eitaa logo
موکب و گروه جهادی شهدای مدافع حرم،مقاومت و جهان اسلام
246 دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
35.3هزار ویدیو
405 فایل
سخنرانی های رهبر عزیزمامن امان خامنه ای در کانال سنجاق شده است.اگر سخنرانی داشتید که در سنجاق نبود برای ما بفرستید تا سنجاق کنیم. ارتباط با ادمین @yaarhamarrahmin
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 سنگ قبرى آماده شهيد «محمد اوليايى» يكى از افراد گروه هفت نفره‏ى ما بود. او چهل سال داشت. يادم نمى‏رود وقتى مى‏خواستيم از مشهد حركت كنيم گفتند افراد مسن به كنار بروند. او خيلى ناراحت شد. همان شب از پادگان بيرون آمد و به حرم امام رضا عليه‏السلام رفت. وقتى برگشت گفتم: «من هم خواهم آمد». گفتيم: «اسم تو در ليست نيست»؛ ولى او با اطمينان گفت: «الآن از حضرت رضا عليه‏السلام خواستم و حضرت كسى را نااميد نمى‏كند». روز بعد، از اهواز تلفن زدند و گفتند: «هر چه نيرو داريد بفرستيد». او با نگاهش به ما فهماند كه ديديد حضرت رضا عليه‏السلام كسى را از درگاهش مأيوس برنمى‏گرداند. او در همه‏ى مسائل آموزشى، همپاى ما بود. شهيد محمد اوليايى در خط، همراه ما بود و در اين مدت، نماز شبش ترك نمى‏شد. نصف شب كه براى تعويض نگهبانى بلند مى‏شديم، او را مى‏ديديم كه نماز مى‏خواند. در سر پست، رو به قبله مى‏شد و ضمن نگهبانى، مرتب ذكر خدا مى‏گفت. روزى مأموريت شناسايى داشتيم و چون مى‏بايست پنج كيلومتر پياده و يك كيلومتر سينه‏خيز برويم فكر مى‏كرديم كه كشش اين كار را ندارد و لذا نمى‏خواستيم او را ببريم. به محض اين كه اين موضوع را دانسته بود به نزد فرمانده ستاد رفته و با گريه به او گفته بود: «تا عاصمى را نياوريد و به او نگوييد مرا ببرد، از اين جا حركت نمى‏كنم». فرمانده هم مرا خواست و گفت: «او را هم با خودتان ببريد». يك شب به شهادتش مانده بود مرا به كنارى كشيد و گفت: «فلانى! اگر من شهيد شدم، سنگ لوحى را براى خودم نوشته‏ام كه در داخل صندوق لباسم در زيرزمين خانه‏ام هست، آن را روى قبرم بگذاريد». آن شب در سنگر جمع بوديم و من با او شوخى كردم و گفتم: «حالا كه مى‏گويى آخرين شب هست، پس يك كمى با هم خوش و بش كنيم». او هم با خوشرويى تمام با ما صحبت مى‏كرد. فرداى آن شب، ساعت چهار بعد از ظهر، او به فاصله‏ى نيم مترى من ايستاده بود كه بر اثر اصابت خمپاره در جا شهيد شد. يكى از بچه‏ها جنازه‏ى شهيد اوليايى را به كاشمر برد. در كاشمر به منزل اوليايى رفتند و همان طور كه وصيت كرده بود در داخل صندوق لباسش، يك سنگ لوح پيدا كردند كه با خط آبى رويش نوشته بود: «آرامگاه شهيد محمد اوليايى»؛ به عبارت ديگر: او از روز اول به قصد شهادت از خانه‏اش بيرون آمده بود... (روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 1 / 8 / 65، ص 8.) راوى: على عاصمى 🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹 عرض ارادت به امام حسين عليه‏السلام هنگام شهادت‏ شهيد «محمد قضات لو» از آن طلبه‏هاى عارف و باصفايى بود كه مى‏گويند كبريت احمر است. هفت ماه با او هم حجره بودم. زندگى زاهدانه و جثه‏اى نحيف و چهره‏اى زرد داشت كه حكايت از شدت رياضتش مى‏كرد. غالبا غذايش را نان خشك و پنير تشكيل مى‏داد كه من هم از آن سهمى داشتم. بچه‏ها به شوخى «محمد نان خشكه» صدايش مى‏كردند. ازدواج كه كرد، گاهى مرا به خانه‏اش مى‏برد و با غذاهاى باب طبع، كيفمان را حسابى كوك مى‏كرد. مى‏گفت: «اين، تلافى آن نان خشكه‏ها!» و بعد مى‏خنديد. جنگ كه شروع شد، قرار از كف داده‏هايى را مى‏مانست كه به عشق گم كرده‏اى خودشان را به هر درى مى‏زنند تا مگر پنجره‏ى گشوده‏اى بيابند! بارها و بارها عشق و صفايش را با شيرمردان عرصه‏ى جهاد قسمت كرد و هر بار، بى‏قرارتر از پيش، باز او بود و سلوك جاده‏هاى ناهموار جهاد. اگر اشتباه نكنم يك بار كه در جبهه‏ى «عين خوش» با هم بوديم، در مراسم عزادارى سالار شهيدان، آن چنان جانانه به سينه‏اش مى‏كوفت كه تمام سينه‏اش زخمى شده بود. وقتى حال و روزش را ديدم گفتم: «محمد آقا! چه كار مى‏كنى؟ اين جورى‏اش كه جايز نيست!». - «فلانى! من مى‏دانم اگر امروز نروم، فردا خواهم رفت و اگر فردا نروم، پس فردا نوبتم فرا خواهد رسيد. با اين دستهاى خالى مى‏گويى در پيشگاه حضرت ابا عبدالله عليه‏السلام چگونه و با چه رويى حاضر شوم! شايد اين سينه‏ى مجروح من شاهد صدقى بر عشق خالصانه‏ام به او باشد. وقتى دستها خالى است بايد رفت دنبال عشق ولايت...». ديدم كه نه، مذهب عاشق ز مذهبها جداست... پس حق به او دادم و مجاب شدم. دوستانى كه در روز عمليات با او بودند برايم گفتند: «موقعى كه محمد، آماج تيرهاى مستقيم دشمن قرار گرفت و بر زمين افتاد، با زحمت زياد، همان طور كه از جاى جاى بدنش خون فواره مى‏كشيد، يكى دوبار سرپا شد و گفت: السلام عليك يا اباعبدالله! و آنگاه با دوست خلوت كرد». هنوز نيز من وقتى ناخودآگاه كسى را در خيابان مى‏بينم كه جثه‏اى نحيف و چهره‏اى زرد دارد، به ياد او مى‏افتم كه گفت: «وقتى دستها خالى است...». (ما آن شقايقيم، تقى متفى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 152.) راوى: حجة الاسلام حمزه‏ى اسفنديارى
❤️🍃 سه يار اسلام و انقلاب «جزيره‏ى مينو» قبل از عمليات كربلاى چهار، شاهد عهد و پيمان به يادماندنى بين سه فرزند شهيد اين امت بود؛ شاهد ميثاق ابدى با نخلهاى سوخته! سه عاشق در زير نخل، گردهم جمع شدند و با هم از شب وصال و رسيدن به معبود گفتند. چهره‏هايى متبسم و نورانى كه خود را در چند قدمى شهد شيرين شهادت مى‏ديدند و بى‏قرار و بى‏تاب تا اذان صبح، سر از چاه عشق برنمى‏داشتند. «كيامرث صيدانلو» پيشنهادى به دوستان كرد كه مگر ما براى رسيدن به معشوق خود قيام نكرده‏ايم و مگر آرزوى ما جز ديدار يا پيوستن به دوست، چيز ديگرى است؟ پس بهتر است براى رهسپار شدن به سوى حضرت حق، چگونه رها شدن از قفس تنگ و تاريك دنيا را از آن رب بى‏همتا بخواهيم. «حشمت الله گودرزى» گفت: «من دوست دارم در كربلاى شلمچه، روح از بدن خاكى‏ام جدا شود و بدن ناقابلم مانند بدن پاك و نورانى امام حسين عليه‏السلام تكه تكه شود تا در زمره‏ى ياران آن حضرت قرار گيرم». كيامرث گفت: «دوست دارم تير سرخ دشمن به سرم بخورد و نداى مظلوميت مولايم على عليه‏السلام در محراب مسجد كوفه را سر دهم كه: «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385 و ج 3، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.). «عبدالرحمان گلبادى نژاد» هم با حالتى محزون گفت: «دوست دارم گمنام و بى نشان در كربلاى شلمچه همنشين ملكوتيان شوم». اين سه يار ديرينه - كه همگى در واحد اطلاعات لشكر خدمت مى‏كردند - بعد از پيروزى انقلاب، در تمامى صحنه‏هاى دشوار انقلاب، حضورى فعال داشتند و با شروع جنگ هم براى ادامه‏ى اين پيروزى عظيم، تا لحظه‏ى شهادت ياران وفادارى براى يكديگر بودند. كيامرث صيدانلو در عمليات پيروزمندانه كربلاى پنج با وجود اين كه مأموريتش به اتمام رسيده بود و خبر رسيدن گردان امام حسين عليه‏السلام را جهت ادامه‏ى عمليات را مى‏شنود، خود را به گردان مى‏رساند. يادم نمى‏ورد هنگامى كه ما پشت كانال پرورش ماهى، آماده مى‏شديم تا شب به خط دشمن بزنيم، كيامرث با روحيه‏ى شاد و لبخند هميشگى‏اش به من رسيد و گفت: «امشب را مهمان شما هستم». گفتم: «شما كه مأموريتت تمام شده است». كيامرث گفت: «مگر مى‏شود گردان امام حسين عليه‏السلام را تنها بگذارم؟». خلاصه هنگام حركت به سمت كانال زوجى و عبور از دژ و در ميان آتش سنگين دشمن، هر قدمى كه برمى‏داشتيم، كيامرث نگاهى به آسمان مى‏انداخت و مى‏گفت: «نورمحمد! امشب شب وصال است». چهره‏ى كيامرث نورانيت خاصى داشت و من ديگر يقين پيدا كرده بودم كه او امشب به وصالش خواهد رسيد. ساعتى بعد وقتى كه به محل درگيرى با دشمن نزديكتر شديم و در حال اعلام موقعيت خود با بى‏سيم به فرماندهان بوديم، كيامرث بدون اضطراب، رو به روى من نشسته بود و تبسمى، چهره‏اش را ملكوتى‏تر از قبل كرده بود. چشمان حسته از شب زنده‏دارى‏هاى نيمه شب او مى‏درخشيد... من هنوز چشم از او برنداشته بودم كه بى‏سيم‏چى گفت: «كيامرث تير خورده است». ... وقتى دستم را به سرش كشيدم، ديدم فرقش با تير خصم شكافته شده است. به ياد چند لحظه‏ى قبل افتادم كه لبخند مى‏زد، به ياد آرزويش افتادم كه دوست داشت مانند مولا و مقتدايش على عليه‏السلام با ذكر «فزت و رب الكعبه». (مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 385، ص 95؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 387.) به آستان ربوبيتش سجده برد... دستور حمله صادر شد. او را در ميان آتش و گلوله‏ى دشمن رها كرديم و به سمت دشمن يورش برديم... خبر عروج عاشقانه‏ى كيامرث به همرزم و دوست دوران كودكى‏اش يعنى حشمت الله گودرزى رسيد. بچه‏هاى اطلاعات نقل مى‏كردند: «آن قدر اين فراق سنگين بود كه حشمت الله ديگر آن شادابى سابق را نداشت و گريه‏هاى نيمه شب او دل همرزمانش را به درد مى‏آورد». روز موعود رسيد و حشمت الله هم بايد به جمع ياران مى‏پيوست. فرمانده لشكر؛ آقا «مرتضى قربانى» جهت ادامه‏ى عمليات با تعدادى از بچه‏هاى اطلاعات عازم «نوك شمشيرى» شدند. در بين راه هواپيماهاى جنگنده‏ى دشمن، منطقه را مورد هدف راكت قرار مى‏دهند. در همين حين، آقا مرتضى به داخل كانال مى‏رود و بقيه‏ى بچه‏هاى اطلاعات جهت حفظ جان خود، وارد سنگرى مى‏شوند. راكت هواپيما درست به سنگرى برخورد مى‏كند كه بچه‏ها در داخلش رفته بودند. عاشورايى ديگر در قطعه‏اى از كربلاى خونبار ايران، به وقوع مى‏پيوندد. اين جاست كه حشمت الله - اين عارف و عاشق امام حسين عليه‏السلام - به آروزى همنشينى با مولايش نايل مى‏شود. بدن قطعه قطعه شده‏ى شهيد حشمت الله گودرزى با هزار زحمت شناسايى مى‏شود و از آن بدن رشيدش، فقط قسمتى از دست و پايش باقى مى‏ماند.
❤️🍃 این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده اند:شهید سیدعلی اندرزگو یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه روخانه ی وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم.آب موج می زد بر سر ما ومن دیدم با زن وبچه نمی توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود ، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی دانم چه طور توسل پیدا کردیم.گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند،آقا! اگر من مقصرم این ها تقصیری ندارند.» در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می کنید؟گفتم می خواهیم از آ ب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من پشت سراو، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب ؛ در حالی که اسب شنا می کرد راه نمی رفت.آن طرف آب ما را گذاشتند زمین وتشریف بردند. من سجده ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست ورفته است. در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس هایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است] ! به کفش ولباس وچادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد. «تهران- موزه ی شهدا- خ آیت الله طالقانی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مهدي منتظری: يك روز با بروجردي در دفتر فرماندهي نشسته بوديم و حرف مي‌زدیم. بعد از آن تصادف، پايش را گچ گرفته بودند. آن روزها مصادف بود با شهادت «ناصر كاظمي». محمّد خاطرات زيادي از ناصر داشت؛ بيشتر وقت ها با هم بودند و در عمليات هايي در كنار هم شركت داشتند. آن روز دوباره صحبت از ناصر بود و خاطراتي كه از او داشتيم. محمد انگار نه انگار كه توي اين عالم بود. به نقطه‌اي خيره شد و بعد از مدت زيادي رو به من كرد و گفت: «راستش داشتم به خوابي كه يكي دو روز پيش ديدم، فكر مي‌كردم.» كنجكاو شدم كه بدانم خوابش چه بوده است. نگاهم را دوختم به صورتش، گفت:« با هم در عمليات بوديم. داشتيم داخل يك شيار پيش مي‌رفتيم؛ من بودم و ناصر. منطقه پر بود از آتش دشمن. تركش خمپاره از هر طرف مي‌باريد. پرده‌اي از آتش گلوله آسمان را پوشانده بود. من مات و مبهوت به آسمان نگاه مي‌كردم. ناصر جلوتر از من به سرعت توي شيار مي‌دويد و من هم پشت سر او بودم. ناگهان شيار به يك جاي بلندي رسيد. ناصر با چالاكي هر چه تمام تر گذشت و رد شد. وقتي مي‌خواستم من هم بگذرم، ديدم نمي‌توانم. هر چه سعي كردم، باز هم نتوانستم. در پايين آن بلندي مأيوس و ناراحت ايستاده بودم و به نقطه‌اي نگاه مي‌كردم كه ناصر چند لحظه پيش با سبكي و آرامي از آن جا رد شده بود. از خودم مي‌پرسيدم كه ناصر چطوري گذشت؟! توي اين فكر بودم كه ديدم ناصر برگشته. از ديدن او به هيجان آمدم. دوباره با شور و اشتياق، تلاش را از سرگرفتم و سعي كردم خودم را به او برسانم. امّا باز نتوانستم. هر بار كه مي‌خواستم خودم را بالا بكشم، ليز مي‌خوردم و مي‌افتادم پایین. يك دفعه متوجه شدم ناصر دستش را به طرفم دراز كرده. دستم را گرفت و به سادگي، مثل پر كاه، مرا بالا كشيد. از آن بالا پائين را نگاه كردم. ديدم آن پائين چه قدر ترسناك و تاريك است. خدا را شكر كردم كه حالا آن جا نيستم. چه قدر احساس سبكي مي‌كردم.» وقتي خواب را تعريف كرد و به آخرش رسيد، لبخند چهره‌اش پررنگ شد. در حالي كه هنوز داشت به آخر خواب فكر مي‌كرد، رو به من كرد و گفت: « ان ‌شاء ‌الله من هم شهيد مي‌شوم.» چهره‌اش مطمئن و استوار بود. در حالي كه لبخندي از رضايت و شادي در چهره‌اش مي‌ديدم، به اين همه اطمينان و يقين حسرت خوردم. اي كاش من هم مي‌توانستم مثل او بگويم: « ان ‌شاء ‌الله شهيد خواهم شد.» ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 قرار شد سه شهید گمنام را در شهرستان چترود کرمان تشیع وخاکسپاری نمایند.من هم برای مراسم به آنجا سفر کردم.تشیع شهدا قبل از ظهر با شکوه خاصی برگزار شدعصر همان روز مراسم دیگری برای شهدا برگزارشد.موقع غروب ودر حین مداحی جوانی از میان جمعیت برخاست وگفت:می خواهم مطلب مهمی را بگویم مردم اجازه صحبت به او نمی دادنداما او با اصرار شروع به صحبت کردوگفت :امروز صبح که برای مراسم تشیع می آمدم پر از تردید بودم زمانی که زیر تابوت یکی از شهدا بودم با خودم حرف میزدم یعنی اینها چه کسانی هستندمشتی استخوان و...به جای تکرار کلمات مداح به شهدا می گفتم باید چیزی نشان دهید تا من اطمینان پیدا کنم باید کاری کنید تا تردید من از بین برود.ظهر بعداز نماز به خانه رفتم.بعد از ناهار مشغول استراحت شدم.به محض خوابیدن جوان زیبایی را دیدم که به سمت من می آمدبعد به من اشاره کرد وگفت باور داشته باش .من همان شهیدی هستم که زیر تابوت من گلایه می کردی آمده ام بگویم امید وار باش ،باور داشته باش.آرامش خاصی پیدا کردم خوشحال شدم روبه شهید گفتم شما خواسته من را اجابت کردی من را از تردید خارج کردی آیا می توانم برای شما کاری انجام دهم؟ جوان نگاه پر محبتی کرد وگفت آری من هادی هستم بچه اهواز، فلکه چهار شیر ،کوچه ...نشان به آن نشان که من را در محل به نام دانشجوی مفقودالاثرمی شناسند به مادر پیرم بگو منتظر من نباش نشانی من را به اوبده.صحبت جوان تمام شد.بایکی از دوستانم در بنیاد شهید خوزستان تماس گرفتم.ماجرا را تعریف کردم ساعتی بعد ایشان تماس گرفت وگفت پیگیری کردم همه گفته ها صحیح است.با هم به اهواز رفتیم آدرس راپیدا کردیم زنگ خانه را زدیم پیرزن رنجوری با قد خمیده در را باز کردبی مقدمه گفت:از هادی من خبر آورده اید؟ راوی:نظام الاسلامی(مجری سینما) منبع:خبرگزاری برنا 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 در بيت امام، مهدي را ديدم وگفتم: آقامهدي! خواب هاي خوشي برايت ديده اند... مثل اين كه شما هم .. بله... تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همه ي خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلي زيبا مي سازند، پرسيده بود: اين خانه را براي چه كسي آماده مي كنيد؟ گفتند: قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم. مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اين جا بيايد. خلاصه آقا ملائکه را خيلي به زحمت انداختي. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گراييد و به آرامي گفت: بنده ي خدا! با اين كارهايي كه ما انجام مي دهيم مگر بسيجي ها اجازه مي دهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت مي ايستند و راهمان نمي دهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراق از يار را سپري مي كند. «سررسيد ياد ياران 1388» ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 لبخندي زد و گفت كار به خصوصي ندارم؛ ديشب خوابي ديدم كه خواستم آن ‌را برايتان تعريف كنم. گفتم: بفرماييد. سرا پا گوشيم. گفت: «بچه‌ها ديشب خواب ديدم داخل باغي بزرگ قدم مي زنم. باغ، خيلي بزرگ و زيبا بود. هر ميوه‌اي كه مي‌خواستي در آن وجود داشت. همين طور كه قدم مي ‌زدم چشمم به ساختمان‌هاي با شكوهي افتاد. آن قدر ساختمان‌ها زيبا بودند كه هيچ گاه مانند آن را نديده بودم. با خودم گفتم: خدايا اين طاغوتي‌ها كه از ايران فرار كردند عجب خانه‌هايي در اين ‌جا ساختند و در چه رفاهي زندگي مي كنند. در همين افكار بودم كه روحاني زيبا و بشاشي به طرف من آمد و گفت: جوان! اشتباه نكن؛ در اين جا طاغوتي وجود ندارد؛ اين‌جا بهشت است. گفتم: عجب! پس بهشت كه مي‌گويند اين‌جاست؟ چقدر زيبا و با طراوت است. گفت: بله بهشتي كه خدا به بندگانش وعده داده‌است، همين است. پرسيدم: در اين خانه‌ها و كاخ‌ها چه كساني زندگي مي‌كنند و چرا اين ساختمان‌ها در شكل‌هاي گوناگون ساخته شده‌اند؟ گفت: براي هر گروهي خانه‌اي خاص ساخته مي‌شود. بعد با انگشت اشاره ساختمان‌ها را نشانم داد و گفت: اين ساختمان‌ها براي كساني است كه در دنيا براي خودشان ارزش قائل شده‌اند و آن ساختمان‌ها براي كساني است كه براي دين خدا جنگيدند و... . بعد پرسيدم: آيا ساخت و سازها ادامه دارد يا نه؟ ايشان گفت: بله، ما هر روز داريم ساختمان‌هاي جديدتري مي‌سازيم و آن را به صاحبش مي‌دهيم. گفتم: اين ساختمان‌هايي كه روبروي ما ساخته شده براي چه كساني‌است؟ گفت: اين ساختمان‌ها براي شهيد حجت‌الله توحيدي، شهيد عباس بخاراييان و... است. همين طور كه اسم تك تك شهدا را مي‌گفت، خانه‌شان را به من نشان مي‌داد. از او پرسيدم آن سه تا ساختمان نيمه كاره، براي چه كساني ساخته مي‌شود؟ گفت: اين سه تا خانه را داريم براي سه مهماني كه قرار است به اين‌جا بيايند مي‌سازيم. گفتم: خوشا به حال‌شان. با شنيدن اين حرف از من پرسيد: دوست داري يكي از اين ساختمان ها را به شما بدهم؟ من كه با شنيدن اين حرف دل تو دلم نبود‌، گفتم: اگر اين كار را در حقم انجام مي‌داديد، خيلي از شما ممنون مي‌شدم. ايشان گفتند: خيلي خوب، يكي از ساختمان‌ها براي شما. وقتي اين حرف را شنيدم ناگهان به ياد دوستانم افتادم و گفتم: آقا! اگر من يكي از اين خانه‌ها را بگيرم دوستان من آقاي علي اصغر ‌مبلي و صفرپور ناراحت مي‌شوند. آن‌ها را چه كار كنم؟ گفت: شما مي تواني براي آن‌ها هم خانه بگيري. با شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شدم و از او به خاطراين لطفش سپاسگزاري كردم. بعد از او پرسيدم آيا مي توانم پدر و مادرم را بياورم اين‌جا؟ كه ايشان با اين پيشنهاد من هم موافقت كرد و رفت. خيلي خوشحال بودم، به گونه‌اي كه در پوستم نمي‌گنجيدم و آرام و قرار نداشتم. بعد از چند لحظه يك ليوان آب نظرم را به خود جلب كرد. من كه خيلي تشنه‌ام بود به طرف ليوان آب رفتم و آن را نوشيدم. ديدم شربت است. خيلي خوش مزه بود هيچ وقت چنين شربتي نخورده بودم.» بعد رو كرد به بچه‌ها و گفت: بچه‌ها! حلالم كنيد مثل اين‌ كه امشب رفتني‌ام. اگر بدي از من ديديد مرا ببخشيد و حلالم كنيد. وقتي به اين‌جا رسيد بغض بچه‌ها تركيد و اشك از چشمانشان جاري شد. او را در آغوش گرفتيم و از او حلاليت طلبيديم. بعد از عمليات از دوستان شنيدم كه هر سه نفرشان به شهادت رسیدند راوی: سيد محمد هاشميان» ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 دعای مادر از منطقه باز گشت. افسرده و نگران به نظر می رسید. نزدم آمد وگفت: مادر! وقتی به جبهه می روم چه دعایی می کنید؟ گفتم: تو را به امام زمان می سپارم و می خواهم که از سربازشان محافظت کنند و او را صحیح و سالم به خانه برگردانند. مسعود آهی کشید وگفت: شما با دعایتان سد راه من شده اید. من در همه ی عملیات ها شرکت می کنم و بی هیچ هراسی به قلب دشمن می زنم، ولی بدون کوچکترین آسیبی صحیح وسالم برمی گردم. و بعد با التماس ادامه داد: مادر جان خواهش می کنم این بار که به منطقه رفتم از خدا بخواهید آن چه که مشیت اوست نصیبم کند. این بار چیزی را از خدا خواستم که او درخواست کرده بود. ... و خداوند مشیتش بر این قرار گرفت که حتی پیکرش نیز به خانه برنگردد. «روایت عشق،سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص۹۸،راوی مادر شهید مسعود افشاریان» 🍃🍃🍃🍃🍃 سردار رشید اسلام شهید ولی الله چراغچیدرگرماگرم عملیات مسلم بن عقیل برای بازدید از محور شهید نعمانی عازم خط شدیم. باغروب آفتاب دشمن فشار شدیدی آورد و بخشی از نیروهای مستقر در محور را محاصره کرد. همه ی تلاشمان این بود که شب را سپری کنیم و تا صبح دوام بیاوریم. با این وجود خبر رسید که مهماتمان هم رو به اتمام است! دیگر هیچ راه و چاره ای نبود. [سردارشهید] آقا ولی الله چراغچی تعدادی از نیروها را جمع کرد وگفت: بیایید دعای توسل بخوانیم. با تعدادی از نیروها رو به قبله نشستیم و دعا خواندیم. از چند روز پیش رادیوهای دشمن برای سر چراغچی جایزه گذاشته بودند و حالا با سر وصدایی که بی سیم چی راه انداخته بود دشمن متوجه شد که او درمنطقه حضور دارد و برای همین هم هر لحظه بر حجم آتش می افزود. دعا هنوز پایان نیافته بود که آسمان تاریک شد. ابرها سر رسیدند و باران تندی بارید. مجبور شدیم بقیه ی دعا را در سنگر برگزار کنیم. با پایان دعا از شدت انفجارات کاسته شد. در همین حین خبر دادند که دو سیاهی از دور دیده می شوند. آقا ولی از نیروها خواست تا صبر کنند و بگذارند آن دو جلو بیایند. همه آماده بودند. لحظه به لحظه سیاهی ها نزدیک تر شدند تا این که دیدیم دو راس قاطر هستند که به تنهایی و بدون این که کسی آن ها را هدایت کند آمده اند! قاطرها همین که به محدوده ی گروهان رسیدند زانو زدند. وقتی که بچه ها به سرعت سراغشان رفتند هر دو مهمات بار داشتند. وقتی بار قاطرها خالی شد قاطرها سر به زمین گذاشته و مردند! آقا ولی خودش جلو آمد دقت کرد تا علت مرگ آن ها را بفهمد. قاطرها به اندازه ای گلوله و ترکش خورده بودند که بدنشان سوراخ سوراخ شده بود و جای سالمی در بدن نداشتند. کافی بود یکی از آن گلوله ها به بار مهماتشان می خورد آن وقت نه از قاطر خبری بود و نه از مهمات. با مهمات رسیده تا ساعت ده صبح روز بعد مقاومت کردیم. نیروهای ما در محورهای دیگر محاصره را شکستند و باقیمانده ی محاصره را نیز هواپیماهای خودی بمباران کردند. « ستاره ها / ص22راوی: حسینی». ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 جهاد دامغان، مدتی قبل از عملیات والفجر 9، فعالیت مهندسی خود را آغاز كرد و شروع كرد به زدن جاده‌ای كه در پشت ارتفاعات هزارقله واقع شده بود. از آن جا كه این جاده بین نیروهای ما و دشمن قرار داشت، مقداری از آن، قبل از عملیات زده شده بود و مابقی باید با شروع عملیات كار می‌شد.  من از ابتدای جاده‌سازی در آن جا حضور داشتم. در آن منطقه، همیشه برف و باران شدیدی می‌بارید و من همواره شاهد از جان‌گذشتگی برادران راننده بودم و می‌دیدم كه چگونه با جان و دل كار می‌كنند. این نكته را هم اضافه كنم كه بر اثر بارش مداوم برف و باران، منطقه و جاده شدیداً باتلاقی شده بود و ما امیدی به مطلوب شدن وضع نداشتیم؛ اما از آن جا كه الطاف الهی همیشه با نیروهای ماست، یك هفته قبل از عملیات، تمام منطقه خشك و آماده عملیات شد.  شب عملیات فرا رسید. آن شب، به خاطر مهتابی بودن هوا، منطقه بسیار روشن شده بود و امكان این كه دشمن نیروهای ما را ببیند، زیاد بود. باز هم شكر خدا، هم زمان با حركت نیروها، ابرهای سیاه منطقه را در برگرفت و باران رحمتی شروع به ریزش كرد.  برای خاكریززنی همراه با یك اكیپ، از محور هزارقله به محور اصلی عملیات اعزام شدیم. از طرف فرماندهی تیپ ویژه شهدا به ما خبر دادند كه جهت كار به منطقه‌ای كه رزمندگان بسیج هستند، برویم. دیگر صبح شده بود. كار را شروع كردیم. هوای مه‌آلودی بود. من و شهید سعیدیان، با هم یك بولدوزر داشتیم. مسئول مهندسی تپه‌ای را جهت ادامه كار به ما معرفی كرد كه باید در آن جا 8 كیلومتر راه می‌زدیم، در حالی كه اطلاع صحیحی از پاكسازی منطقه نداشتیم.  بالاخره حركت كردیم و بعد از سه كیلومتر كه با بولدوزر رفتیم، به روستایی رسیدیم. دلم شور می‌زد. به شهید سعیدیان گفتم، نرویم جلو، چون شواهد حاكی است كه دشمن هنوز از آن تپه جلوتر است. ولی شهید سعیدیان قبول نكرد و گفت اگر دشمن در آن جا مستقر بود، به ما نمی‌گفتند به آن جا بروید. در 50 متری روستا بولدوزر را نگه داشتیم و تصمیم گرفتیم برای شناسایی به روستا برویم. داخل یكی از خانه‌های ملت محروم كرد شدیم. پر از مهمات بود. دشمنان، در خانه‌هایی كه از كردها گرفته بودند مهمات انبار كرده بودند، در همین حین متوجه یك نفر شدم كه داشت از 30 متری ما عبور می‌كرد. او متوجه ما نشد. برای این كه از وضعیت منطقه باخبر شویم، او را صدا زدیم. شهید سعیدیان به او گفت:  ـ حاج آقا، بچه كجایی؟  جواب نداد. برای بار دوم كه صدا زدیم، با تعجب برگشت و نگاهمان كرد. بعد، بلافاصله اسلحه‌اش را آماده كرد و روی رگبار گذاشت. دقت كه كردیم، از روی پوتین و شلوار او فهمیدیم كه از نیروهای عراقی است. یك لحظه به این فكر افتادم كه اسلحه‌اش را بگیرم. اما شهید سعیدیان پشت او ایستاده بود و اگر این كار را می‌كردم، ممكن بود تیر شلیك شود و به او بخورد. در این حین متوجه شدیم كه یك جیپ كه روی آن توپ 106 بود، ‌دارد به طرف ما می‌آید. از بچه‌های سپاه بودند. گفتند چون بولدوزر را بالای تپه دیدیم، فكر كردیم منطقه آزاد شده است. تا من شروع كردم به تعریف كردن ماجرا، مزدور عراقی پا به فرار گذاشت و به یكی از خانه‌ها پناه برد. هر چه اصرار كردیم كه از خانه بیرون بیاید، ‌قبول نكرد. ناچار نیروهای اسلام، او را به درك واصل كردند.  حديث جبهه/ سيد مرتضي افتخاري ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 بیشتر از یك ماه بود كه در بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم.  در این مدت مجروح های زیادی در تخت سمت راستم معالجه و مرخص شده بودند.  همه آنها از همان لحظه ورود، از درد نالیده بودند.  خیلی هاشان وقت مرخصی هم ناله كنان رفته بودند؛ اما این یكی انگار اصلاً تو این دنیا نبود.  انگار درد در گوشت و پوست او اثری نمی گذاشت؛ اصلاً انگار درد جرأت نزدیك شدن به او را نداشت.  نه روی چهره اش و نه توی چشمانش دردی دیده نمی شد.  - وضع این مجروح خیلی بد است.  باید خیلی زود جراحی شود! این حرفی بود كه تمام پزشك های بیمارستان موقع معالجه اش می گفتند.  بارها خواسته بودم سرشان فریاد بكشم و بگویم: «آخر این چه حرفی است كه شما می زنید؟ اگر این مجروح، وضع بدی دارد پس چرا اصلاً صدایش در نمی آید؟!» بیشتر وقت ها برای آنكه بتوانم دردم را ساكت كنم، به او زل می زدم.  آن قدر كه اشك از گوشه چشمانم راه می افتاد.  خیلی وقت ها هم سعی می كردم به صدای قلبش گوش دهم.  آخر از صدای قلبش می توانستم بفهمم زنده است یا نه؛ او زنده بود؛ زنده تر از همه كسانی كه فكر می كردند، زنده اند.  كنجكاوی در باره او دیوانه ام كرده بود.  بیشتر از همه تنهایی اش.  مثل یك غریبه می ماند.  غریبه ای كه از یك جای دور آمده باشد.  جایی كه اصلاً اسمی برایش نگذاشته بودند.  دلم رضایت نمی داد؛ او را غریبه بدانم.  خیلی هم آشنا به نظر می رسید.  آشناتر از همه كسانی كه به من نزدیك بودند.  حتی آشناتر از خودم.  مانده بودم كی و كجا او را دیده بودم.  مطمئن بودم تو خواب و رؤیا نبوده.  فقط تو بیداری می توانستم دیده باشمش.  - حتماً تو جبهه دیدمش.  آنجا خیلی از غریبه ها را می شود دید.  همانجا است كه همه آشنای همدیگر می شوند.  چند بار خواستم نشانی اش را از خودش بپرسم؛ ولی سكوتش چنان اجازه ای به من نداده بود.  تنها كه می شدیم؛ صدای سكوت او همه جا را می گرفت.  در آن سكوت چیزی بود كه فقط او می توانست ببیند و بشنود.  یك روز متوجه شدم یكی از پرستارها هم مثل من نسبت به او كنجكاو شده است.  بیشتر وقتش را بالای سر او می گذراند.  انگار پرستار خصوصی او بود.  وقت و بی وقت بالای سرش می آمد و دستوراتی را كه پزشك تو نسخه غریبه نوشته بود نگاه می كرد، احساس می كردم با خواندن هر خط از آن در هم می ریخت.  صورتش چنان سرخ می شد كه انگار جلوی شعله های آتش گرفته بودش.  اشك گوشه ی چشمانش برق می زد.  - گمان نكنم اسمی را كه به پذیرش گفته اید، اسم خودتان باشد.  این را پرستار موقع ای كه داشت فشار خون غریبه را می گرفت پرسید.  گوش هایم را تیز كردم تا پاسخ غریبه را بشنوم.  هیچ صدایی از گلوی او بیرون نریخت.  نگاه كردم به چشمانش كه فقط یك جا را نگاه می كرد.  هیچ چیز از آنها فهمیده نمی شد.  یكهو به سرم زد فریاد بكشم و سوال پرستار را دوباره از او بپرسم.  دهان باز كردم ولی صدایی از حنجره خشكیده ام بیرون نیامد.  انگار یك نفر دو دستی می فشردش.  پرستار راست می گفت.  هیچ كدام از نشانی هایی كه تو پرونده غریبه نوشته شده بود درست نبود.  چون آدمی مثل او نمی توانست مال یك روستا باشد.  آن هم روستایی كه اسمی نداشت.  پرونده را خود پرستار نشانم داد.  از آن روز با پرستار دوست شده بودم.  با پرستار تبانی كردم تا شاید بتوانیم او را به حرف بیاوریم.  یك روز بی مقدمه شروع كردم به تعریف كردن از خودم.  نیم ساعت بیشتر طول نكشید كه تمام تاریخچه زندگی ام را گفتم.  پرستار هم چند كلمه ای از مجروح های دیگر گفت.  اما فایده ای نداشت.  انگار ما همه حرف ها را برای در و دیوار بیمارستان گفته بودیم.  هر دو سخت تعجب كرده بودیم.  چطور ممكن بود یك نفر بتواند آن همه وقت سكوت كند! تصمیم گرفتم دیگر كاری به او نداشته باشم؛ ولی مگر می شد او را ندیده بگیرم.  با آنكه در آن مدت حتی كلمه ای با من حرف نزده بود؛ یك حس دوستی بین خودم و او احساس می كردم.  به خودم می گفتم:«تو الان فكرت به هم ریخته است!» برای آنكه آرام بگیرم شروع كردم به قدم زدن.  آن قدر قدم زدم، تا بالاخره رئیس بخش صدایش در آمد.  همان شب تصمیم گرفتم برای پی بردن به راز او تا صبح بیدار بمانم.  چشمانش باز بود و بیرون را نگاه می كرد.  روی لب پایینی اش چیز لزجی برق می زد.  در آن نور كم نتوانستم تشخیص دهم.  نیمه های شب چرتم گرفت و تا خود صبح خوابیدم.  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 شب چادر خود را همه جا پهن كرده بود آسمان را چند لكه ابر پوشانیده بود بچه‌ها همه برای حمله آماده شده بودند. همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و با یكدنیا خوشحالی، به چهره یكدیگر خیره نگاه می‌كردند كدام سعادت شهادت ‌خواهیم داشت؟ همه زیر لب دعا می‌خواندند. نگاهم به «دنیكانی» بود او را كمتر در سكوت می‌دیدم. همیشه یا دعا می‌كرد یا بچه‌ها را در راهی كه پیش گرفته بودند، می‌ستود. مدام صلوات می‌فرستاد. حالا هم داشت صلوات می‌فرستاد.  ساعت حدود هشت شب بود كه دستور دادند به خط بشویم. بچه‌ها با روحیه‌ای باز و خندان به خط شدند. دستور دادند كه برادران اگر بارشان سنگین است، از مهماتشان كم كنند. «دنیكانی» بیشاتر از همه كوله‌بارش را از مهمات پر كرده بود. گروه گروه سوار ماشینها شدیم و بالاخره راه افتادیم. وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، دستور استراحت داده شد. دقایقی چند استراحت كردیم و بعد براه افتادیم و این بار پیاده.  هوا حالتی خاص داشت. عطری مخصوص در فضا موج می‌زد. عطر هویزه. عطر بدنهای مطهر شهیدان هویزه، همه جا را پر كرده بود می‌بایست ده كیلومتر پیاده روی می‌كردیم دشمن آنچنان وحشت زده و هراسان بود كه ما هنوز در راه بودیم و تا حمله ساعتی فاصله داشتیم و او، آتش خمپاره و توپخانه‌اش بكار افتاده بود در چند نقطه «سنگر كمین» گذاشته بود مثلاً در یك ماشین سوخته چراغی روشن گذاشته بودند كه ما را فریب دهند شاید ما با این تصور كه به دشمن رسیده‌ایم، با گشودن آتش، مسیر خود را به آنها نشان دهیم ولی بچه‌ها هوشیارتر از آن بودند كه فریب این نیرنگهای احمقانه و بچگانه را بخورند.  كم‌كم، وجود اجساد مزدوران عراقی بر اطراف سنگرها خبرمان كرد كه به دشمن نزدیك می‌شویم چند قدم جلوتر، یك عراقی، یكی از بچه‌ها را دید و به او ایست داد جواب این برادر، نارنجكی بود كه به سوی مزدور عراقی پرتاب شد باز هم جلوتر رفتیم ناگهان رگبار شدید دشمن از یكی از سنگرهای كمین، همه را در جا میخكوب كرد.  دقایقی ماندیم تا بچه‌ها آتش این سنگر را خاموش كردند و باز راه را ادامه دادیم صدای یكی از برادران را كه زخمی شده بود و ما را به پیشروی تشویق می‌كرد، هنوز در خاطر دارم. خبر دادند كه به میدان مین رسیده‌ایم گروه تخریب جلوتر حركت می‌كرد و مین‌ها را خنثی می‌نمود نمی‌دانم چرا چهره «دنیكانی» از نظرم محو نمی‌شد او همراه ما بود و اگر چه در تاریكی نمی‌توانستم او را بخوبی پیدا كنم، می‌دانستم كه هنوز هم دارد صلوات می‌فرستد و دعا می‌خواند در حاشیه میدان مین بودیم كه خمپاره‌های دشمن، یكی پس از دیگری باریدن گرفت. بچه‌ها همه روی زمین خوابیده بودند و آنگاه كه خمپاره‌ها به «هور» می‌افتاد، قطرات آب را بر چهره‌های ما می‌پاشاند. آتش خمپاره‌ همچنان ادامه داشت و من چند سانتیمتر از خاك زیر سرم را با «كچه» پس زدم تا بتوانم سرم را از برخورد احتمالی تركش خمپاره‌ها كه چون باران می‌بارید، محافظت كنم. چند دقیقه بعد، خود را به كنار «هور» رسانیدیم. از نقطه‌ای شعله برپا بود و بعضی بچه‌ها به اطراف می‌دویدند جلوتر رفتم. تركش خمپاره به كوله‌بار پر از مهمات «دنیكانی» خورده بود و آنرا به آتش كشیده بود خرج «آر، پی، جی هفت» كه در كوله‌بار «دنیكانی» قرار داشت، هنوز داشت می‌سوخت كه تركش دیگری، گلوی او را شكافت. صحنه تكان دهنده‌ای بود هیچكدام از این اتفاقات نتوانسته بود روحیه او را حتی كمی تحت تأثیر قرار دهد جلوتر رفتم بچه‌ها كوله بار را از او جدا كرده بودند. كنارش نشستم. با صدائی كه خودم هم نمی‌دانستم صدای منست گفتم:  دنیكانی! به هدفت رسیدی؟  خون تمام سینه‌اش را پوشانیده بود. مثل همیشه نگاهم كرد و آنگاه لبخندی رضامندانه بر لبهایش نشست و بعد پلكهایش آرام روی هم قرار گرفت و به شهادت رسید.   طلايه داران عشق/ سيد حسن بهرسي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 در اردیبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، یازده یك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان می‌خواهد هدیه‌ای به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بیاورد تا یك جا جمع‌آوری كنیم و به جبهه بفرستیم. با توجه به این كه تا صبح فرصتی نبود تا چیزی خریداری كنیم (دخترم یادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگوید)، گفتم، دخترم مقداری پول ببر! نپذیرفت و با حالت بغض و گریه گفت پول نمی‎خواهند! آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدایی بود. مادرش سعی كرد راضیش كند كه فردا صبح چیزی بخرد. اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گریه! متأثر شدیم. همسرم خیلی آهسته ـ به طوری كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالی ندارد دو عدد لباس زیری را كه امروز برایت خریده‎ام و هنوز استفاده نكرده‎ای، بدهیم به مدرسه ببرد تا گریه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نمی‎كنی زشت باشد؟ چاره‎ای نداشتیم! گفتم، اگر بپذیرد، فكر نمی‎كنم زشت باشد. به هر حال، مورد استفاده بنده خدایی قرار می‎گیرد. دخترم هم با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و یك تكه پارچه سفید از مادرش گرفت و با ماژیك روی آن نوشت: «تقدیم به پدران رزمنده كه با صدام می‎جنگند!». بعد به كمك مادرش هدیه‎ها را در برگ روزنامه‎ای پیچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كیفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضیه علی الظاهر به همین جا خاتمه یافت.  روزها، ماهها و سالها گذشت، تا این كه بالاخره برای اولین بار موفق شدم در 23/4/1365 برای مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طریق بسیج برازجان به جبهه بروم. در واحد بهداری تیپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا این كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظیفه می‎كردم، یك بعد از ظهر كه هوا هم خیلی گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامی حشمت الله پیمان ـ پاسدار وظیفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاری ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كردیم. طبق معمول، برای نوشیدن یك نوشابه یا شربت به «صلواتی» رفتیم. شربت آبلیمو داشتند،‌كه جای شما خالی، نوشیدیم. آن گاه من و برادر رستگاری وارد صفی شدیم كه برادران گهگاه از آن جا چفیه، لباس زیر، جوراب و غیره می‎گرفتند. آن روز لباس زیر قسمت می‎كردند و ما هم كه همیشه سكه رایج بلاد اسلامی، «یعنی صلوات» را با خود داشتیم، به هر حال نوبتمان شد و سهمیه خود را گرفتیم و صلوات فرستادیم و به اتفاق برادران، راهی مقر شدیم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعی بزرگی است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداخته‎اند. ما هم هر وقت فرصتی بود، از دست گرما تنی به آب می‎زدیم و دلی به دریا. در محلی مناسب، آمبولانس را نگه داشتیم و با برادر رستگاری، سریع شنا كردیم و بیرون آمدیم. وقتی برای تعویض لباس زیر رفتیم و لباس زیر نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حیرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوایل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقدیم كرده بود. لازم نیست بگویم به چه حالی افتادم! نمی‌دانم فریاد زدم یا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفید كه هنوز نوشته دخترم بر روی آن بود، و به لباس زیر وصل شده بود، جریان را شكسته بسته به آنها گفتم.  و این شاید بهترین خاطره‎ای باشد كه دارم و برای همه تعریف خواهم كرد.  حديث جبهه ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 مرداد ماه سال 66 با تعدادى از دوستان در 'جزيره مجنون' بوديم. در قسمتى از خط كه اصطلاحا 'كاسه' مى گفتند. در كنار ما موشها و به قول بچه ها، خرگوشهايى زندگى مى كردند كه گاهى آنها را با عراقيها اشتباه مى گرفتيم. دوازده نفر در يك سنگر؛ در هواى گرم تابستان جنوب. سقف سنگر بر اثر اصابت گلوله خمپاره صدمه ديده بود و با كمترين لرزشى، خاكهايش به سر و صورتمان مى ريخت. خوراكمان چيزى جز آب نبود. كارمان هم مدارا يا مبارزه با موشها. موشهايى كه هيچ محدوديتى براى خودشان قائل نبودند. از پاچه شلوار مى گرفتند مى آمدند بالا تا يقه و سر و صورت و گوش و حلق و بينى! علاوه بر اينها، شش ساعت نگهبانى بود و مشكلات ديگرى كه يك ساعتش هم در اينجا قابل تحمل نيست. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 سال 65 بعد از عمليات والفجر هشت [20/11/64 - فاو عراق] بود كه جبهه رفتم و بعد از يك دوره هفت روزه آموزش پدافند به شهر 'فاو- منطقه خورعبدالله' اعزام شديم- به عنوان خدمه قبضه 57 با چهار نفر از بسيجيان. مسئول واحد برادر پاسدار 'بهمن رضايى' بود و معاون او برادر 'هوشنگى'. بعد از استقرار در آن محل، همان شب اول برادران جهاد يك دكل ديده بانى با 58 پله در كنار قبضه ساختند. فرداى آن روز نيروهاى گردان براى جلوگيرى از تلفات بيشتر به خط دوم برگشتند. ما هم از مسئول آتشبار خواستيم بگذارد به عقب برگرديم كه قبول نكرد- چون قبضه را نمى شد جابه جا كرد. رفتيم داخل سنگر اجتماعى نشستيم و نيم ساعتى به دعا و ذكر پرداختيم. بعد بيرون آمديم. آتش دشمن روى دكل ديده بانى زياد شده بود و ما پيش خودمان فكر كرديم كه اگر قرار است شهيد بشويم، چه بهتر كنار قبضه باشيم. به خواست خدا اتفاقى نيفتاد. منبع آبى داشتيم كه در همان لحظه اول صبح هدف آتش قرار گرفت و آب از چند نقطه اش شروع به ريختن كرد. بچه ها كارى كه مى توانستند بكنند و كردند اين بود كه اطراف سوراخها جمع شدند و از آن تنها آبى كه وجود داشت بسرعت وضو ساختند، در كمال مظلوميت. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ظهر روزى كه مى خواستيم به خط برويم، به عنوان جيره غذايى مقدارى بيسكويت و يك كمپوت در يك نايلون كرده دادند دست ما. راه افتاديم، تا غروب آفتاب با ماشين و از نقطه اى كه راه مالرو بود پياده. همان سر شب نايلونهاى جيره غذايى را جمع كردند. گفتند: شب كه منور مى زنند نور را منعكس مى كند و موجب شناساييمان مى شود. تا ساعت دو بعد از نيمه شب راه رفتيم و سپس در محلى زمينگير شديم. حمله آغاز شد. من مجروح شدم و تا ظهر روز ديگر آنجا ماندم. بعد بردنم عقب. دو روز و نيم گذشت. وقتى دوباره بچه ها را ديدم، پرسيدم چه كرديد. گفتند: در ادامه پيشروى با استفاده از مهمات رها شده عراقيها دو اردوگاه و قله را فتح كرديم. وقتى از غذا سؤال كردم گفتند: 'خدا حلال كند، همان غذايى بود كه ظهر با هم خورديم و حركت كرديم.' يعنى حدود دو روز و نيم گرسنگى كشيده بودند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . به همين منظور خاطره اي از مردان بي ادعا را که از سال هاي دفاع مقدس است ، مرور مي كنيم. تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است ، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج يدا... تو كانال پرورش ماهي بودم . 10 روزي از شهادت حاج حسين گذشته بود و هنوز كسي لبخندي رو صورت حاجي نديده بود. بد جوري بي طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا كمي روشن شده بود كه يك رزمنده ي بسيجي به طرف حاج يدا... آمد و گفت: برادر كلهر، من ديشب خواب ديدم حاج حسين مير رضي سر راهي ايستاده، جلو رفتم و به او سلام كردم و گفتم: حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟ اينجا چه مي كني؟ - چرا من شهيد شدم، اما منتظر كسي هستم. پرسيدم: منتظر چه كسي؟ - قرار است حاج يدا... بيايد، منتظر او هستم. حالت حاج يدالله دگرگون شد، او كه پس از حاج حسين لبخندي به لب نياورده بود خنده اي شيرين بر لبانش نشست و دست چپش را كه سالم بود دور گردن بسيجي حلقه نموده و از پيشاني او بوسه اي گرفت. هنوز ظهر نشده بود كه خبر شهادت علمدار لشكر 10 سيدالشهدا (عليه السلام) را آوردند. راوي: حاج احمد شجاعي 🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸 خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان وقتي گروهك‌ها عرصه را بر ما تنگ كردند و مجبور شديم به تهران مهاجرت كنيم، من از همرزمان جدا شدم و به «پچه سور» رفتم تا پس از انجام كارهايي كه داشتم، به طرف كرمانشاه حركت كنم و به ساير برادران ملحق شوم. مأموريت اصلي من انتقال تعدادي سلاح و مقداري مهمات بود كه در آنجا داشتيم. شب در روستاي پچه‌سور ماندم. گروهك كومله فهميده بودند. اطراف روستا را محاصره كردند و به اتفاق يكي از دوستان كه همراه من بود به طرف كوه فرار كرديم. يك قبضه كلت و يك اسلحة كلاش داشتيم. حدود 24 ساعت در مقابل گروهك‌ها مقاومت كرديم تا توانستيم شب بعد حركت كنيم. چون تمامي‌ مسيرها توسط ضدانقلاب بسته شده بود، شب به «پلوره» رفتيم و در منزل يكي از آشنايان مانديم. هنگام طلوع بود كه رفتم خواهرزاده‌ام را فرستادم تا ماشيني تهيه كند و ما را از آنجا خارج نمايد. او رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «دايي! خالد طاهري همراه 50 تفنگدار آمده و به نزديكي‌هاي پلوره رسيده است. چه چاره‌اي انديشيده‌اي؟» ما داخل روستا خود را مخفي كرديم و حدود 24 ساعت كامل بدون غذا و آب روزگار گذرانديم و شب بعد توانستيم از تاريكي شب از بيراهه به كرمانشاه برويم. خاطره‌اي از آقاي محمد شريف‌پور از پيشمرگان مسلمان كُرد سروآباد ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽