بسم الله الرحمن الرحیم
به کانال یک مادرِ دغدغه مندِ کتابخوان بپیوندید؛ معرفی کتاب ؛ برش هایی از کتاب و دغدغه هایی که در حوزه فرهنگ دارد
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/721617152C853e85b772
بسم الله الرحمن الرحيم
دوشنبه های همدلی 15
همكاران عزيز ؛ معلمان گرانقدر
سلام عليكم ؛ عرض ادب خالصانه تقديم شما بزرگواران ....
به شما كه معلم هستيد ؛ نامي كه با علم عجين است و با ادب همنشين و با صفا معطر و با عشق ممزوج؛
همه بزرگان وقتي خيلي خيلي بزرگ هم كه مي شوند در مقابل معلمانشان كوچك اند.
به معلمي ام افتخار مي كنم و به شاگردي در مقابل شما معلمان....
شعري ساده و صميمي تقديم شما خانم معلم ها و آقا معلم ها
شعر ناقابلي است؛ برادران عزيز هرجا كلمه « خانم معلم » هست را مي توانيد كلمه « آقا معلم » بگذاريد... كم و كسري و نقص هايش را بر من ببخشيد
خانم معلم سلام ، روزت مبارك باشه......
هنوز مثل قديما دلت پر از صفا شِه
«خانم معلم اومد»، اين صداي بچه هاست
چه ذوق وشوقي دارند؛همش به ذوق شماست
مهر و محبّتت رو ، به سفره ها مي چيدي
وقتي با قلب پاكت به روستا مي رسيدي
هنوز صداي درسِت توي كلاس پيچيده
همه ميگن ده كوثر مثل شما نديده
زمستونا با سختي خودت رو مي رسوندي
ما رو با درس و مشقت تا خدا مي كشوندي
توي دلِ شاگردات نهالِ عشق رو كاشتي
وقتي قلم به دست كوچك ما گذاشتي
خدا كنه سايتون هميشه پاينده شه
ازچشمهاتون هميشه نور به ماها بپاشه
خانم معلم سلام ؛ سلام صاف و ساده
شكر خدا كه بر ما مثل شما رو داده
12 / ارديبهشت / 1402
#شعر
حسين مولوي
[هميشه] دانش آموز و [ مدت كوتاهي ] مدير آموزش و پرورش ناحيه يك اراك
توضیح الاشارات | حسین مولوی
بسم الله الرحمن الرحیم
دانشجوی تربیت معلم بودم؛ چهارشنبه ها به روستا مي رفتم. مادرم _ بنده خدا _ همیشه هوای معلم ها _ که در روستا بیتوته می کردند _ را داشت. گاه گداری نانی، پنیری ، پونه ای یا فتیری را به ما می داد تا به خانه معلمان ببریم.
در یک صبح اردیبهشتی، نزدیکی های طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم؛ نماز خواندم و دوباره دراز کشیدم؛ در اردیهشت هوای صبح روستا هنوز سرد است؛ خزیدم زیر لحاف سنگین.
چند دقیقه بعد درب اتاق باز شد؛ مادر در آستانه درب قرار گرفت : " حسین جان ! "
+ جانم
مکثی کرد و گفت: " این معلم ها_ بندگان خدا _ مهمون دارند، یک مقدار شیر با نان هست ، می بری برایشان "
+ ول کن مادر ؛ بی خیال. این اول صبحی...
- اِ...نگو مادر ... غریبن بچه ها...
مادر طوری این جملات را گفت که متوجه شدم از این که میخواهد زحمت بدهد خجالت می کشد اما دلش هم نمی آید که شیر تازه را به خانه معلم ها نبرم.
سختم بود اما برخاستم. لباس هایم را پوشیدم. مادر یک پارچ قرمز پلاستیکی را پر از شیر تازه کرده و هفت هشت نان بزرگ تنوری را در کنارش گذاشته.
با یک دست پارچ بزرگ و در دست دیگر نان ها را برداشتم؛ پله های خانه را با احتیاط رفتم.
مدرسه با خانه ما فاصله زیادی نداشت. آن طرف خطّ ( یعنی جاده ) بود.
از این که مردم من را شیر و نان به دست ببینند خجالت می کشیدم. خوبی اول صبح این بود که هنوز مردم به کوچه سرازیر نشده بودند.
اما همیشه محاسبات درست در نمی آيد؛ نزدیک خطّ _ جاده _ که رسیدم دیدم آقا همایون ( جمع کننده شیر ) ماشینش را روی پل پارک کرده و زنان روستا دورش جمع شده اند. همایون سطل های شیر را در مخزن ها خالی می کرد تا ببرد شهر.
مواجهه با این همه زن برای من خیلی سخت بود. تصمیم گرفتم راه اصلی که منتهی به جمع زنانه بود را نروم ولی از سر بالایی کنار راه بروم مدرسه.
اما چشمتان روز بد نبیند؛ همین که پایم را به سربالایی گذاشتم پایم سر خورد. کنترل را از دست دادم. با سُر خوردن پاها، کمرم خم شد و دستانم محکم خورد به زمین ؛ نان ها خرد شدند و ته پارچ هم به زمین خورد و با تماس پارچ با زمین، شیر داخل آن دو متری به بالا پرت شد و آمد درست روی سرم ریخت.
حالا همان زن ها _ که از رفتن به سمتشان امتناع کرده بودم _ داشتند من را با این سر و وضع فجیع نگاه می کردند. شیر از موهایم چکه می کرد. نگاهی به این طرف آن طرف کردم. گویی همه روستا به من نگاه می کنند؛
خیلی سخت بود؛ دست از پا درازتر با پارچی خالی از شیر و سر و رو و لباسی شیری شده و نان هایی خرد شده به خانه برگشتم.
مادر خیلی محجوب بود ؛ او از من خجالت می کشید....مادر در روستا خیلی خیلی هوای معلم ها را داشت. من مطمئن هستم که آن کارهای خیر الان برایش ذخیره است برای آن مادر نازنین!
#مادر
#معلم
#حسین_مولوی
@molavihossein1
توضیح الاشارات | حسین مولوی
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دو همایش داشتیم؛ کیفیت بخشی به مدیریت آموزشگاهی ویژه مدیران در دانشگاه فرهنگیان و ویژه معاونان در دانشگاه آزاد اسلامی.
با ارایه استاد مرتضی مجدفر استاد در حوزه مدیریت آموزشگاهی و آقای واحدنژاد موسس هنرستان شهدای علم و فناوری در همدان.
معاونان آموزشی، اجرایی و فناوری بعد از سال ها در همایشی با شکوه شرکت کردند و جشن مختصری هم برگزار شد.
صبح زود _ بعد از نماز _ برای معاونان شعر بلندی سرودم و در همایش خواندم. خیلی استقبال و برای هر بیتش تشویق کردند.
👇👇👇
دل میرود ز دستم کاری نما معاون
برخیز و راز پنهان پیدا نما ، معاون
کشتیشکستگانیم از دست دانش آموز
دل خون ز دست مادر از اولیا، معاون
سرکش مشو وگرنه فرمت نمی فرستم
آرام و سر به زیر است پیش خدا، معاون
"هر روزه استراحت" افسانه است و افسون
نه روز دارد ایشان نه جمعه ها ، معاون
هنگام سختی کار از نام او نشان نیست
در رتبه نه معلم؛ رسته اش جدا ، معاون
در دست او دو ترکه ، در قلب او محبت
از چشم ها نیفتد این با وفا ، معاون
گنج است _ گفته باشم_ این دفتر انضباطی
گاهی نوشته مثبت منفی فزا ، معاون
آسایش معلم تفسیر این دو حرف است
با اولیا مدارا هم با شما ، معاون
در دفتر مدیران ما را گذر ندادند
اما تعارفی کرد آخر به ما ، معاون
ناظم بود ولیکن از نظم او خبر نیست
یا در کلاس کارش، پا در هوا ، معاون
"آن تلخوَش که صوفی امُّالخَبائِثَش خواند"
چایی است در اداره یا ایها المعاون
در حلقه مدیران بار است کله پاچه
تضعیف و التکدّر ، مظلوم ...ها ...معاون
هر کس به نوبه خود رفته است استراحت
تنها کسی که دائم در پیش ما، معاون
حافظ به خود نپوشید این خرقه را ولیکن
سعدی شده مدیر و جامی چرا معاون؟!
حسین مولوی
۲۱ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
#شعر
@molavihossein1