خانه خدا و رسول خدا (ص) مشرف شود حسین بعنوان جانباز انقلاب اسلامی همراه با دیگر جانبازان و خانواده های شهدا عازم این سفر روحانی شد.
پس از بازگشت از سفر حج حالت چهره و طرز سخن گفتن حسین نشان می داد که به فطرت پاک و اولیه اش بازگشته ، همچون طفلی که تازه متولد شده و قلبش به زنگار هیچ گناهی آلوده نگشته است. تغییر در حالات و رفتار او به حدی بود که بر خانواده اش مسلم بود که دیگر حسین از آنها نیست. و خود او نیز گویا می دانست که در آینده ای نزدیک جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. چرا که سعی داشت هرکاری که دارد زودتر به انجام رساند و از همه دوستان و آشنایان دیدن کند.
پس از بازگشت از سفر حج حسین می خواست دوباره به جبهه برود. ولی چون جراحت دست راستش هنوز باقی بود و احتیاج به عمل جراحی استخوان داشت پزشک معالجش جهت انجام اعمال جراحی توقف حداقل ۶ ماه در تهران را برای او ضروری می دانست به ناچار با بازگشایی دانشگاه در ثبت نام و انتخاب واحد و شرکت در کلاسهای درس حاضر شد. ولی این دوری از جبهه برای او قابل تحمل نبود و با شروع عملیات والفجر دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بلافاصله عازم جبهه شد. حسین پس از شنیدن خبر شروع عملیات والفجر مقدماتی به یکی از دوستان دانشجو گفته بود که من باید برود دیگر نمی توانم طاقت بیاورم (قریب به این مضمون) حسین در جبهه در واحد مهندسی رزمی قرارگاه خاتم الانبیاء در قسمت راه سازی مشغول به خدمت و در جریان عملیات والفجر ۱ مسئولیت مهندسی رزمی تیپ سیدالشهدا را بعهده گرفت و پس از شروع حمله جهت احداث جاده حساسی به منطقه تپه دوقلو (جنوب فکه) فرستاده شد که سرانجام همین منطقه مشهد وی گشت.
اهمیت این جاده بدان جهت بود که ارتباط تپه دوقلو را که جلوتر از خط مقدم بود و تعدادی از رزمندگان اسلام بر روی آن مستقر بودند را با سایر نیروها برقرار و در نتیجه امکان حفظ این تپه استراتژیک را فراهم می ساخت. چندین شب متوالی شهید بسطامی به اتفاق دیگر برادران از سر شب تا طلوع فجر مشغول فعالیت بودند جاده تقریبا رو به اتمام بود و آخرین شبی بود که با غروب آفتاب ، برادران خود را برای شروع کار و اتمام کار جاده آماده می کردند. آن شب ، شب چهارشنبه ۱۳رجب ، شب ولادت امیرمومنان حضرت علی (ع) بود. با ظاهر شدن قرص کامل ماه ، کار آغاز شد. آن شب حسین شور و احساس و جنب و جوشی دیگر داشت آتش دشمن از شبهای قبل خیلی بیشتر بود. با اینحال حسین مرتب بر روی جاده می دوید و می خواست تا صبح کار جاده را به اتمام برساند کمی پس از نیمه شب شهید بسطامی با برادر محمد صفری مسئول تدارکات مهندسی رزمی خاتم الانبیاء مشغول صحبت بودند. شهید بسطامی با اشتیاق خاصی می گفت: از فردا بچه ها کیفی می کنند و راحت می شوند.
طلوع فجر نزدیک و کار احداث جاده تقریبا به پایان رسیده بود و دشمن با شدت بیشتری بر روی منطقه آتش می ریخت. شهید بسطامی که خسته به نظر می رسید ولی لبخند رضایت بر لب داشت اعلام کرد که برادران کار را تعطیل و به عقب باز گردند. در حین بازگشت برادران ناگهان خمپاره ای هوا را شکافت و دو تن از برادران را بخون نشاند. برادری فریاد کرد که آمبولانس بیاورید. بچه ها زخمی شده اند. آری برادران بسطامی و صفری بخون غلطیده بودند. برادر صفری لحظاتی بعد به شهادت رسید. ترکش خمپاره به چند نقطه از بدن حسین اصابت کرده و خونریزی شدید بود. با اینحال مرتب زمزمه می کرد : الحمدالله ، الحمدالله ، الهی رضا برضائک ، تسلیما بقضائک ، مطیعا لامرک.
در داخل آمبولانس نیز همین کلمات را تکرار می نمود و ابدا شکوه و اظهار ناراحتی نمی نمود. گوئی دردی به جان او نبود و سراپا حلاوت و شیرینی بود که به کام او ریخته می شد
#ادامه_دارد
#مسافر_بهشت ❤️
.
یادم هست که کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها، مقایسه میکردم. در آن موقع موضوع سخنرانی اخطاری بود به قوامالسلطنه و شاه و این که ملت ایران نمیتواند ببیند نهضت ملیشان مطامع استعمارگران باشد.
به هر حال بعد از کودتای ۲۸ مرداد در یک جمعبندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت، ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم، باز این مسئله مفصل است. بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم؛ و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل اسلامی و پیشرفته باشد و زمینهای برای ساخت جوانها گردد.
در سال ۱۳۳۳، دبیرستانی به نام دین و دانش با همکاری دوستان در قم تأسیس کردیم، که مسئولیت ادارهاش مستقیماً به عهده من بود. تا سال ۱۳۴۲ که در قم بودم، و همچنان مسئولیت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدریس میکردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در آنجا به وجود آوردیم و رابطهای هم با جوانهای دانشگاهی برقرار کردیم.
پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر بر پایه اسلام اصیل و خالص حرکت کنند. و در ضمن آن زمانها فعالیتهای نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود.
مکتب اسلام، مکتب تشیع، اینها آغاز حرکتهایی بود که برای تهیه نوشتههایی با زبان نو و برای نسل نو، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به سئوالات این نسل انجام میگرفت که من مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری میکردم.
بعد در سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸ دوره دکترای فلسفه و معقول را در دانشکده الهیات گذراندم، در حالی که در قم بودم و برای درس و کار به تهران میآمدم. در همان سال ۱۳۳۸ جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد.
این جلسات برای رساندن پیام اسلام به نسل جستوجوگر با شیوه جدید بود که در هر ماه در کوچه قایم در منزل بزرگی برگزار میشد. و در هر جلسه یک نفر سخنرانی میکرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین میشد تا در مورد آن مطالعه بشود.
این سخنرانیها روی نوار ضبط میشد و بعد آنها را به صورت جزوه و کتاب منتشر میکردند. از عمده آنها سه جلد کتاب گفتار ماه و یک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در این جلسات هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند، و جلسات پایهای خوبی بود.
در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل آنچه بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد.
در سال ۱۳۳۹ ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علمیه قم افتادیم و مدرسین حوزه، جلسات متعددی برای برنامهریزی نظم حوزه و سازماندهی به آن داشتند. در دو تا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم، کار ما در یکی از این جلسات به ثمر رسید.
در آن جلسه آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و آقای مشکینی و خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند. و ما در طول مدتی توانستیم یک طرح و برنامه برای تحصیلات علوم اسلامی در مدت هفده سال در حوزه تهیه کنیم و این پایهای شد برای تشکیل مدارس نمونهای که نمونه معروفترش مدرسه حقانیه یا مدرسه منتظریه به نام مهدی منتظر سلامالله علیه است.
حقانی که سازنده آن ساختمان است، مردی است که واقعاً باعشق و علاقه سرمایه و همه چیزش را روی ساختن این ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خیر مأجور بدارد . به این ترتیب مدرسه حقانی تأسیس شد و این برنامه در آنجا اجرا شد. در این مدارس باز مقداری از وقت ما میگذشت و صرف میشد.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
.
به این طریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقایان مراجع، بخصوص، آیت الله میلانی، به هامبورگ رفتم. دشواری کار من این بود که از فعالیتهایی که اینجا داشتیم، دور میشدم و این برای من سنگین بود و تصمیم این بود که مدت کوتاهی آنجا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم.
ولی در آنجا احساس کردم که دانشجویان واقعاً به یک نوع تشکیلات مثلِ تشکیلات اسلامی محتاج هستند. چون جوانهای عزیز ما از ایران با علاقه به اسلام میگرویدند ولی کنفدراسیون و سازمانهای الحادی چپ و راست این جوانها را منحرف و اغوا میکردند.
تا این که با همت چند تن از جوانهای مسلمانی که در اتحادیه دانشجویان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستانی و هندی و افریقایی و غیره کار میکردند، و بعضی از آنها هم در این سازمانهای دانشجویی ایرانی هم بودند، هسته اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجا را به وجود آوردیم و مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت.
فعالیتهایی برای شناساندن اسلام به اروپاییها و فعالیتهایی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم. بیش از ۵ سال آنجا بودم که در طی این ۵ سال یک بار به حج مشرف شدم.
سفری هم به سوریه و لبنان داشتم و بعد به ترکیه رفتم برای بازدید از فعالیتهای اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) که امیدوارم هر جا هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاءالله به آغوش جامعه مان باز گردد. در سال ۱۳۴۸ سفری هم به عراق کردم و به خدمت امام رفتم، و به هر حال کارهای آنجا سروسامان گرفت و در سال ۱۳۴۹ به ایران آمدم.
اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است. یک ضرورت شخصی ایجاب میکرد که حتماً به ایران بیایم. به ایران آمدم و همانطور که پیشبینی میکردم مانع بازگشتم شدند.
در اینجا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامهریزی و تهیه کتابها را دنبال کنیم، و همچنین فعالیتهای علمی را در قم ادامه دادیم و در رابطه با مدرسه حقانی فعالیتهای تحقیقاتی گستردهای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیلی و مرحوم مفتح و عدهای دیگر از دوستان، انجام دادیم.
بعد مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت. تا اینکه در سال ۱۳۵۵ هستههایی برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و در سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی به عنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم.
در این فعالیتها دوستان همیشه همکاری میکردند. در سال ۵۶ که مسائل مبارزاتی اوج گرفت، همه نیروها را متمرکز کردیم در این بخش، و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمائیها، مبارزات به پیروزی رسید.
البته این را باز فراموش کردم بگویم، از سال ۵۰ یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که در روزهای شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار میشد و مرکزی بود برای تجمع عدهای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در این اواخر حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ نفر شرکت میکردند؛ جلسات سازندهای بود.
در سال ۵۴ به دلیل تشکیل این جلسات و فعالیتهای دیگر که در رابطه با خارج داشتیم، ساواک مرا دستگیر کرد. چند روزی در کمیته مرکزی بودم، که با اقداماتی که قبلاً کرده بودیم توانستیم از دست آنها خلاص شویم.
البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود، قبل از مسافرتم و بعد از آن. ولی در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم.
تا در سال ۵۷ بار دیگر به دلیل فعالیت و نقشی که در این برنامههای مبارزاتی و راهپیمائیها داشتیم در روز عاشورا مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم، و به فعالیتهایم ادامه دادم تا سفر امام به پاریس.
بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی خدمت ایشان رفتیم و هسته شورای انقلاب با نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند تشکیل شد. شورای انقلاب ابتدا هسته اصلیاش مرکب بود از آقای مطهری، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده.
بعدها آقای مهدوی کنی، آقای خامنهای[مقام معظم رهبری] و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر هم اضافه شدند.
تا بازگشت امام به ایران؛ که فکر میکنم از بازگشت امام به ایران به این طرف فراوان در نوشتهها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد دربارهاش صحبت کنیم.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
.
در خاتمه باید بگویم که خانواده ما سه فرزند داشت، من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قید حیاتند. ولی پدرم در سال ۱۳۴۱ به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است.
مرگ پدر در زندگی ما جز تأثیر عاطفی و بار مسئولیت برای مادر و خواهرانم تأثیر دیگری نداشت. در واقع تأثیر شکنندهای نداشت، البته از نظر عاطفی چرا، من بسیار ناراحت شدم ولی چنان نبود که در شیوه زندگی من تأثیر بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم.
من اردیبهشت سال ۱۳۳۱ با یکی از بستگانم ازدواج کردم که او هم از یک خانواده روحانی است و ثمره ازدواجمان تا امروز، ۲۹ سال زندگی مشترک با سختیها و آسایشها و تلخیها و شادیها بوده است.
چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همینطور، در اینجا همینطور، و چهار فرزند؛ دو پسر و دو دختر.
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولی حوزه فعالیتم کل آلمان به خصوص اطریش بود و یک مقدار کمی هم سوئیس و انگلستان بود؛ و با سوئد، هلند، بلژیک، امریکا، ایتالیا، فرانسه، به صورت کتبی ارتباط داشتیم.
من بنیانگذار این انجمنها بودم و با آنها همکاری میکردم و مشاور بودم و در سخنرانیها، مشورتهای تشکیلاتی و سازماندهی شرکت میکردم و مختصر کمکهای مالی که از مسجد میشد، برای آنها میبردم.
یک سمینار اسلامی بسیار خوبی برای آنها در مسجد هامبورگ بهطور شبانهروزی تشکیل دادیم. سمینار جالبی بود و نتایج آن هم در چند جزوه در حوزهها پخش شد.
جزوههای «ایمان در زندگی انسان»،«کدام مسلک» در آن موقع پخش میشد که جزوههای مؤثری هم بود.
اولین دوستان در حوزه که خیلی با هم مأنوس بودیم و هم بحث بودیم: آقای حاج سید موسی شبستری زنجانی از مدرسین برجسته قم هستند، آقایان سید مهدی روحانی، آذری قمی، مکارم شیرازی، امام موسی صدر، اینها دوستانی بودند که پیش از همه با هم بحث داشتیم.
کتابهایی که بنده تاکنون نوشتهام عبارتند از :
۱. خدا از دیدگاه قرآن
۲. نماز چیست؟
۳. بانکداری و قوانین مالی اسلام
۴. یک قشر جدید در جامعه ما
۵. روحانیت در اسلام و در میان مسلمین
۶. مبارز پیروز
۷. شناخت دین
۸. نقش ایمان در زندگی انسان
۹. کدام مسلک
۱۰. شناخت
۱۱. مالکیت
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ☀️🍃
. دفعه ی اولی که رفته و برگشته بود می گفت : یک خانم خبرنگاری بود از من عکس های زیادی گرفت و گفت: جلال بیا مصاحبه کن عکستان را بگیرم. تو بعدا عکس های من را ببینید. قبل از اینکه مرتبه ی دوم به ماموریت سوریه برود خیلی مایل بود که ما را هم با خودش برای زیارت حضرت زینب ببرد. گفت : حتی اگر نتوانم شما را ببرم. بعد از شهادتم حتما شما را میبرند و همین اتفاق هم افتاد.
مرتبه ی اولی که به به سوریه رفته بود به علت اینکه کارش زیاد بود، به زیارت نتوانسته بود برود و خیلی ناراحت بود، اما مرتبه ی دوم اول می خواست به زیارت برود. دلم شکست، خیلی دوست داشتم همراهش بروم. گفتم : آقا حالا که پیش بی بی زینب رفتید برای اینکه صبرم شبیه خودشان شود زیاد دعا کنید. وقتی به زیارت می رود، دوستانش می گفتند گریه کرده و گفته این مرتبه شهادتم را از خانم خواستم.
دفعه ی آخری که رفت همه چیز فرق میکرد بی تابی های فاطمه و مهدی لحظه خداحافظی با پدر قابل تحمل نبود. مادرشهید ساکن کاشمر هستند و ما نیشابور سکونت داریم. گفتند : چه خوبه امروز بریم کاشمر واز همه خداحافظی کنم. موقع رفتن به نیشابور دربین راه یک جا تفریحی برای استراحت نگه داشتند . یک هندوانه از ماشین برداشتند و رفتیم نشستیم شروع کردیم به خوردن آنجایی که نشسته بودیم جای سرسبز و جوی آب و درخت داشت. وقتیکه هندوانه را خوردیم همان کنار یک درخت بیابانی بود گفتند: این درخت میوه هایش خوشمزه است. رفتند بالای درخت که از میوه بکنند من نا خوداگاه به یاد بهشت افتادم. چون آنجا جوی آب و سر سبزی ودرخت بود . پیش خودم گفتم: چقدر علی آقا به فکرماست. هنوز این میوه تمام نشده رفتند از بالای آن درخت هم میوه برای ما بیاورند. موقع برگشت به شهرمان دوباره من نا خوداگاه یاد بهشت افتادم. گویی بهشت را احساس میکردم.
آخرین باری که زنگ زد اول بچه ها صحبت کردند . پسرم به پدرش گفت: بابا خواب دیدم شهید شدی وپدرش گفت: انشالله خیره. فاطمه در مورد چادرش با پدرش صحبت کرد و گفت: بابایی مامانی برام چادر و دمپایی خریده . منم گفتم: علی اقا نگرانم مواظب خودتون باشید خیلی با آرامش میخندید ومیگفت : خانم اینجا الان امنه نگران نباش.
قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است. اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند. که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم. صبح با خودم مدام کلنجار می رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می خواهند به خاک بسپارند. بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است. وقتی خبر شهادت را به من دادند خیلی بی تابی می کردم اما وقتی به هیات رزمندگان شهرمان رفتیم همه ریختند روی پیکر و گریه می کردند اما من آرام و بی سر و صدا ایستاده بودم و گریه نمی کردم. پیش خودم می گفتم چرا من اینطور شدم. چرا گریه نمی کنم. که یادم آمد این همه آرامش را خود شهید به من داده است.
فاطمه زمانی که یک سال از شهادت پدرش گذشته بود خواب زیاد میدید یک روز گفت : مامان دیشب خواب دیدم که از بازو بابا خون می آمد. چفیه دور گردن پدرم بود باز کردم و به دستشان بستم. با خودم گفتم : خدایا تعبیر خواب این بچه چی هست. پدر شوهرم زنگ زدند منزلمان و گفتند: امشب منزل ما بیاید. که برای مصاحبه می خواهند بیایند. بعد همان شب فاطمه این خواب را گفت . عمویش گفتند : خواب فاطمه راست است. دستان برادرم مثل حضرت ابولفضل قطع بود. و ما یکسال می شد که از این نحوه ی شهادت همسرم خبر نداشتیم.
او رفت و من را با دو فرزند کوچک تنها گذاشت. مهدی هنگام شهادت پدر ۱۰ سال و فاطمه تنها چهار سال داشت، پسرم شرایط را درک میکرد و خیلی بیقراری و ناراحتی نشان نمیداد ولی فاطمه برای مدتی بیقرار بابا بود و روزهای سختی را پشت سرگذاشتم. به نظر من دنیا محل آسایش نیست و جایی است که دائماً در آن مورد امتحان قرار میگیریم. علی با گذشتن از تعلقاتش و رفتن به جهاد در امتحانش پیروز شد و من به عنوان یک همسر شهید باید صبر و استقامت داشته باشم تا از امتحان خودم سربلند بیرون بیایم. همیشه این حرف علی در گوشم میپیچد که گفته بود فرزندانم را ولایتمدار تربیت کنید و تا آنجا که بتوانم سعی میکنم همین کار را انجام دهم. اکنون پسرم مهدی پا جای پای پدرش گذاشته و همان طور که قبلاً هم گفتم با حضور در جلسات دعا و هیئتهای مذهبی چیزی از پدر کم ندارد. کشور و نظام ما همیشه نیاز به فداکاری و ایثار داشته و این ایثار نسل به نسل از پدر به پسر منتقل میشود. روزی پدر شوهرم در جبهههای جنگ حاضر شده بود و امروز علی برای جنگ با سلفیها به شهادت رسید و فردا هم مهدی باید راه پدرش را دنبال کند.
#مسافر_بهشت ❤️
مخالفت احمد کاظمی با زدن موشک به منافقین🌸🍃
در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”
خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.
به نقل از شهيد سردار تهراني مقدم (كه در انفجار مهمات سپاه در سال1390 به شهادت رسيد)
مراقب دستت هستی (خاطره ای از شهید احمد کاظمی)🌸🍃
خاطره ایی از آزاده حاج مرتضی حاج باقری ، آزاده اردوگاه 12 که از ناحیه دست راست جانبازهستند .(قطع دست)
یک روز در فرودگاه ، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم .ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند :حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند .
حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگویم. میگویم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه ایی ، پست و مقامی تعویضش نکنی؟
سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
ایشان ادامه دادند :اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعا دستت را از فرمان بر نمیداری و روی جیبت نمیگذاری که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؛ آیا این دستی که در راه خدا داده ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری ، دستت چطور است ؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کرده ای؟
پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی .
باید جزایر خیبر را حفظ کنند ( خاطره ای از شهید احمد کاظمی )🌸🍃
نیروهای ما درعملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقهی دجله پس از یک هفته جنگیدن به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به عقبنشینی شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. در روز هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که به فرماندهان سپاه بگویید جزایر خیبر را باید حفظ کنند.
من به اولین کسی که بیسیم زدم «احمد کاظمی» بود چون او مهمترین خط جزیره جنوبی، یعنی سیل بند غربی را دراختیار داشت و روی آن سنگربندی کرده بود و دفاع میکرد.
سیلبند میانی در اختیار شهید مهدی باکری و سیلبند شرقی در اختیار لشکر۲۷ و برادرمان شهید همت بود.
اگر سیلبند غربی سقوط میکرد، سیلبندهای میانی و شرقی هم قابل نگه داشتن نبودند. به محض اینکه احمد کاظمی پیام امام (ره) را از من شنید، گفت: چشم، چشم و اتفاقا چون خیال دشمن از دجله وطلائیه راحت شده بود، تمام آتشها ونیروهای خود را در جزایر خیبر متمرکز کرد و چندین شبانه روز به صورت مستمر به جزایر حمله میکرد وآتش میریخت ولی احمد کاظمی مقاومت کرد و پس از دو هفته مقاومت که به قرارگاه مرکزی برای ارائه گزارش آمدم، سر وصورتش خاک گرفته از دود آتش خمپاره وتوپها و بمباران سیاه شده و بسیار خسته و ژولیده بود. او را بغل کردم و بوسیدم وگفتم احمد، تو خیلی زحمت کشیدی.
گفت: وقتی که پیام امام (ره) را به من دادید من هم نیروهایم را صدا زدم گفتم اینجا عاشوراست باید بههر قیمتی شده جزایر را حفظ کنیم و خودم هم رفتم خط مقدم و کنار رزمندگان جنگیدم .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
زندگینامه شهید حسن تهرانی مقدم
حسن تهرانی مقدم در ۶ آبان ماه ۱۳۳۸ در محله سرچشمه، تهران زاده شد. در مسجد زینب کبرای سرچشمه زیر نظر آیتالله سید علی لواسانی امام جماعت و مدیر مسجد،تعلیمات دینی و مقدمات آشنایی با اسلام را فرا گرفت و به همراه برادرانش در گروه سرود مسجد شروع به فعالیت کرد. این گروه سرود، هستهاصلی گروه سرودی بود که در روز ۱۲ بهمن ۵۷ در فرودگاه مهرآباد به اجرای برنامه پرداخت. آیتالله لواسانی در این باره میگوید:«محل ما خیابان امیرکبیر،کوچه آمیز محمود وزیر است. آنجا یک مسجد و یک حوزه علمیه داریم و خانه ما هم کنار مسجد است. وقتی میرفتیم برای نماز، کارهای دیگری هم میکردیم. مثلا با نوجوانان کارمیکردیم و برایشان نامه داشتیم. یک گروه سرود هم درست کرده بودیم که در روزهای انقلاب برای خودش بروبیایی داشت. مسجد پررونقی بود و بچههای خوبی در آن رفت و آمد میکردند. برخی که نمیامدند، کسی را می فرستادم ومیگفتم بگویید آقای لواسانی کارتان دارد. به دنبالشان میرفتیم. الحمدالله آن نسل حالا سردار و سرتیپ ومتخصص شدهاند و برای خودشان بروبیایی دارند خدارا شکر. سه برادر بودند. محمد آقا که خدا حفظشان کند الان هستند، حاج حسن آقا که یگانه بودند و شهید علی، برادر اینها. مادر خوب و متدینی دارند. خداحفظشان کند. اینها رو اورد مسجد پیش ما. چقدر این جاج حسن آقا با اخلاص بود. ما با اینها مانوس بودیم و برایشان کلاس گذاشته بودیم وبرایشان احکام می گفتیم. جقدر بچههای خوبی بودند. تحصیلات او پس از طی تحصیلات مقدماتی، موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته مهندسی صنایع از دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی شد. سابقه نظامی تهرانی مقدم که در اولین روزهای تشکیل سپاه پاسداران، به عضویت این نهاد درآمده بود، در دوران جنگ ایران و عراق، نخستین فرمانده توپخانه سپاه و بنیانگذار واحد توپخانه در سپاه بود. پس از آن طهرانی مقدم مسئولیت واحد توپخانه را به حسن شفیعزاده واگذار کرد و به یگان موشکی سپاه پاسداران رفت و مسئولیت این یگان را برعهده گرفت. او همچنین در تشکیل و بنیانگذاری فرماندهی موشکی سپاه تأثیرگذار بود. حسن طهرانی مقدم با پایان جنگ، وارد حوزه تحقیقات و توسعه فعالیتهای موشکی در سپاه پاسداران شد و مسئولیت ریاست سازمان جهاد خودکفایی سپاه را برعهده گرفت. فعالیت ها پس از جنگ در دوران پس از جنگ ایران و عراق، تهرانی مقدم وظیفه مدیریت بر پروژه ساخت چند موشک را در واحد موشکی سپاه قبل از غلامرضا یزدانی برعهده داشت، بدین خاطر برخی از همکارانش به او لقب پدر موشکی ایران دادند. شهادت حسن تهرانی مقدم در ۲۱ آبانماه ۱۳۹۰ بر اثر انفجار زاغه مهمات در پادگان مدرس، واقع در شهرستان ملارد، به همراه ۱۶ نفر دیگر از اعضای سپاه پاسداران، به شهادت رسید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
زندگینامه شهید صادق گنجی
شهید صادق گنجی در 6 اردیبهشت 1342 در خانوادهای مذهبی در شهر فسا در استان فارس متولد شد. هفت ساله بود که از وجود پدر محروم شد و پس از آن برای کمک به تامین معاش خانواده از مادر اجازه خواست تا در اوقات فراغت کار کند. اما مادر دردمند و فداکارش او را تشویق کرد تا با جدیت بیشتر به مطالعه و تحصیل بپردازد. شهید گنجی دورة دبستان، راهنمایی و دبیرستان را در شهر برازجان به پایان برد. او در دوران تحصیل، از اعضای فعال اتحادیة انجمنهای اسلامی استان بوشهر به شمار میآمد. وی از رهروان و پرچمداران نهضت حسینی بود و با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای حق علیه باطل شتافت تا با حضور گرم خود در جمع رزمندگان اسلام روحش صیقل بخشد. شهید بزرگوار به جهت بلاغت و شیوایی سخن به دفعات به عنوان مبلغ عازم جبهه شد و حدود بیست ماه به طور غیرمستمر و داوطلبانه در جبهه ها حضور پیدا کرد. او همچنین در سالهای نه چندان دور برادر و داماد خانواده را در راه دفاع از انقلاب و میهن اسلامی از دست داده بود. شهید گنجی در سال 1363 ازدواج کرد که ثمرة این پیوند دو فرزند پسر به نامهای نادر و سبحان است. او از دیدگاه خانواده و همکارانش شخصیتی وارسته، با اخلاقی نیکو و پسندیده بود. وی به خانواده محبت و توجه خاصی داشت و در برخورد با همکاران و دوستانش به گرمی و صمیمیت رفتاار میکرد. شهید بزرگوار پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی در مقطع کارشناسی مدتی در ادارة بازرسی و عقیدتی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را یرعهده گرفت و برای مدتی هم ادارة مبارزه با منکرات استان تهران مشغول به کار شد. با این همه هیچگاه از حضور در جبهه غافل نشد. وی به سبب دید سیاسی قوی و معلومات و اطلاعات گسترده در اول مهر 1365 به همکاری با معاونت امور بینالملل وزارت فرهنگ و ارشاد دعوت شد و در اول فروردین 1366 از سوی وزارت متبوع، عهدهدار مسئولیت نمایندگی فرهنگی جمهوری اسلامی در شهر لاهور پاکستان شد. او به جهت هوش و دکاوت سرشار، در کمتر از دو ماه توانست زبان رایج آن دیار را بیاموزد و ارتباط محـکم و بیشتری با اقشار مختلف آن دیار چون نویسندگان، روزنامه نگاران، استادان دانشگاه، شعرا، ادبا و ... برقرار کند. شهید صادق گنجی در مدت اقامت در شهر لاهور پاکستان خدمات ارزنده و مفیدی در جهت اهداف عالیة اسلام که همانا تبلیغ دین و شریعت اسلام بود انجام داد. به همین دلیل بود که موجب نگرانی دشمنان اسلام بویژه عوامل خود فروختة فرقة ضالة وهابیت شد. او طی این مدت توانست غالب بر 25 اثر به چاپ برساند که از آن جمله میتوان به: زن در پاکستان، مسیحیت در پاکستان، مراکز فرهنگی پاکستان، شخصیتهای پاکستان، دانشگاههای پاکستان، جماعت اسلامی پاکستان، احزاب و گروههای پاکستان، مطبوعات در پاکستان، آموزش و پرورش در پاکستان، رادیو و تلویزیون پاکستان، و چگونگی فعالیت آمریکا، عراق و عربستان و همچنین وضعیت نمایندگیهای خارجی در پاکستان اشاره کرد. شهید گنجی در سن 28 سالگی آذر 1369 بعد از چهار سال تلاش صادقانه در جهت اشاعة فرهنگ و دین مبین اسلام و ارزشهای والای انقلاب و میهن اسلامیمان، به دست مزدوران سرســـپردة فرقةوهابیت (سپاه صحابه) که از او به دلیل فعالتهای گستردهاش کینة عمیقی به دل داشتند، هدف گلولههای جهل و کینة آنان قرار گرفت و بدینسان او نیز به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست. آشنایی مختصری با فرقة وهابیت در پاکستان و ارتباط آن با ایرانیان: این فرقه در نجد(حجاز) پدید آمد. وهابیون، پیروان دیدگاهها و اعتقادات محمدبن عبدالوهاباند که در قرن دوازدهم هجری قمری در عربستان سعودی میزیست. ولی سازنده و طراح این فرقه را باید بریتانیای کبیر، این استعمارگر پیر و فرقهساز دانست. وهابیان، تمام فرق اسلامی از شیعه و سنی را در زمرة مشرکان و کفار و بتپرستان میشمارند. آنان تمنا و حاجت، زیارت، توقیر و احترام و تعظیم قبور پیامبر(ص) و ائمهاظهار(ع) را نوعی بدعت و بتپرستی قلمداد میکنند و حرام میدانند. آنها سلام و تکریم و احترام بر حضرت پیامبر (ص) را به جز در نماز جایز نمیشمارند و پایان زندگی دنیوی او را چون همة انسانهای فانی پایانی بر بزرگداشت و گرانیداشت او می دانند و هرگونه آثار، گنبد و بارگاه بر قبور ائمة و بزرگان را بدعت میدانند و بر تخریب و ویرانی انها آمرند. گســترة زندگی پیروان وهابیه را نجد، قطیف، احساء، عمان و چاکستان باید دانست. اگرچه پیروان وهابیه چندان نیستند ولی در پاکستان از تواناییهای مالی و سیاسی فراوانی برخوردارند و از جانب عوامل سعودی در همة ابعاد به شدت حمایت میشوند. نقش اهل حدیث و به خصوص وهابیها در پاکستان چیزی جز ایجاد نفاق و اختلاف بین مسلمانان نیست و شیعیان در هر جا که باشند همیشه در مقابل آنان برمیخیزند.
#مسافر_بهشت ❤️
ماهواره ( از خاطرات شهید رضا کارگربرزی )🌸🍃
زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانهی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتند.
همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه. توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این شبکهها،منابع مالیشون،اهدافشون و حامیانشون داد ، توی اون مهمونی تعدادی از افراد حاضر که از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن و صحبتهای رضا را هم گوش می کردن.
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. بعد از مهمانی ، من با رضا تند برخورد کردم که چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟ و کلی توپ و تشر !!!!
اما رضا این جوری جواب داد: من وظیفهام را انجام دادم ، در قبال این خانواده توضیحات رو دادم ، دیگه اون دنیا از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی.من کار خودم و کردم ، به وقتش این حرفها جواب میده. خیلی برام جالب بود ، اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ، فقط به فکر انجام وظیفهاش بود
آخرین دیدار ( از خاطرات شهید رضا کارگر برزی )🌸🍃
آخرین دیدار حضوری ما روز دوازدهم تیرماه سال پیش بود، آن روز رضا را برای آخرین بار دیدم و شب هم منزل برادرش با هم بودیم. حتما خودش می دانست که آخرین دیداره ، چون خیلی از کارهای ما را سروسامان داد مثلاً برای دستگاه تست قند خون من باتری مناسب خرید، دوچرخه محمد مهدی را درست کرد، به همه خواهرها و برادرش سر زد ، به دیدن دایی اش رفت ، حتی سراغ دوستان نوجوانی اش را هم گرفته بود و با جندتا از آنها دیدار داشت .
انگار میخواست بیدغدغه برود و حتما در دلش با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت و با من و پدرش صحبت کرد، همهاش میگفت: من حالم خوبه. خیلی با بغض با او صحبت کردم، به من گفت: مادر هروقت دسترسی به تلفن داشته باشم باز زنگ میزنم. با خنده برای اینکه شرایط سخت آنجا را برایم تجسم کند گفت: مادر من 11روز است که به تلفن دسترسی نداشتم. در حالی که میدانستم ایران نیست اما همیشه حضورش را کنارم حس میکردم. دیدار بعد ما شد روز دوازدهم مرداد ماه که پیکر رضا را برایم آوردند. از اینکه خدا من را هم لایق دانست تا در صف مادران شهید باشم، شکرگزارش هستم. راضیام به رضای خدا.
شهادت مبارک رضا باشد ، خودش خواست ، خدا هم بهش داد.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
عبای سوخته ( از خاطرات شهید بهشتی )
قبل از شهادت از دیدار امام برمیگشت. رفته بود توی فکر.
امام خواب دیده بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید.
میگفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود:
«آقای بهشتی شما عبای من هستید».
من توده ایم ( از خاطرات شهید بهشتی )
مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی میخواهند با شما عکس یادگاری بگیرند».
همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمیآیی؟ گفت: همه میدونند من تودهایم،
برای شما بد میشود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.
گردش ( از خاطرات شهید بهشتی )
همه جمع شده بودند برای جلسه.
باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره.
اومده بود که آماده شید بریم؛
همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود.
گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.
اخم باهنر رو که دید گفت: بچهها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.
سپرامام ( از خاطرات شهید بهشتی )
جلوی دادگستری شعار میدادند «مرگ بر بهشتی».
بهشتی هم میشنید. یکی ازش پرسید «چرا امام ساکت است؟
کاش جواب این توهینها را میداد».
بهشتی گفت «قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم، نه او سپر ما».
خدا کارش را خوب بلد است ( از خاطرات شهید بهشتی )
بهش میگفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار.
دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمیدهی؟ تا کی سکوت؟
میگفت مگر نشنیدهاید قرآن میگوید «ان الله یدافع عن الذین امنوا».
یعنی وظیفه من این است که ایمان بیاورم، کار خدا این است که از من دفاع کند.
دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام بدهم. خدا کارش را خوب بلد است.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️
رسيدن به آرزو
طلبهى شهيد «قهرمان گريوانى» از بچههاى اهل حال، جبههاى و درس خوان مدرسهى امام خمينى بجنورد بود. سال 65 به جمع ما حوزويان پيوست و با من هم حجره شد. قبل از آن، در چندين عمليات رزمى شركت كرده بود. با نماز شب، انس و الفتى عجيب داشت و همچنين با دعاى توسل و كميل. چهارشنبه شبهايش به ترنم دعاى توسل در مزار شهدا مىگذشت؛ آنگاه كه شب، بر خلوت زمين سايه مىافكند و پيراهن آسمان، خالكوب ستارههاى قشنگ بود، اشتياق حضورى ديگر در جمع خدامردان جبهه از چشم يكايك حجرهها فواره مىكشيد. آن روز به ياد ماندنى؛ اهالى «هجرت» به سوى «جهاد» در حجرهاى كوچك جمع بودند و از هر درى سخنى مىرفت.
يكى گفت: «دوستان! بهتر است هر كس هر آرزويى دارد بيان كند». و خود شروع كرد. هر كدام چيزى گفتند تا نوبت به «قهرمان» رسيد. گفت: «من آرزويى دارم كه از امام حسين عليهالسلام مىخواهم آن را برآورده كند!».
همه يكصدا گفتند: «خوب بگو!».
- «همين كه گفتم».
و آنگاه كه خمارى را در چين و چروك چهرهها خواند، به آرامى به سخن درآمد و گفت: «من دوست دارم در عمليات شركت كرده، نهايت تلاشم را در پيروزى لشكر اسلام به كار بگيرم و دست آخر، مثل امام حسين عليهالسلام به شهادت برسم؛ به گونهاى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پارههايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!». ناخواسته تنم لرزيد.
پس از مدتى، قهرمان و تنى چند به جبههاى اعزام شدند و من هم به جبههاى ديگر. شب قبل از شروع عمليات كربلاى پنج، در عالم رؤيا ديدم بالونى از زمين بلند شده و طنابهايى به آن متصل است و من و دوستانم به آن طنابها آويختهايم و به سمت آسمان بالا مىرويم. چيزى نگذشت احساس كردم طناب دارد از دستم رها مىشود. داد زدم: «من دارم مىافتم!».
قهرمان، دستش را دراز كرد و گفت: «دستت را به من بده!». همين كه خواستم دستش را بگيرم، طناب از دستم رها شد و افتادم زمين؛ ولى آنها همچنان بالا رفتند.
چند روزى از آغاز عمليات كربلاى پنج نگذشته بود كه خبر شهادت و مفقود الجسد شدن قهرمان به من رسيد.
خودم در ادامهى همين عمليات، بر اثر بمباران شيميايى دشمن، مجروح و راهى بيمارستان شدم. پس از بهبودى نسبى، پايانى گرفتم و رفتم شهرستان. آنگاه بود كه پى بردم رؤيايم به حقيقت پيوسته است؛ يعنى دوستانى كه با بالون اوج گرفته بودند، به شهادت رسيدهاند؛ از جمله: شهيد غلامى، محدثى، كرامتى و قهرمان گريوانى و من كه سقوط كرده بودم، مجروح شدم!
چند سال بعد، جنازهى قهرمان نيز پيدا شد. گلولهى توپى بالا تنهاش را به كلى برده بود و باقيماندهى جسدش را از روى پلاكى كه به كمر بسته بود و مهر و تسبيحى كه در جيب داشت و بند پوتينى كه هميشه سفيد انتخاب مىكرد، شناختند. خبرش را كه شنيدم، بىاختيار به ياد حرفهاى آن روزش افتادم كه گفته بود: «دوست دارم... دست آخر مثل امام حسين عليهالسلام به شهادت برسم؛ به گونهاى كه بدنم توى آفتاب داغ بماند و پارههايش را كسى نتواند جمع كند مگر خود آقا!» و او به راستى كه به آرزويش رسيده بود (ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 159.).
راوى: رضا گريوانى
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
سنگ قبرى آماده
شهيد «محمد اوليايى» يكى از افراد گروه هفت نفرهى ما بود. او چهل سال داشت. يادم نمىرود وقتى مىخواستيم از مشهد حركت كنيم گفتند افراد مسن به كنار بروند. او خيلى ناراحت شد. همان شب از پادگان بيرون آمد و به حرم امام رضا عليهالسلام رفت. وقتى برگشت گفتم: «من هم خواهم آمد». گفتيم: «اسم تو در ليست نيست»؛ ولى او با اطمينان گفت: «الآن از حضرت رضا عليهالسلام خواستم و حضرت كسى را نااميد نمىكند». روز بعد، از اهواز تلفن زدند و گفتند: «هر چه نيرو داريد بفرستيد». او با نگاهش به ما فهماند كه ديديد حضرت رضا عليهالسلام كسى را از درگاهش مأيوس برنمىگرداند. او در همهى مسائل آموزشى، همپاى ما بود.
شهيد محمد اوليايى در خط، همراه ما بود و در اين مدت، نماز شبش ترك نمىشد. نصف شب كه براى تعويض نگهبانى بلند مىشديم، او را مىديديم كه نماز مىخواند. در سر پست، رو به قبله مىشد و ضمن نگهبانى، مرتب ذكر خدا مىگفت.
روزى مأموريت شناسايى داشتيم و چون مىبايست پنج كيلومتر پياده و يك كيلومتر سينهخيز برويم فكر مىكرديم كه كشش اين كار را ندارد و لذا نمىخواستيم او را ببريم. به محض اين كه اين موضوع را دانسته بود به نزد فرمانده ستاد رفته و با گريه به او گفته بود: «تا عاصمى را نياوريد و به او نگوييد مرا ببرد، از اين جا حركت نمىكنم».
فرمانده هم مرا خواست و گفت: «او را هم با خودتان ببريد». يك شب به شهادتش مانده بود مرا به كنارى كشيد و گفت: «فلانى! اگر من شهيد شدم، سنگ لوحى را براى خودم نوشتهام كه در داخل صندوق لباسم در زيرزمين خانهام هست، آن را روى قبرم بگذاريد». آن شب در سنگر جمع بوديم و من با او شوخى كردم و گفتم: «حالا كه مىگويى آخرين شب هست، پس يك كمى با هم خوش و بش كنيم».
او هم با خوشرويى تمام با ما صحبت مىكرد. فرداى آن شب، ساعت چهار بعد از ظهر، او به فاصلهى نيم مترى من ايستاده بود كه بر اثر اصابت خمپاره در جا شهيد شد.
يكى از بچهها جنازهى شهيد اوليايى را به كاشمر برد. در كاشمر به منزل اوليايى رفتند و همان طور كه وصيت كرده بود در داخل صندوق لباسش، يك سنگ لوح پيدا كردند كه با خط آبى رويش نوشته بود: «آرامگاه شهيد محمد اوليايى»؛ به عبارت ديگر: او از روز اول به قصد شهادت از خانهاش بيرون آمده بود... (روزنامهى جمهورى اسلامى، 1 / 8 / 65، ص 8.)
راوى: على عاصمى
🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹
عرض ارادت به امام حسين عليهالسلام هنگام شهادت
شهيد «محمد قضات لو» از آن طلبههاى عارف و باصفايى بود كه مىگويند كبريت احمر است. هفت ماه با او هم حجره بودم. زندگى زاهدانه و جثهاى نحيف و چهرهاى زرد داشت كه حكايت از شدت رياضتش مىكرد. غالبا غذايش را نان خشك و پنير تشكيل مىداد كه من هم از آن سهمى داشتم. بچهها به شوخى «محمد نان خشكه» صدايش مىكردند.
ازدواج كه كرد، گاهى مرا به خانهاش مىبرد و با غذاهاى باب طبع، كيفمان را حسابى كوك مىكرد. مىگفت: «اين، تلافى آن نان خشكهها!» و بعد مىخنديد.
جنگ كه شروع شد، قرار از كف دادههايى را مىمانست كه به عشق گم كردهاى خودشان را به هر درى مىزنند تا مگر پنجرهى گشودهاى بيابند!
بارها و بارها عشق و صفايش را با شيرمردان عرصهى جهاد قسمت كرد و هر بار، بىقرارتر از پيش، باز او بود و سلوك جادههاى ناهموار جهاد.
اگر اشتباه نكنم يك بار كه در جبههى «عين خوش» با هم بوديم، در مراسم عزادارى سالار شهيدان، آن چنان جانانه به سينهاش مىكوفت كه تمام سينهاش زخمى شده بود. وقتى حال و روزش را ديدم گفتم: «محمد آقا! چه كار مىكنى؟ اين جورىاش كه جايز نيست!».
- «فلانى! من مىدانم اگر امروز نروم، فردا خواهم رفت و اگر فردا نروم، پس فردا نوبتم فرا خواهد رسيد. با اين دستهاى خالى مىگويى در پيشگاه حضرت ابا عبدالله عليهالسلام چگونه و با چه رويى حاضر شوم! شايد اين سينهى مجروح من شاهد صدقى بر عشق خالصانهام به او باشد. وقتى دستها خالى است بايد رفت دنبال عشق ولايت...».
ديدم كه نه، مذهب عاشق ز مذهبها جداست... پس حق به او دادم و مجاب شدم.
دوستانى كه در روز عمليات با او بودند برايم گفتند: «موقعى كه محمد، آماج تيرهاى مستقيم دشمن قرار گرفت و بر زمين افتاد، با زحمت زياد، همان طور كه از جاى جاى بدنش خون فواره مىكشيد، يكى دوبار سرپا شد و گفت: السلام عليك يا اباعبدالله! و آنگاه با دوست خلوت كرد».
هنوز نيز من وقتى ناخودآگاه كسى را در خيابان مىبينم كه جثهاى نحيف و چهرهاى زرد دارد، به ياد او مىافتم كه گفت: «وقتى دستها خالى است...». (ما آن شقايقيم، تقى متفى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 152.)
راوى: حجة الاسلام حمزهى اسفنديارى
#مسافر_بهشت❤️🍃
سه يار اسلام و انقلاب
«جزيرهى مينو» قبل از عمليات كربلاى چهار، شاهد عهد و پيمان به يادماندنى بين سه فرزند شهيد اين امت بود؛ شاهد ميثاق ابدى با نخلهاى سوخته!
سه عاشق در زير نخل، گردهم جمع شدند و با هم از شب وصال و رسيدن به معبود گفتند. چهرههايى متبسم و نورانى كه خود را در چند قدمى شهد شيرين شهادت مىديدند و بىقرار و بىتاب تا اذان صبح، سر از چاه عشق برنمىداشتند.
«كيامرث صيدانلو» پيشنهادى به دوستان كرد كه مگر ما براى رسيدن به معشوق خود قيام نكردهايم و مگر آرزوى ما جز ديدار يا پيوستن به دوست، چيز ديگرى است؟ پس بهتر است براى رهسپار شدن به سوى حضرت حق، چگونه رها شدن از قفس تنگ و تاريك دنيا را از آن رب بىهمتا بخواهيم.
«حشمت الله گودرزى» گفت: «من دوست دارم در كربلاى شلمچه، روح از بدن خاكىام جدا شود و بدن ناقابلم مانند بدن پاك و نورانى امام حسين عليهالسلام تكه تكه شود تا در زمرهى ياران آن حضرت قرار گيرم».
كيامرث گفت: «دوست دارم تير سرخ دشمن به سرم بخورد و نداى مظلوميت مولايم على عليهالسلام در محراب مسجد كوفه را سر دهم كه: «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385 و ج 3، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.).
«عبدالرحمان گلبادى نژاد» هم با حالتى محزون گفت: «دوست دارم گمنام و بى نشان در كربلاى شلمچه همنشين ملكوتيان شوم».
اين سه يار ديرينه - كه همگى در واحد اطلاعات لشكر خدمت مىكردند - بعد از پيروزى انقلاب، در تمامى صحنههاى دشوار انقلاب، حضورى فعال داشتند و با شروع جنگ هم براى ادامهى اين پيروزى عظيم، تا لحظهى شهادت ياران وفادارى براى يكديگر بودند.
كيامرث صيدانلو در عمليات پيروزمندانه كربلاى پنج با وجود اين كه مأموريتش به اتمام رسيده بود و خبر رسيدن گردان امام حسين عليهالسلام را جهت ادامهى عمليات را مىشنود، خود را به گردان مىرساند. يادم نمىورد هنگامى كه ما پشت كانال پرورش ماهى، آماده مىشديم تا شب به خط دشمن بزنيم، كيامرث با روحيهى شاد و لبخند هميشگىاش به من رسيد و گفت: «امشب را مهمان شما هستم». گفتم: «شما كه مأموريتت تمام شده است».
كيامرث گفت: «مگر مىشود گردان امام حسين عليهالسلام را تنها بگذارم؟». خلاصه هنگام حركت به سمت كانال زوجى و عبور از دژ و در ميان آتش سنگين دشمن، هر قدمى كه برمىداشتيم، كيامرث نگاهى به آسمان مىانداخت و مىگفت: «نورمحمد! امشب شب وصال است».
چهرهى كيامرث نورانيت خاصى داشت و من ديگر يقين پيدا كرده بودم كه او امشب به وصالش خواهد رسيد. ساعتى بعد وقتى كه به محل درگيرى با دشمن نزديكتر شديم و در حال اعلام موقعيت خود با بىسيم به فرماندهان بوديم، كيامرث بدون اضطراب، رو به روى من نشسته بود و تبسمى، چهرهاش را ملكوتىتر از قبل كرده بود. چشمان حسته از شب زندهدارىهاى نيمه شب او مىدرخشيد... من هنوز چشم از او برنداشته بودم كه بىسيمچى گفت: «كيامرث تير خورده است».
... وقتى دستم را به سرش كشيدم، ديدم فرقش با تير خصم شكافته شده است. به ياد چند لحظهى قبل افتادم كه لبخند مىزد، به ياد آرزويش افتادم كه دوست داشت مانند مولا و مقتدايش على عليهالسلام با ذكر «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.) به آستان ربوبيتش سجده برد...
دستور حمله صادر شد. او را در ميان آتش و گلولهى دشمن رها كرديم و به سمت دشمن يورش برديم...
خبر عروج عاشقانهى كيامرث به همرزم و دوست دوران كودكىاش يعنى حشمت الله گودرزى رسيد. بچههاى اطلاعات نقل مىكردند: «آن قدر اين فراق سنگين بود كه حشمت الله ديگر آن شادابى سابق را نداشت و گريههاى نيمه شب او دل همرزمانش را به درد مىآورد».
روز موعود رسيد و حشمت الله هم بايد به جمع ياران مىپيوست.
فرمانده لشكر؛ آقا «مرتضى قربانى» جهت ادامهى عمليات با تعدادى از بچههاى اطلاعات عازم «نوك شمشيرى» شدند. در بين راه هواپيماهاى جنگندهى دشمن، منطقه را مورد هدف راكت قرار مىدهند. در همين حين، آقا مرتضى به داخل كانال مىرود و بقيهى بچههاى اطلاعات جهت حفظ جان خود، وارد سنگرى مىشوند. راكت هواپيما درست به سنگرى برخورد مىكند كه بچهها در داخلش رفته بودند. عاشورايى ديگر در قطعهاى از كربلاى خونبار ايران، به وقوع مىپيوندد. اين جاست كه حشمت الله - اين عارف و عاشق امام حسين عليهالسلام - به آروزى همنشينى با مولايش نايل مىشود. بدن قطعه قطعه شدهى شهيد حشمت الله گودرزى با هزار زحمت شناسايى مىشود و از آن بدن رشيدش، فقط قسمتى از دست و پايش باقى مىماند.
#مسافر_بهشت ❤️🍃
این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده اند:شهید سیدعلی اندرزگو
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه روخانه ی وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم.آب موج می زد بر سر ما ومن دیدم با زن وبچه نمی توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود ، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی دانم چه طور توسل پیدا کردیم.گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند،آقا! اگر من مقصرم این ها تقصیری ندارند.»
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می کنید؟گفتم می خواهیم از آ ب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من پشت سراو، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب ؛ در حالی که اسب شنا می کرد راه نمی رفت.آن طرف آب ما را گذاشتند زمین وتشریف بردند.
من سجده ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست ورفته است. در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس هایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است] ! به کفش ولباس وچادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
«تهران- موزه ی شهدا- خ آیت الله طالقانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهدي منتظری:
يك روز با بروجردي در دفتر فرماندهي نشسته بوديم و حرف ميزدیم. بعد از آن تصادف، پايش را گچ گرفته بودند. آن روزها مصادف بود با شهادت «ناصر كاظمي». محمّد خاطرات زيادي از ناصر داشت؛ بيشتر وقت ها با هم بودند و در عمليات هايي در كنار هم شركت داشتند. آن روز دوباره صحبت از ناصر بود و خاطراتي كه از او داشتيم. محمد انگار نه انگار كه توي اين عالم بود. به نقطهاي خيره شد و بعد از مدت زيادي رو به من كرد و گفت: «راستش داشتم به خوابي كه يكي دو روز پيش ديدم، فكر ميكردم.»
كنجكاو شدم كه بدانم خوابش چه بوده است. نگاهم را دوختم به صورتش، گفت:« با هم در عمليات بوديم. داشتيم داخل يك شيار پيش ميرفتيم؛ من بودم و ناصر. منطقه پر بود از آتش دشمن. تركش خمپاره از هر طرف ميباريد. پردهاي از آتش گلوله آسمان را پوشانده بود. من مات و مبهوت به آسمان نگاه ميكردم. ناصر جلوتر از من به سرعت توي شيار ميدويد و من هم پشت سر او بودم. ناگهان شيار به يك جاي بلندي رسيد. ناصر با چالاكي هر چه تمام تر گذشت و رد شد. وقتي ميخواستم من هم بگذرم، ديدم نميتوانم. هر چه سعي كردم، باز هم نتوانستم. در پايين آن بلندي مأيوس و ناراحت ايستاده بودم و به نقطهاي نگاه ميكردم كه ناصر چند لحظه پيش با سبكي و آرامي از آن جا رد شده بود. از خودم ميپرسيدم كه ناصر چطوري گذشت؟!
توي اين فكر بودم كه ديدم ناصر برگشته. از ديدن او به هيجان آمدم. دوباره با شور و اشتياق، تلاش را از سرگرفتم و سعي كردم خودم را به او برسانم. امّا باز نتوانستم. هر بار كه ميخواستم خودم را بالا بكشم، ليز ميخوردم و ميافتادم پایین.
يك دفعه متوجه شدم ناصر دستش را به طرفم دراز كرده. دستم را گرفت و به سادگي، مثل پر كاه، مرا بالا كشيد. از آن بالا پائين را نگاه كردم. ديدم آن پائين چه قدر ترسناك و تاريك است. خدا را شكر كردم كه حالا آن جا نيستم. چه قدر احساس سبكي ميكردم.»
وقتي خواب را تعريف كرد و به آخرش رسيد، لبخند چهرهاش پررنگ شد. در حالي كه هنوز داشت به آخر خواب فكر ميكرد، رو به من كرد و گفت: « ان شاء الله من هم شهيد ميشوم.»
چهرهاش مطمئن و استوار بود. در حالي كه لبخندي از رضايت و شادي در چهرهاش ميديدم، به اين همه اطمينان و يقين حسرت خوردم. اي كاش من هم ميتوانستم مثل او بگويم: « ان شاء الله شهيد خواهم شد.»
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
قرار شد سه شهید گمنام را در شهرستان چترود کرمان تشیع وخاکسپاری نمایند.من هم برای مراسم به آنجا سفر کردم.تشیع شهدا قبل از ظهر با شکوه خاصی برگزار شدعصر همان روز مراسم دیگری برای شهدا برگزارشد.موقع غروب ودر حین مداحی جوانی از میان جمعیت برخاست وگفت:می خواهم مطلب مهمی را بگویم مردم اجازه صحبت به او نمی دادنداما او با اصرار شروع به صحبت کردوگفت :امروز صبح که برای مراسم تشیع می آمدم پر از تردید بودم زمانی که زیر تابوت یکی از شهدا بودم با خودم حرف میزدم یعنی اینها چه کسانی هستندمشتی استخوان و...به جای تکرار کلمات مداح به شهدا می گفتم باید چیزی نشان دهید تا من اطمینان پیدا کنم باید کاری کنید تا تردید من از بین برود.ظهر بعداز نماز به خانه رفتم.بعد از ناهار مشغول استراحت شدم.به محض خوابیدن جوان زیبایی را دیدم که به سمت من می آمدبعد به من اشاره کرد وگفت باور داشته باش .من همان شهیدی هستم که زیر تابوت من گلایه می کردی آمده ام بگویم امید وار باش ،باور داشته باش.آرامش خاصی پیدا کردم خوشحال شدم روبه شهید گفتم شما خواسته من را اجابت کردی من را از تردید خارج کردی آیا می توانم برای شما کاری انجام دهم؟
جوان نگاه پر محبتی کرد وگفت آری من هادی هستم بچه اهواز، فلکه چهار شیر ،کوچه ...نشان به آن نشان که من را در محل به نام دانشجوی مفقودالاثرمی شناسند به مادر پیرم بگو منتظر من نباش نشانی من را به اوبده.صحبت جوان تمام شد.بایکی از دوستانم در بنیاد شهید خوزستان تماس گرفتم.ماجرا را تعریف کردم ساعتی بعد ایشان تماس گرفت وگفت پیگیری کردم همه گفته ها صحیح است.با هم به اهواز رفتیم آدرس راپیدا کردیم زنگ خانه را زدیم پیرزن رنجوری با قد خمیده در را باز کردبی مقدمه گفت:از هادی من خبر آورده اید؟
راوی:نظام الاسلامی(مجری سینما)
منبع:خبرگزاری برنا
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
در بيت امام، مهدي را ديدم وگفتم: آقامهدي! خواب هاي خوشي برايت ديده اند... مثل اين كه شما هم .. بله...
تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همه ي خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلي زيبا مي سازند، پرسيده بود: اين خانه را براي چه كسي آماده مي كنيد؟ گفتند: قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم.
مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اين جا بيايد. خلاصه آقا ملائکه را خيلي به زحمت انداختي. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گراييد و به آرامي گفت: بنده ي خدا! با اين كارهايي كه ما انجام مي دهيم مگر بسيجي ها اجازه مي دهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت مي ايستند و راهمان نمي دهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراق از يار را سپري مي كند.
«سررسيد ياد ياران 1388»
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
لبخندي زد و گفت كار به خصوصي ندارم؛ ديشب خوابي ديدم كه خواستم آن را برايتان تعريف كنم. گفتم: بفرماييد. سرا پا گوشيم.
گفت: «بچهها ديشب خواب ديدم داخل باغي بزرگ قدم مي زنم. باغ، خيلي بزرگ و زيبا بود. هر ميوهاي كه ميخواستي در آن وجود داشت. همين طور كه قدم مي زدم چشمم به ساختمانهاي با شكوهي افتاد. آن قدر ساختمانها زيبا بودند كه هيچ گاه مانند آن را نديده بودم. با خودم گفتم: خدايا اين طاغوتيها كه از ايران فرار كردند عجب خانههايي در اين جا ساختند و در چه رفاهي زندگي مي كنند.
در همين افكار بودم كه روحاني زيبا و بشاشي به طرف من آمد و گفت: جوان! اشتباه نكن؛ در اين جا طاغوتي وجود ندارد؛ اينجا بهشت است.
گفتم: عجب! پس بهشت كه ميگويند اينجاست؟ چقدر زيبا و با طراوت است.
گفت: بله بهشتي كه خدا به بندگانش وعده دادهاست، همين است.
پرسيدم: در اين خانهها و كاخها چه كساني زندگي ميكنند و چرا اين ساختمانها در شكلهاي گوناگون ساخته شدهاند؟
گفت: براي هر گروهي خانهاي خاص ساخته ميشود. بعد با انگشت اشاره ساختمانها را نشانم داد و گفت: اين ساختمانها براي كساني است كه در دنيا براي خودشان ارزش قائل شدهاند و آن ساختمانها براي كساني است كه براي دين خدا جنگيدند و... .
بعد پرسيدم: آيا ساخت و سازها ادامه دارد يا نه؟ ايشان گفت: بله، ما هر روز داريم ساختمانهاي جديدتري ميسازيم و آن را به صاحبش ميدهيم.
گفتم: اين ساختمانهايي كه روبروي ما ساخته شده براي چه كسانياست؟
گفت: اين ساختمانها براي شهيد حجتالله توحيدي، شهيد عباس بخاراييان و... است. همين طور كه اسم تك تك شهدا را ميگفت، خانهشان را به من نشان ميداد.
از او پرسيدم آن سه تا ساختمان نيمه كاره، براي چه كساني ساخته ميشود؟
گفت: اين سه تا خانه را داريم براي سه مهماني كه قرار است به اينجا بيايند ميسازيم.
گفتم: خوشا به حالشان.
با شنيدن اين حرف از من پرسيد: دوست داري يكي از اين ساختمان ها را به شما بدهم؟
من كه با شنيدن اين حرف دل تو دلم نبود، گفتم: اگر اين كار را در حقم انجام ميداديد، خيلي از شما ممنون ميشدم.
ايشان گفتند: خيلي خوب، يكي از ساختمانها براي شما.
وقتي اين حرف را شنيدم ناگهان به ياد دوستانم افتادم و گفتم: آقا! اگر من يكي از اين خانهها را بگيرم دوستان من آقاي علي اصغر مبلي و صفرپور ناراحت ميشوند. آنها را چه كار كنم؟
گفت: شما مي تواني براي آنها هم خانه بگيري. با شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شدم و از او به خاطراين لطفش سپاسگزاري كردم.
بعد از او پرسيدم آيا مي توانم پدر و مادرم را بياورم اينجا؟ كه ايشان با اين پيشنهاد من هم موافقت كرد و رفت. خيلي خوشحال بودم، به گونهاي كه در پوستم نميگنجيدم و آرام و قرار نداشتم.
بعد از چند لحظه يك ليوان آب نظرم را به خود جلب كرد. من كه خيلي تشنهام بود به طرف ليوان آب رفتم و آن را نوشيدم. ديدم شربت است. خيلي خوش مزه بود هيچ وقت چنين شربتي نخورده بودم.»
بعد رو كرد به بچهها و گفت: بچهها! حلالم كنيد مثل اين كه امشب رفتنيام. اگر بدي از من ديديد مرا ببخشيد و حلالم كنيد.
وقتي به اينجا رسيد بغض بچهها تركيد و اشك از چشمانشان جاري شد. او را در آغوش گرفتيم و از او حلاليت طلبيديم.
بعد از عمليات از دوستان شنيدم كه هر سه نفرشان به شهادت رسیدند
راوی: سيد محمد هاشميان»
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
دعای مادر
از منطقه باز گشت. افسرده و نگران به نظر می رسید. نزدم آمد وگفت: مادر! وقتی به جبهه می روم چه دعایی می کنید؟
گفتم: تو را به امام زمان می سپارم و می خواهم که از سربازشان محافظت کنند و او را صحیح و سالم به خانه برگردانند.
مسعود آهی کشید وگفت: شما با دعایتان سد راه من شده اید. من در همه ی عملیات ها شرکت می کنم و بی هیچ هراسی به قلب دشمن می زنم، ولی بدون کوچکترین آسیبی صحیح وسالم برمی گردم. و بعد با التماس ادامه داد: مادر جان خواهش می کنم این بار که به منطقه رفتم از خدا بخواهید آن چه که مشیت اوست نصیبم کند.
این بار چیزی را از خدا خواستم که او درخواست کرده بود.
... و خداوند مشیتش بر این قرار گرفت که حتی پیکرش نیز به خانه برنگردد.
«روایت عشق،سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص۹۸،راوی مادر شهید مسعود افشاریان»
🍃🍃🍃🍃🍃
سردار رشید اسلام شهید ولی الله چراغچیدرگرماگرم عملیات مسلم بن عقیل برای بازدید از محور شهید نعمانی عازم خط شدیم. باغروب آفتاب دشمن فشار شدیدی آورد و بخشی از نیروهای مستقر در محور را محاصره کرد. همه ی تلاشمان این بود که شب را سپری کنیم و تا صبح دوام بیاوریم. با این وجود خبر رسید که مهماتمان هم رو به اتمام است!
دیگر هیچ راه و چاره ای نبود. [سردارشهید] آقا ولی الله چراغچی تعدادی از نیروها را جمع کرد وگفت: بیایید دعای توسل بخوانیم. با تعدادی از نیروها رو به قبله نشستیم و دعا خواندیم.
از چند روز پیش رادیوهای دشمن برای سر چراغچی جایزه گذاشته بودند و حالا با سر وصدایی که بی سیم چی راه انداخته بود دشمن متوجه شد که او درمنطقه حضور دارد و برای همین هم هر لحظه بر حجم آتش می افزود.
دعا هنوز پایان نیافته بود که آسمان تاریک شد. ابرها سر رسیدند و باران تندی بارید. مجبور شدیم بقیه ی دعا را در سنگر برگزار کنیم. با پایان دعا از شدت انفجارات کاسته شد. در همین حین خبر دادند که دو سیاهی از دور دیده می شوند. آقا ولی از نیروها خواست تا صبر کنند و بگذارند آن دو جلو بیایند. همه آماده بودند. لحظه به لحظه سیاهی ها نزدیک تر شدند تا این که دیدیم دو راس قاطر هستند که به تنهایی و بدون این که کسی آن ها را هدایت کند آمده اند! قاطرها همین که به محدوده ی گروهان رسیدند زانو زدند. وقتی که بچه ها به سرعت سراغشان رفتند هر دو مهمات بار داشتند. وقتی بار قاطرها خالی شد قاطرها سر به زمین گذاشته و مردند!
آقا ولی خودش جلو آمد دقت کرد تا علت مرگ آن ها را بفهمد. قاطرها به اندازه ای گلوله و ترکش خورده بودند که بدنشان سوراخ سوراخ شده بود و جای سالمی در بدن نداشتند. کافی بود یکی از آن گلوله ها به بار مهماتشان می خورد آن وقت نه از قاطر خبری بود و نه از مهمات. با مهمات رسیده تا ساعت ده صبح روز بعد مقاومت کردیم. نیروهای ما در محورهای دیگر محاصره را شکستند و باقیمانده ی محاصره را نیز هواپیماهای خودی بمباران کردند.
« ستاره ها / ص22راوی: حسینی».
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
جهاد دامغان، مدتی قبل از عملیات والفجر 9، فعالیت مهندسی خود را آغاز كرد و شروع كرد به زدن جادهای كه در پشت ارتفاعات هزارقله واقع شده بود. از آن جا كه این جاده بین نیروهای ما و دشمن قرار داشت، مقداری از آن، قبل از عملیات زده شده بود و مابقی باید با شروع عملیات كار میشد.
من از ابتدای جادهسازی در آن جا حضور داشتم. در آن منطقه، همیشه برف و باران شدیدی میبارید و من همواره شاهد از جانگذشتگی برادران راننده بودم و میدیدم كه چگونه با جان و دل كار میكنند. این نكته را هم اضافه كنم كه بر اثر بارش مداوم برف و باران، منطقه و جاده شدیداً باتلاقی شده بود و ما امیدی به مطلوب شدن وضع نداشتیم؛ اما از آن جا كه الطاف الهی همیشه با نیروهای ماست، یك هفته قبل از عملیات، تمام منطقه خشك و آماده عملیات شد.
شب عملیات فرا رسید. آن شب، به خاطر مهتابی بودن هوا، منطقه بسیار روشن شده بود و امكان این كه دشمن نیروهای ما را ببیند، زیاد بود. باز هم شكر خدا، هم زمان با حركت نیروها، ابرهای سیاه منطقه را در برگرفت و باران رحمتی شروع به ریزش كرد.
برای خاكریززنی همراه با یك اكیپ، از محور هزارقله به محور اصلی عملیات اعزام شدیم. از طرف فرماندهی تیپ ویژه شهدا به ما خبر دادند كه جهت كار به منطقهای كه رزمندگان بسیج هستند، برویم. دیگر صبح شده بود. كار را شروع كردیم. هوای مهآلودی بود. من و شهید سعیدیان، با هم یك بولدوزر داشتیم. مسئول مهندسی تپهای را جهت ادامه كار به ما معرفی كرد كه باید در آن جا 8 كیلومتر راه میزدیم، در حالی كه اطلاع صحیحی از پاكسازی منطقه نداشتیم.
بالاخره حركت كردیم و بعد از سه كیلومتر كه با بولدوزر رفتیم، به روستایی رسیدیم. دلم شور میزد. به شهید سعیدیان گفتم، نرویم جلو، چون شواهد حاكی است كه دشمن هنوز از آن تپه جلوتر است. ولی شهید سعیدیان قبول نكرد و گفت اگر دشمن در آن جا مستقر بود، به ما نمیگفتند به آن جا بروید. در 50 متری روستا بولدوزر را نگه داشتیم و تصمیم گرفتیم برای شناسایی به روستا برویم. داخل یكی از خانههای ملت محروم كرد شدیم. پر از مهمات بود. دشمنان، در خانههایی كه از كردها گرفته بودند مهمات انبار كرده بودند، در همین حین متوجه یك نفر شدم كه داشت از 30 متری ما عبور میكرد. او متوجه ما نشد. برای این كه از وضعیت منطقه باخبر شویم، او را صدا زدیم. شهید سعیدیان به او گفت:
ـ حاج آقا، بچه كجایی؟
جواب نداد. برای بار دوم كه صدا زدیم، با تعجب برگشت و نگاهمان كرد. بعد، بلافاصله اسلحهاش را آماده كرد و روی رگبار گذاشت. دقت كه كردیم، از روی پوتین و شلوار او فهمیدیم كه از نیروهای عراقی است. یك لحظه به این فكر افتادم كه اسلحهاش را بگیرم. اما شهید سعیدیان پشت او ایستاده بود و اگر این كار را میكردم، ممكن بود تیر شلیك شود و به او بخورد. در این حین متوجه شدیم كه یك جیپ كه روی آن توپ 106 بود، دارد به طرف ما میآید. از بچههای سپاه بودند. گفتند چون بولدوزر را بالای تپه دیدیم، فكر كردیم منطقه آزاد شده است. تا من شروع كردم به تعریف كردن ماجرا، مزدور عراقی پا به فرار گذاشت و به یكی از خانهها پناه برد. هر چه اصرار كردیم كه از خانه بیرون بیاید، قبول نكرد. ناچار نیروهای اسلام، او را به درك واصل كردند.
حديث جبهه/ سيد مرتضي افتخاري
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
بیشتر از یك ماه بود كه در بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم.
در این مدت مجروح های زیادی در تخت سمت راستم معالجه و مرخص شده بودند.
همه آنها از همان لحظه ورود، از درد نالیده بودند.
خیلی هاشان وقت مرخصی هم ناله كنان رفته بودند؛ اما این یكی انگار اصلاً تو این دنیا نبود.
انگار درد در گوشت و پوست او اثری نمی گذاشت؛ اصلاً انگار درد جرأت نزدیك شدن به او را نداشت.
نه روی چهره اش و نه توی چشمانش دردی دیده نمی شد.
- وضع این مجروح خیلی بد است.
باید خیلی زود جراحی شود! این حرفی بود كه تمام پزشك های بیمارستان موقع معالجه اش می گفتند.
بارها خواسته بودم سرشان فریاد بكشم و بگویم: «آخر این چه حرفی است كه شما می زنید؟ اگر این مجروح، وضع بدی دارد پس چرا اصلاً صدایش در نمی آید؟!» بیشتر وقت ها برای آنكه بتوانم دردم را ساكت كنم، به او زل می زدم.
آن قدر كه اشك از گوشه چشمانم راه می افتاد.
خیلی وقت ها هم سعی می كردم به صدای قلبش گوش دهم.
آخر از صدای قلبش می توانستم بفهمم زنده است یا نه؛ او زنده بود؛ زنده تر از همه كسانی كه فكر می كردند، زنده اند.
كنجكاوی در باره او دیوانه ام كرده بود.
بیشتر از همه تنهایی اش.
مثل یك غریبه می ماند.
غریبه ای كه از یك جای دور آمده باشد.
جایی كه اصلاً اسمی برایش نگذاشته بودند.
دلم رضایت نمی داد؛ او را غریبه بدانم.
خیلی هم آشنا به نظر می رسید.
آشناتر از همه كسانی كه به من نزدیك بودند.
حتی آشناتر از خودم.
مانده بودم كی و كجا او را دیده بودم.
مطمئن بودم تو خواب و رؤیا نبوده.
فقط تو بیداری می توانستم دیده باشمش.
- حتماً تو جبهه دیدمش.
آنجا خیلی از غریبه ها را می شود دید.
همانجا است كه همه آشنای همدیگر می شوند.
چند بار خواستم نشانی اش را از خودش بپرسم؛ ولی سكوتش چنان اجازه ای به من نداده بود.
تنها كه می شدیم؛ صدای سكوت او همه جا را می گرفت.
در آن سكوت چیزی بود كه فقط او می توانست ببیند و بشنود.
یك روز متوجه شدم یكی از پرستارها هم مثل من نسبت به او كنجكاو شده است.
بیشتر وقتش را بالای سر او می گذراند.
انگار پرستار خصوصی او بود.
وقت و بی وقت بالای سرش می آمد و دستوراتی را كه پزشك تو نسخه غریبه نوشته بود نگاه می كرد، احساس می كردم با خواندن هر خط از آن در هم می ریخت.
صورتش چنان سرخ می شد كه انگار جلوی شعله های آتش گرفته بودش.
اشك گوشه ی چشمانش برق می زد.
- گمان نكنم اسمی را كه به پذیرش گفته اید، اسم خودتان باشد.
این را پرستار موقع ای كه داشت فشار خون غریبه را می گرفت پرسید.
گوش هایم را تیز كردم تا پاسخ غریبه را بشنوم.
هیچ صدایی از گلوی او بیرون نریخت.
نگاه كردم به چشمانش كه فقط یك جا را نگاه می كرد.
هیچ چیز از آنها فهمیده نمی شد.
یكهو به سرم زد فریاد بكشم و سوال پرستار را دوباره از او بپرسم.
دهان باز كردم ولی صدایی از حنجره خشكیده ام بیرون نیامد.
انگار یك نفر دو دستی می فشردش.
پرستار راست می گفت.
هیچ كدام از نشانی هایی كه تو پرونده غریبه نوشته شده بود درست نبود.
چون آدمی مثل او نمی توانست مال یك روستا باشد.
آن هم روستایی كه اسمی نداشت.
پرونده را خود پرستار نشانم داد.
از آن روز با پرستار دوست شده بودم.
با پرستار تبانی كردم تا شاید بتوانیم او را به حرف بیاوریم.
یك روز بی مقدمه شروع كردم به تعریف كردن از خودم.
نیم ساعت بیشتر طول نكشید كه تمام تاریخچه زندگی ام را گفتم.
پرستار هم چند كلمه ای از مجروح های دیگر گفت.
اما فایده ای نداشت.
انگار ما همه حرف ها را برای در و دیوار بیمارستان گفته بودیم.
هر دو سخت تعجب كرده بودیم.
چطور ممكن بود یك نفر بتواند آن همه وقت سكوت كند! تصمیم گرفتم دیگر كاری به او نداشته باشم؛ ولی مگر می شد او را ندیده بگیرم.
با آنكه در آن مدت حتی كلمه ای با من حرف نزده بود؛ یك حس دوستی بین خودم و او احساس می كردم.
به خودم می گفتم:«تو الان فكرت به هم ریخته است!» برای آنكه آرام بگیرم شروع كردم به قدم زدن.
آن قدر قدم زدم، تا بالاخره رئیس بخش صدایش در آمد.
همان شب تصمیم گرفتم برای پی بردن به راز او تا صبح بیدار بمانم.
چشمانش باز بود و بیرون را نگاه می كرد.
روی لب پایینی اش چیز لزجی برق می زد.
در آن نور كم نتوانستم تشخیص دهم.
نیمه های شب چرتم گرفت و تا خود صبح خوابیدم.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
شب چادر خود را همه جا پهن كرده بود آسمان را چند لكه ابر پوشانیده بود بچهها همه برای حمله آماده شده بودند. همدیگر را در آغوش میگرفتند و با یكدنیا خوشحالی، به چهره یكدیگر خیره نگاه میكردند كدام سعادت شهادت خواهیم داشت؟ همه زیر لب دعا میخواندند. نگاهم به «دنیكانی» بود او را كمتر در سكوت میدیدم. همیشه یا دعا میكرد یا بچهها را در راهی كه پیش گرفته بودند، میستود. مدام صلوات میفرستاد. حالا هم داشت صلوات میفرستاد.
ساعت حدود هشت شب بود كه دستور دادند به خط بشویم. بچهها با روحیهای باز و خندان به خط شدند. دستور دادند كه برادران اگر بارشان سنگین است، از مهماتشان كم كنند. «دنیكانی» بیشاتر از همه كولهبارش را از مهمات پر كرده بود. گروه گروه سوار ماشینها شدیم و بالاخره راه افتادیم. وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، دستور استراحت داده شد. دقایقی چند استراحت كردیم و بعد براه افتادیم و این بار پیاده.
هوا حالتی خاص داشت. عطری مخصوص در فضا موج میزد. عطر هویزه. عطر بدنهای مطهر شهیدان هویزه، همه جا را پر كرده بود میبایست ده كیلومتر پیاده روی میكردیم دشمن آنچنان وحشت زده و هراسان بود كه ما هنوز در راه بودیم و تا حمله ساعتی فاصله داشتیم و او، آتش خمپاره و توپخانهاش بكار افتاده بود در چند نقطه «سنگر كمین» گذاشته بود مثلاً در یك ماشین سوخته چراغی روشن گذاشته بودند كه ما را فریب دهند شاید ما با این تصور كه به دشمن رسیدهایم، با گشودن آتش، مسیر خود را به آنها نشان دهیم ولی بچهها هوشیارتر از آن بودند كه فریب این نیرنگهای احمقانه و بچگانه را بخورند.
كمكم، وجود اجساد مزدوران عراقی بر اطراف سنگرها خبرمان كرد كه به دشمن نزدیك میشویم چند قدم جلوتر، یك عراقی، یكی از بچهها را دید و به او ایست داد جواب این برادر، نارنجكی بود كه به سوی مزدور عراقی پرتاب شد باز هم جلوتر رفتیم ناگهان رگبار شدید دشمن از یكی از سنگرهای كمین، همه را در جا میخكوب كرد.
دقایقی ماندیم تا بچهها آتش این سنگر را خاموش كردند و باز راه را ادامه دادیم صدای یكی از برادران را كه زخمی شده بود و ما را به پیشروی تشویق میكرد، هنوز در خاطر دارم. خبر دادند كه به میدان مین رسیدهایم گروه تخریب جلوتر حركت میكرد و مینها را خنثی مینمود نمیدانم چرا چهره «دنیكانی» از نظرم محو نمیشد او همراه ما بود و اگر چه در تاریكی نمیتوانستم او را بخوبی پیدا كنم، میدانستم كه هنوز هم دارد صلوات میفرستد و دعا میخواند در حاشیه میدان مین بودیم كه خمپارههای دشمن، یكی پس از دیگری باریدن گرفت. بچهها همه روی زمین خوابیده بودند و آنگاه كه خمپارهها به «هور» میافتاد، قطرات آب را بر چهرههای ما میپاشاند. آتش خمپاره همچنان ادامه داشت و من چند سانتیمتر از خاك زیر سرم را با «كچه» پس زدم تا بتوانم سرم را از برخورد احتمالی تركش خمپارهها كه چون باران میبارید، محافظت كنم. چند دقیقه بعد، خود را به كنار «هور» رسانیدیم. از نقطهای شعله برپا بود و بعضی بچهها به اطراف میدویدند جلوتر رفتم. تركش خمپاره به كولهبار پر از مهمات «دنیكانی» خورده بود و آنرا به آتش كشیده بود خرج «آر، پی، جی هفت» كه در كولهبار «دنیكانی» قرار داشت، هنوز داشت میسوخت كه تركش دیگری، گلوی او را شكافت. صحنه تكان دهندهای بود هیچكدام از این اتفاقات نتوانسته بود روحیه او را حتی كمی تحت تأثیر قرار دهد جلوتر رفتم بچهها كوله بار را از او جدا كرده بودند. كنارش نشستم. با صدائی كه خودم هم نمیدانستم صدای منست گفتم:
دنیكانی! به هدفت رسیدی؟
خون تمام سینهاش را پوشانیده بود. مثل همیشه نگاهم كرد و آنگاه لبخندی رضامندانه بر لبهایش نشست و بعد پلكهایش آرام روی هم قرار گرفت و به شهادت رسید.
طلايه داران عشق/ سيد حسن بهرسي
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
در اردیبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، یازده یك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان میخواهد هدیهای به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بیاورد تا یك جا جمعآوری كنیم و به جبهه بفرستیم. با توجه به این كه تا صبح فرصتی نبود تا چیزی خریداری كنیم (دخترم یادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگوید)، گفتم، دخترم مقداری پول ببر! نپذیرفت و با حالت بغض و گریه گفت پول نمیخواهند! آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدایی بود. مادرش سعی كرد راضیش كند كه فردا صبح چیزی بخرد. اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گریه! متأثر شدیم. همسرم خیلی آهسته ـ به طوری كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالی ندارد دو عدد لباس زیری را كه امروز برایت خریدهام و هنوز استفاده نكردهای، بدهیم به مدرسه ببرد تا گریه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نمیكنی زشت باشد؟ چارهای نداشتیم! گفتم، اگر بپذیرد، فكر نمیكنم زشت باشد. به هر حال، مورد استفاده بنده خدایی قرار میگیرد. دخترم هم با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و یك تكه پارچه سفید از مادرش گرفت و با ماژیك روی آن نوشت: «تقدیم به پدران رزمنده كه با صدام میجنگند!». بعد به كمك مادرش هدیهها را در برگ روزنامهای پیچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كیفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضیه علی الظاهر به همین جا خاتمه یافت.
روزها، ماهها و سالها گذشت، تا این كه بالاخره برای اولین بار موفق شدم در 23/4/1365 برای مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طریق بسیج برازجان به جبهه بروم. در واحد بهداری تیپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا این كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظیفه میكردم، یك بعد از ظهر كه هوا هم خیلی گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامی حشمت الله پیمان ـ پاسدار وظیفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاری ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كردیم. طبق معمول، برای نوشیدن یك نوشابه یا شربت به «صلواتی» رفتیم. شربت آبلیمو داشتند،كه جای شما خالی، نوشیدیم. آن گاه من و برادر رستگاری وارد صفی شدیم كه برادران گهگاه از آن جا چفیه، لباس زیر، جوراب و غیره میگرفتند. آن روز لباس زیر قسمت میكردند و ما هم كه همیشه سكه رایج بلاد اسلامی، «یعنی صلوات» را با خود داشتیم، به هر حال نوبتمان شد و سهمیه خود را گرفتیم و صلوات فرستادیم و به اتفاق برادران، راهی مقر شدیم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعی بزرگی است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداختهاند. ما هم هر وقت فرصتی بود، از دست گرما تنی به آب میزدیم و دلی به دریا. در محلی مناسب، آمبولانس را نگه داشتیم و با برادر رستگاری، سریع شنا كردیم و بیرون آمدیم. وقتی برای تعویض لباس زیر رفتیم و لباس زیر نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حیرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوایل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقدیم كرده بود. لازم نیست بگویم به چه حالی افتادم! نمیدانم فریاد زدم یا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفید كه هنوز نوشته دخترم بر روی آن بود، و به لباس زیر وصل شده بود، جریان را شكسته بسته به آنها گفتم.
و این شاید بهترین خاطرهای باشد كه دارم و برای همه تعریف خواهم كرد.
حديث جبهه
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
مرداد ماه سال 66 با تعدادى از دوستان در 'جزيره مجنون' بوديم. در قسمتى از خط كه اصطلاحا 'كاسه' مى گفتند. در كنار ما موشها و به قول بچه ها، خرگوشهايى زندگى مى كردند كه گاهى آنها را با عراقيها اشتباه مى گرفتيم. دوازده نفر در يك سنگر؛ در هواى گرم تابستان جنوب. سقف سنگر بر اثر اصابت گلوله خمپاره صدمه ديده بود و با كمترين لرزشى، خاكهايش به سر و صورتمان مى ريخت. خوراكمان چيزى جز آب نبود. كارمان هم مدارا يا مبارزه با موشها. موشهايى كه هيچ محدوديتى براى خودشان قائل نبودند. از پاچه شلوار مى گرفتند مى آمدند بالا تا يقه و سر و صورت و گوش و حلق و بينى! علاوه بر اينها، شش ساعت نگهبانى بود و مشكلات ديگرى كه يك ساعتش هم در اينجا قابل تحمل نيست.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سال 65 بعد از عمليات والفجر هشت [20/11/64 - فاو عراق] بود كه جبهه رفتم و بعد از يك دوره هفت روزه آموزش پدافند به شهر 'فاو- منطقه خورعبدالله' اعزام شديم- به عنوان خدمه قبضه 57 با چهار نفر از بسيجيان. مسئول واحد برادر پاسدار 'بهمن رضايى' بود و معاون او برادر 'هوشنگى'. بعد از استقرار در آن محل، همان شب اول برادران جهاد يك دكل ديده بانى با 58 پله در كنار قبضه ساختند. فرداى آن روز نيروهاى گردان براى جلوگيرى از تلفات بيشتر به خط دوم برگشتند. ما هم از مسئول آتشبار خواستيم بگذارد به عقب برگرديم كه قبول نكرد- چون قبضه را نمى شد جابه جا كرد. رفتيم داخل سنگر اجتماعى نشستيم و نيم ساعتى به دعا و ذكر پرداختيم. بعد بيرون آمديم. آتش دشمن روى دكل ديده بانى زياد شده بود و ما پيش خودمان فكر كرديم كه اگر قرار است شهيد بشويم، چه بهتر كنار قبضه باشيم. به خواست خدا اتفاقى نيفتاد. منبع آبى داشتيم كه در همان لحظه اول صبح هدف آتش قرار گرفت و آب از چند نقطه اش شروع به ريختن كرد. بچه ها كارى كه مى توانستند بكنند و كردند اين بود كه اطراف سوراخها جمع شدند و از آن تنها آبى كه وجود داشت بسرعت وضو ساختند، در كمال مظلوميت.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
ظهر روزى كه مى خواستيم به خط برويم، به عنوان جيره غذايى مقدارى بيسكويت و يك كمپوت در يك نايلون كرده دادند دست ما. راه افتاديم، تا غروب آفتاب با ماشين و از نقطه اى كه راه مالرو بود پياده. همان سر شب نايلونهاى جيره غذايى را جمع كردند. گفتند: شب كه منور مى زنند نور را منعكس مى كند و موجب شناساييمان مى شود. تا ساعت دو بعد از نيمه شب راه رفتيم و سپس در محلى زمينگير شديم. حمله آغاز شد. من مجروح شدم و تا ظهر روز ديگر آنجا ماندم. بعد بردنم عقب. دو روز و نيم گذشت. وقتى دوباره بچه ها را ديدم، پرسيدم چه كرديد. گفتند: در ادامه پيشروى با استفاده از مهمات رها شده عراقيها دو اردوگاه و قله را فتح كرديم. وقتى از غذا سؤال كردم گفتند: 'خدا حلال كند، همان غذايى بود كه ظهر با هم خورديم و حركت كرديم.' يعنى حدود دو روز و نيم گرسنگى كشيده بودند.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#مسافر_بهشت ❤️🍃
تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . به همين منظور خاطره اي از مردان بي ادعا را که از سال هاي دفاع مقدس است ، مرور مي كنيم.
تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است ، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند .
صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج يدا... تو كانال پرورش ماهي بودم . 10 روزي از شهادت حاج حسين گذشته بود و هنوز كسي لبخندي رو صورت حاجي نديده بود. بد جوري بي طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا كمي روشن شده بود كه يك رزمنده ي بسيجي به طرف حاج يدا... آمد و گفت: برادر كلهر، من ديشب خواب ديدم حاج حسين مير رضي سر راهي ايستاده، جلو رفتم و به او سلام كردم و گفتم: حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟ اينجا چه مي كني؟
- چرا من شهيد شدم، اما منتظر كسي هستم.
پرسيدم: منتظر چه كسي؟
- قرار است حاج يدا... بيايد، منتظر او هستم.
حالت حاج يدالله دگرگون شد، او كه پس از حاج حسين لبخندي به لب نياورده بود خنده اي شيرين بر لبانش نشست و دست چپش را كه سالم بود دور گردن بسيجي حلقه نموده و از پيشاني او بوسه اي گرفت.
هنوز ظهر نشده بود كه خبر شهادت علمدار لشكر 10 سيدالشهدا (عليه السلام) را آوردند.
راوي: حاج احمد شجاعي
🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸
خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان
وقتي گروهكها عرصه را بر ما تنگ كردند و مجبور شديم به تهران مهاجرت كنيم، من از همرزمان جدا شدم و به «پچه سور» رفتم تا پس از انجام كارهايي كه داشتم، به طرف كرمانشاه حركت كنم و به ساير برادران ملحق شوم.
مأموريت اصلي من انتقال تعدادي سلاح و مقداري مهمات بود كه در آنجا داشتيم. شب در روستاي پچهسور ماندم. گروهك كومله فهميده بودند. اطراف روستا را محاصره كردند و به اتفاق يكي از دوستان كه همراه من بود به طرف كوه فرار كرديم.
يك قبضه كلت و يك اسلحة كلاش داشتيم. حدود 24 ساعت در مقابل گروهكها مقاومت كرديم تا توانستيم شب بعد حركت كنيم. چون تمامي مسيرها توسط ضدانقلاب بسته شده بود، شب به «پلوره» رفتيم و در منزل يكي از آشنايان مانديم.
هنگام طلوع بود كه رفتم خواهرزادهام را فرستادم تا ماشيني تهيه كند و ما را از آنجا خارج نمايد. او رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «دايي! خالد طاهري همراه 50 تفنگدار آمده و به نزديكيهاي پلوره رسيده است. چه چارهاي انديشيدهاي؟»
ما داخل روستا خود را مخفي كرديم و حدود 24 ساعت كامل بدون غذا و آب روزگار گذرانديم و شب بعد توانستيم از تاريكي شب از بيراهه به كرمانشاه برويم.
خاطرهاي از آقاي محمد شريفپور
از پيشمرگان مسلمان كُرد سروآباد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽